هدف كتاب «اقتصاد خير و شر؛ جستوجوي معناي اقتصاد از گيلگمش تا وال استريت»، گفتن داستان اقتصاد است. نويسنده كتاب توماش زدلاچك، عضو شوراي ملي اقتصاد در پراگ است و آثارش جزو پرفروشترين كتابهاست. حسين راغفر، اقتصاددان و استاد دانشگاه الزهرا ميگويد «اقتصاد خير و شر» به محدوديتهاي عقل انسان اشارههاي عميق و دقيق دارد و به اينكه آنچه كه انسان ميتواند در نهايت درك كند، خود محصول عوامل فرهنگي، اجتماعي و تاريخي خيلي كهني است كه به او به ارث رسيده است.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، حسین راغفر، عضو هیئت علمی دانشگاه الزهرا درباره ترجمه كتاب كه توسط احد عليقليان انجام شده ميگويد ترجمه اثر، فوقالعاده روان است. مترجم كوشيده اشعاري كه غالبا حماسي هستند را در همان قالب حماسي ترجمه كند و در نتيجه، توانسته روح كلي افسانهها و فرهنگي كه در كتاب منتقل شده را در ترجمه نيز حفظ كند. متن كامل گفتوگو با اين استاد دانشگاه را در ادامه ميخوانيد:
كتاب «اقتصاد خير و شر» تلاشي است براي اثبات اينكه تمام مسائل اقتصاد را با يافتههاي اقتصاد متعارف نميتوان دريافت. منظور از اين سخن چيست؟
مولف به محدوديتهاي عقل انسان اشارههاي عميق و دقيق دارد و به اينكه آنچه انسان ميتواند در نهايت درك كند، خود محصول عوامل فرهنگي، اجتماعي و تاريخي خيلي كهني است كه به او به ارث رسيده و در فهم او از محيط پيرامونياش بسيار موثر است. نكته ديگر اينكه اقتصاد، خود يك پديده فرهنگي بوده و محصول تمدن انساني است و اينگونه نيست كه انسان با نيات قبلي آن را توليد يا اختراع كرده باشد.
در واقع نوعي نقد نگاه تحصلگرا است كه نشان ميدهد چگونه عوامل متعدد در شكلگيري فهم انسان از محيط خود و اداره آن يا غلبه بر طبيعت، اثرگذار است. به تعبير ديگر، اشاره ميكند كه ميتوان جستوجوي انديشه اقتصادي در افسانههاي كهن و بالعكس افسانهها در اقتصاد امروز را رديابي كرد. در اينجا به نقش عوامل نهاني ديگري مثل دوستي و رفاقت و تاثير آنها بر شكلگيري ارزشهاي جديد اشاره كرده و تاكيد ميكند كه اين فهم از انسان كه بر اساس آن، هابز انسان را گرگ انسان تلقي ميكند، در واقع نوعي درك از طبيعي بودن انسان است و در ادامه دو تصوير از انسان ارايه ميكند.
يكي اينكه اگر بنا باشد طبيعي بودن انسان را خير بدانيم آن گاه كنشهاي اجتماعي جديد به نقش ضعيفتري از دولت و حكومت نيازمند هستند و ديگر آنكه اگر انسان را گرگ انسان بدانيم و اينكه به دنبال حداكثر كردن نفع شخصي خود بوده و به هيچ اصل اخلاقي پايبند نيست، آن گاه نيازمند يك دولت قدرتمند هستيم كه بتواند اين گرگها را مهار كند و وضعيت قابل تحملي را براي زندگي جمعي فراهم كند. كتاب تلاش ميكند نشان دهد اينكه انسانيت به بهاي كارايي به دست ميآيد، خود عمري به قدمت خود انسان دارد و بندگان بياحساس، كمال مطلوب بسياري از خودكامگان هستند.
بنابراين، نشان ميدهد كه فرهنگپذيري انسان با شكلگيري شهر در اسطورههاي قديمي آغاز ميشود و شهر، فضايي براي نخستين فرهنگ انساني به وجود ميآورد. در واقع آفرينش يا شكلگيري شهر و مساله تخصصي شدن و تقسيم كار و انباشت ثروت در اسطورههاي تاريخي نيز وجود داشته و هرچه فرد متمدنتر شود به افراد ديگر وابستهتر ميشود و طبيعت را به ابزاري براي تامين نهادهاي يك زندگي مطلوب در نظر ميگيرد.
يكي از تصورات رايج امروز ما اين است كه اقتصاد معرفتي جديد است كه آغاز شكلگيري آن به قرن هجدهم بازميگردد در حالي كه زدلاچك با اين باور رايج مخالف است. لطفا در اين مورد توضيح دهيد.
كتاب اشاره ميكند كه تصور ميشود اقتصاد امروزي در ١٧٧٦ م. با انتشار كتاب «ثروت ملل» آدام اسميت آغاز شد. به نظر ميرسد براي فهم ريشههاي اين كتاب نيز ميتوان بسياري از ردپاهاي اين درك آدام اسميتي را در افسانههاي كهن و قديميتر جستوجو كرد. به تعبير ديگر، معتقد است كه انسان بيرون از تاريخ، چيز ديگري ندارد. در واقع نكته كليدياي كه اين كتاب در جستوجوي آن است، اينكه نشان دهد بسياري از گزارههاي پذيرفته شده در علم اقتصاد متعارف در بهترين وجه گزارههاي بسيار ناقصي هستند و همه تعريفي كه از انسان و براي فهم رفتار انساني ارايه ميشود، براي فهم ما از پديدههاي اقتصادي، بسيار ناقص است.
يكي ديگر از تصورات رايج اين است كه انسان موجودي ماهيتا سودجو و منفعت طلب است، گويا زدلاچك با اين تصور نيز به مخالفت بر ميخيزد.
در اقتصاد متعارف، انسان اقتصادي موجودي است كه دو ويژگي غالب دارد؛ يكي اينكه اين انسان خودخواه و در جستوجوي حداكثر كردن منافع شخصي خود است و ديگر اينكه اين انسان بيشينهخواه و بيشينهكننده منافع خود بدون توجه به منافع ديگران است. نويسنده اين كتاب ميكوشد نشان دهد اين فهم تا چه حد ميتواند آسيب زا باشد و چگونه در طول تاريخ عوامل ديگري براي اينكه انسان فهم جامعتري از خود داشته باشد، تعيينكننده بوده است. معتقد است كه انسان علاوه بر ويژگيهايي كه ذكر شد، دگرخواه و عدالتخواه نيز هست. بنابراين به تعريف مختصري كه اقتصاد متعارف از او ارايه ميكند، محدود نميشود. همچنين تاكيد دارد كه داستانها و تصاويري كه از نمادها و اسطورههاي كهن به ما ميرسيده در اكثر موارد، كماكان با ما حيات دارند و درك ما را از محيط پيراموني و جهان اطرافمان شكل دادهاند.
معمولا آدام اسميت با تصور رايج ما دانشمندي اهل حساب و كتاب و خشك و متصلب است، در حالي كه زدلاچك تصوير ديگري از او ارايه ميكند.
بله، مولف، به اين نكته نيز اشاره ميكند كه آدام اسميت به نيروي داستان و روايتهاي كهن اعتقاد داشته و اين را در كتاب «گرايشهاي اخلاقي» خود به اين صورت بيان ميكند:
«به نظر ميرسد كه ميل به اينكه باورمان كنند يا ميل به اقناع، رهبري و هدايت مردم، يكي از اهداف بسيار نيرومند در طبيعت انسان است. » اين نكته بسيار مهم و كليدي است كه همه انسانها به عنوان يك ميل دروني تمايل دارند كه ديگران را با خود همراه كرده يا آنها را اقناع يا به تعبير دقيقتر كنترل كنند. اين عبارتها از كسي است كه مرتبا از او اين نقل قول ميشود كه «نفع شخصي نيرومندترين همه اميال طبيعي ما است. » در حالي كه ميبينيد در اينجا صرف نظر از اين نكته، نقش ميل به اقناع ديگران به عنوان يك ميل ذاتي در درون انسانها ارزيابي ميشود و اسميت، آن را مهمترين ميل طبيعي انسان ميشمارد.
در ادامه، بحث ميكند كه چگونه اميال ما از همه ظرفيتهاي ممكن براي اعمال اين ميل طبيعي انسانها استفاده ميكند. سپس از دو تن از برندگان نوبل اقتصاد، رابرت شيلر و جورج اكرلاف نام ميبرد كه كتاب «روح حيواني» -عبارتي كه به اقتصاددان بزرگ ديگري به نام جان مينارد كينز منتسب است- را نوشتهاند و در آن، به نقش روايتها به شكلدهي به فهم انسان از محيط پيرامون خود اشاره دارند. رابرت شيلر و جورج اكرلاف در اين كتاب ميگويند: «ذهن انسان چنان ساخته شده كه بر حسب روايتها ميانديشد و بيشتر انگيزههاي ما انسانها نيز از تجربه داستان زندگيمان به دست ميآيد. داستاني كه براي خود تعريف ميكنيم و چارچوبي براي انگيزه ما فراهم ميسازد. اگر چنين داستاني نبود، زندگي چيزي جز نكبتي در پي نكبتي ديگر نبود. » اين در مورد اعتماد به يك ملت يا شركت يا نهاد نيز صدق ميكند و رهبران بزرگ، برجستهترين آفرينندگان داستانها هستند.
خيلي عجيب است كه بتوان ميان افسانه و اقتصاد رابطهاي برقرار كرد، چرا كه در تصور ما اقتصاد مجموعهاي از فرمولها و دستورهاي رياضياتي است. آيا به نظر شما ميتوان نسبتي ميان اقتصاد با افسانه برقرار كرد؟
افسانه آن چيزي است كه هرگز رخ نداده اما هميشه نيز وجود دارد. بنابراين، كتاب، رابطه بين افسانه و نظريه اقتصادي را مطرح ميكند. اينكه نظريههاي اقتصاد امروزي ما كه عمدتا چيزي جز روايتهايي كه به زبان رياضي بازگفته ميشود نيست و الگوهايي كه از آنها به دست آمده، متاثر از نقش افسانهها و داستان و روايتهاي تاريخي تمدنهاي مختلف است. پس اگر كسي فقط اقتصاددان باشد هرگز نميتواند اقتصاددان خوبي باشد مگر اينكه به عوامل ديگر فرهنگي، تاريخي، اجتماعي، سياسي و... نيز توجه كند و فهم اقتصادي را در پرتو حوزههاي ديگر بداند. در ادامه نيز بر نقش مهم و مسووليت اجتماعي اقتصاددانان و تاثيري كه ميتوانند با تصميمات خود بر زندگي بسياري از شهروندان بگذارند، تاكيد ميكند. كتاب اشاره ديگري نيز به جان استوارت ميل ميكند كه ميگويد: «كسي كه فقط اقتصاددان سياسي است و نه چيز ديگر، احتمالا اقتصاددان سياسي خوبي نخواهد شد. »
اصولا از نگاه زدلاچك هدف از علم اقتصاد چيست؟
مولف كتاب، معتقد است كه عمدتا داستان اقتصاد درباره زندگي خوب است. بنابراين، فهم انسان از زندگي خوب، خود مساله مهمي است كه پيش از آنكه نشانههاي يك نظام پوزيتيويست يا اثبات گرا يا تحصلي يا تحققي باشد، به تعبيري، يك فهم هنجاري و ارزشي است. سپس ميگويد مجادلاتي كه ما در اقتصاد داريم، نبرد داستانها و فرا روايتهاست. بنابراين، اقتصاد يك رشته تجريدي بوده و درباره اين است كه جهان چگونه بايد باشد، زيرا انسان به دنبال زندگي خوب است، ولو اينكه برخي مدعي هستند كه از موضع تحصلي يعني درست مثل پديدههاي فيزيكي به علم اقتصاد نگاه ميكنند.
در اين رابطه نيز به مدعيان اصلي اين رشته از جمله ميلتون فريدمن استناد ميكند كه ميگويد: «اقتصاد بايد علمي تحققي باشد» كه به لحاظ ارزشي بيطرف است و جهان را چنان كه هست توصيف ميكند نه چنان كه بايد باشد. خود اين معنا كه «اقتصاد بايد علمي تحققي باشد» بياني هنجاري است. بنابراين، اقتصاد در زندگي واقعي، علم تحققي نيست زيرا اگر چنين ميبود ما ناچار نبوديم تلاش كنيم كه آن وضعيت مطلوب را به وجود آوريم.
آيا با اين فهم از اقتصاد ميتوان آن را علمي فارغ از ارزشها و نگاه هنجاري خواند؟
اينكه تلاش كنيم نشان دهيم كه اقتصاد علمي عاري از ارزشهاست خود نوعي ارزشگذاري است. اين نوعي تناقض است كه وقتي موضوع اصلي آن ارزشهاست، همزمان ميخواهيم عاري از ارزشها نيز باشد و تناقض ديگر اين است كه اين رشته به دست نامريي بازار ايمان دارد اما همزمان ميخواهد كه فارغ از اسرار و رموز پيچيده نيز باشد. به اين ترتيب، بحث ميكند كه آيا اقتصاد خير و شر وجود دارد و يكسري از پرسشهاي اساسي در اقتصاد را مطرح ميكند؛ اينكه آيا خوب بودن ميارزد؟ آيا خير در بيرون از حساب اقتصاد وجود دارد؟ آيا خودخواهي در ذات بشر است؟ آيا اگر خودخواهي به خير عمومي منجر شود، موجه است؟
اگر بنا نيست اقتصاد صرفا يك الگوي مكانيكي براي تخصيص منابع و اقتصاد سنجي باشد يا اينكه معنا يا كاربرد ژرفتري داشته باشد، آيا طرح چنين پرسشهايي ارزش دارد؟ سپس عبارتي را از جان مينارد كينز درباره اهميت اقتصاد مطرح ميكند كه ميگويد: «مردان اهل عمل –سياستمداران و... - كه خود را به كل از هرگونه تاثير فكري معاف ميدانند، معمولا برده اقتصادداني در گذشتهاند. دير يا زود انديشهها و نه منافع خاص، براي خير يا شر خطرناك ميشوند. » ما بدون توجه به ريشههاي تاريخي اين تفكر شكل گرفته كه حالا در قالب به طور مثال يك نظريه اثباتي به آن ميپردازيم، فرض ميكنيم كه نتايج را از عمل احصا كردهاند و سياستي را كه تدوين ميكنند عملا چيزي جز بيان آنچه در عمل رخ داده نيست اما بنا به تعبير كينز، همه اينها به نوعي بردگان يك اقتصاددان مرده هستند.
يكي از بحثهاي مهم كتاب درباره فرا اقتصاد است. مراد از فرا اقتصاد چيست؟
مطالعه اقتصاد فقط به حوزه اقتصاد محدود نميشود و عناصر مهمتري كه يك فرهنگ يا حوزه پژوهشي مثل اقتصاد در فرضهاي بنياديني كه طرفداران نظامهاي گوناگون در يك دوره آنها را ناخودآگاهانه مسلم ميپندارند، در آن وجود دارد. نكته مهم در اينجا اين است كه اين باورهايي كه ناشناخته هستند از كجا ميآيند؟ اگر علم، نظام باورهايي است كه ما به آنها پايبند هستيم، اين باورها خود چه هستند و اين، يكي از اصليترين سوالهايي است كه بايد به آن پرداخته شود.
تمام تلاش نويسنده در «اقتصاد خير و شر» اين است كه نشان دهد اقتصاددانان طرفدار جريان غالب يا متعارف كه از آن با عنوان Main stream يا جريان اصلي نيز نام برده ميشود، ريشههاي فرهنگي فهم ما و موضوعاتي مثل خير و شر در اقتصاد را كنار ميگذارند و تنها يك تصوير سياه و سفيد از انسان اقتصادي دارند، در حالي كه به نظر نويسنده، اينها مهمترين نيروهاي پيش برنده كنشهاي انساني هستند. وي چنين استدلال ميكند كه از فيلسوفان، اديان و شاعران، دست كم همان اندازه حكمت ميتوان آموخت كه از الگوهاي رياضي دقيق و صريح رفتار اقتصادي و سپس اينگونه استنتاج ميكند كه اقتصاد بايد ارزشهاي خود را جستوجو و كشف كند و درباره آنها سخن بگويد، اگر چه اقتصاد متعارف به ما ميآموزد كه اقتصاد علمي است عاري از ارزشها.
زدلاچك در كتابش ميگويد كه امروزه در اقتصاد متعارف، تاكيدي بيش از حد بر روش وجود دارد تا محتوا. اصولا داستانها يا روايتهاي تاريخي چقدر ميتوانند بر فهم ما از اقتصاد موثر باشند؟
داستان اين كتاب از قديميترين داستان و روايت رسيده از تاريخ بشر آغاز ميشود كه مربوط به يك اسطوره نيمه خدايي و نيمه انساني به نام گيلگمش است و بعدها تاثير فهم افسانهها و داستانهاي مربوط به گيلگمش و آثار ديگري مثل كتب ديني از جمله عهد عتيق و داستانها و روايتهاي مذهبي به دست انسان رسيده را براي فهم پديده اقتصادي امروز نشان ميدهد. سپس ميكوشد نشان دهد براي اينكه ما اقتصاددان خوبي باشيم بايد يا رياضيدان خوب يا فيلسوف خوب يا هر دوي آنها باشيم. استدلال ميكند كه تاكيد بيش از حد بر رياضيات ما را از جنبههاي انساني ما غافل ميكند و سبب ميشود الگوهاي تعريف شده در اقتصاد، يك الگوي نامتوازن تصنعي باشند كه فهم ما را از واقعيتهايي كه با آنها مواجه هستيم بهشدت منحرف ميكند. به همين دليل، بحث مطالعه فرااقتصاد را مطرح ميكند و اينكه ما بايد پشت پرده آنچه كه ظاهر اقتصاد است را نيز جستوجو كنيم –انديشههايي كه معمولا بدل به فرضيات غالب اما ناگفته در نظرياتمان شدهاند- و فرض بر اين است كه اقتصاد مشحون از بديهياتي است كه اقتصاددانان عمدتا از آن ناآگاه هستند.
ربط اقتصاد به اخلاق چيست؟
بسياري از اين ادراكات، پيش از آدام اسميت براي بشر مطرح بوده، ضمن اينكه جستوجوي ارزشها در اقتصاد با آدام اسميت آغاز نشد بلكه با او به اوج خود رسيد. گرايش اصلي امروزي كه مدعي است اقتصاد كلاسيك اسميت، ريشه اقتصاد كنوني است، اخلاق را ناديده ميگيرد و امروزه به هيچوجه نه تنها از مساله خير و شر كه پديدهاي غالب در اقتصاد كلاسيك بوده، سخني گفته نميشود بلكه در بسياري از موارد، بحث درباره آن، به عنوان يك امر كفرآميز تلقي ميشود.
در واقع، تاكيد ميكند تصويري كه از آدام اسميت به عنوان پدر علم اقتصاد ارايه ميشود و اينكه در بسياري از مواقع، او را با آنچه كه از دست نامريي بازار و تولد انسان اقتصادي خودخواه خودمحور بيشينهخواه مطرح ميكند، تعريف ميكنند، يك تصوير بسيار ناقص و غلط از اوست، زيرا مهمترين نقشي كه اسميت در اقتصاد داشته يك نقش اخلاقي بوده است. سپس نشان ميدهد كه بسياري از اين مفاهيم مثل تخصصي شدن، تقسيم كار و دست نامريي بازار، خيلي پيشتر از دوران اسميت از جمله در حماسه گيلگمش و بعدها در انديشههاي يهوديت و كتاب عهد عتيق و بعدها در مسيحيت و عهد جديد و بعد، در آثار افراد ديگري مثل توماس آكويناس، بيان شدهاند.
با اين حساب به نظر ميرسد زدلاچك از اساس معتقد است كه بايد در فهم اقتصاد بازانديشي صورت بگيرد.
بله، آنچه مولف ميخواهد در انتهاي كتاب نتيجه بگيرد اين است كه با توجه به دورههاي بحران بدهي و پيامدهايي كه براي زندگي انسانها دارد لازم است كه نوعي بازانديشي در فهم اقتصادي خود انجام دهيم و در اين رابطه، درسهاي اقتصادي گستردهاي را ميتوانيم از سادهترين داستانهاي كتب تعليمات ديني مثل داستان يوسف و فرعون بياموزيم. اگرچه در اين رابطه به نقش دستاوردهاي بزرگ ديگري كه علم اقتصاد و ساير علوم در اختيار ما گذاشتهاند نيز دسترسي داريم و ميتوانيم از آنها بهره بهتري ببريم.
در اين ميان نبايد فقط به انديشه رشد اكتفا كرد، بلكه ضمن پرداختن به تكامل بعد عقلاني انسان بايد ابعاد عاطفي و غيرعقلاني او كه نقشهاي بسيار تعيينكننده و موثري بر روي حتي فهم عقلاني انسان از پديدهها دارند را نيز در نظر گرفت. در ادامه، به اين ميپردازد كه نقش مطالعات ديني، جامعهشناسي، علوم سياسي و تاريخ در شكلگيري اقتصاد نظري و فهم ما از محيط پيرامونيمان بسيار موثر هستند يا اينكه براي فهممان از جامعه بايد ديدگاههاي مردم شناختي در باب اقتصاد را لحاظ كنيم. در اين رابطه نيز از استعارهاي از لودويگ ويتگنشتاين استفاده كرده و ميگويد: «چشمي كه اطرافش را براي بررسي شيئي ميبيند، خود را هرگز نميبيند.»
بنابراين، براي فهم علم اقتصاد ناگزير هستيم كه از مرزهاي اين علم فراتر برويم. در اين كتاب به نقش اخلاق نيز تاكيد زيادي ميشود. به انديشههاي عبري كه اخلاق در آن به مثابه عامل تبييني در تاريخ وجود دارد و به رواقيون باستان اشاره ميكند كه به محاسبه فايده خير نميپرداختند و به لذت گرايان اشاره ميكند كه معتقد بودند نتيجه هرچه كه بهتر باشد علي القاعده خير است. انديشه مسيحي اما رشته عليت روشن ميان خير و شر با واسطه رحمت الهي را ميگسلد و پاداش خير و شر را به آخرت موكول ميكند.
همچنين به مندويل اشاره ميكند كه او خود راهنماي بعضي از آراي آدام اسميت است؛ آنها به شرور شخصي اشاره ميكنند كه ميتوانند منجر به نفع عمومي شوند. بعدها جان استوارت ميل و جرمي بنتام، مكتب مطلوبيت گرايي و اصالت فايده را مطرح ميكنند كه خود بر يك نوع اصل لذتگرايانه مبتني هستند. همه اينها تلاش ميكنند فرمولي براي قوانين جاودان رفتار در سراسر تاريخ اخلاق كشف و بيان كنند. مولف ميكوشد نشان دهد كه گويي نوعي عدم رضايت و ناخشنودي و بيثباتي ذاتي در درون انسانها وجود دارد و تاكيد ميكند كه انسان هيچگاه به يك وضعيت مطلوب راضي نخواهد رسيد و در هر مرحلهاي كه قرار گيرد يك وضعيت متعاليتر را جستوجو ميكند.