نزدیك به یك سال پیش (٢٨ مرداد ١٣٩٥) ارنست نولته، تاریخنگار و فیلسوف آلمانی در گذشت، بازتاب خبر درگذشتش در جامعه ما بسیار دیر و محدود صورت گرفت، با آن كه متفكری موثر و بزرگ بود و در تقابل جدی با متفكرانی از جمله یورگن هابرماس بود كه آثارشان در ایران فراوان ترجمه و شرح و بسط داده شده و كوچكترین گفتوگوها و اظهارنظرهایشان نیز به سرعت ترجمه و منتشر میشود. البته این گمنامی تنها به ایران اختصاص ندارد و چنان كه مهدی تدینی اشاره میكند، در خود آلمان نیز با نولته به دلیل مواضع متفاوتش چندان بر سر مهر نبودند؛ در معرفی نولته به فارسیزبانان اقدام موثر را مهدی تدینی صورت داده است، مترجم تاریخدانی كه به فاشیسمپژوهی علاقه جدی و گسترده دارد و پیش از این یك كتاب مهم از نولته یعنی «جنبشهای فاشیستی» را از او ترجمه و منتشر كرده است. حالا هم مهدی تدینی كتاب مفصلی در معرفی اندیشهها و آثار نولته به فارسی ترجمه كرده است: «ارنست نولته: سیمای یك تاریخاندیش» نوشته زیگفرید گرلیش كه نشر ثالث آن را منتشر كرده است.
به گزارش عطنا به نقل از روزنامه اعتماد، به مناسبت رونمایی از این كتاب نشستی در سالن اجتماعات نشر ثالث با حضور مرتضی مردیها، شروین وكیلی و مهدی تدینی برگزار شد. در این جلسه چهرههایی چون مصطفی تاجزاده و سراجالدین میردامادی نیز حضور داشتند. نكته قابل توجه مباحث این جلسه سخنان مرتضی مردیها بود كه در آنها با صراحت علیه پدیدارشناسی و متفكرانی چون هایدگر و هابرماس تاخت. این برخورد تند و صریح این استاد فلسفه با برخی چهرهها و جریانهای برجسته اندیشه در جهان در تقابل با پیشنهاد پایانی مهدی تدینی بود كه با استناد به كتاب خود مردیها با عنوان «در فضیلت عدم قطعیت» تاكید داشت كه حقیقت دست همه نیست و هر كس بهرهای از حقیقت دارد و بهتر است از نزاع روشنفكران غربی بیاموزیم و با هم به گفتوگو بنشینیم.
مرتضی مردیها، پژوهشگر حوزه فلسفه و سیاست
در ابتدای جلسه مجتبی گلستانی به معرفی كتاب نولته و اندیشههای او پرداخت و در ادامه مرتضی مردیها سخنرانی كرد. مردیها بحث خود را با اشاره به ترجمههای مهدی تدینی راجع به ارنست نولته و جدال مورخان آغاز كرد و گفت: در حوزه روش و رویكرد در علوم انسانی و اجتماعی اختلاف نظر میان دانشمندان جدی است. اما این اختلاف نظر به دو صورت است؛ نخستین را اختلاف نظر علمی میخوانم.
منظورم از اختلاف نظر علمی این است كه دو نفر در یك حوزه با دو روش و رویكرد هر یك مدعی میشوند كه با روشی كه من میگویم، شانس بیشتری وجود دارد كه به دقایق یك پدیده پی ببریم. باید توجه داشت كه وقتی بحث بر سر اختلاف نظری است، قاعدتا نباید حرارت مواجهه تند و تیز باشد.
بنابراین این اختلاف نظر ضمن رعایت نوعی اعتدال صورت میگیرد. اما یك نوع اختلاف نظر دیگر را شاید بتوان اختلاف نظر فراعلمی خواند؛ به این معنا كه متفكران و نویسندگان و محققان را میتوان دو دسته خواند. البته من این دستهبندیها را كمی پررنگ مطرح میكنم تا بتوان بحث را پیش برد، در حالی كه در واقعیت هیچ كدام از این دستهبندیها ناب و خالص نیست.
وی گفت: به هر حال یك دسته میگویند كار علم شناخت (و توصیف) است، اما در قبال اینكه در مقام شناخت چه چیز را به ما عرضه میكند، تكلیفی به عهده ما نیست. مثلا كسی كه وقوع زلزله را پیش بینی میكند، این پیشبینی را به دلیل نگرانی مردم تغییر نمیدهد. اما دسته دیگری میگویند دست كم در حوزه علوم انسانی و اجتماعی این طور نیست یعنی ما علمی را میخواهیم كه به بهبود و بهسازی و تغییراتی در دنیای ما كمك كند و فقط وظیفه علم توصیف جهان نیست.
در مقدمه كتاب «چرا روشنفكران لیبرالیسم را دوست ندارند» توضیح دادهام. گاهی در داخل یك بحث و فحص علمی میان دو نوع تحقیق تفاوت میگذاریم؛ تحقیقی كه معطوف به عمل و تغییر است و تحقیقی كه معطوف به كشف است. بحث فعلی اشاره به این تمایز نیست. یعنی در دسته دومی كه اشاره شد، مراد از تغییر، تغییری است كه متكی به كشف است.
یعنی در بحث فعلی این نیست كه در حوزه علوم انسانی و اجتماعی در میان حقایق آنهایی را انتخاب كنیم كه كاراییشان بیشتر است، بلكه پشت سخنشان به زعم من این است كه ما با حقیقت كاری نداریم، اگر حقیقت راه نمیآید، ما آن را به راه میآوریم. یعنی در میان این دسته از طرفداران علوم اجتماعی و انسانی حقیقتی كه برای تغییر كمكی نكند را حقیقت نمیدانیم. البته ممكن است این حرف تعجببرانگیز باشد، اما مساله این است كه این گروه نمیگویند ما حقیقت را قبول نداریم، بلكه میگویند این مسائل حقیقت نیست.
مردیها در ادامه به بخشهای نخست كتاب لوح سفید نوشته استیون پینكر اشاره كرد و گفت: در بخش نخست این كتاب به برخی فعالیتهای دانشمندان فیزیولوژیست، بیولوژیست و روانشناس درباره احوال انسان اشاره میشود كه مدعی شدهاند برخی تفاوتهایی كه آدمها دارند، مثل خشم زیاد مبنای فیزیولوژیك دارد.
بعد پینكر روایت میكند دانشجویان هاروارد عكس این محققان را به صورت تحقیرآمیز منتشر كردهاند، زیرا ادعایشان نژادپرستانه است. یعنی یك دانشمند چون در این زمینه تحقیق كرده و برخی احوالات روانی انسان مبنای زیستشناختی دارد، متهم است، در حالی كه همه میدانیم معنای تحقیق آن محقق این نیست كه هر كاری كه انسان كرد، مجاز است، بلكه ادعای او این است كه در معالجه فرد بزهكار باید واقعبینتر باشیم.
این استاد فلسفه گفت: این مثال را از آن جهت بیان كردم كه نشان دهم این دسته از مخالفان تحقیقات صراحتا نمیگویند كه ما جلوی حقیقت را میگیریم، زیرا به هر حال حقیقت وحشی است. بلكه میگویند هر چه از سنخ توسنیها و وحشیگریهای حقیقت باشد، حقیقت نیست. این مخالفت را نیز در كتابها و به صورت علمی بیان نمیكنند، بلكه با همان روش غیرعلمی كه اشاره شد مطرح میكنند. كیت ویندشاتل، مورخ استرالیایی در كتاب «تاریخسازی برای بومیان استرالیایی» به تفصیل و با مدارك مستند نشان میدهد كه بسیاری از ادعاهایی كه درباره كشت و كشتار بومیان استرالیایی توسط انگلیسیها در بدو كشف این سرزمینهاست، غیرواقعی و نادرست است.
بسیاری با او مخالفت كردند. این مخالفتها علمی و بر اساس مستندات علمی نبود، بلكه میگفتند ادعاهای تو به نفع سرمایه دارها و استعمارگران است. ما قرار است علمی را ترویج كنیم كه به ما كمك كند برای بومیان استرالیایی زندگی بهتری فراهم كنیم. لازمه این كار آن است كه نشان دهیم در گذشته این بومیان مورد ظلم واقع شدهاند.
در كتاب دیگری با عنوان «چه كسانی فمینیسم را دزدیدند؟» به گزارههایی پرداخته میشود كه برخی فمینیستهای رادیكال مدام تكرار میكنند، یعنی فمینیستهایی كه اگر وضع زنان بهتر شود، ناراحت میشوند. نویسنده این كتاب نشان میدهد كه این گزارهها نادرست هستند. نمونههایی از این ادعاها زیاد است.
مردیها در ادامه به نولته و كتاب حاضر پرداخت و گفت: در این كتاب نسب نولته به هایدگر میرسد. من از هایدگر هیچ چیز جز چیزهای بد نمیفهمم. از پدیدارشناسی نیز هیچ چیز نمیفهمم و تمام آنچه از پدیدارشناسی فهمیدم این است كه بگذارید هر چه دوست دارم از واقعیت برداشت كنم و دست و پای من را با این حرفهای علیت و دترمینیسم و... كه در فیزیك هست، نبندید.
میگویند فنومنولوژی یا پدیدارشناسی میگوید حرفهای دانشمندان را كنار بگذار و با واقعیت به طور خالص برخورد كن. كسی اگر دو خط علم یا فلسفه علم خوانده باشد میداند كه این حرف شوخی است. ما نمیتوانیم علم را كنار بگذاریم. ما همهچیز را ورای چیزهایی كه در علم شنیده و خواندهایم میفهمیم و بدون آنها به كودكی دو ساله بدل میشویم.
البته این سخن كه پیش داوری قسم خورده نداشته باشیم، درست است. اما اینكه همه حرفهای علمی را كنار بگذارم، غیرقابل باور است و شخصیت كسی كه این سخن را میگوید، برای من مشكلدار است. البته در عرفان گفته میشود ارتباطی بیتكیف بیقیاس/ هست رب الناس را با جان ناس. بیدلیل نیست كه فرقهای از فلاسفه ما كه با عرفان مانوس هستند، با فلسفه آلمانی هم مانوس هستند.
اما در حوزه علم با علل و انگیزهها و زمینهسازیها و عوامل اتفاقی و تصادفی سر و كار داریم و بررسی شان یك راه بیشتر ندارد. اینكه دكان كاملا متفاوتی باز كنیم، بیربط است. من از هایدگر این را میفهمم كه باید كل ٢٥٠٠ سال فلسفه به عقب بازگردد. من از شكاف آفرینش بیرون آمدهام و چیزی میگویم كه هیچ كس نفهمیده است! من سراغ حاق واقعیت رفته ام! اینها شوخیهایی است كه چندان خوش طعم نیست.
مردیها سپس به نولته بازگشت و گفت: تا جایی كه از نولته برداشت كردهام، تعارض میان او و هابرماس از این جنس است. اینكه چطور به تعبیر برخی نولته پدیدارشناس است، شاید با برداشت من از پدیدارشناسی متفاوت است. یعنی بحث این است كه هابرماس شخصیت برجستهای است. این برجستگی از نظر من به این خاطر است كه او دو ویژگی دارد.
نخست اینكه خاستگاهش به مكتب فرانكفورت باز میگردد. مكتب فرانكفورت نیز برای جمعی از روشنفكران ما چیزی در حد شورای ترنت كلیسای كاتولیك یا كتب مقدس است. یك بار به شوخی گفتم مادربزرگ من هم مكتب فرانكفورت را میشناسد، زیرا هر وقت كه سبزی پاك میكند، لابد با یكی از صفحات لایی روزنامهها كه معمولا صفحه اندیشه است، با این عنوان مواجه میشود. اما من یك صدم عظمتی كه درباره این مكتب گفته میشود را قبول ندارم، ضررهایشان بماند!
این یكی از مدهایی است كه گرفته است. ویژگی دوم هابرماس این است كه معروف است تعدیل شده و تندگوییها و غلظت ایشان را ندارد و بنابراین تا حد زیادی رام و اهلی شده و این باعث میشود تعداد دیگری كه اندكی دل در گروی مكتب فرانكفورت دارند، اما ایرادهایش را نیز میدانند، میگویند بالاخره هابرماس هم فرانكفورتی است و هم اصلاح شده. در حالی كه من از هابرماس هم چیزی نفهمیدهام. به آقای ریمون بودون اقتدا میكنم كه همین را میگوید.
من نیز همین را میگویم و از هابرماس چیز تازهای در نیافتهام و از نظریاتی كه به اسم او مهر خورده، از پس تبلیغات نكته دندانگیری به دست نمیآید. من هابرماس را ذیل همان گروهی قرار میدهم كه میگوید علم اگر میخواهد علم باشد باید كمك كند كه دنیا را عوض كند و علمی كه كارش صرفا توصیف باشد را نمیخواهم.
مردیها گفت: هابرماس در جدال با نولته مدعی نمیشد كه من تحقیق كردم و دیدم آشوویتس با مجمع الجزایر گولاك فرقی میكند، بلكه میگوید ما از این حرف نولته كه این دو شبیه هم هستند، خوشمان نمیآید.
هابرماس میگوید وظیفه ما این است كه نشان دهیم یك پدیده یكتا به نام آشوویتس وجود داشته و مشابه ندارد و این كافی نیست، بلكه آشوویتس محصول سرمایهداری است. بنابراین اگر كسی مثل نولته بگوید گولاك مشابه آشوویتس است و محصول نظام كمونیستی است، را به كلی نمیپذیریم. یعنی هابرماس كاری به تحقیقات علمی ندارد و مدعی است كه آشوویتس امری است كه هرگز
در تاریخ وجود نداشته است. اگر مورخی بگوید كه در گذشته و حال موارد مشابهی حتی بدتر از آن رخ داده است، نمیگویند كه راست یا دروغ میگویی و برای استدلال خودشان هم دنبال مدارك نمیروند، بلكه میگویند «خوش مان نمیآید.» اما این «خوشمان نمیآید» را با صراحت نمیگویند.
مردیها گفت: در میان روشنفكران غربی از مفهوم politically correct بسیار مورد استفاده است. به این معنا كه وقتی كشف یا حقیقتی برای ایشان عرضه میشود، حقیقت آن برای ایشان اهمیت ندارد بلكه مساله مهم این است كه آیا این كشف یا حقیقت به ما كمك میكند یا خیر؟ اگر كمك میكند ما آن را قبول میكنیم و در غیر این صورت خیر. مثلا اخیرا رییس دانشگاه هاروارد در یك سخنرانی گفت امروزه دیگر نمیتوان از تبعیض نسبت به زنان در مسائل آموزشی سخن گفت و اگر خیلی نمیآیند، لابد دوست ندارند یا در این زمینه استعداد ندارند. او را مجبور به استعفا كردند! بحث این نیست كه حرف او درست یا غلط است، بلكه این یك حرف علمی است. اما اینكه با تظاهرات او را مجبور به استعفا كنیم، بحث دیگری است. یعنی حقایق برای ایشان بماهو حقیقت اهمیت ندارد.
وی در پایان گفت: این نحوه از برخورد با حقیقت مدعی اخلاقی بودن است. یعنی مدعی است كه با لگام اخلاق جلوی حقیقت را میگیرد و آن را در جهت اخلاقیات رام میكند. اما به نظر من این یك پارادوكس اخلاقی است. زیرا كسانی كه در این وادی قرار میگیرند یعنی زمام حقیقت را كف اخلاق میگذارند و میگویند ما باید در چارچوبهای اخلاقیای قدم بگذاریم كه وضع انسانهای نابرخوردار را بهتر كنیم، ناگزیر میشوند دروغ بگویند، جعل كنند و اتهام بزنند و این پارادوكس اخلاق است. همه میدانیم كه سارتر به شوروی رفت و برگشت گفت وضع آنجا خیلی خوب است و دموكراسی است.
٢٠ سال بعد گفت دروغ گفتم. احتمالا اگر از فوكو نیز میپرسیدیم، همین را میگفت. وقتی با چپها بحث میشد، نمیگفتند حرفهای تو غلط است، میگفتند این حرفها را سازمان سیا به تو آموخته است. كولاكفسكی در كتابش به نقل از لنین میگوید با دشمنانتان و منتقدتانتان بحث نكنید، آنها را لجنمال كنید!
در حوزه عمل سیاسی قضیه این است، اما در حوزه علم چنین نیست. در این كتاب هابرماس نقل قولی از نولته میآورد كه دروغ است.
یعنی میخواهد رسما نولته را بزند و میگوید لزومی ندارد كه من عین حرفهای نولته را بیاورم. به طور خلاصه یك نحله از دانشمندان و پژوهشگران معتقدند در چارچوب یك نگاه اخلاقی كلان مدعیاند آن چیزی علم است كه به ما در تغییر دادن كمك كند. خود این ادعا محل تردید است كه آیا ما حق داریم كه حتی به نفع اخلاق حقیقت را انكار یا آن را تحریف كنیم؟ بدتر زمانی است كه این دانشمندان برای پیشبرد این چارچوب اخلاقی شان از رفتارهای خلاف اخلاق استفاده میكنند.
شروین وكیلی، پژوهشگر تاریخ و جامعهشناسی
شروین وكیلی دیگر سخنران این نشست بود كه بحث خود را با مقدمهای درباره نگرش امروزی به آلمان آغاز كرد. وی با اشاره به سه فیلم «عهد بیگانه» (ساخته رایدلی اسكات، ٢٠١٧)، «درمانی برای خوبی» (ساخته گور وربینسكی، ٢٠١٦) و « زن شگفت انگیز» (ساخته پتی جنكیز، ٢٠١٧) آغاز كرد و گفت: این سه فیلم روز كه مخاطبان بسیاری دارند، اگرچه در ژانرهای متفاوتی ساختهاند، اما هر سه یك وجه مشترك دارند. در هر سه امر آلمانی پلید است. برای من كه به رمزشناسی سیاسی فیلمها حساس هستم، این سوال پدید میآید چرا ٧٠ سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم كه آلمان هیچ تهاجم نظامی نداشته و حتی آلمان ارتش نظامی ندارد، چرا آلمان اینقدر صریح و روشن ترسناك است و در فیلمها یك وجه تاریك دارد؟ حتی مساله رایش سوم و نازیها نیست، بلكه خود آلمان مسالهزاست.
وكیلی بعد از بیان این مقدمه گفت: ارنست نولته در ایران ناآشناست در حالی كه همتای او یعنی یورگن هابرماس در ایران بسیار شناخته شده است و آثارش ترجمه شده و مقالات فراوانی درباره وجوه فكری او نوشته شده است. همچنین در مورد لومان در فارسی تقریبا چیزی نداریم. در حالی كه در حوزه تفكر تاریخی نولته و هابرماس اصلا هم سطح نیستند به این معنا كه نولته اندیشمند حوزه تاریخ هم از نظر فلسفی و هم از حیث علمی است، در حالی كه هابرماس چنین نیست. پس چرا هابرماس در ایران رایجتر است؟ همچنین است مقایسه نیكلاس لومان و هابرماس. نیكلاس لومان در حوزه جامعهشناسی از منظرهای انسجام فلسفی، تفكر جامعه شناختی، دامنه دادههایی كه گواه میگیرد، كارآمدی آنچه میگوید و تاثیری كه در اندیشه گذاشته اصلا قابل مقایسه با هابرماس نیست و برتر از اوست. البته هابرماس هم متفكر مهمی است، مثل ویكتور فرانكل و حتی مهمتر از او اریش فروم. اینها مكتب فرانكفورتیهایی هستند كه ماركسیسم و فرویدیسم را تركیب كردند، ضمن آنكه هابرماس اندیشه مدرن و روشنگری را نیز دخیل و تركیبی ارایه كرده است. البته از نظر فلسفی متناقض است كه قابل بحث است. اما به هر حال میپذیرم كه اینها متفكران مهمی هستند، اما قابل مقایسه با چهرههایی كه ذكر شد، یعنی لومان و نولته نیستند. پس چرا در ایران این چهرههای اخیر مطرح نیستند؟
منسجمترین دستگاه نظری برای توضیح فاشیسم
وی در ادامه به اهمیت نولته پرداخت و گفت: نولته به دلیل طرح چند پرسش اهمیت دارد. مثلا او به روشنی به این پرسش میپردازد كه فاشیسم یعنی چه. ثلث اول قرن بیستم درگیر فاشیسم بوده است و در آغاز این سده جنگ سی سالهای داریم كه در آن رگ و ریشههای فاشیسم به وضوح مشهود است. در ایران امروز تعبیر «فاشیسم» به عنوان یك ناسزای سیاسی به كار میرود و كمتر به این پرداخته میشود كه فاشیسم واقعا به چه معناست در حالی كه طرح پرسش علمی دقیق در این زمینه را نولته نخستینبار به جدیترین شكل انجام داده است و تا به حال نیز قانعكنندهترین پاسخ را به آن داده است، یعنی منسجمترین دستگاه نظری برای توضیح فاشیسم و قابل اعتمادترین مجموعه گواهان و دادههای عینی تاریخی برای توضیح فاشیسم را نولته ارایه داده است. او از یك نظر دیگر نیز مهم است، یعنی طرح پرسش در زمینه تفكر چپ ماركسیستی و قرائتهایی كه از ماركس ارایه میشود. البته من نمیگویم كه خود ماركس بهتر و والاتر از ماركسیستهای بعدی باشد و فكر میكنم ماركس كما اینكه لنین، دقیقا در امتدادی است كه شاخههای بعدی ماركسیستی است. چنان كه پلخانف نیز چنین است. یعنی اگر ایدهها و گفتمان چهرههایی چون ماركس، لنین و پلخانف را تحلیل كنید، همان خشونت و عناصری گاه فاجعهبار را مییابید.
وكیلی در پاسخ به چگونگی فهم ماركسیسم در ایران به گرایش نولته به ماركسیسم و گرایش خانوادگی او به این نحله فكری اشاره كرد و گفت: نولته در آغاز به عنوان یك اندیشمند چپ در فضای دانشگاهی و روشنفكری آلمان شناخته شد. یك دلیل دشمنی با او نیز به این خاطر است كه چپگرایان با او به عنوان یك مرتد برخورد میكنند. وگرنه با كسانی كه از آغاز اندیشه محافظهكار داشتند، چنین برخوردی نشد، مثلا یواخیم فست، نویسنده زندگینامه مشهور هیتلر نخستین كسی بود كه یكتا نبودن آشوویتس را مطرح كرد اما با او چنین برخوردی نشد. ضمن آنكه اصلا نولته مدافع یكتایی آشوویتس است. منتها حمله به نولته هم به خاطر ارتداد او از چپ است و هم به این دلیل كه نولته دیدی محكمتر در نقد ماركسیسم به مثابه یك جنبش اجتماعی تاثیرگذار در قرن بیستم ارایه میكند. او در كتاب مهم «ماركس و انقلاب صنعتی» میگوید قرن بیستم با پیروزی سیاسی ماركسیسم در ١٩١٧ شروع و با فروپاشی سیاسی اردوی ماركسیسم اروپایی در ١٩٨٩ به انتها میرسد. نولته قرن بیستم را قرن سیطره ماركسیسم بر اروپا و تهدید اروپا از این جانب میخواند.
وكیلی نگاه نولته به فرآیند تاریخ را دیگر نكته مهم او خواند و گفت: این جایی است كه پدیدارشناسی او وارد میشود. نولته جایی بین مورخان پوزیتیویست آلمانی كه تنها به دادهها سر و كار دارند و اندیشمندانی كه از موضعی سیاسی گفتمانی تاریخی تولید میكنند (چپها و محافظهكاران راست) قرار میگیرد. این وجه برتر كارهای نولته است. یكی از اقدامات مهم او نگاهش به انقلاب صنعتی است. همه خوانندگان علوم انسانی معمولا با شنیدن لفظ انقلاب به یاد انقلابهایی چون انقلاب فرانسه و انقلاب اكتبر میافتند. معمولا به قدرت رسیدن نازیها در آلمان یا راهپیمایی موسلینی به سمت رم را انقلاب نمیخوانیم، در حالی كه اینها نیز انقلاب است. نكته مهم نولته پیشنهاد یك نگرش تاریخمند مبتنی بر پدیدارشناسی است كه بر مبنای آن همه این اتفاقات واكنشی در برابر انقلاب صنعتی است. شگفت اینكه شواهد چشمگیری ارایه میكند كه این واكنش در اكثر مواقع به خصوص در مورد ماركس و انگلس ارتجاعی است. نولته نشان میدهد متفكرانی چون مالتوس كه محافظهكار است، تاثیر زیادی بر ماركس داشته است و بسیاری از اندیشههایی كه بر ماركس تاثیر گذاشته، گرایشهای ارتجاعی ضد انقلاب فرانسه یا مهمتر از آن ضد انقلاب صنعتی است.
وكیلی در ادامه برخی دیگر از مسائلی كه نولته مطرح كرده را بیان كرد و در پایان به پرسش ضرورت نولته پرداخت و گفت: با خواندن نولته چند نكته یاد میگیریم، نخست اینكه متوجه میشویم چقدر مرزبندیهایی كه در مورد اندیشه مدرن در ذهن داریم، نادرست است، مثل مرزبندی چپ و راست در سیاست جهانی. با خواندن نولته متوجه میشویم این مرزبندیها چقدر نادرست است و اصلا آدمها بسته به موقعیتهایشان یكسری از آرایی كه به نظر متعلق به اردوی مقابل است، وام میگیرند. بنابراین پیچیدگی مرزبندیها و لغزان كردن زمینهایی كه استوار فرض میكنیم و دستگاههای متعصبانهای بر آنها بنا میكنیم، یكی از دستاوردهای نولته است. دستاورد مهم دوم نولته این است كه با خواندن او یاد میگیریم از پرداختن به موضوعاتی كه از نظر جامعه علمی و به طور عمومی تابو تلقی میشوند، نترسیم و به آنها بپردازیم.
مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر
مهدی تدینی، مترجم كتاب واپسین سخنران این نشست بود كه بعد از سپاسگویی از ارنست نولته نویسنده كتاب، ناشران كتاب به ویژه ناشر آلمانی كتاب و سخنرانان حاضر گفت: من در سالهای كهنسالی نولته افتخار گفتوگو با او را داشتم و برایش بسیار شگفتآور و لذتبخش بود كه آثارش به فارسی ترجمه و منتشر میشود. او با سن بالایش از توان ذهنی عجیب و غریبی برخوردار بود و نظم آلمانی در رفتار و گفتارش متبلور بود. نولته یك خانه روستایی در شمال آلمان داشت كه سالیان سال تابستانها به همراه همسرش به آنجا میرفت. یك بار در جریان پروپوزال دكترا با ایشان تماس گرفتم، به من گفت من پیرمرد بلد نیستم و در روستا نیز اینترنت ندارم و از پسرم خواستهام كه به این خانه روستایی بیاید و برای من اینترنت را راهاندازی كند، تا بتوانم پاسخ تو را بدهم.
تدینی در ادامه گفت: وقتی سراغ نولته رفتم، شگفتآور بود كه چرا نولته در ایران شناخته شده نیست، یعنی بزرگترین دعوای نظری در آلمان پس از جنگ جهانی دوم بین نولته و هابرماس بود. یك سوی دعوا هابرماس است كه نه تنها میشناسیم، بلكه شیفتهاش هستیم و از آرایش بسیار اقتباس و استفاده میكنیم اما آن سوی دعوا یعنی نولته حتی اسمش را هم نمیدانیم. این نشان میدهد كه چقدر ما در انتقال اندیشه غربی نامتوازن عمل میكنیم. به این دلیل كار روی نولته را شروع كردم و نخستین كتاب هم جنبشهای فاشیستی در قرن بیستم است. آثار نولته بسیار حجیم است. به همین خاطر احساس كردم به یك تكنگاری برای مرور اندیشه نولته نیازمندیم تا آثار خودش به تدریج ترجمه و منتشر شود. از این رو كتاب حاضر یعنی «ارنست نولته: سیمای یك تاریخ اندیش» نوشته زیگفرید گرلیش را كه بهترین اثر در این زمینه است و نویسندهاش دوستی نزدیكی با نولته دارد، ترجمه كردم. این كتاب نیمقرن كار نظری نولته از ١٩٦٣ تا ٢٠٠٩ را پوشش داده است و اثر كاملی برای شناخت نولته است.
وی در ادامه به پرسش «چرا نولته؟» پرداخت و گفت: در دهههای ١٩٦٠ و ١٩٧٠ به عنوان یك فاشیسم پژوه و استاد مطرح شناخته میشد، در دهه ١٩٨٠ اندیشهاش را بسط داد و با آثاری كه راجع به ماركسیسم و لیبرالیسم و جنگ سرد نوشت، به یك ایدئولوژیپژوه بدل شد. ١٩٨٦ دعوای بزرگ تاریخنگاران رخ داد و از جهت رسانهای هابرماس پیروز میدان بود، زیرا جمیع رسانهها ترجیحشان به دفاع از هابرماس بود. دولت آلمان نیز ترجیح میداد از اندیشهای كه كمتر دردسر دارد، حمایت كند. در دهه ١٩٩٠ نولته كمی منزوی شد و بیشتر به فلسفه تاریخ پرداخت یا به تعبیر دقیقتر تاریخ اندیش شد. در دهه آغازین سده بیست و یكم نیز نولته به اسلامگرایی پرداخت. نولته به دلیل تاریخاندیشی مهم است.
تدینی گفت: تعبیر «تاریخاندیشی» را من وضع كردهام و فكر میكنم پیش از آن در فارسی نبوده است. تاریخاندیش با فیلسوف تاریخ متفاوت است. فیلسوف تاریخ كسی است كه تاریخ را در یك چارچوب نظری عظیم تحلیل میكند. اما تاریخاندیش كسی است كه تاریخ را میخواند، دادههای تاریخی را به كمك فلسفه به كدهای انتزاعی بدل میكند و با این كدهای انتزاعی امروز را تفسیر و تحلیل میكند و آینده را پیشبینی میكند. به این معنا تقریبا همه آدمیان «تاریخاندیش» هستند، یعنی در گفتار روزمرهشان تاریخاندیشی میكنند. هر متفكری در حوزه علوم انسانی از جامعهشناس تا فیلسوف و تاریخنگار تاریخاندیشی خاص خود را دارد. نولته در كتاب «تاریخاندیشی در قرن بیستم» ٥٠ متفكر برجسته قرن بیستم را معرفی و اندیشه تاریخی ایشان را استخراج كرده است. البته مفهوم «تاریخاندیشی» در غرب وجود داشته اما نولته آن را برجسته كرده و روی آن كار كرده است. علت نیز آن است كه نولته باور دارد خیلی از اتفاقات و جریانات بزرگی كه در قرن بیستم رخ داده، نتیجه یك تاریخاندیشی خاصی است. بسیاری از تاریخنگاران معتقدند كه روند تاریخ، روند پیروزی نور به تاریكی است، اما این یكی از انگارههای سادهاندیشانه راجع به تاریخ است.
تدینی گفت: اهمیت نولته در این است كه او انگارههایی كه در غرب جا افتاده را به چالش میكشاند. تاریخاندیشی یك ساختار برای تفكر است. وقتی الگوهای تاریخاندیشی نولته را بشناسیم عین آن را میتوانیم در مورد تاریخ معاصر ایران به كار ببریم. این هدف اصلی من از معرفی و پرداختن به اندیشه نولته بود. به نظر من نولته نگرشهای ما را در امتداد بازتفسیرش از پدیدههای جهانی تغییر میدهد. نولته مفهوم چپ را تغییر میدهد و به صراحت میگوید تا زمانی كه چپ نباشد، راست به وجود نمیآید. این از انگارههای محل بحث اوست. او تاكید زیادی دارد كه فاشیسم را بدون ماركسیسم نمیتوان فهمید و كشتار یهودیان را بدون فهم كشتارهای كمونیستها نمیتوان فهمید. بنابراین ما میتوانیم الگوهای نظری تاریخاندیشی را از نولته وام بگیریم و برای فهم تاریخ معاصر خودمان به كار ببریم.