اقتدارگریزی، سروریستیزی یا آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعهای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم، برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعهٔ «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست میداند که بهترین شکل آن ایجاد گروههای خودمختار است. آنارشیستها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت میدانند.
به گزارش عطنا ، کاوه شکیب در یادداشتی در روزنامه شرق به بهانه تجدید چاپ کتاب «آنارشیسم» اثر جرج وودکاک پس از ٢٨ سال گزارشی از آنارشیسم نوشته است که در ادامه میخوانیم؛
کمتر جنبش و آموزهای را میتوان سراغ گرفت که به اندازه آنارشیسم نزد عوام و خواص با کجفهمی همراه باشد و در تنوع نگرش و عمل خود نیز تا این اندازه دچار سردرگمی و اشتباه شده باشد. معمولاً تا حرف از آنارشیسم میشود همه آن را صرفاً به «هرج و مرجطلبی» تعبیر میکنند.
در اینکه چنین تعبیری کاملاً نادقیق و متاثر از کینتوزی مخالفانش و رسانههای جریان اصلی است، شکی نیست، اما واقعاً آنارشیسم چیست؟ یا دقیقتر، چه نیست؟ چه تاریخی از سر گذرانده و اکنون کجاست؟ شاید در این زمینه تنها منبع فارسی که خوشبختانه منبع بسیار معتبری هم هست کتاب «آنارشیسم» جرج وودکاک باشد که البته در دنیا نیز از منابع جامع به حساب میآید.
وودکاک (١٩١٢-١٩٩٥) از اساتید زبان انگلیسی در دانشگاه واشنگتن و مطالعات آسیایی در دانشگاه بریتیش کلمبیا بود که در سال ۱۹۶۳ از کار تدریس در دانشگاه کنار رفت تا وقت خود را به تمامی صرف نوشتن کند. او در دهه ١٩٥٠، تحت تاثیر دوستی با ماری لوئیز برنری، به صف اول مبارزان آنارشیست پیوست.
در این مقطع سردبیر و بنیانگذار چند نشریه معروف آنارشیستی بود. دو دهه بعد ضمن تحقیق درباره تمام جریانها و نحلههای آنارشیستی مثل آنارشیسم جمعگرا و فردگرا، کمونیسم آنارشیستی، سندیکالیسم و... کتاب جامع و کاملی در این زمینه نوشت که به گواه بسیاری از محققان فلسفه سیاسی مرجعی موثق در این زمینه است.
«آنارشیسم» در سالهای ١٩٦٠ و ١٩٦١ نوشته و در سال ١٩٦٢ منتشر شد. کتاب حاضر را هرمز عبداللهی در سال ١٣٦٨ با ترجمهای کمنظیر و خواندنی به همت نشر معین منتشر کرد و امسال پس از تقریباً ٣٠ سال نشر چشمه اقدام به بازنشر این اثر جامع کرده است.
ایستگاههای تاریخی-مفهومی آنارشیسم
کتاب با جملهای از سباستین فور، آنارشیست بنام فرانسوی، آغاز میشود: «هرکس اقتدار را انکار کند و با آن به ستیز برخیزد، آنارشیست است». در نظر وودکاک اگرچه تعریف فور دستکم قلمرویی را که آنارشیسم در آن حضور دارد تعیین میکند، یعنی همه آنارشیستها اقتدار را انکار میکنند و بسیاری از آنان با اقتدار میجنگند، ولی به هیچوجه نمیتوان همه منکران و مخالفان اقتدار را منطقاً آنارشیست نامید.
در نظر او، «آنارشیسم آیینی است که از تناقض مایه میگیرد و گرفتار آن است [چون] آنارشیسم تجلی کششهای طبیعی آدمی است و نمیتواند صرفاً پدیداری متعلق به زمان حال باشد».(ص٤٣)
بنابراین وودکاک برای تبیین کلاف سردرگم مفهوم آنارشیسم از تاریخ کمک میگیرد. چون از دید تاریخی آنارشیسم را عقیدهای میداند که انتقاد از جامعه و وضع موجود و چشمانداز جامعه دلخواه آینده و وسیله گذار از یک جامعه به جامعه دیگر را مطرح میکند.
وودکاک ابتدا به دقت نشان میدهد که آنارشیسم چه نیست: او تاکید دارد نه صرفاً با شورش بیتامل میتوان آنارشیست شد و نه با نفی فلسفی، مذهبی و انتزاعی قدرت دنیوی. او به عارفان و رواقیون اشاره میکند که هرگز به دنبال آنارشی نبوده و نیستند و قلمرو دیگری را میجویند.
همچنین وودکاک گرایشی را که آنارشیسم را با نهیلیسم و به تبع آن تروریسم یکی میگیرد قویاً رد میکند. او اگرچه خود آنارشیستها را در این سوءتفاهم مسئول میداند، نشان میدهد ویرانگری تنها مفهوم این جنبش و سنت فکری نیست، چون آنارشیستها از هر طیفی که باشند «به انگیزهای اخلاقی باور دارند که آنقدر نیرومند هست که پس از فروریختن اقتدار دوام آورد و جامعه را همچنان با رشتهها و ضمانتهای آزاد و طبیعی برادری منسجم نگاه دارد». (ص٢٠)
نویسنده به ریشه واژههای آنارشی و آنارشیسم و همچنین تاریخچه کاربرد این واژهها میپردازد: «آنارخوس»، اصل یونانی این واژه، صرفاً یعنی «بدون حاکم» و از اینرو نتیجه میگیرد که آنارشی را میتوان «در سیاق کلی هم در معنای منفی فقدان حکومت و هم در معنای مثبت آن به کار برد، زیرا حفظ نظم موجود مستلزم وجود حکومت نیست».
با اینحال، وودکاک تعریف فور را با بیانی تاریخی تصحیح و آنارشیسم را «بیشتر دلمشغول انسان در رابطهاش با جامعه» تعریف میکند: «هدف غایی آنارشیسم همیشه دگرگونی اجتماعی است و گرایش بارز آن محکومکردن جامعه است، حتی اگر از دیدگاهی فردگرایانه نسبت به سرشت آدمی ناشی شده باشد؛ شیوهاش همیشه همان شورش اجتماعی است خواه به صورت خشونتآمیز و خواه غیر از آن». (ص ١٤)
اما وودکاک از این نیز فراتر میرود و با اتکا به تحلیلی تاریخی-مفهمومی آنارشیسم را به رغم انواع بسیارش، در این معنا و مفهوم بررسی میکند: «یک نظام اندیشه اجتماعی که هدفش ایجاد دگرگونیهای اساسی در ساختمان جامعه و به ویژه جایگزینکردن حکومت اقتدارگرا با یکی از اشکال تعاون غیرحکومتی میان افراد آزاد است و همین نکته عنصر مشترکی است که همه اشکال آنارشیسم را به هم میپیوندد». (ص ١٨)
وودکاک سال ١٩٣٩ را به عنوان تاریخ پایانی این کتاب انتخاب کرده است. در این سال جنگ داخلی اسپانیا تمام شد و یکی از موثرترین جنبشهای تاریخی آنارشیسم و چهبسا تاریخ مبارزات رهاییبخش از هم پاشید. اما تا جنگ داخلی اسپانیا، ایستگاههای دیگری را نیز در تحلیل تاریخی-مفهومیاش مشخص میکند.
اول انقلاب فرانسه: چون واژگان آنارشی و آنارشیست در مفهوم سیاسیشان نخست در دوران انقلاب فرانسه به کار رفت. در آن زمان این واژهها اصطلاحاتی برای انتقاد منفی بود و به صورت دشنام برای طعن و لعن مخالفان به کار میرفت. مثلاً رهبر «ژیروندن»ها (گروه جمهوریخواه اعتدالی در انقلاب فرانسه) ضمن درخواست سرکوب «آنراژه»ها (گروه خشمگینان در انقلاب فرانسه که به آنها انقلابیون افراطی میگفتند) آنها را آنارشیست خطاب میکرد.
آنارشیسم چه در زمان انقلاب کبیر فرانسه و چه پس از آن واژهای بود برای تخطئه از سوی اعتدالیون و حافظان نظم موجود. در بهترین حالت واژهای بود که بدون تمایز برای لوثکردن رقیبان به کار میرفت. اینچنین بود که آنراژهها که به قدرت مفرط بدبین بودند و روبسپیر که آن را میستود، هر دو با یک چوب رانده شدند.
اما نخستین کسی که در سال ١٨٠٤، برای تخطئهاش او را آنارشیست خواندند و او نیز با افتخار این عنوان را اختیار کرد پیر ژوزف پرودون بود. این ایستگاه دوم است که وودکاک به تفصیل موقعیت تاریخی و نظری آن را شرح میدهد. پرودون به تناقضگویی شهره بود و البته به تناقضبرانگیزیاش نیز مینازید. او در یکی از مهمترین آثارش، «مالکیت چیست»، جواب داده بود: «مالکیت دزدی است».
در این کتاب او مشتاقانه عنوان آنارشیست را بر خود نهاد و سپس نگرش آنارشیسم را در حوزه فلسفه، اقتصاد و سیاست بسط داد. پرودن قصد داشت نشان دهد «قوانین واقعی که کارکردهای جامعه موقوف بر آنهاست، ربطی به اقتدار ندارد، این قوانین از بالا تحمیل نمیشوند، بلکه از سرشت خود جامعه مایه میگیرند». او پیدایش آزادانه چنین قوانینی را هدف غایی تلاش و کوشش اجتماعی میدانست.
پرودون با درنظرگرفتن قانون طبیعی بهعنوان عامل تعادل در درون جامعه، اقتدار را بهعنوان دشمن نظم و نه دوست آن طرد میکرد و به این ترتیب اتهاماتی را که بر آنارشیستها وارد کرده بودند، متوجه خود اقتدارگرایان میکرد. حتی سرسختترین مخالفان پرودون نیز این کتاب را تحسین کردند و تأثیری شگرف بر بنیاد فکری آنارشیستهای بعدی مثل باکونین و کراپوتکین گذاشت.
حتی مارکس نیز ابتدا آن را «اثری سنجیده» نامید و در نامهای به انگلس تحسینش کرد، ولی بعدها وقتی بنیان نظری او درباره سوسیالیسم انقلابی کامل شد آن را اثری «ادیبانه، اما بیمحتوا» دانست. پرودون در کتاب بعدیاش، «فلسفه فقر»، نشان میدهد چگونه سرمایهداری و دولت باهم یکی است و در جریان تاریخی شکلگیریشان کاملا به هم وابسته بودهاند و نتیجه میگیرد پس از انقلاب و برچیدن مالکیت خصوصی، وجود دولت دیگر ضرورتی ندارد و وظایف عمده آن را اتحادیههای غیرمتمرکز کارگری بر عهده میگیرند.
او تأکید میکند پرولتاریا نباید چینش دولت را تغییر دهد، بلکه باید آن را از اساس تخریب کند. بعدها باکونین وارث این دیدگاه پرودون شد. مارکس جوان به این کتاب نیز بهشدت تاخت و در پاسخ کتابی نوشت با عنوان «فقر فلسفه».
البته وقتی مارکس در پی تقویت ریشههای انقلابی نظریات سوسیالیستی در فرانسه بود، از اولین نفری که دعوت به همکاری کرد پرودون بود، ولی او دعوت مارکس را رد کرد و بعدها اختلافنظر جدی میان آنها شکل گرفت. به هر ترتیب، اگر از برخورد ارتجاعی پرودون با زنان بگذریم نهایتاً او در جهان سیاسی قرن نوزدهم به اختیار خود راه انزوا پیش گرفت، در طلب هیچ مریدی نبود، از اینکه او را خالق گونهای دستگاه فکری بدانند به خشم میآمد و از این واقعیت که عملاً عنوان آنارشیست را در عزلت اخلاقی خویش پذیرفته خشنود بود.
بااینحال، اندیشه کلی که پرودون در سال ١٨٤٠ مطرح کرد، مایه پیوند او با آنارشیستهای بعدی مثل باکونین و کراپوتکین و همچنین آنارشیستهای قبلی چون ویلیام گادوین (فیلسوف آنارشیست بریتانیایی که به آنارشیسم سندیکایی باور داشت) و ماکس اشتیرنر (فیلسوف آنارشیست آلمانی و از دوستان نزدیک انگلس) شد که نظامهای ضدحکومتی را در قرن هجدهم و اوایل نوزدهم رواج میدادند بیآنکه نام آنارشیست را بر خود بپذیرند.
وودکاک ایستگاههای مفهومی بعدی را مکاتب کمابیش مشخص اندیشه آنارشیستی میداند. او در یک سر این رشتهها آنارشیسم فردگرا را قرار میدهد، خواه چپ و خواه راست:
ماکس اشتیرنر (۱۸۰۶–۱۸۵۶) نماینده این جریان است که به اثبات نفس شورشگرانه نصیحت میکرد و اتحادیه خودپرستانی را پیشبینی میکرد که از روی احترام به بیرحمی یکدیگر دور هم جمع میشوند. سپس به گادوین (١٨٣٦-١٧٥٦) میپردازد که فرمی نیکاندیشانه اما بیروح از منظر اشتیرنر را پیش رو میگذارد و در رویای خود از آرمانشهری آزادگانی میگوید که وسایلشان را برحسب اشاره و فرمان عدالت انتزاعی قسمت میکنند.
نقطه بعدی را چنانکه اشاره شد پرودون در نظر میگیرد که با آنارشیستهای فردگرای واقعی بسیار تفاوت داشت. چون پرودون تاریخ را در شکل اجتماعی میدید و بهرغم دفاع آتشین از آزادی فردی، بر مبنای تعاون و مشارکت میاندیشید.
او در پی آن بود تا به جای نابودی جامعه آن را دوباره از نو بسازد. وودکاک فراسوی این جریان و با حرکت تاریخی جنبش آنارشیسم سه ایستگاه دیگر در شناخت آنارشیسم مشخص میکند: جمعگرایی (کلکتیویسم)، کمونیسم آنارشیستی و آنارکوسندیکالیسم. او نشان میدهد که هر سه جریان برخی از عناصر نظریه پرودون را در خود نهفته دارند، خاصه عنصر فدرالیسم و تاکیدش بر انجمنهای کارگری.
جریان اول را استوار بر ایدههای باکونین میداند که همراه با جمعگرایان سالهای آخر دهه ١٨٦٠ خواستار تطابق نگرشهای آنارشیستی با جوامع صنعتی توسعهیافته بودند و به جای تصرف از طریق فرد که پرودون بر آن پافشاری میکرد، به تصرف از طریق نهادهای اختیاری معتقد بودند، به این شرط که هر کارگری همچنان حق برخورداری از دستاوردهای فردی یا معادل آن را داشته باشد.
نویسنده نشان میدهد که چطور طی سالهای آخر ١٨٧٠ کراپوتکین و یاران کمونیست-آنارشیست او این تحول را به مرحلهای منطقی رساندند و جریان دوم را شکل دادند. کمونیست-آنارشیستها نهتنها کمون محلی و انجمنهای همانندش را نگهبانان راستین ابزار تولید میشمردند، بلکه به نظام دستمزدی نیز در همه اشکالش حمله کردند و اندیشه کمونیسم را به معنای لفظی آن زنده ساختند که به هر کس اجازه میداد تا مطابق خواستههایش از انبارهای همگانی بردارد.
یک دهه بعد در اتحادیههای کارگری فرانسه جریان سوم، آنارکوسندیکالیستها، پیدا شدند. فرق عمده آنها با کمونیستهای آنارشیست این بود که بر اتحادیه کارگری انقلابی پافشاری میکردند، هم بهعنوان ارگان مبارزه و هم به منزله بنیادی که جامعه آزاد آینده باید بر پایه آن پیریزی شود.
ایستگاه آخر تاریخی-مفهومی آنارشیسم را نیز وودکاک بیرون از این قوس مشخص میکند که از فردگرایی آنارشیستی به آنارکوسندیکالیسم کشیده شد: آیین تولستوی و آنارشیسم صلحجویانهای که پیش از جنگ جهانی دوم پدیدار شد.
تولستوی آنارشیسم را با خشونت یکی میدانست و هرگز این نام را نپذیرفت ولی ضدیت تمام و کمالش با دولت و اشکال دیگر اقتدارگرایی، نظریاتش را آشکارا به درون دایره اندیشه آنارشیستی میبرد. آنارشیستهای صلحجو با تکیه بر آرای تولستوی توجهشان را بیشتر به ایجاد جوامع اختیارگرا، خاصه جوامع کشاورزی، در درون جوامع کنونی متمرکز کردند، آنهم به منزله برگردان صلحجویانه تبلیغ به عمل.
با اینحال، وودکاک به میانجی ایستگاههای تاریخی-مفهومی آنارشیسم نشان میدهد که تفاوت میان مکاتب گوناگون آنارشیستی اگرچه در نظر اول چشمگیر میآید، دو قلمرو نسبتاً محدود بیشتر نیست: شیوههای انقلابی و سازماندهی اقتصادی. چون اگرچه آنارشیستها بر سر نظریاتشان در بهکارگیری روشهای نیل به دگرگونی اجتماعی با هم اختلاف نظر دارند، در برخورد با دولت تقریباً متحدند.
وودکاک از منظر آنارشیستها پرسشی بحثبرانگیز مطرح میکند: آیا جامعهای برابریخواه را میتوان به دست احزاب سیاسی - حتی از نوع کارگری - که هدفشان بهچنگآوردن ماشین دولت است پی ریخت؟
«آنارشیستها همگی اعلام داشتهاند دولت را نباید در چنگ گرفت، بلکه بایستی الغایش کرد؛ زیرا انقلاب اجتماعی را باید به راهی کشاند که به الغای تمامی طبقات منجر شود، نه به راهی که به سلطهجویی طبقهای، حتی طبقه کارگر بینجامد». (ص ٣٧)
وودکاک نشان میدهد که مخالفت آنارشیستها با دموکراسی عمیقتر از بحث و جدل بر سر صورت است. چون آنارشیستها حتی این حق را که اکثریت بتواند ارادهاش را به اقلیت تحمیل کند طرد میکنند. آنارشیستها تاکید داشتند معیار حق عدد و رقم نیست. (ص ٤١) بر سر این مواضع بود که اختلافی جدی و بنیادی میان آنارشیستها و مارکسیستها نیز در گرفت. نکته ظریف آنجاست که آنارشیستها، دستکم در حرف، با کمونیسم اختلاف نظر ماهوی نداشتند.
ایستگاههای تاریخی جنبش آنارشیسم
وودکاک در بخش دوم کتاب میکوشد نسبت ایستگاههای مفهومی آنارشیسم را در تجربه و در قامت جنبشهای آنارشیستی در کشورهای مختلف نشان دهد: از شورش «گروه خشمگینان» در انقلاب فرانسه و سپس در سال ١٧٩٣ تا جنبشهای آنارشیستی - از عرصه سیاست و اقتصاد تا هنر، فرهنگ و ادبیات - در کشورهای مختلف ازجمله فرانسه، ایتالیا، روسیه، اسپانیا در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم.
او ضمن اینکه به تفصیل جنبشهای آنارشیستی را در هر یک از این کشورها بررسی میکند، پیشنهاد میدهد پیش از بحث در پیشینه آنارشیسم در کشورهای مختلف، آن را به شکل جنبشی بینالملل بررسی کنیم.
او تاریخ انترناسیونالیسم آنارشیستی را به پنج دوره تقسیم میکند: «از شرکت طرفداران اصول تعاونی پرودونی در مباحثاتی که به تاسیس «بینالملل اول» انجامید، تاجداشدن از مارکسیستها پس از کنگره لاهه در ١٨٧٢، آنارشیستها در پی آن بودند که آرمانهای انترناسیونالیستی خود را در همکاری با دیگر سوسیالیستها تحقق بخشند. از ١٨٧٢ تا کنگره معروف «بینالملل سیاه» کوشیدند یک بینالملل کاملاً آنارشیستی به وجود آورند». (ص٢٥٨)
در دوره سوم ، از ١٨٩٠ تا ١٨٩٦، آنارشیستها تلاش خود را برای یافتن جای پایی در «بینالملل دوم سوسیالیستی» متمرکز کردند که با اخراج نهایی آنان از «کنگره سوسیالیست لندن» در سال ١٨٩٦ مرحله طولانیتری آغاز شد. این دوره در کنگره آمستردام در ١٩٠٧ به اوج خود رسید. ولی با آغاز جنگ جهانی اول در ١٩١٤ خاتمه یافت.
آخرین دوره از ١٩١٩ تا ١٩٣٦ زیر سیطره پیروزی نسبی آنارکوسندیکالیستها بود، که پس از چند اقدام ناموفق سرانجام در ١٩٢٣ در برلین موفق شدند سازمانی از اتحادیههای کارگری اختیارگرا ایجاد کنند که انجمن «بینالملل کارگران» نام دارد و در استکهلم بود.
وودکاک از این پنج دوره تاریخ بینالمللهای آنارشیستی نتیجه میگیرد که «به طور منطقی آنارشیسم ناب وقتی دست به ایجاد بینالملل پیچیده یا حتی سازمانهای ملی میزند، وقتی که نیاز به دقت و صلابت و تمرکز برای بقا و پابرجایی دارد، مخالف طبیعت خودش گام برمیدارد». (ص٢٩٣)
در نظر او، اندیشههای آنارشیستی در روزگاری که از نظر تاریخی مناسب و مقتضی بودند در بینالمللهای آنارشیستی شکست خوردند، چون وجودشان ضروری نبود. او حتی پیروزی نسبی و پایداری نهایی بینالملل دوم انجمن کارگران را نیز پیروزی واقعی آنارشیسم نمیداند.
آیا آنارشیسم به محاق رفته است؟
از سال ١٩٣٩ که جنگ داخلی اسپانیا تمام شد تا ١٩٦١ که وودکاک کتاب حاضر را مینوشت تقریباً آنارشیسم در امور داخلی هیچ کشوری نقشی نداشت. اما در دهههای پس از آن اندیشههای آنارشیسم، مشخصاً در غرب و بیشتر در دو دهه اخیر، بار دیگر سربرآوردهاند و بسیاری را مسلح به ایدههایی کردهاند که با آنها نهادها و تشکیلات دستراستی و سوسیالدموکرات را برهمزنند.
این توصیف در مقایسه با وضعیت مطلقا تمامشده آنارشیسم به کار میرود و هرگز به معنای فتح کل سیاره زمین یا حتی بدلشدن به جریانی غالب نیست. شاید یکی از مهمترین عرصههایی که اکنون آنارشیستها در آن زندهاند عرصه دیجیتالیسم و تکنولوژی باشد.
بیتردید یکی از عوامل محبوبیت آنارشیسم در میان نسل جدید مخالفت آن با فرهنگهای فزاینده تکنولوژی اروپای غربی، آمریکای شمالی، ژاپن و روسیه بود. (ص ٥٢٣) البته باید دید سرانجام در این ستیز کدام گروه دست بالا را میگیرد: آنارشیستها و هکرها یا دولتها و سرمایه.
همچنین متفکران خلاقی نیز کوشیدهاند آنارشیسم را در چارچوب تفکر فلسفی معاصر و در عرصه نظریه و تفکر انتقادی پیش ببرند که به چرخش آنارشیستی تعبیر شده است. کسانی همچون سال نیومن، تاد می، لوئیز کال، وین پرایس، دیوید گرابر و حتی سایمون کریچلی و متفکران دیگری که تحت عناوین مختلف درصدد احیای نظری این جنبش فکریاند.
این جریان فکری معمولاً تحت عناوینی چون «آنارشیسم جدید»، «نوآنارشیسم» و «پستآنارشیسم» شناخته میشود. با اینحال، هرچند آنارشیسم در سراسر جهان در عرصههای مختلف ناگهان پر و بال گرفته، ولی بیرون از گروهها و فدراسیونهای سنت آنارشیستی بوده و شاید نوعی خیانت تعبیر شود.
این قضیه در نگاه اول نشان از مواجهه تناقضآمیز آنارشیستهای جدید با مفهوم، تاریخ، تعهد و التزامهای اندیشههای بنیادینشان دارد، ولی در عمل خود گواهی است بر تصدیق ادعای آنارشیسم.