۰۷ تير ۱۴۰۳ ۱۳:۵۸
کد خبر: ۳۰۵۵۲۹

صدایی شبیه صدای سلیمان

عطنا- هُرمِ آفتاب، چشمانِ افتاده اش را می‌سوزاند و سال‌های از دست رفته، سینه‌ی کوچکش را. بزرگیِ یک تاریخ، به سنگینی در سینه اش می‌تپید. گوش تیز کرد و شاخکی جنباند. صدایی آشنا شنیده بود. صدایی شبیه سلیمان. چه با شُکوه و چه با مِکنَت! هنوز طنین صدایش را به خاطر داشت وقتی به او خندیده بود که؛ "من هیچگاه شما را زیر پا له نخواهم کرد" و پیش از آن، هدیه اش را نیز پذیرفته بود، با آن که هیچگاه ران ملخ نخورده بود.

قدِّ تکیده اش را آهسته راست کرد تا به سنگینیِ گوش هایش کمکی کرده باشد. از شاخه‌ی خشکیده‌ای به سختی بالا رفت. نور خورشید، باری بیش‌تر بر سنگینیِ پلک هایش افزوده بود. دستش را سایه بان پیشانی اش کرد تا بتواند بهتر ببیند...

با تعجب چهره در هم کشید! تاکنون جمعیتی چنین، در این صحرای برهوت، اینگونه یکجا جمع شده، ندیده بود! گویا حاجیان در این ظهر سوزان، کعبه‌ای دیگر یافته بودند! باید خبری می‌بود. سه روز بود که این جمعیت، بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. آنان که سه روز پیش از اینجا عبور کرده و رفته بودند، حالا بازآمده بودند. نمی‌دانست چرا این همه منتظرماندند تا همه‌ی جاماندگان بیایند! اما گویا حالا دیگر همه آمده بودند؛ رفت و آمد‌ها کمترشده بود. همه منتظر بودند. عده‌ای با هم پچ پچ می‌کردند، برخی هم غرغر که چرا در چنین گرمایی سوزان، اینگونه منتظر نگه داشته شده اند! چندنفر سعی می‌کردند جمعیت را ساکت کنند...

کم کم تکاپو‌ها کم‌تر شد. همه ساکت شده بودند. اینبار بهتر می‌توانست بشنود:

-"همه آیا صدای مرا می‌شنوند؟ "

او که با این کهولت سن می‌توانست بشنود، پس لابد همه نیز.

" مردم آیا پیامبر خوبی برای شما نبودم؟ "

- "بلی یا رسول الله"

" آیا پیام خدا را کامل و بی هیچ عیب و نقصی برای شما نخواندم؟ "

- "بلی یا رسول الله"

صدا برایش آشنا می‌آمد، اما سلیمان نبود. صدای داوود و موسی هم نبود. صدای ابراهیم و اسماعیل هم نبود. اما بی شباهت هم نبود. صدا آشنا بود.

کمی فکر کرد. سال‌ها پیش. شاید بیست سال پیش یا کمی پیش تر. یادش آمد! بیست و سه سال پیش، صدای قرآنی شنیده بود که همین طنین را داشت و مردم مکه را به یکتاپرستی دعوت می‌کرد. اکنون چه می‌گفت؟ گوش تیز کرد تا بهتر بشنود. او می‌گفت و مردم پاسخ می‌دادند. اما چرا او برای نبوّتش از مردم شهادت می‌گرفت؟! تعجب کرده بود! بیش‌تر گوش کرد:

" مردم، هرکه تا کنون من مولا و سرپرست او بودم، از هم اکنون، علی مولا و سرپرست اوست. دوست دار او، دوست دار من و دوست دار من، دوست دار خداست و دشمن او، دشمن من و دشمن من، دشمن خداست".

چه می‌شنید؟! آیا او اینبار نیز شاهد رسالت پیامبری بود؟ ولی دیگر پیامبری در راه نبود، پس او که بود؟! او که جانشین ابراهیم و موسی و سلیمان شده بود.. و آخرین پیامبرهم او را برادر و جانشین خود می‌خواند...

قدِّ خمیده اش یاری اش نمی‌کرد تا درمیان انبوه جمعیت قامت او را ببیند. خود را از چوب خشکیده بالاتر کشید. به زحمت دستی را دید که در میان دست آخرین پیامبر فشرده شده و به سینه‌ی آسمان کوبیده شده بود.

دیگر انتظاری از عمر طولانی اش نداشت و تنها یک آرزو به زانوان خسته اش قوت می‌بخشید و شانه‌های خمیده اش را راست می‌کرد. دوست داشت این آخرین .. و یا شاید.. این اولین را هم ببیند و با او نیز بیعت کند.

دیگر آن تاب و توان همیشگی را نداشت. از شاخه پایین آمد و به سمت آن پرتوی که به نور خورشید پهلو زده بود حرکت کرد. کفش‌های چوبی بزرگ، کنارش بر زمین کوبیده می‌شدند و همه به سمت آن نور حرکت می‌کردند. آهسته از لابلای گام‌ها عبور می‌کرد. صدای سلیمان در گوشش می‌پیچید: " من هرگز تو را زیر پا له نخواهم کرد". دیگر زانوانش توان حرکت نداشت. لحظه‌ای بر زمین نشست. گامی محکم کنارش برزمین کوبیده شد، دوباره برخاست. نمی‌خواست پیش از آن که بیعت کند مرده باشد. آهسته حرکت کرد. هرچه پیش می‌رفت گام‌ها بیش‌تر و صدا‌ها بلندتر می‌شدند. کفش‌های چوبی برمی خواستند و می‌نشستند و خاک‌ها به هوا برمی خاست. چشم هایش می‌سوخت و پلک هایش سنگین‌تر می‌شدند. نزدیک‌تر شده بود. کفش هایش.. از میان کفش‌های چوبی پیدا بود.. می‌توانست نزدیکی اش را احساس کند! هرلحظه ضربه‌ای اندام پیرش را می‌لرزاند. تمام آرزو‌ها و توانش را در چشمانش جمع کرد تا با نگاهش با او بیعت کند. آهسته‌تر پیش رفت. چشمانش به سیمایی زیبا دوخته شد که با لبخند به او نگاه می‌کرد. گامی دیگر پیش گذاشت. خندید و خستگی تمام آن سال‌ها از دوشش برداشته شد، او بیعتش را پذیرفته بود. گامی جلوتر برداشت. سایه‌ای سنگین را بالای سرش احساس کرد. فهمید که این آخرین نگاهش خواهد بود. بار دیگر آن چهره‌ی نورانی را تماشا کرد. سنگینیِ یک گام، خورشیدِ آن دو چشم درخشان را از مقابل چشمانش ربود. اما او دیگر آرزویی نداشت. او دیگر آرامش یافته بود...

دکتر لیلا وصالی؛ عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی

عطنا را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

روبیکا                         روبینو

بله             ایتا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* :
* نظر:
هنر و فرهنگ1
کرونا؛ نادانی انسان در عصر علم و فناوری قرن بیست و یکم
کتاب چشم انداز‌های ارتباطی پاندمی منتشر شد:

کرونا؛ نادانی انسان در عصر علم و فناوری قرن بیست و یکم

کتاب«چشم انداز‌های ارتباطی پاندمی»جدیدترین اثر دکتر هادی خانیکی با گردآوری وتدوین حبیب راثی تهرانی، با نگاهی ارتباطی به بیماری کرونا، به‌تازگی ازسوی مرکز نشر دانشگاهی منتشر و راهی بازار نشر شده است.
فحش دادن بخشی از ابزار کار و سنت ماست!
حمایت بی‌شرمانه شاهین نجفی از فحاشی و توهین عناصر ضدانقلاب به مردم ایران:

فحش دادن بخشی از ابزار کار و سنت ماست!

شاهین نجفی خواننده هتاک، فحش دادن را بخشی از ابزار کار خود و از سنت‌های خود و عناصر ضد انقلاب دانست و خواست که مردم فحاشی کردن را به عنوان بخشی از فرهنگ و سنت‌های خود بپذیرند!!
هنر و فرهنگ2
دروازه‌بانی، تاثیر مستقیمی بر برداشت ما از واقعیت‌های اجتماعی دارد
معرفی کتاب: "دروازه بانی"، اثر پاملا شومیکر، ترجمه دکتر حسین افخمی:

دروازه‌بانی، تاثیر مستقیمی بر برداشت ما از واقعیت‌های اجتماعی دارد

بنابر نظر پاملا شومیکر، استعاره "دروازه‌بانی" را می‌توان برای هرموقعیت تصمیم گیری و با هرمیزان اطلاعات به کار برد؛ چه این انتقال از طریق کانال‌های جمعی و چه از طریق کانال های بین‌فردی باشد.
پر بازدیدها
آخرین اخبار