اگر یک رایانه یا یک تلویزیون را به قطعاتش تبدیل کنید مجموعه این قطعات برابر با آن تلویزیون و رایانه نیست! چون دیگر آن کارکرد را ندارد. نسبت اینها چیزی غیر از مجموعه قطعات است. فرهنگ هم بیشک چیزی فراتر از اسطورهها و اجزای تشکیل دهندهاش است.
به گزارش عطنا، متن حاضر متن ویرایش و تلخیص شده «ایران» از سخنرانی دکتر مردیها، استاد علومسیاسی و پژوهشگر فلسفه است که با عنوان «نسبت فرهنگ و تمدن چیست؟» 12 شهریور ماه در انجمن جامعهشناسی ایران ایراد شد.
برای تعریف فرهنگ ناگزیر هستیم که دو معنا را از هم تفکیک کنیم؛ تفکیک این دو معنا، چیز جدیدی نیست و شاید هر کتابی را که در باب فرهنگ پیشرو بگیریم، اشارهای به این دو معنا داشته باشد. فرهنگ در اصل هم در میان ما، هم در میان فرنگیها به همان معنایی است که ما امروز به آن میگوییم «فرهیختگی»؛ یعنی سواد امور دنیای جدید را داشتن. به تعبیری، آگاهی از آداب ادب، به روز بودن و اطلاع از چیزهایی که ما در ذیل فرهنگ و آثار فرهنگی (مصادیق هنر و مصادیق دانش و مصادیق معرفت و مصادیق اخلاق) برمیشمریم. در همین معنای فرهنگ است که ما افراد یا جوامع را به بافرهنگ و بیفرهنگ یا بافرهنگتر تقسیم میکنیم، البته تقسیمی است که به مذاق بسیاری از متخصصان، بویژه تحلیلگران مردمشناسی خوش نمیآید. این تعریف از فرهنگ، تعریفی قدیمی است.
بعدها مردمشناسان، تعریف دومی را بر آن بار کردند، به زعم آنان، «با فرهنگ» و «بیفرهنگ» بیمعنا است و به فرهنگ صفت تفضیلی نمیتوان داد. بر این اساس، همه اقوام، فرهنگ دارند و نمیتوان با آن، مواجههای سلسله مراتبی یا ارزشگذارانه داشت. بهعنوان مثال، اگر بگویم که فرهنگ سوئیسیها بسیار غنی است، احتمالاً شما تعجب خواهید کرد، همانطور که اگر بگویم سطح فرهنگ در هندوستان بالا است، احتمالاً شما در فهم معنایش دچار مشکل خواهید شد. حال اگر جای اینها را عوض کنیم ظاهراً جای هیچ مشکلی نخواهد بود یعنی براحتی میتوان گفت «غنای فرهنگی» در هندوستان بالا است و «سطح فرهنگ» در سوئیس بالا است. در این دومی ما «فرهنگ» را به معنای فرهیختگی با همان اوصافی که پیشتر گفتیم بهکار میبریم. در آن توصیف نخست از فرهنگ هندوستان و سوئیس، فرهنگ را به معنای مردمشناختی به کار میبریم. منظور از غنا، مجموعه پیچیدهتر، مفصلتر، قدیمیتر و... است. در این میان، سؤالی که مطرح میشود این است که کدام یک از این دو بر دیگری مقدم است؟ بحث ما عجالتاً بر سر معنای دوم از فرهنگ است. به عبارتی، نخست سازههای سختافزاری تمدنی به وجود میآید و بعد متناسب با اقتضائات، فرهنگ شکل میگیرد یا برعکس یعنی آنچنان که براحتی میشود این دعوا را به یک حد وسط محکمهپسند فروکاست و بگوییم که اینها در تعامل با یکدیگر هستند که اشتباه هم نیست.
به نظر میرسد این نوع مباحث خستهکننده است و بحث مرغ و تخممرغ را پیش میکشد و گویی به یک چیستان یا به یک معمای بینتیجه و بیپاسخ رسیدهایم اما ابداً اینگونه نیست. قطعاً ابتدا شکل اولیهای از تخم وجود داشت و دستکم در چارچوب پارادایم مسلطی که در واقع تنوع تکامل زیستی باشد دنیا از تکیاختهها شروع شده است و تخم هم جدا از تکیاختهها نیست که بعداً رشد میکند و پرسلولی میشود. بنابراین، انسان وحشی بدوی وقتی گرسنه شد، به جادو متوسل نشد بلکه به شکار حیوانات یا خوردن گیاهان و میوهها پرداخت. اما مدتی گذشت و مشکلاتی پیش آمد از جمله اینکه اگر دو نفر، سهم مشترکی در شکار یک حیوان داشتند، تکلیف چیست؟ به این نتیجه رسیدند که یک قرارهایی باید باشد، اینها بعضی از جنس «شبه قاعده»، «شبه قانون» و بعضیها از جنس «شبه اخلاق» بود که بر پشتوانههای متعددی استوار بود و مجموعه اینها بود که فرهنگ را ساخت.
هیچکس انتظار ندارد که اسطورههای اسکیموها «شتر» و اسطورههای اعراب «خرس قطبی» باشد! چون خرسقطبی غذای قطبنشینها بود و چون فقط غذا نبود و از خیلی از اجزای آن استفاده میکردند، از این رو، نقش محوری در همه داستانهای آنان داشت؛ یعنی، محیط بود که فرهنگ را به این سمت کشاند. حال، اگر سؤال کنیم که «نسبت میان فرهنگ و تمدن چیست؟» یعنی اگر بخواهیم نسبت میان سازههای سختافزاری که انسانها کوشیدند برای برآوردن بهتر نیازهایشان به کار گیرند و سازههای نرمافزاری که منتج به چیستی فرهنگ شد، را بدانیم، پاسخ من به این پرسش این است که «تمدن فرهنگخوار است». حال چرا چنین ادعایی دارم؟ به این جهت که نخستین چیزی که تکنولوژی برای ما آورد، سرعت بود. معتقدم، زمان، مکان را میخورد. یعنی اکنون اسکیموها میتوانند با ابزارهایی که وجود دارد براحتی به شیشه، چراغ گاز و سایر مایحتاج خود دسترسی پیدا کنند و دیگر برای تأمین مثلاً خوراک و پوشاک، با محیط خود درگیر نیستند و شرایط محیطی که در گذشته خود را تحمیل میکرد در دنیای صنعتی از بین میرود. بنابراین آن فرهنگ هم که شما بنا به نوع ارتباط خود با محیط داشتید معنای قدیم خود را از دست میدهد.
مثلاً در عربستان در فیلمهای قدیمی یا در بعضی از مراسم میهمانیها شتر خواهید دید اما حتماً برای رفتن به جایی، شما را بر شتر سوار نخواهند کرد. بنابراین آن چیزی که اکنون از شتر برای عربها یا خرسقطبی برای اسکیموها میماند این است که مثلاً یک فیلمساز بیاید و مایههای هنری فیلم خود را از آن فرهنگ بگیرد؛ هرچند ارتباط و امتزاج تا حدودی صورت گرفته است. اما بحث بر سر «تقلیلگرایی» است؛ هر چند که تقلیلگرایی لازم و واجب است اما نباید در آن ماند.
اگر یک رایانه یا یک تلویزیون را به قطعاتش تبدیل کنید مجموعه این قطعات برابر با آن تلویزیون و رایانه نیست! چون دیگر آن کارکرد را ندارد. نسبت اینها چیزی غیر از مجموعه قطعات است. فرهنگ هم بیشک چیزی فراتر از اسطورهها و اجزای تشکیل دهندهاش است. واقعیت این است که نخستین و مهمترین علم شما به یک سازه همین است که اجزای تشکیلدهنده آن چه هست؟ البته به آن نباید بسنده کرد، چون سپس عوامل دیگری هم در کار میآید و انبوهی از تعاملات که در واقع خیلی از بغرنجیهای «تبیین علی» از همین شبکه پیچیده همکنشها ناشی میشود و فرهنگ هم یک شبکه پیچیده از همکنشیها است.