اصليترين مسئله از نظر ماكياولي اين بود كه چه دستورالعملها و قواعدي ميتوان در اختيار يك شهريار جديد گذاشت كه اگر به آنها «با حزم و دورانديشي عمل كند»، فرمانروايي كهن به نظر خواهد رسيد. در واقع كتاب «شهريار» او عمدتا با پاسخ به اين مسئله سر و كار دارد.
به گزارش عطنا، روزنامه اعتماد در مطلبی که روز چهارشنبه 31 خرداد ماه به قلم عظيم محمودآبادي، دبير گروه سياستنامه این روزنامه منتشر کرده، به بررسی آموزههای و نظرات ماکیاولی پرداخته است که با هم میخوانیم.
درست است كه تنها يك تن بايد حكومت تشكيل دهد، اما هيچ حكومتي بر شانههاي يك تن به تنهايي دوام نخواهد داشت. (ماكياولي، شهريار)
وقتي هنري كسينجر در سال 1972 در مصاحبهاي معروف با هفتهنامه «نيو ريپابليك» پس از آنكه نقش خود را در مقام يكي از مشاوران رييسجمهور شرح داد، مصاحبهكننده به او گفت: «بعد از شنيدن حرفهاي شما، سوالي كه نزد شنونده مطرح ميشود اين نيست كه شما چقدر در رييسجمهوري امريكا تاثير گذاشتهايد؛ اين است كه خودتان تا چه حد تحت تاثير ماكياولي بودهايد؟»كسينجر از شنيدن اين سوال به قدري نگران شد كه فورا درصدد برآمد معنايي كه در آن نهفته بود را رد كند. به طوري كه ادامه آن گفتوگو به اين شكل بود؛ آيا شما پيرو ماكياولي هستيد؟ «نه، به هيچوجه.» آيا ماكياولي حتي تا اندازهاي در شما تاثير نگذاشته است؟ «نه، ابدا.»
اين تنها يك نمونه از صدها نمونهاي است كه حكايت از منفوري ماكياولي در جوامع سياسي مختلف و اكراه سياستمداران هرچند مدرن به تاثيرپذيري از شخصيتي دارند كه در فلسفه سياسي، او را پايهگذار سياست مدرن ميخوانند.
تلقي اينچنيني از ماكياولي و آموزههاي او در طول زمان نزديك به پنج قرن گذشته كم و بيش در همه جا يكسان بوده است. تا جايي كه افراد و گروهها در رقابتها و نزاعهاي سياسي، طرف مقابل خود را متهم به اتخاذ روشهاي ماكياوليستي در سياست ميكنند و البته جامعه ما نيز از اين قاعده مستثني نبوده و نيست.
چنانچه چندي پيش در بحبوحه انتخابات رياستجمهوري اخير كشورمان، وزير دفاع طي سخناني در ضمن تكذيب يك خبر خطاب به مخالفان دولت و كساني كه آن خبر را جعل كرده بودند، گفت: «ماكياول اگر ميتوانست زنده ميشد و در كلاس درس برخي جريانها مينشست.»
نفرت از ماكياولي البته تنها محدود به اكتيويستهاي سياسي نيست بلكه حتي فراتر از آنان را نيز شامل ميشود. كساني كه بالاتر از سياست در فلسفه سياسي هم دستي بر آتش داشته و در اين عرصه از خود نام و نشاني بر جاي گذاشتهاند نيز عميقا به شوم بودن سياستهاي او باور داشته يا دستكم اين طور وانمود كردهاند.
چنانچه ادموند برك شالوده جباريت دموكراتيك انقلاب كبير فرانسه را «قواعد نفرتانگيز و شوم سياستهاي ماكياولي» دانست. از سوي ديگر ماركس و انگلس نيز به همين شدت به اصول ماكياوليسم حمله ميكردند و مصرانه ميگفتند كه هواداران و مبلغان حقيقي سياستهاي ماكياوليايي كساني هستند كه ميخواهند در دورههاي انقلابي، توانمنديهاي دموكراتيك را فلج كنند.
اما ماكياولي كه بود و چه ميگفت؟ حال وقت آن است در حد بضاعت اين نوشته به بررسي زندگي سياسي و فلسفه نظري او به دور از داوريها و ناداوريها و هياهوها بپردازيم. اما قبل از آن بايد توجه داشته باشيم كه ماكياولي گذشته از شأن فلسفياش در سياست، يك بازيگر فعال اين ميدان نيز بوده است. در واقع او پيش از اينكه متصف به فيلسوف سياست شود، ديپلماتي موثر در مقطع حساسي از تاريخ فلورانس به شمار ميآمده و شايد تجربه عملي او در سياست بيشترين تاثير را در آراي نظرياش داشته است.
نيكولو ماكياولي موقعيت شغلي و ديپلماتيك خود را مرهون پدر فاضل و فرهيختهاش بود. برناردو (پدر ماكياولي) در تربيت فرزند خود نقش بيبديلي داشت. شناخت موقعيت خانوادگي و تجربه حرفهاي و شغلي او ميتواند در تشخيص ريشههاي آراي نظري او موثر باشد. بر همين اساس مروري كوتاه بر زندگي و زمانه او را از نظر ميگذرانيم
نيكولو ماكياولي در روز سوم مه سال 1469 در شهر فلورانس ايتاليا به دنيا آمد. خانواده او نه ثروتمند بود و نه از اشراف درجه اول ولي با عاليترين محافل اومانيستي شهر بستگيهاي نزديك داشت.
برناردو پدر ماكياولي، حقوقدان بود و از اين راه امرار معاش ميكرد و در عين حال سخت اهل ادب و علاقهمند به علوم انساني بود و با عدهاي از دانشوران برجسته در رشتههاي مختلف اين علوم روابط صميمانه داشت. در خاطرات روزانه برناردو آمده است كه با وجود هزينه سنگين، اهتمام ويژهاي داشته است كه پسرش نيكولو در علوم انساني پايهاي استوار كسب كند.
پدر ماكياولي با وسواس خاصي در خاطرات خود پيشرفت پسر كوچكش را در امر آموزش توضيح ميدهد و كساني را به آموزگاري فرزند خود استخدام ميكند كه بعدها معلوم شد چند تن از اومانيستها و ادباي مشهور هم نسل ماكياولي نيز زير دست آنها تعليم و تربيت شده بودند. معلمان ماكياولي علاوه بر تعليم و تربيت حق ديگري هم بر گردن او داشتهاند. اين آموزگاران صاحب نام و ساير دوستان فرهيخته و البته صاحب نفوذ پدرش راه رسيدن به مناصب حكومتي و دولتي را براي او هموار كردند.
بر اساس اطلاعات تاريخي در دسترس، نخستينباري كه او در امور زادگاهش فعاليتي داشته در سال 1498 يعني سال سقوط رژيم ساونارولا است. (ساونارولا، مصلح و مبلغ مذهبي بود كه علم مخالفت با فساد و بيبند و باري خاندان مديچي در فلورانس را برافراشت و ديكتاتور آن شهر شد و بر ضد پاپ تبليغ ميكرد. او به مدت چهار سال با پيشگوييها و موعظههايش، سياست فلورانس را قبضه كرده بود تا سرانجام به اتهام ارتداد دستگير شد و شوراي حاكم بر شهر به فاصلهاي كوتاه مابقي ياران و پشتيبانانش را از سمتهاي دولتي بركنار كرد. خود ساونارولا هم در نهايت تكفير و سپس به جرم ارتداد محاكمه و اعدام شد.)
در ادامه اين ماجرا بود كه ماكياولي 29 ساله ناشناخته، براي يك پست دولتي (رييس ديوان دوم) پيشنهاد شد و شوراي بزرگ شهر در نهايت انتصاب وي را به رياست ديوان دوم فلورانس تاييد كرد.
موقعيت شغلي او طوري بود كه امكان داشت از او بخواهند علاوه بر انجام كارهاي معمول اداري به نمايندگي از دولت به خارج از فلورانس برود و گزارشهاي تفصيلي درباره مناسبات خارجي به وطن بفرستد. نخستين فرصتي كه براي شركت در ماموريتي از اين قسم براي ماكياولي فراهم آمد در جولاي سال 1500 بود. هنگامي كه به او به اتفاق فرد ديگري به نام «فرانچسكو دلاكازا» ماموريت داده شد با شتاب هرچه بيشتر به دربار لويي دوازدهم پادشاه فرانسه بروند. تصميم به اعزام اين دو تن به سفارت، معلول گرفتاريهاي فلورانس در جنگ با پيزا بود.
پيزاييها در سال 1496 به شورش برخاسته بودند و در چهار سال بعد هر كسي را كه كوشيده بود قيام ايشان را در طلب استقلال سركوب كند، شكست داده بودند. بعد از آن در اوايل سال 1500، فرانسويان موافقت كردند كه به فلورانس در پس گرفتن پيزا ياري دهند و نيرويي براي محاصره آن شهر گسيل داشتند ولي اين تلاش نيز بينتيجه ماند.
سربازان مزدور اهل گاسكوني كه اجير فلورانسيها بودند پا به فرار گذاشتند؛ چريكهاي سوييسي به علت اينكه مواجبشان پرداخت نشده بود، سر به شورش و نافرماني برداشتند و حملهاي كه قرار بود به شهر شود ناگزير به طرزي فضاحتبار معوق ماند .ماكياولي دستور داشت مدلل كند كه عقيم ماندن اين اقدام معلول هيچ كوتاهي و قصوري از سوي ما (فلورانسيها) نبوده است و در عين حال در صورت امكان چنين وانمود كند كه فرمانده فرانسوي با نادرستي و بزدلي عمل كرده است.
اما او و دلاكازا از همان نخستين حضورشان در دربار لويي دوازدهم دريافتند كه پادشاه فرانسه حوصله شنيدن بهانههاي فلورانس را براي شكستهاي گذشتهاش ندارد و به عوض ميخواهد بداند كه در آينده از چنين حكومت نابساماني چه كمكهايي به طور واقع ميتواند انتظار داشته باشد. اين ملاقات لحن تمامي مذاكرات بعدي را با لويي و رايزنان ارشد او تعيين كرد. نتيجه اينكه ماكياولي نزديك به 6 ماه در دربار فرانسه ماند اما بيش از اينكه از سياستهاي فرانسويان مطلع شود به وضع نامشخص دولتشهرهاي ايتاليا كه روز به روز هم مبهمتر ميشد، پي برد.
نخستين پندي كه ماكياولي از حضور در دولت گرفت اين بود كه دستگاه حكومتي فلورانس به نظر هر كسي كه در مكتب جديد سلطنت آموزش ديده باشد، به طور غيرمنطقي و مضحكي مردد و سست جلوهگر ميشود. در اواخر جولاي ديگر روشن بود كه سينيوريا (شوراي حكومتي شهر فلورانس) بايد سفيران ديگري را براي مذاكرات مجدد درباره شرايط اتحاد با فرانسه بفرستد. ماكياولي در سراسر ماههاي آگوست و سپتامبر همچنان منتظر خبر حركت سفراي جديد از فلورانس بود و مرتب به سراسقف روئان اطمينان ميداد كه هر لحظه در انتظار ورود ايشان است. وقتي ماه اكتبر هم به نيمه رسيد و باز خبري از ورود سفيران نشد، سراسقف كم كم آشكارا در برابر اين خلافگوييها حالت تحقير و توهين به خود گرفت.
ماكياولي غصهدار گزارش كرد كه وقتي اطمينان دادم كه هيات موعود حركت كرده و در راه است، او عينا به همين لفظ پاسخ داد: «راست است كه شما چنين ميگوييد ولي هنگامي كه اين سفيران برسند ديگر هيچ كدام ما زنده نخواهيم بود.»
از اين سرافكندگي آورتر اينكه ماكياولي مشاهده كرد احساس اهميتي كه فلورانس ميكند به طور خندهآوري به نظر فرانسويان مغاير با واقعيت وضع نظامي و ثروت آن شهر است. او ناگزير به سينيوريا متذكر شد كه فرانسويان «تنها براي كساني ارزش قايلاند كه درست مسلح باشند يا حاضر باشند پول بپردازند» و نوشت كه من به اين اعتقاد رسيدهام كه «هيچ يك از اين دو صفت در شما يافت نميشود» و وقتي خواستم خطابهاي ايراد كنم «درباره اينكه چگونه عظمت شما امنيت براي سرزمينهاي تحت تصرف اعليحضرت در ايتاليا را به ارمغان خواهد آورد ديدم كه موضوع سراسر زايد است» زيرا تنها كاري كه فرانسويان كردند اين بود كه به من خنديدند و بايد به اين حقيقت دردناك اعتراف كنم كه «ايشان شما را آقاي بيوجود مينامند.»
ماكياولي نخستين پند از اين پندها را آويزه گوش كرد.
نوشتههاي سياسي پخته او پر از هشدار در اين باره است كه امروز و فردا كردن شرط خردمندي نيست و كسي كه مردد و نامصمم به نظر برسد با خطر رو به رو ميشود و خواه در جنگ و خواه در سياست بايد جسورانه و سريع عمل كرد. ولي روشن است كه او از قبول نتيجه ديگري و پذيرفتن اينكه آيندهاي براي دولتشهرهاي ايتاليا نيست، سر باز ميزده است. او مسلم ميانگاشت كه دولتشهرهاي مذكور هنوز واقعا قادر به تجديد قدرت و حفظ استقلال خويشند و بر پايه اين فرض همچنان به نظريهپردازي درباره ترتيب نظامي و سياسي مناسب براي حصول اين مقصود ادامه ميداد.
غافل از اينكه نيروهاي به مراتب برتر فرانسه و آلمان و اسپانيا از همان زمان حيات او به طور محتوم و قطعي بر دولتشهرها چيرگي آغاز كردهاند. ماموريت ماكياولي در فرانسه سرانجام در دسامبر 1500 به پايان رسيد و او به سرعت به ميهن بازگشت. پدر او قبل از عزيمتش به پاريس و خواهرش مدتي قبل از بازگشتش به فلورانس هر دو از دنيا رفته بودند.
تجربيات به غايت مهم ديگري نيز در كارنامه سياسي ماكياولي به چشم ميخورد كه در تاريخ ثبت و ضبط شدهاند و البته هر كدام از اهميت بالايي در بررسي نسبت آراي نظري ماكياولي با تجربه عملي او برخوردارند كه در اين مقال بيش از اين فرصت پرداختن به آنها نيست. حال وقت آن است به اصليترين سوال يا دغدغه او بپردازيم. تا ببينيم فلسفه سياسي او بر چه پايهاي استوار شده و ميخواهد به كدام سوال جواب دهد؟
اصليترين مسئله از نظر ماكياولي اين بود كه چه دستورالعملها و قواعدي ميتوان در اختيار يك شهريار جديد گذاشت كه اگر به آنها «با حزم و دورانديشي عمل كند»، فرمانروايي كهن به نظر خواهد رسيد. در واقع كتاب «شهريار» او عمدتا با پاسخ به اين مسئله سر و كار دارد.
حال اگر بخواهيم يك صورتبندي اجمالي از توصيههاي او به شهرياران داشته باشيم ميتوان الگوي زير را ارايه داد.
ارتش خوب مهمتر از قوانين خوب نخستين و مهمترين نكتهاي كه ماكياولي ذكر ميكند اين است كه بنياد اصلي همه دولتها، قوانين خوب و ارتشهاي شايسته است .به باور او، ارتش خوب حتي مهمتر از قوانين خوب است. زيرا وجود قوانين نيكو بدون ارتش شايسته امكانپذير نيست. اما اگر ارتش خوب باشد، قوانين ناگزير خوب است. نتيجه اخلاقي قضيه كه مطابق معمول قدري با گزافگويي بيان ميشود اينكه شهريار خردمند نبايد هيچ هدفي و هيچ گونه دلبستگي مگر به جنگ و قواعد جنگ و انضباط لازم براي جنگ داشته باشد.
او در ادامه ميافزايد كه ارتشها در اساس دو گونهاند؛ ارتشهايي كه از جنگ جويان مزدور تشكيل ميشوند و ارتشهايي مركب از ميليشياهاي شهروند. در ايتالياي آن زمان تقريبا همه جا از مزدوران استفاده ميشد و ماكياولي در فصل دوازدهم «شهريار» سختترين حملهها را به آن نظام ميكند.
ماكياولي معتقد است اگر بنا بر دست يافتن به پادشاهي متخلق به اخلاق اومانيستي باشد، محال است چراكه به گمان او امكان ندارد هيچ فرمانروايي، متصف به همه صفاتي باشد كه نيك دانسته ميشوند. وي ميگويد هر شهرياري ميبيند كه در جهاني ظلماني بايد منافع خويش را حفظ كند كه در آن بيشتر آدميان از نيكي به دورند. سپس نتيجه ميگيرد كه اگر او در ميان اين همه كساني كه خوب نيستند فكر و ذكري جز خوب بودن نداشته باشد نه تنها در هيچ كار بزرگي توفيقي نخواهد داشت بلكه قطعا نابود خواهد شد.
ماكياولي ايرادي به اومانيسم روم باستان و همچنين اومانيسم معاصر خود ميگيرد كه در عين سادگي، بنيادبرانداز است. او دليل ميآورد كه هر حكمراني كه بخواهد به بالاترين هدفهاي خود برسد، خواهد ديد كه پيروي از اخلاق هميشه طريق عقل نيست بلكه به عكس هر كوشش يكنواختي براي عمل كردن به هرآنچه آدميان به دليل آن خوب دانسته ميشوند سياستي مخالف عقل و تباه از كار درميآيد.
حال ممكن است كسي بنا به اعتقادات مسيحي اعتراض كند كه چنين روشي عين ناداني و خبث است چون آنهايي كه به اين راه ميروند روز رستاخيز را از ياد ميبرند كه هر ستمي در آن به كيفر خواهد رسيد. پاسخ اين اعتراض چيست؟ ماكياولي هيچ چيزي در اين باره نميگويد. خاموشي او به تعبير كوئنتين اسكينر بليغتر از سخن گفتن او است. سكوتي كه اسكينر آن را «دوران ساز» ميخواند. زيرا در سراسر اروپاي مسيحي پيچيد و نخست باعث سكوتي بهتزده شد و سپس غريوي از دشنام و تنفر را برانگيخت كه تاكنون هرگز فرو ننشسته است.
در ادامه ماكياولي به مسئله «نيكي» و ضرورت يا عدم ضرورت آن براي شهريار ميرسد. وي نيكي را نفي و منع نميكند اما آنچه در آراي او اهميت دارد اين است كه ماكياولي اصالت را نه به اخلاق بلكه به منافع ملك و ملت ميدهد. طبيعي است كه قبل از هر چيز درصدد تئوريزه كردن حفظ و تثبيت قدرت باشد. براي همين است كه نيكي شهرياران را تا آنجايي بر سبيل خرد ميداند كه تهديدي براي اين ثبات قدرت به شمار نرود؛ «شهريار براي حفظ مقام و موقعيت خويش، بايد داراي اين قوه شود كه از نيكي بپرهيزد و دريابد كه با توجه به اوضاع و احوال چه وقت آن قوه (نيكي) را به كار ببرد و چه وقت به كار نبرد. شهريار خردمند هرگاه بتواند نيكي ميكند ولي ميداند كه اگر زمان ايجاب كرد چگونه بدي كند.» او همچنين به شهريار متذكر ميشود «غالبا ضروري است كه بر خلاف راستي و برخلاف محبت و برخلاف انسانيت و برخلاف دين» رفتار كند اگر بخواهد حكومت خويش را پابرجا نگه دارد.
البته او در عين حال تاكيد ميكند كه شهريار نهتنها بايد پايبند به فضيلتهاي متعارف به نظر برسد بلكه بايد تا حد امكان واقعا نيز چنين باشد و هرگاه بتواند به راه صواب برود و تنها هنگامي كه ضرورت ايجاب ميكند از فضايل روي برتابد.
ماكياولي اصليترين وظيفه حاكم را پاسداري از كشور ميداند. او با يادآوري اساسيترين تكليف شهرياران به ايشان مينويسد:»شهريار خردمند نبايد نگران نكوهش از بابت رذيلتهايي باشد كه بدون آنها قادر به حفظ مقام خويش نخواهد بود. او بايد متوجه باشد كه اين گونه انتقادها، بهاي اجتنابناپذيري است كه بايد در ازاي اداي وظيفه بنيادي خود يعني پاسداري از مملكت بپردازد.»
ماكياولي در اين راه هر چيزي حتي اعمال خشونت را جايز ميشمارد و به صراحت مينويسد: «شهريار خردمند از نكوهش به خاطر سنگدلي، دغدغه به خود راه نميدهد.» وي در توجيه خشونت حاكم ميگويد آن كسي بايد تقبيح شود كه براي ويرانگري دست به خشونت و زور ميبرد، نه آنكه به منظور اصلاح و به كرد خشونت ميورزد.
به باور ماكياولي براي يك شهريار به مراتب بيخطر است كه از او بترسند تا او را دوست داشته باشند. زيرا بسياري از همان صفاتي كه شهريار را محبوب ميكند همچنين ميتواند به خواري و خفت او بينجامد. اگر اتباع از مجازات نترسند در هر فرصتي به خاطر سود خود، حاكم را فريب ميدهند. اما اگر حاكم كاري كند كه از او بترسند، پيش از اينكه به شما آزار برسانند يا خسارت وارد كنند، تامل خواهند كرد و در نتيجه خواهيد ديد كه دولت خود را به مراتب آسانتر ميتوانيد حفظ كنيد.
ماكياولي، انعطافپذيري را از مهمترين ويژگيهاي يك شهريار كامياب ميداند. او بر پايه انسانشناسياي كه به آن باور دارد، ميگويد: «همه كس ميخواهند از تمايل خاص خويش پيروي كنند. يكي با احتياط عمل ميكند و ديگري بيپروا؛ يكي با زور و ديگري با مهارت. اما در اين اثنا روزگار و امور دگرگون ميشوند و اگر حكمران شيوه كردار خود را تغيير ندهد ناگزير دير يا زود با بخت بد رو به رو خواهد شد. ولي اگر بتواند طبيعت خويش را همگام با زمانه و امور تغيير دهد، بخت دگرگون نخواهد شد. بنابراين شهريار كامياب آنچنان كسي است كه همواره شيوه كردار خويش را با سرشت زمانه سازگار كند.»
ماكياولي براي اتمام تحليل خود، نوع كرداري را كه از شهرياران كامياب انتظار ميرود مشخص ميكند. در فصل نوزدهم «شهريار» اين نكته را سلبا بيان ميكند و به تاكيد ميگويد كه چنين حكمراني هرگز به هيچ كار سزاوار تحقيري دست نميزند و همواره نهايت مراقبت را به خرج ميدهد تا از هر چيزي كه به منفور شدن وي بينجامد، بپرهيزد. در فصل بيست و يكم نيز به بيان نتايج مثبت اين امر ميپردازد؛ «چنين شهرياري هميشه بدون دو دلي با ياران و دشمنان خود رفتار ميكند و قاطعانه به حمايت يكي از دو طرف برميخيزد. اما در عين حال مواظب است كه هر چه بيشتر در نظر اتباع خود، مفخم و شاهانه جلوهگر شود؛ دست به كارهاي فوقالعاده ميزند و همواره آنان را در بيم، اميد، شگفتي و منتظر نتيجه نگاه ميدارد. »
اما اينكه چرا نظريات ماكياولي در سياست اين سمت و سو را يافته است به انسانشناسي او برميگردد. به اعتقاد او اغلب آدميان بيشتر به شر گرايش دارند تا به خير. بنابراين براي اينكه هرگاه ميدان به دست شان افتاد، مطابق شرارت و خبث ذاتي عمل كنند، منافع جامعه را ناديده ميگيرند. بر همين اساس او معتقد است كه بهترين جوامع نيز استعداد فاسد شدن را دارند. وي پيوسته تاكيد ميكند كه انسانها آنقدر جاهطلب و بدگمانند كه كمتر كسي - جز به اجبار - دست به كار نيك ميزند.
ماكياولي با اين همه توجه به خرد جمعي و مطالبات جامعه را براي حاكم اجتنابناپذير ميداند. چنانچه به صراحت مينويسد: «درست است كه تنها يك تن بايد حكومت تشكيل دهد اما هيچ حكومتي بر شانههاي يك تن به تنهايي دوامي نخواهد داشت .»بنابراين آنچه حاكم براي رستگاري جمهوري يا سلطنت به زعم ماكياولي بدان نيازمند است آنقدرها اين نيست كه شهرياري باشد كه تا زنده است با خردمندي و دورانديشي فرمان براند. بلكه بودن كسي است كه آنچنان به آن سازمان بدهد كه بعدها مقدرات حكومت وابسته «ويرتو» ي توده مردم بشود. پس عميقترين كشور داري دانستن چگونگي انجام اين كار است.
او حتي پا را از اين هم فراتر ميگذارد و ريشه فساد سياسي را در بسته بودن در اركان قدرت روي خرد جمعي جامعه ميداند. بنا به تعريف او تشكيلات سياسي فاسد آنچنان تشكيلاتي است كه فقط قدرتمندان در آن بتوانند پيشنهاد بدهند و آن پيشنهاد را نه به خاطر آزادي همگان بلكه با در نظر گرفتن قدرت خويش بكنند.
به نظر ميرسد آموزههاي ماكياولي سكهاي است كه تنها يك روي آن رونق داشته است؛ در حالي كه حجم قابل توجهي از اندرزها و توصيههاي او حاكمان را ميتواند متوجه اهميت افكار عمومي و خرد جمعي كند.
اما آنچه در پايان لازم است به آن اشاره شود اينكه ماكياولي خوب يا بد از بنيانگذاران اصلي سياست مدرن در دنياي جديد است. اكراه از نام و امتناع ظاهري از روشهاي او نميتواند نافي اصل تاثيرپذيري سياست و اهل آن از اين فيلسوف بزرگ سياسي و آموزههاي او باشد.
اساسا ورود مفاهيمي از قبيل «منافع ملي» به ادبيات سياسي جهاني حاصل ديدگاههاي او به سياست است كه امروزه نه تنها بر آن خردهاي نيست بلكه تبديل به اصلي به غايت پذيرفتني براي ملتها و دولتهاي مختلف شده است.
ماكياولي در همه جا و همهچيز تنها به حاكمان ياد ميدهد كه بايد منافع ملك و ملت را در نظر بگيرند و آن را در درجه اول اهميت قرار دهند. براي تامين اين منافع البته او توصيههايي دارد كه برخي از آنها غير اخلاقي تعبير ميشوند. اما در كنار آن توصيههاي ديگري نيز به كرات دارد كه اگر همه آنها را در مجموعه واحد در نظر آوريم دغدغه اساسي او روشنتر ميشود؛ دغدغهاي كه تنها محدود به تامين و حفظ منافع ملك و ملت است. هرچند اين مسئله براي ماكياولي دغدغهاي مهم است اما آنقدر دقت نظر در آرايش وجود دارد كه استبداد راي حاكم را از اصليترين موانع رسيدن به اين هدف ميداند. حال شايد بد نباشد نگاه دوبارهاي به نخستين سطر اين نوشته بيندازيم؛ «درست است كه تنها يك تن بايد حكومت تشكيل دهد، اما هيچ حكومتي بر شانههاي يك تن به تنهايي دوام نخواهد داشت.»