هنگامي که نخستين بار با کوبا آشنا شدم، تقريبا ۱۲ ساله بودم. سالهاي دهه ۱۹۸۰ بود و در کلاس مدرسهاي در برلين شرقي نشسته و به نقشه سياسي جهان که کنار تختهسياه آويزان بود نگاه ميکردم. جهان روي اين نقشه بهصورت کاملا حرفهاي و تميزي به دو بخش سرخ و آبي قسمت شده بود.
به گزارش عطنا، مقاله يوخن مارتين گوچ، نویسنده که با ترجمهای از محمدعلي فيروزآبادي در روزنامه وقایع اتفاقیه به چاپ رسیده است به شرح زیر است:
هنگامي که نخستين بار با کوبا آشنا شدم، تقريبا ۱۲ ساله بودم. سالهاي دهه ۱۹۸۰ بود و در کلاس مدرسهاي در برلين شرقي نشسته و به نقشه سياسي جهان که کنار تختهسياه آويزان بود نگاه ميکردم. جهان روي اين نقشه بهصورت کاملا حرفهاي و تميزي به دو بخش سرخ و آبي قسمت شده بود.
قسمتهاي سرخ اردوگاه سوسياليسم و قسمتهاي آبي کشورهاي سرمايهداري را نشان ميداد اما بخش سرخرنگ حتي از آتلانتيک نيز فراتر رفته و به آمريکا و به قلب تاريک امپرياليسم ميرسيد اما معلمها با غرور و افتخار لکه سرخ بسيار کوچکي را نشان ميدادند که در فاصلهاي اندک از ميامي قرار داشت. اين لکه همان کوبا بود و در اين کشور برادران سوسياليست ما زندگي ميکردند؛ کشوري که در قلب کارائيب قرار داشت.
بعدها اما اين لکه سرخ کوچک بهصورت مداوم در معرض سقوط و فروپاشي قرار گرفت. هنگامي که در سال ۱۹۹۲ قصد سفر به کوبا را داشتم، تقريبا همه به من گفتند که بايد عجله کنم زيرا به باور آنان آن کوباي قديمي و کهن در آينده نزديک ديگر وجود نخواهد داشت!
زيرا اتحاد جماهير شوروي ديگر وجود نداشت و ظاهرا کوبا نيز در انتظار چنين سرنوشتي بود. در آن زمان چه چيزي در سراسر جهان مترادف سوسياليسم بود؟ پاسخ: سقوط.
به دلايلي که خاطرم نيست، اين سفر تازه ۱۰ سال بعد يعني در سال ۲۰۰۲ انجام گرفت و کوبا همچنان همانجا بود. بااينحال، هنوز هم همه ميگفتند: اين آخرين شانس است، قبل از آنکه کوبايي وجود نداشته باشد عجله کن! در آن سالها همچنان انتظار ميرفت که کوبا به سرنوشت ديگر کشورهاي کمونيستي دچار شود.
اما اکنون؟ بعيد به نظر ميرسد که سرنوشت کوبا فروپاشي باشد و اين کشور از چنين خطري بسيار فاصله دارد. از آن گذشته کوبا در آستانه تغيير و تحولات شگرف قرار دارد و حتي باراک اوباما، رئيسجمهوری پیشین آمريکا نيز براي سفر به اين کشور عجله داشت و بالاخره نام خود را بهعنوان اولين رئيسجمهوري ايالاتمتحده که پس از ۸۸ سال از کوبا ديدن ميکند در دفتر تاريخ به ثبت رساند و البته اين پرسش مطرح است که آيا اين رويدادها ميتواند به معني پرتاب انقلاب به زبالهدان تاريخ باشد يا...؟
اگر از آلمان نگاه کنيم، ظاهرا اين سقوط و فروپاشي امري کاملا منطقي به نظر ميآيد اما اگر به کوبا برويم متوجه رويدادهاي هيجانانگيزتري ميشويم. در اين کشور همهچيز درهم، بغرنج و پيچيده است. بااينحال، حتما دليلي وجود دارد که آن لکه کوچک سرخ هنوز زندگي ميکند و عمري به مراتب بيشتر از آلمان شرقي داشته است.
آيا اين تداوم حيات تنها بهدليل وجود نظام ديکتاتوري يا امري کاملا اتفاقي است؟ من با چنين پرسشهايي در چمدان خود، به سوي هاوانا پرواز کردم و درواقع به سوي سوسياليسم بازگشتم.
شايد اين سفر من بسيار ديرهنگام بود زيرا اکثر خبرنگاران و گزارشگران مدتها قبل مطالب خود در مورد کوباي در آستانه تغيير و تحول را منتشر کرده بودند، حتي پاپ هم به کوبا سفر کرده بود اما من عقيده دارم که گاه بايد اندکي صبر و تأمل کرد تا برخي پديدهها فرصت انجام داشته باشند.
تغيير، پروسهاي آهسته و تدريجي است و کوبا کشوري بسيار کند به شمار ميرود. بههمينخاطر چيزي بهعنوان ديرکرد و تأخير در اين سرزمين معنا ندارد و هميشه بسيار زود است.
اما اولين کسي که در هاوانا ملاقات ميکنم يک سرمايهدار است. او کوبايي ۳۸ سالهاي به نام «داريان گارسيا» است که پيرو مذهب کاتوليک است و به نوعي يک معلم به شمار ميآيد. آقاي گارسيا در يک بعدازظهر و در کلاس درس واقع در انجمن کليساي «ايگلسيا دو رينا» انتظار ما را ميکشد.
از نقاط دور و نزديک به اينجا آمدهاند و آن فضاي نهچندان بزرگ پر از پير و جوان و زنان و مردان است. صندلي به اندازه کافي وجود ندارد و فشار جمعيت زياد است. بااينحال، آقاي گارسيا در همين کلاس لبالب از جمعيت يک دوره تجارت را درس ميدهد که نام آن چندان براي اين مردم آشنا نيست: «چگونه ميتوان دست به يک تجارت کوچک زد؟»
ثبت شرکت در هاواناي سوسياليست کار سادهاي است. تنها کافي است که دو عکس پاسپورتي و ۳۰ پزو پرداخت کنيد. براي اين کار بايد به وزارت کار رفت و تقاضاي صدور مجوز براي «تجارت خصوصي» را تسليم کرد اما مدير شدن در هاوانا به همان اندازه دشوار است. گارسيا ميگويد: «آگاهيهاي تجاري بسيار اندک است و گاهي فکر ميکنم که به بچهها درس ميدهم.»
به گفته گارسيا، درحالحاضر ۲۱۱ فعاليت تجاري خصوصي در کوبا وجود دارد و رانندگي تاکسي، رستورانداري، اجاره اسب و چهارپايان، رسيدگي به درختان نخل و حتي پر کردن گاز فندک نيز از جمله اين فعاليتها محسوب ميشود. نام اين مشاغل شرکتي و مديريتي بهصورت رسمي «فعاليت بر مبناي مدل اقتصادي» است اما متأسفانه کسي براي کوباييها توضيح نميدهد که اين فعاليت چگونه انجام ميگيرد و داريان گارسيا دقيقا بههمينخاطر آن کلاس را تشکيل داده است.
آن دوره آموزشي فردا بهصورت رسمي آغاز ميشود و من در دفتر گارسيا در آن انجمن کليسايي نشستهام. گارسيا پيشازاين بهعنوان استاد اقتصاد در دانشگاه هاوانا مشغول بود و از دو سال پيش دورههايي براي مؤسسان شرکتها راهاندازي کرده است که هزينههاي آن از سوي کليساي کاتوليک تأمين ميشود؛ البته شرکت در اين دورهها رايگان است و در نوع خود اتفاقي عجيب در هاوانا محسوب ميشود. معمولا افراد زيادي با شور و شوق در کلاسهاي گارسيا شرکت ميکنند اما خيلي زود خسته ميشوند.
گارسيا ميگويد: «هر بار ۱۲۰ نفر نامنويسي ميکنند. روز اول ۸۰ نفر در کلاس حاضر ميشوند، پس از سه ساعت شمار آنها به ۶۰ نفر کاهش مييابد و در نهايت ۲۰ نفر باقي ميمانند.»
گارسيا در مورد اين مسئله دو توضيح ارائه ميدهد؛ توضيح اول: «تصوير ذهني بسياري از کوباييها از سرمايهداري بسيار کودکانه و افسانهاي است، تصويري است که بيشتر از سريالهاي تلويزيوني آمريکايي، فيلمهاي هاليوودي و اقوام مقيم در ميامي گرفته شده و در ذهن اين مردم جاي گرفته است. اقوام آنها از آمريکا عکس خودروهاي جديد، غذاي رستورانها و تلويزيونهاي جديد را براي آنها ميفرستند و هيچکس از خودش نميپرسد پشت اين تصاوير چه چيزي مخفي شده است؟
آنها از خودشان نميپرسند که آيا اقوامشان براي خريد اين کالاها هفت روز هفته را به کارهاي پست مشغول هستند يا نه؟ مردم در اينجا خيال ميکنند که ميامي شبيه هاواناست، با اين تفاوت که در آنجا پول وجود دارد و سپس در دوره آموزشي نامنويسي ميکنند و وقتي به آنها ميگويم که به اين سادگيها هم که خيال ميکنند نيست نااميد ميشوند.»
با خودم فکر ميکنم که اين وضعيت چقدر براي من آشناست. بيترديد سرمايهداري هرگز مانند امروز جذاب نخواهد بود. بااينحال، وقتي ناگهان در ميان نظام سرمايهداري قرار بگيريم متوجه ميشويم که بسياري از اين جذابيتها و زيباييها تنها از دور وجود داشته و از نزديک صورت ديگري دارد.
و توضيح دوم: «احساس منفي! ۷۰ درصد از جمعيت فعلي کوبا پس از انقلاب به دنيا آمدهاند. اين درحالي است که ما همه فرزندان سوسياليسم بوديم و در مدارس سوسياليستي تربيت شديم. آيا ما دلمان ميخواهد که سرمايهدار، يک تاجر يا به قول کوباييها يک «بيسنرو» شويم؟»
گارسيا هرگز دلش نميخواست که روزي يک بيسنرو شود: «من در اينجا آن نوع از سرمايهداري تمامعيار را تدريس نميکنم. شخصا بهشدت خواهان آن نوع از سرمايهداري هستم که بومي، عادلانه و اجتماعي باشد. سرمايهداري که از ارزشهاي مورد قبول پاپ فرانسيس پيروي کند.» آيا يک سرمايهداري از نوع موردپسند پاپ فرانسيس ميتواند جانشين سوسياليسم فيدل کاسترو شود؟
هنگام بازگشت به هتل در همان حال که در خيابان راه ميروم با خودم فکر ميکنم که اين ايده لزوما هم بد نيست. درواقع نوعي راه سوم به نظر ميرسد. من بهعنوان يک شهروند سابق نظام سوسياليستي از ۲۶ سال پيش در نظام سرمايهداري زندگي ميکنم اما هنوز هم دليل وجود آن ۱۰ هزار فروشگاه ويژه عرضه ماست را نميفهمم.
به چه دليل بايد پولم را در حراجها و همينطور براي خريد چيزهايي صرف کنم که نيازي به آنها ندارم؟ آيا فقط به اين خاطر که پول بايد چرخش داشته و به اصطلاح «کار کند»؟
اصلا به چه دليل بايد پيوسته بهدنبال سود باشم؟ به چه دليل همهچيز در نظام سرمايهداري حول محور رشد اقتصادي ميچرخد و همين چيزهاست که از سرمايهداري نهتنها نظامي غيرجذاب بلکه نظامي غيراخلاقي ميسازد. آيا اين نظام چهرهاي دقيقا مانند دونالد ترامپ ندارد؟
بيترديد زندگي در نظام سوسياليستي نيز مشکلات خاص خود را دارد. من در خلال سفر به کوبا در هتل هابانا ليبره که هتلي قديمي است و در سال ۱۹۵۸ بهعنوان يکي از هتلهاي شرکت معظم هيلتون تأسيس شد، اقامت دارم.
تنها چند ماه بعد از افتتاح اين هتل بود که فيدل کاسترو و مردانش پيروزمندانه وارد هاوانا شدند و اين هتل براي مدتي کوتاه بهعنوان ستاد مرکزي انقلاب مورد استفاده قرار گرفت. کاسترو به مدت سه ماه در سوئيت ۲۳۲۴ همين هتل زندگي ميکرد و نشريات بينالمللي براي مصاحبه با او به اينجا ميآمدند.
درحالحاضر، من در طبقه بالاي آن سوئيت يعني در طبقه بيستوچهارم اقامت دارم. اگر کاسترو اينجا بود حتما به طبقه پايين ميرفتم و مؤدبانه از او چند سؤال ميپرسيدم. بهعنوان مثال ميپرسيدم که آيا در نظام سوسياليستي چيزي به نام آسانسور کاربردي ندارد؟
اين هتل 6 آسانسور دارد که البته درحالحاضر تنها سه آسانسور همچنان کار ميکند و بقيه مشکل فني دارند؛ هرچند شمار آسانسورهاي خراب گاه به چهار دستگاه ميرسد. بههمينخاطر، من در طبقه بيستوچهارم چنان براي رسيدن آسانسور انتظار ميکشم که گويي در انتظار ورود يکي از قديسين هستم. اين انتظار ۲۰ تا ۳۰ دقيقه طول ميکشد و اين وضعيت هر روز بر همين منوال است.
اين هتل البته اينترنت هم دارد که براي هر ساعت استفاده از آن بايد پنج دلار پول بپردازيم اما سرعت اينترنت چنان پايين است که کاربر را عصبي ميکند. بااينحال، من به همين اينترنت نياز دارم و براي خريد بليت اينترنت به رسپشن هتل ميروم اما در آنجا به من تنها يک برگ کاغذ داده ميشود و بايد به مرکز تجاري شهر بروم.
در مرکز تجاري آن برگه را به يک خانم کارمند عبوس ميدهم و بعد از آنکه يک دوجين برگه ديگر را امضا کردم؛ چهار برگه حاوي کد اينترنت به من تحويل داده ميشود.
با خودم فکر ميکنم که ظاهرا انتظار و برگههاي مختلف ويژگي سوسياليسم از نوع کوبايي است. سکون و بوروکراسي تاب و توان را از استخوانهايم ميگيرد و احساس ميکنم که بازگشتي رؤياگونه به آن سرزمين فراموششده يعني آلمان شرقي داشتهام.
در آن کشور نيز براي سوارشدن به ماشين و ناهار خوردن در يک رستوران بايد انتظار ميکشيديم و خريد مايحتاج زندگي نيز همين حکايت را داشت اما انتظار آيندهاي درخشان که همه چيز آن بهتر باشد نيز از جمله همين انتظارها بود.
گارسيا هرگز دلش نميخواست که روزي يک بيسنرو شود: «من در اينجا آن نوع از سرمايهداري تمامعيار را تدريس نميکنم. شخصا بهشدت خواهان آن نوع از سرمايهداري هستم که بومي، عادلانه و اجتماعي باشد. سرمايهداري که از ارزشهاي مورد قبول پاپ فرانسيس پيروي کند.» آيا يک سرمايهداري از نوع موردپسند پاپ فرانسيس ميتواند جانشين سوسياليسم فيدل کاسترو شود؟
در چنين وضعيت فرساينده و خستهکنندهاي بود که با «پلايو تري کوئروو» ملاقات کردم. آقاي کوئروو سردبير بزرگترين روزنامه پايتخت يعني «گرانما» است. گرانما درواقع نام آن کشتياي است که زماني کاسترو و همرزمانش را به کوبا آورد. گرانما درواقع به معني مادربزرگ است روزنامه گرانما ارگان رسمي کميته مرکزي حزب کمونيست کوباست و بدينترتيب ميتوان آن را سنجهاي مناسب براي ارزيابي اراده اصلاحات و تغييرخواهي در قلب حزب يا رهبران بلندپايه کشور، مورد بررسي قرار داد.
پلايو کوئروو ۴۹ سال دارد و در بدو ورود به دفترش اين احساس به انسان دست ميدهد که گويي در موزه انقلاب حضور دارد. در اين دفتر بيش از همه آن پرتره بسيار بزرگ از چهگوارا با پسزمينه سرخ آتشين به چشم ميخورد.
عکس قابگرفته و بزرگي از فيدل کاسترو نيز روي همان ديوار است و جملاتي نوشته شده که درواقع متن سوگندي است که در سال ۱۹۵۸ خورد که تا جان در بدن دارد عليه آمريکاييها خواهد جنگيد و البته يک صندلي چرم و سفيدرنگ با پايه چرخان نيز ديده ميشود.
کوئروو ميگويد: «اين کاناپه فيدل است. هر وقت اينجا ميآيد روي اين مينشيند. قبلا هر روز به دفتر روزنامه ميآمد. قبلا؟ و پاسخ: «تا اواسط دهه ۱۹۹۰.»
ما در برابر آن کاناپه سفيد مينشينيم و انگار که در مقابل يک روح نشستهايم. فيدل کاسترو گاهوبيگاه براي گرانما مطلب مينوشت. در آخرين مطلبش نوشت که اعتمادي به آمريکاييها ندارد. پلايو کوئروو هم البته اعتمادي به آمريکاييها ندارد اما با نزديکشدن به آمريکا موافق است. او در مورد نوع نگرش خود ميگويد: «روابط تازه با ايالاتمتحده آمريکا سندي است بر اثبات اينکه مقاومت ملت کوبا بيهوده و بيفايده نبوده است.»
روزنامه گرانما از 50 سال پيش و غالبا در هشت صفحه نازک منتشر ميشود و وظيفه و رسالت آن در تمام اين سالها مشخص است: «دفاع از انقلاب و دستاوردهاي آن.» به گفته کوئروو البته در اين اواخر وظيفه جديدي نيز براي اين روزنامه تعريف شده است: «انعکاس خطاها و تنشهاي اجتماعي.»
کوئروو نيز درست مانند رائول کاسترو به يک طرح مشخص براي اصلاحات باور دارد. به گفته وي، بيش از هر چيز به شفافيت، بحث و تبادلنظر بيشتر نياز است. کوئروو از داخل يک پوشه نامهاي را بيرون ميکشد که ظاهرا يکي از خوانندگان خطاب به سردبير نوشته است. هرساله نزديک به ۱۰ هزار نامه به تحريريه اين روزنامه ميرسد و غالب نامهها اظهار نارضايتي از نوعي روزمرگي سوسياليستي است.
برخي از اين نامهها روزهاي جمعه در دو صفحه مخصوص نامههاي خوانندگان چاپ ميشود. کوئروو درحاليکه آن نامهها را نشان ميدهد، ميگويد: «برخي از اين نارضايتيها را به وزارت کشاورزي منعکس ميکنم. برخي مشکل تهيه مواد اوليه دارند و البته وزارتخانه مذکور يا هر نهاد ديگري که مورد سؤال قرار بگيرد ۶۰ روز مهلت دارد که پاسخ بدهد. اگر پاسخ ناکافي باشد در اين صورت ما هم در مورد آن در روزنامه تفسير مينويسيم. اين کار را اخيرا شروع کردهام.»
البته کوئروو قصد دارد و ميخواهد که مطالب تحليلي بيشتري در روزنامهاش چاپ شود: «اگر در جامعه بر سر مسئلهاي بحثوجدل وجود داشته باشد ما هم بايد آن را منعکس کنيم و در آن مشارکت داشته باشيم.»
تحريريه روزنامه گرانما نيز در نوع خود شگفتيبرانگيز است. انتظار از يک روزنامه حزبي اين است که به نوعي يک خانه سالمندان باشد اما در اينجا افرادي از ۲۵ تا ۴۰ سال کنار هم نشستهاند و کار ميکنند. آمليا دوارته دولا روزا، دبير سرويس پاورقي، شبيه مدلهاي عکاسي است. شايد يکي از دلايل ماندگاري کمونيستهاي کوبايي همان زيبايي آنها باشد.
اين گروه برخلاف کمونيستهاي آلمان شرقي نامهايي مانند اريش يا مارگوت ندارند و به جاي آن نام زيبايي مانند آمليا دوارته دولا روزا را يدک ميکشند و چنين نامي يادآور نامهاي زيبا در رمانهاست.
البته اين موارد نبايد ما را از مطرحکردن يک پرسش اساسي غافل کند: آقاي کوئروو به عقيده شما کوباييها واقعا چه ميخواهند؟ نوسازي سيستم؟ يا براندازي کامل آن؟ و آقاي کوئروو در پاسخ ميگويد: «۹۵ درصد از کوباييها از ما حمايت ميکنند.» و من از خودم ميپرسم که آيا جناب کوئروو واقعا به اين حرف خود باور دارد يا ميخواهد باور داشته باشد.
از آنجا به سوي آرشيو روزنامه گرانما ميرويم، يعني به همان دنيايي که گردوغبار بر آن حکومت ميکند و گويي فاصله آن با دنياي امروز به اندازه فاصله کره ماه از زمين است. در اين محل پنج ميليون اسلايد نگهداري ميشود و همه اين اسلايدها در کشوهاي چوبي قديمي قرار دارند. روي برخي از اين کشوها تنها سه نام به چشم ميخورد: «فيدل. رائول. چه»
و ناگهان متوجه ميشويم که اين نامها چه ريشههاي عميقي دارند. «فيدل. رائول. چه». هر کوبايي با شنيدن اين نامها يا دچار نفرت ميشود يا عشق و شوريدگي. اينکه شخص طرفدار سوسياليسم باشد يا نباشد هيچ ارتباطي با آن عشق و نفرت ندارد. اين وضعيت از زمان پيروزي انقلاب در ۵۷ سال پيش همچنان به همين صورت بوده و هست.
در آن زمان نام رئيسجمهوري ايالاتمتحده آمريکا دوايت آيزنهاور بود و کنراد آدناور، صدارت عظماي آلمان را بر عهده داشت. بسياري از سياستمداران امروزي در آن زمان نوجواناني بيش نبودند که در کوچهها فوتبال بازي ميکردند و هنوز خبري از بيتلها هم نبود اما اين سه نام يعني فيدل، رائول و چه از ۵۷ سال پيش همچنان بر کوبا حکومت ميکنند و همواره در اين سرزمين حضور داشتهاند. اما امروز؟
باراک اوباما، رئیس جمهوری پیشین آمریکا از کوبا ديدن کرد. اين درحالي است که تا همين چندي پيش حتي تصورش هم نميرفت که يک رئيسجمهوري آمريکا قدم در اين جزيره بگذارد. اين سفر مانند سفر به ماه امري عجيب و سوررئال بود. رائول کاسترو و فيدل کاسترو ، دوران حکومت ۱۰ رئيسجمهوري آمريکا را تجربه کردند و اين يازدهمين رئيسجمهوري بود که توانست صلح و آشتي ميان دو کشور برقرار کند.
البته آمريکا و آمريکاييها به نوعي حضور بلندمدت در کوبا دارند. اين حضور غالبا بهصورت نوعي از سرمايهداري يعني خريدوفروش خودرو نمايان است. اين دسته از آمريکاييها در دفاتر شيک خود در گوشهوکنار شهر مينشينند و ظاهري کاملا مشخص در کوچه و بازار دارند.
بههرحال هاوانا يک ويرانه سوسياليستي است؛ شهري آکنده از تودههاي زباله و کابلهاي آويزان انتقال برق که بهشدت خطرناک نشان ميدهد. ترامواهاي کهنه نيز به رفتوآمد خود ادامه ميدهند و ظاهرا قرار است که خريدوفروش ملک رونق بگيرد و از هماينک دلالها دندان تيز کردهاند. اين گروه آيندهاي درخشان براي آن خانهها و عمارتهاي دوران استعمار تصور ميکنند و نقشههاي زيادي کشيدهاند.
از قرار معلوم وقت سرمايهگذاري رسيده است! اما بسيار بعيد به نظر ميرسد که تا چند سال آينده بتوان فکر سرمايهگذاري در هاوانا داشت. بههرحال قيمت بسيار ارزان آپارتمان در هاوانا هر کسي از جمله من را وسوسه ميکند. با خودم ميگويم شايد در آينده گرانتر شود. در برلين سالهاي دهه ۱۹۹۰ نيز آپارتمان ارزان بود و اين وضعيت يادآور همان دوران است؛ دوراني که سرمايهداري ناگهان سر از خاک برکشيد و همه نقشهها و برنامهها را تغيير داد.
در منطقه قديمي «هاوانا کاساس» با ژوئل ۳۳ ساله که تيشرت به تن و دمپاييهاي کهنهاي به پا دارد، آشنا ميشويم. او در نگاه اول شبيه به يک دانشجو است اما از چند ماه پيش به دلالي ملک مشغول است. قبل از ورود به اين شغل در يک دوره آمريکايي ۱۰ ساعته آموزش از راه دور شرکت کرده و آن را با موفقيت گذرانده است.
وضعيت اين شغل چطور است ژوئل؟ و پاسخ: «بسيار خوب. بسياري از آمريکاييها مايل هستند که بلافاصله معامله را تمام کنند. اروپاييها هم بهسرعت ميخرند قبل از آنکه آمريکاييها همه را بخرند.» به نظر ميرسد که رقابت از همين حالا آغاز شده است. بااينحال، هنوز بازاري وجود ندارد. درواقع اتباع خارجي نميتوانند در کوبا ملکي را به نام خود کنند. بااينحال، هر جايي که قانون باشد راههاي دور زدن آن هم وجود دارد.
درحالحاضر، اکثر خارجيهايي که به خريد ملک در کوبا تمايل دارند، در جستوجوي همسران صوري و کاغذي کوبايي هستند. جالب آنکه اکثر اين خارجيان را زنان تشکيل ميدهند. داشتن يک همسر کوبايي البته ميتواند جذاب باشد اما مسئله اين است که آيا اين فرد پس از خريد آپارتمان باز هم به همسر خارجي خود وفادار خواهد ماند يا بهناگاه تصميم به جدايي از او خواهد گرفت. در اين حالت همسر کوبايي، يک آپارتمان و احيانا مستغلات زيبا و آن شهروند خارجي يک حساب بانکي خالي نصيبش خواهد شد.
آيا مشتريها از اين مسائل وحشت ندارند؟ ژوئل شانهاي به نشانه پاسخ منفي بالا مياندازد و ميگويد: «ديروز يک آمريکايي همين جا نشست و گفت که ميخواهد بههرصورت ممکن يک آپارتمان بخرد. از من پرسيد که آيا حاضرم همسر صوري او بشوم. به نظر شما اين احمقانه نيست؟ او تا پيش از آن اصلا من را نديده بود اما ميخواست بهاينترتيب به پول کلاني دست پيدا کند.»
اين حرص و طمع کاملا محسوس است. اين طمع درواقع موج عظيمي است که کوبا را درمينوردد؛ البته مسئله بر سر چند خانه و آپارتمان نيست بلکه مسئله اين است که کوبا به چه کسي تعلق دارد؟
ندي پيش وارثان يک گانگستر آمريکايي به نام ماير لانسکي اعلام کردند که قصد دارند هتل معروف ريويرا را بازپس گيرند. اين هتل در سالهاي دهه ۱۹۵۰ يکي از بدنامترين و مخوفترين اماکن گروههاي مافيايي به شمار ميرفت.
فيدل کاسترو پس از پيروزي انقلاب همه شرکتهاي خارجي را خلع يد کرد. در ميان اين شرکتها، نام غولهاي آمريکايي نظير تکزاکو، کوکاکولا، يونايتد فروت و جنرال موتورز نيز به چشم ميخورد اما چيزي نخواهد گذشت که همين شرکتها يا جانشينان قانوني آنها پشت دروازههاي کوبا خواهند بود. همين الان نيز برخي از آنها ادعاهايي دارند.
بهعنوان مثال، چندي پيش وارثان يک گانگستر آمريکايي به نام ماير لانسکي اعلام کردند که قصد دارند هتل معروف ريويرا را بازپس گيرند. اين هتل در سالهاي دهه ۱۹۵۰ يکي از بدنامترين و مخوفترين اماکن گروههاي مافيايي به شمار ميرفت.
ژوئل به من پيشنهاد ميدهد که خانهاي در بخش قديمي هاوانا خريداري کنم. از او در مورد قيمت خانه ميپرسم. و پاسخ ژوئل: «اين خانه که معماري دوران استعمار را دارد از موقعيت بسيار خوبي برخوردار است. صد متر مساحت و تقريبا صد هزار دلار قيمت دارد.»
با خودم فکر ميکنم که ميشود با آن يک خانه براي تعطيلات ساخت. درحالحاضر، افراد زيادي براي سفر به کوبا سر و دست ميشکنند. شمار توريستها در سال گذشته نزديک به ۲۰ درصد افزايش داشته و هاوانا در حال انفجار است.
افراد مشهور زيادي از ريحانا گرفته تا کيتي پري و رولينگ استونز به اين شهر آمدهاند. پاريس هيلتون و پيرس برازنان هم براي اينجا نقشهها دارند و البته توماس اوپرمان هم سري به کوبا زده است اما اين آقاي اوپرمان کيست؟
توماس اوپرمان، رئيس فراکسيون حزب سوسيالدموکرات آلمان در مجلس اين کشور است. او را درحاليکه در تراس زيباي رستوران لاگارديا نشسته است ملاقات ميکنم. در جيب پيراهن هاوايياش يک سيگار برگ کوبايي دارد.
اوپرمان بهتازگي سفري به مکزيک داشت تا به گفته خودش در آنجا موقعيت را بررسي کند اما ناگهان و بدون هرگونه توضيحي مکزيک را ترک و به هاوانا آمد. احتمالا قصد دارد که در اينجا هم موقعيت را مورد بررسي قرار دهد.
به مناسبت حضور آقاي اوپرمان است که سفارت آلمان يک مهماني کوچک در اين رستوران ترتيب داده است. اوپرمان درحاليکه نوشيدنياش را مزهمزه ميکند، به تحسين منظره ساحل هاوانا مشغول است اما ويرانيهاي هاوانا نيز او را ناراحت کرده و به گفته خودش بخش قديمي پايتخت کوبا به مراتب ويرانتر از آن چيزي است که او تصورش را ميکرد. به باور اوپرمان، هاوانا از اين نظر به سارايووي پس از جنگ شباهت دارد.
اما وقت غذا رسيده است. اوپرمان به هنگام صرف غذا از وضعيت کوبا ميگويد و به گفته وي در اين اواخر بازداشتهاي زيادي صورت گرفته است؛ البته معلوم نيست که اين افراد بازداشتشده زنداني سياسي محسوب ميشوند يا نه و باز هم گفتوگوها در ميان غذا و نوشيدني فراموش ميشود.
زيگمار گابريل، معاون صدراعظم آلمان نيز در سال جاري به هاوانا سفر کرد. يک هيأت بلندپايه تجاري گابريل را در اين سفر همراهي ميکردند و از قرار معلوم و براساس اخبار موجود ظاهرا آلمان در حال بررسي امکانات سرمايهگذاري در کوباست.
اوپرمان اما عقيده دارد که بازار کوبا بسيار کوچک است. او اين پرسش را مطرح ميکند که مگر چند نفر در کوبا زندگي ميکنند؟ و يکي از کارکنان سفارت در پاسخ ميگويد: «11 ميليون نفر». حتي کشور کوچکي مانند آلمان شرقي سابق نيز جمعيت بيشتري داشت.
در اين لحظه چراغهاي رستوران خاموش ميشود و ظاهرا در سراسر آن منطقه از شهر برق قطع شده است. اوپرمان درحاليکه آشکارا خوشحال است و از غذا تعريف ميکند ميگويد قطعي برق امر معمولي نيست و بهندرت و در برخي نقاط شهر رخ ميدهد.
او همچنان از آن رستوران تعريف ميکند و در همان حال شمعهاي روشن روي ميزها قرار داده ميشود و آقاي اوپرمان اين بار از گردش در شهر با خودروهاي قديمي مانند بيوک تعريف ميکند و بسيار راضي نشان ميدهد.
از گفتههاي اوپرمان چنين برميآيد که او نيز به نوعي يک گردشگر است، درست مانند بقيه اين مردم زيرا در کوبا از نظر سياسي حرفي براي گفتن باقي نمانده و حتي آن بازار کوبا هم در حد يک لطيفه است. بااينحال، اين جزيره نوعي اهميت و جذابيت نوستالژيک دارد و همهچيز يادگار زمان اوج جنگ سرد به شمار ميآيد.
جنگهاي بزرگ همچنان و از مدتها قبل شروع شده است. اين جنگها عبارتند از: سوريه، عراق، روسيه، اوکراين، اتحاديه اروپا، داعش، تروريسم و پناهجويان. در اين ميان، کوبا برخلاف اين موارد يک استراحتگاه دورافتاده به شمار ميرود. اين کشور را ميتوان ژوراسيک پارک سوسياليسم عنوان کرد، همان سوسياليسمي که همه از برآمدن دوباره آن وحشت دارند و ميخواهند از مرگ قطعي آن اطمينان حاصل کنند.
شايد اين هم طنز تاريخ باشد اما سوسياليسم کوبايي تابهحال به اين اندازه محبوب و جذاب نبوده است. توريستها تمايل دارند که همهچيز در اين کشور به همين صورت باقي بماند و قصد اکثر آنها از سفر به کوبا غرقشدن در گذشتههاي دور است. اين مردم به هيچ عنوان تحمل بحراني ديگر و جبههاي جديد را ندارند، حتي اگر اينترنت کوبا خوب نباشد!
توماس اوپرمان بالاخره تصميم ميگيرد که سيگار برگ کوبايياش را روشن کند و ظاهرا همه در آن رستوران ناگهان ناآرام شدهاند. گارسونها بيهدف به اينسو و آنسو ميروند. باز ديگر چه خبر شده؟ و پاسخ ميشنويم که کارولين، شاهزاده موناکو تشريففرما شدهاند! اين هم از عجايب روزگار است که اشرافيترين اشراف اروپايي هم براي گذراندن تعطيلات خود به اين سوسياليسم قديمي سفر ميکنند.
آخرين روز سفرم در هاوانا به بازديد از موزه انقلاب ميگذرد. در آنجا تلفن طلايي باتيستا را ميبينم. به ياد دارم که در دوران کودکي اين داستان را ميشنيدم و شگفتزده ميشدم: ديکتاتور باتيستا که تا سال ۱۹۵۸ بر کوبا حکومت ميکرد يک تلفن از جنس طلا داشت! در آن زمان هنوز هم برلين شرقي از تأسيسات مخابراتي درستي برخوردار نبود.
اکنون خودم در برابر آن تلفن قديمي ايستادهام و به چشم ميبينم که آن تلفن نهتنها طلا نيست بلکه بسيار معمولي است و بدنهاي پلاستيکي دارد. به نظر ميرسد که در همان زمان يک کودک به صورتي ناشيانه آن را به رنگ طلا درآورده بوده است.
از ميان موزه انقلاب ميگذرم و هر لحظه افسردهتر ميشوم. در ميان آن ويترينهاي شيشهاي با عکسهاي سياه و سفيدي روبهرو ميشوم که بعضي از آنها نوشتهاي نيز دارد.
يک جفت کفش کهنه فيدل کاسترو نيز به نمايش گذاشته شده است و يک کمربند هم به چشم ميخورد: «اين کمربند خونين متعلق به خورخه دلگادو است که در خلال جنگ در تاريخ ۱۷ آوريل ۱۹۶۱ کشته شد.» باد از ميان پنجرههاي خراب به داخل موزه ميآيد و يک کارمند موزه بيحرکت روي صندلياش نشسته است. ما در موزه انقلاب ايستادهايم و خود انقلاب مرده است، حتي زمان دقيق اين مرگ نيز مشخص است زيرا موزه با عکسي مربوط به ماه مه سال ۱۹۹۱ به آخر ميرسد. در زير اين عکس نوشته شده است: «فيدل و رائول در حال خوشامدگويي به رزمندگان پيروز بينالمللي که به خانه بازگشتهاند.»
خوزه پرز کوئينتانا مدير اين موزه، مردي ۵۵ ساله است که ظاهرا بسيار خسته نشان ميدهد و از اين بابت عذر ميخواهد. به گفته وي، اين موزه در سال ۱۹۸۸ تأسيس و از آن زمان تا امروز بهندرت بازسازي و نوسازي شده است؛ البته بهزودي همه چيز تغيير خواهد کرد.
آقاي کوئينتانا رؤياي آن روزي را ميبيند که اين موزه به تجهيزات ديجيتال براي نمايشهاي انيميشني مجهز شده و يک سالن تئاتر و يک کافه تريا نيز خواهد داشت. او البته ميخواهد انبار موزه را که در نوع خود يک گنج است به ما نشان بدهد.
آقاي کوئينتانا لبخندي ميزند و ميگويد: «به عنوان مثال يک کت متعلق به چهگوارا و همينطور چند تار موي سر و ريش او.» از او ميپرسيم که آيا انقلاب همچنان ادامه دارد؟ و پاسخ: «البته! هر انقلابي دچار تغيير ميشود اما هرگز به پايان نميرسد!» و من با خودم فکر ميکنم که درواقع سوسياليسم کوبايي از مدتها پيش بهدليل وجود انسانهايي مانند آقاي خوزه پرز کوئينتانا زنده است. و صد البته بهدليل وجود پلايو کوئروو سردبير گرانما و شاگردان آن معلم سرمايهداري يعني داريان گارسيا. اگرچه اين افراد در يک امپراتوري ويران نشستهاند اما حداقل اين امپراتوري به خود آنها تعلق دارد. اين امپراتوري با تلاشهاي زياد در ۵۷ سال پيش پا گرفت.
آينده همچنان مبهم است. احتمالا دير يا زود پاي سرمايهداري بهصورت کامل در اين سرزمين باز خواهد شد اما بهسختي ميتوان تصور کرد که کوباييها سرمايهداران خوبي بشوند. همانطور که البته کمونيستهاي تمامعيار و خوبي هم نبودند.
آقاي کوئينتانا، مدير موزه انقلاب بهعنوان خداحافظي به من ميگويد: «من آلمان را خيلي دوست دارم.» يک لحظه با خودم فکر ميکنم که او نيز مانند بسياري از کوباييها دوست دارد که کشورش را ترک کند اما ظاهرا آقاي کوئينتانا چنين قصدي ندارد.
او ميگويد: «من عاشق گروه اسکورپيونز هستم!» ظاهرا دلش ميخواهد اجراي زنده اين گروه موسيقي را ببيند و من با نگاهي تاريخي به اين مسئله فکر ميکنم: غالبا هرگاه يک گروه موسيقي راک به يک کشور سوسياليستي وارد شده اتفاقهاي عجيبي افتاده و اين مسئله در حکم طالع نحس براي آن حاکميت بوده است. در سال ۱۹۸۸ بود که بروس اسپرينگستن به برلين شرقي آمد و يک سال بعد ديوار برلين فروريخت و در سال ۱۹۹۱ بود که گورباچف از گروه اسکورپيونز در کرملين استقبال کرد و کوتاه زماني بعد اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي دچار فروپاشي گشت. و ترانه محبوب آقاي کوئينتانا کدام است؟ نسيم تغيير؟
اين ميتواند پاياني زيبا براي اين تاريخ باشد اما آقاي کوئينتانا درحاليکه مقابل يک عکس قديمي از فيدل و رائول کاسترو ايستاده است، در پاسخ ميگويد: «نه، نه! من ترانه «هنوز عاشقت هستم» را دوست دارم.»