عطنا - در این چند هفته که دانشگاه و به تبع آن کشور، درگیر سلسله اعتراضاتی است که در مواقعی میتوان نام اغتشاش هم روي آن گذاشت؛ دانشگاه ما هم دور از این اتفاقات نبود و ما هم تجمع هاي دوطرفه اي را در دانشگاهمان شاهد بودیم. اما چیزي که بیشتر از همه در رابطه با این اتفاقات ذهنم را درگیر خودش کرده، پیوندهایی بود که میان بچه هاي دوطرف تجمع وجود دارد.
این «ما»یی که از بدو ورود به دانشگاه تا کلاس ساعت قبل از شکل گیري تجمع و حتی کلاس هاي بعد در ساعت ها و روزهاي بعد هویتی را و پیوندي را شکل میدهد، چه میشود که در یکی دوساعت تجمع تبدیل میشود به «من» و «تو » یی که مرزبندي هاي پررنگی به خود میگیرد و براي برخی چنان اهمیتی پیدا میکند که دیگري را ناسزا نثار کند.
براي من که به شخصه این اتفاقات در اتمسفر دانشگاه خودمان حداقل همچنان شکل جدي ندارد و آنرا حاصل خشم و احساساتی میدانم که حالا به یکباره مجال تخلیه یافته اند، اینکه از وسط یک طرف تجمع براي بچه هاي
آشناي طرف دیگر دست تکان میدهم و بر هم لبخند میزنیم در عین اینکه شیرینی همان هویت جمعی را یادآورمیشود، تلخی این دوگانگی کاذب را هم به رخ میکشد. روایت تجمع یکشنبه هفته قبل را بیان میکنم تا بهتر بتوانم نقاط مشترك این هویت جمعی را یادآور شوم. در راه سلف بودم و هنوز جمعیتی شکل نگرفته بود که یکی از دانشجوهاي سوریه اي دانشکده خودمان را بعد از مدت ها دیدم. سر یک میز رفتیم و در حین نهار خوردن درباره این اتفاقات گپ زدیم.
اگر این جمله را که من شخصا از زبان او شنیدم کلیشه نمی انگارید، گفت که چقدر این روزهاي شما شبیه اعتراضات ده سال پیش سوریه شده است. البته به شوخی گفت که خواسته آنها آزادي سیاسی بوده و ما اینجا فقط سر آزادي حجاب اعتراض میکنیم. که من هم در جواب گفتم هرچه باشد قرارنیست سرنوشت ما مثل شما شود. ان شااالله.
بعد سلف هم که وارد تجمع شدم در ابتداي حضورم، بین خوش و بش و درآغوش گرفتن رفقاي این طرف تجمع تا دست تکان دادن ها و لبخند زدن ها به رفقاي آنطرف تجمع، تفاوتی نبود. همکلاسی هایی را میدیدم که تا یک ساعت پیش کنار هم نشسته بودیم و باهم به سوتی استاد میخندیدیم - که خدا مارا ببخشاید. و حالا با یک ماسک و عینک دودي سعی بر حفظ امنیت و پنهان نگه داشتن هویتش و شعار دادن به سمت طرف دیگر تجمع
داشت.
خود شعار ها هم داستان طنز دیگري بود در میانه ي آنهمه جدیت ساختگی که برخی از اعضاي دوطرف تولید میکردند. چه شعار «ما اهل کوفه نیستیم، شریف تنها بماند « جماعت معترض که مصداق ریخته شدن قیمه ها در ماست ها بود و چه شعار «توپ تانک فشفشه، این توپ باید گل بشه « اي که در انتهاي صفوف جمعیت بسیج با خنده و تکان دادن پرچم همراه بود. در بعد همه ي این اتفاقات و در خوابگاه هم در یک اتاق جمع چندنفره اي از رفقاي حا ضر در تجمع همان روز با خیالی آسوده «نگاهت چه می در سبو میکند » علیرضا قربانی گوش میدادند.
در اتاق دیگر، جمع بزرگتري از دوطرف جمعیت همان روز در کنار هم با جدیت مافیا بازي میکردند. با جدیتی بیشتر از شعارهاي روزشان. در سالن ورزشی هم یک بسیجی دیگر در حال تماشا و تشویق والیبال بازي رفقایش بود که در تجمع همان روز رو به روي هم بودند.
علی اي حال قصد ساده سازي اتفاقات این روزها را ندارم. مشخص است که نه روزهاي ساده اي را پشت سر میگذاریم و نه همه این تحلیل هاي درست و غلط این روزها بیهوده است و همه چیز آرام است. لکن بنظرم این «ما»یی که در روزهاي امتحانات مجازي در گروه هاي قبل امتحان با هم مشارکت میکردند و تا ابدالدهر قرار است از یکدیگر جزوه بگیرند و گروه هاي ارائه کلاسی تشکیل دهند یا همین «ما»یی که در او قات دلتنگی اش آوازهاي قربانی و شجریان همدماش است یا اصلا همین «ما »یی که در لحظه سال تحویل کنار سفره هاي یک شکل هفت سین مینشیند و در دهه اول محرم سیاه پوش یک امام شهید است، سزا نیست که به خاطر اختلاف عقیده، از فحش هاي دستیِ وارداتی براي بروز یک نفرت غیرعمیق براي یکدیگر استفاده کنند و دید پدرکشتگی به هم داشته باشند.
نویسنده: مهدی زواران، نشریه حنیفا، شماره 31
عطنا را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید: