«مهم نيست ديگران چه ميگويند، مهم اين است که من آن شکلي که دوست دارم زندگي کنم.» اين جملهاي است که بارها با آن مواجه شدهايم و در مورد اين مسئله قضاوتهاي مختلفي صورت گرفته است.
به گزارش عطنا، عدهاي نسل جديد را بيدغدغه، عدهاي بيهويت و ديگران نيز به شکلهاي مختلفي اين نسل را بازگو ميکنند که همه نشان از شأن پايين اين نسل از منظر بسياري از افراد جامعه دارد.
محمدجواد غلامرضاکاشي، استاد علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبائي اما از شکاف و تجربه فرهنگي حرف ميزند. او ميگويد: «من فکر ميکنم ما فرصت بيشتري داشتيم مسلمان باشيم و فرصت کمتري براي مؤمنبودن. اين نسل فرصت بيشتري براي مؤمنبودن دارد و شايد به معناي جمعي فرصت کمتري براي اينکه مسلم باشد، نه اينکه مسلمان نباشد.
به اين معني که هويتهاي جمعياش تضعيف ميشود ولي فرصت براي وجدانهاي مؤمنانه فردياش بيشتر است. اگر مسلمان هستند، اسلامشان بيشتر از ما بر انگيختههاي دروني استوار است و کمتر بر اجبارها و فضاهاي گرم بيروني. من فکر ميکنم اين براي هويت مسلماني دستاوردهاي بيشتري دارد تا آن الگوي قبلي.»
او در گفتوگويي مفصل با روزنامه وقایعاتفاقیه به بررسي ابعاد و علل تفاوت نسل جديد با گذشته يا به عبارتي ديگر شکاف فرهنگي ميان نسلها پرداخته است:
*نسل جديد چه هويت و سرشتي دارد؟
عرضه يک پاسخ کلي راجع به يک نسل خيلي ساده نيست، براي اينکه ما به اعتبار سن مجوزي نداريم يک گروه اجتماعي عظيم را تابع يک نظام اعتقادي يا هويتي کنيم. اين نسل هم مانند نسلهاي گذشته خودش چندگانه است؛ بنابراين نميتوان گفت «هويت اين نسل چيست؟»
چنان که گويي به اعتبار نسل، تابع يک نظام اعتقادي، الگوهاي آرماني و رفتاري واحدي هستند؛ فقط ميتوان گفت چه چيزهاي تازهاي وجود دارد. ويژگيهاي تازه اين نسل، تا حدي به داشتههاي نسل قبل از او بازميگردد. هر نسل در تجربه زيسته خود، متکي به قضاوتهايي نسبت به پدر و مادران خود و ثمره حيات جمعي آنهاست.
پس در گفتوگو پيرامون چند و چون يک نسل بايد به نسبت او با نسل و نسلهاي پيشين و ارزيابي و قضاوت نسبت به آنها پرداخت. علاوه بر اين، هر نسل با متغيرهاي تازهاي مواجه است. از رويدادهاي سياسي و اتفاقات اقليمي، گرفته تا دگرگونيهايي در حوزه دانش و تکنولوژي. با اين دو محور ميتوان گفت که ما با چه پديدههاي تازهاي در نسل جديد مواجه هستيم.
*تا چه ميزان از نسل گذشته خود متأثر است؟
اين نسل، با پدران و مادراني مواجه است که در عرصه سياست با جنبشهاي ناسيوناليستي، چپ و اسلامي همساز بودند. در اين ميان اسلامگرايي بيش از همه شاخصه نسل پدران و مادران نسل جديد است.
ما نمايندهها و حاملان شکلي از جريان اسلامگرايي بوديم. حال نسل جديد حولوحوش دستاوردها، کمبودها، کاستيها، بحرانها و دستاوردهاي نسل ماست که راه خودش را انتخاب ميکند. بايد بررسي کرد اين نسل با آنچه ما بر او عرضه کرديم چه ميکند. به نظرم در اين زمينه، با نوعي شکاف و تجربه فرهنگي مواجهيم.
به جد گروههايي از ميان نسل جديد تداوم نسل ما هستند و وفادار به افقهايي که پدران و مادران آنها عرضه کردهاند و گروهي، در ستيز و تعارض با آن قرار گرفتهاند. ما نسل پس از خود را به اين دو گروه شقه کردهايم. گروهي حاصل ما را دستاورد خود ميپندارند و گروهي در آينه آن دشواريها، بنبستها و معضلات خود را جستوجو ميکند و تلاش دارد با آن مرزبندي کند.
*خلق ميکنند يا مرزبندي؟
همراه با مرزبندي خلق نيز اتفاق ميافتد؛ البته آنها هم که وفادار به افق نسل پيشين هستند در حال خلق و ابداعند. تداوم يا مرزبندي هر دو با خلق و ايجاد امکانپذير است. آنها که خود را وفادار به افق نسلي ما ميپندارند، از چيزي دفاع ميکنند که ما خيلي با آن آشنا نيستيم. آنها به اقتضاي دوران و خواست خود، با متوليان نظام سياسي همداستان شدهاند و دريافتي ديگر از افق دوران انقلاب خلق و ابداع کردهاند. آن گروه ديگر از اين نسل نيز براي مرزبندي با افق دوران انقلاب و با آنچه وفاداران به انقلاب خلق و ايجاد کردهاند نيازمند خلق و ابداعند و کموبيش چنين نيز ميکنند.
*آيا خلق يک افق تازه کار سادهاي است؟
توليد افق تازه و خلق و ايجاد براي نسلي که خواهان مرزبندي است به سادگي ممکن نيست. آنها با مشکلاتي دراينزمينه مواجهند. آنها کار سختي در پيش دارند. دراين زمينه من به دو دشواري اشاره ميکنم؛ نکته اول اينکه ساختن يک هويت جمعي خارج از قلمروی دين چنان که در عرصه عمومي فراگير باشد و قدرت بيافريند بسيار دشوار و پيچيده است.
دوم اينکه درحالحاضر عرصه جهاني تحولاتي تجربه کرده است که مقتضي بازتوليد هويتهايي نظير ناسيوناليسم و چپگرايي و امثالهم نيست اما اجازه بدهيد به اصل بحث برگرديم. گفتم که نسل جديد در وهله نخست در واکنش به نسل پيشين خود احراز هويت ميکند. پس از آن هويتسازي نسل جديد را بايد در نسبت با متغيرهاي جديدي ارزيابي کرد که در دوران ما نبود. آنچه به نظرم دراينزمينه قابل ذکر بوده تحول در مخيله جمعي اجتماعي است.
در دوران من دولت و رسانههاي متمرکز دولتي بسيار قدرتمند بودند. رسانهها اعم از آنچه در اختيار رژيم پهلوي بود و آنچه در اختيار اپوزيسيون، نظير مساجد و حسينيهها، همه يکسويه بودند و فرستنده کموبيش در بازتوليد هويت مورد نظر خود موفق بود. دريافتکننده پيام چندان با بازار شلوغي مواجه نبود. اگر جنس عرضهشده توسط رسانههاي رسمي را دريافت نميکرد به سرعت سراغ بنگاه اپوزيسيون ميرفت. به هرحال ما تنها دريافتکنندگان پيام نبوديم. ما هيچگاه در پختن پيام مدخليتي نداشتيم.
در چند و چون آنچه مخيله اجتماعي ما را ميساخت مدخليتي نداشتيم. هويت ما در اين رسانهها به ما عطا ميشد. ما ايمان ميآورديم يا نميآورديم. قصه اين بود اما امروز با جهان پيچيدهاي مواجهيم. مخيله اجتماعي به آن صورت سازمانيافته و رسانهاي نميتواند توليد شود زيرا دريافتکننده همزمان فرستنده هم هست. اگر در زمان ما مخيلههاي اجتماعي مانند ساختمان بودند، الان بيشتر شبيه به ابرند. مثل ابر که تغيير شکل ميدهد و جابهجا ميشود.
*اين وضعيت را چطور ارزيابي ميکنيد؟
در وهله نخست وضعيت رضايتبخشي نيست، به اين معنا که اين نسل کمتر قادر است اراده خود را در ميدان سياسي تبلور عيني دهد و به جهت اين ناتواني احساس يأس ميکند. گاهي ترجيح ميدهد که منفعل يا منزوي شود يا اصلا از ميدان بيرون رود اما درعين حال ميتوان اين وضعيت را مثبت قلمداد کرد.
از اين حيث که هر چه اين صورتبنديهاي نمادينشده در عرصه عمومي تضعيف ميشوند اين فرصت بيشتر به وجود ميآيد که سوژههاي نيرومند متولد شوند. به جاي اينکه قدرتشان را محول به يک هويت جمعي ساختهشده کنند، خودشان مرجعيت پيدا کنند. در اين شرايط امکان تولد آنها بيشتر است. اين شعار را زياد از اين نسل ميشنويم که «مهم نيست ديگران چه ميگويند، مهم اين است که من آن شکلي که دوست دارم زندگي کنم.»
اين دقيقا آنجايي است که هويتهاي فردي بيشتر مجال حضور و ظهور پيدا ميکنند؛ البته چنين وضعيتي وضعيت دشواري براي اين نسل است زيرا پاداش نميگيرد، تحقير ميشود، ديده نميشود، قدرت بروز و ظهور کمتري دارد ولي پيامدهاي درازمدت آن ميتواند مثبت باشد، اگرچه در همان حال ميتوان از اين وضعيت احساس خطر نيز کرد.
*هسته اين جامعه اخلاقي چيست؟
عليالاصول عقل است. عقل جاي آن را ميگيرد و همهچيز در دادگاه عقل خود را ميسنجد. چه دين، چه ايرانيت، چه ناسيوناليست و... حال بايد از يک نوع قانون عقلاني تبعيت کند که هر کسي در وجدان فردي خود آن را تصديق ميکند و درعينحال در عرصه عمومي هم آن عادلانه قلمداد ميشود.
*عقلي که ميگويد «هر جور که دوست دارم زندگي ميکنم» چگونه ميتواند معيار باشد؟
اين فقط مقدمهاي براي ظهور يک قاعده عقلاني است. زماني که ميگويم همانطور که دوست دارم زندگي ميکنم؛ اميال خود را به ميان ميآورد و اين در يک چشمانداز کلان مخاطرهآميز است اما سوي ديگر اين عبارت آن است که «من مسئول زندگي خودم هستم»، اين يک گام بهپيش است.
حال همين آدم که دوست دارد همان شکلي که ميخواهد زندگي کند تبعا اين را هم ميآموزد و شايد هم آموخته باشد که خود پاسخگو و مسئول خود است. پذيرش مسئوليت خود، موضوعي است که در آن جمله به ظاهر آنارشيستي پنهان است. اين سوژهاي که مسئوليت زندگي خود را بر دوش ميکشد آنقدر اين را ميفهمد که براي آن کاري که ميخواهد انجام دهد، نميتواند مانع ديگري شود.
عقل محتاط به او ديکته ميکند که براي آنکه بتواني آنچه ميخواهي و دوست داري انجام دهي، پيشاپيش بايد بپذيري که ديگران هم آنچه دوست دارند انجام دهند؛ بنابراين حريم ديگران را هم بايد رعايت کنيم. حداقلش اين است که به ديگران هم اجازه بدهيم آنچه دوست دارند را انجام دهند اما از اجتماع اين سوژههايي که حريم يکديگر را رعايت ميکنند، سوژه نخستين گام براي تبديلشدن به يک سوژه اخلاقي را برخواهد داشت.
حال سوژه آماده ميشود براي اينکه به يک سوژه اخلاقي هم بدل شود. همين الان هم تا حدي اخلاقي است. به خاطر اينکه ديگران را بهقدر خود، بهمنزله يک غايت محترم شمرده است. منظورم اين است که اگر اين جامعه قرار نباشد ازهمگسيخته شود، مستعد تجربه جدي عصر تجدد است. اين همان تجدد است.
*معناي اصلي جامعه در اين صورت چگونه است؟
ظاهر آنچه گفتم به نظر ميآورد که گويي سوژهها از محيطشان گسيخته شدهاند و همه به يک خودانتزاعي و مجرد از محيط تبديل شدهاند. درواقع اينطور نيست. اين خودها، خودهايي هستند که در اين بستر فرهنگي زيست ميکنند.
در بستر يک جامعه ديني در حال بزرگشدن هستند؛ جامعهاي که هويتهاي ملي و سرزميني در آن وجود دارد؛ بنابراين در بازسازي جهان خود و احساس خود مستقل، به نحوي همه اين عناصر جاري در محيط را بازسازي و درونيسازي ميکند. جامعه متشکل از گروههاي متنوعي ميشود که هر کدام به نحوي ذخایر فرهنگي محيط را دروني کرده و براساس تأويلي خاص با آنها زيست ميکند. ذخایر فرهنگي، ديني و تاريخي جامعه تنها در اين صورت است که با صد گل به صد شيوه ميشکفند. اجازه دهيم در موقعيتهاي گوناگون سوژهها منظومههاي فرهنگي را به شيوه خود بازسازي کنند. آنگاه صد فهم از ايرانيبودن خود داريم، صد جلوه از مسلماني و دهها جلوه از شرقيبودن خود. به نظر من غناي فرهنگي يعني همين. در جهاني که امروز با آن مواجه هستيم غناي فرهنگي بيشتر به اين شکل است.
*اين هويت تازگي دارد يا منحصرا پاسخي است به نسل گذشته؟
من از اول نيز بيان کردم که بخشي از آن پاسخي است به نسل ما. نسل ما زمينهساز اين پاسخ متفاوت و اين چشمانداز متفاوت است. ما چه کرديم؟ ما فکر ميکرديم با واگذارکردن خود به يک هويت جمعي درواقع ميتوانيم به يک جامعه اخلاقي برسيم. تجربه نسل ما اين بود. ما تکتک فکر ميکرديم اگر خودمان را وامينهيم به يک هويت جمعي (بهنوعي شبيه روسو) همهچيز درست ميشود.
جهان ما بسيار شبيه جهان روسويي بود. يک اراده عمومي که فکر ميکرديم اخلاقي است و منوط و وابسته بود به وانهادن ارادههاي فردي اما محصول کار ما در چشمانداز اين نسل چیست؟ به نظر اين نسل، ما جامعه اخلاقيتري نساختيم. نتيجه گرفته است که راه رسيدن به جامعه اخلاقي واگذارکردن خود به يک نظام معنايي جمعي و عمومي نيست چون عملا نه آن اراده عمومي شکل ميگيرد، نه جامعه اخلاقي ميشود و نه سوژهها سرانجام احساس آزادي بيشتري ميکنند.
اراده عموميای که ما در سوداي آن بوديم، عملا تبديل به اراده خصوصي کساني جز خودمان ميشود. جامعه به خود وانهاده ميشود و جامعهاي که به خود وانهاده شده ديده نميشود و براي ديدهشدن ناچار است به در و ديوار بزند، براي اينکه ديده بشود. به نظر من اين نسل نتيجهگيري اخلاقي درستي انجام ميدهد، تصور ميکند هر ميدان بازيای که منوط به انحلال او در آن منظومه معنايي باشد، اخلاقي نيست. نه براي خودش اخلاقي است و نه منجر به پيامدهاي اخلاقي براي جامعه ميشود. خودش بايد راه خودش را پيش ببرد.
*با اين شرايط حتي يک جريان روشنفکري هم نميتواند تأثيرات خود را بر اين نسل بگذارد؟
تأثيرات خود را دارد اما ديگر اين تأثيرات منجيگرايانه نيست. حتي در دهه 70 هم به اين شکل نبود. دکتر شريعتي نماد آن دوران بود؛ البته به دکتر شريعتي ربطي نداشت. به آن افقي ربط داشت که شريعتي را با خود ميبرد. آن نسل منتظر منجي نجاتبخش و رهاييبخش بود. ديگر بعد از انقلاب با اين پديده مواجه نيستيم. در دهه 70 هم به اين شکل نيست. شريعتي خود از اين وضعيت شکايت داشت اما کاري از او ساخته نبود.
آيا اين نسل با گذشته متفاوت است يا دچار گسست نسلي شده است؟
از حيث ويژگيهايي که براي اين نسل شمردم در برخي موارد با گسست و در برخي موارد با تداوم مواجهيم. درعين گسست و شکاف، تداوم را هم ميبينيم. اين نسل سر مواقع و مواضع مختلف اتخاذ تصميمهايي ميکند که اينها را بايد با امکانهايي که درحالحاضر گشوده شده است، نگاه کنيم. نه بر اساس آرمانها و اصولي که در جاي ديگري طراحي شده است. در اين بازتعريف خود برحسب موقعيت، در بسياري از مواقع بازميگردد و مواريث نسل قبل از خودش را دوباره بازخواني ميکند.
بازيگر هيچ چيز را از کيسهاش بيرون نميريزد. بهموقع از همه چيز استفاده تازه، براي هر چيز قديمي ميکند. بازيگر در بسياري از مواقع هر چيز کهنهاي را نو ميکند، هر چيز نويي را کهنه ميکند. نه عقد دائم حوزهاي است، نه چيزي را سهطلاقه کرده است. در ميدانهاي بازي گاه ميبينيم که چيزهاي قديمي دوباره خوانده ميشوند و دوباره چيزهاي نويي توليد ميشوند؛ بنابراين من ميخواهم بگويم تداوم در عين شکاف.
*نگرش به دين چه تفاوتي ميکند؟
به نظر من هويت ديني ما، موقعيت تازهاي يافته است. قدما درباره تفاوت ميان اسلامآوردن و ايمانآوردن سخن ميگفتند دينآوردن يک امر ظاهري بوده اما ايمانآوردن يک امر دروني است. من فکر ميکنم ما فرصت بيشتري داشتيم مسلمان باشيم و فرصت کمتري براي مؤمنبودن. اين نسل فرصت بيشتري براي مؤمنبودن دارد و شايد به معناي جمعي فرصت کمتري براي اينکه مسلم باشد، نه اينکه مسلمان نباشد.
به اين معني که هويتهاي جمعياش تضعيف ميشود ولي فرصت براي وجدانهاي مؤمنانه فردياش بيشتر است. اگر مسلمان هستند، اسلامشان بيشتر از ما بر انگيختههاي دروني استوار است و کمتر بر اجبارها و فضاهاي گرم بيروني. من فکر ميکنم اين براي هويت مسلماني دستاوردهاي بيشتري دارد تا آن الگوي قبلي.
*يعني با اين نگاه دين به حوزه خصوصي ميرود؟
نه، تفاوت اسلام با مسيحيت و ديگر اديان اين است که اسلام دين حوزه خصوصي نيست و من حرفم ناظر به اين مسئله نبود. بحث اسلامآوردن و ايمانآوردن بحث ديگري است و از آن نميتوان اين نتيجه را گرفت که دين به حوزه خصوصي ميرود.
اسلام يک سازمان معنايي و فرهنگي است و اين سازمان معنايي و فرهنگي را نميشود به حوزه خصوصي کشاند. هر کاري که انجام دهيم به حوزه عمومي تعلق دارد ولي شايد بتوان نتيجه گرفت که کمتر امکان اين را پيدا خواهد کرد که حکومتي شود. اينها فرق ميکند.
*تا چه ميزان ساختار حکومت در شکلگيري اين وضعيت يا مانعشدن آن مؤثر است؟ آيا ممکن است که در صورت ايجاد مانع حکومت اين نسل سياستزده شود؟
من فکر ميکنم که در ايران نيز اين اتفاقات به تدريج ميافتد. دين ديگر به جايي که قبلا بود بازنميگردد. اقتضاي اين دين سياسيشده است که دولت بيشتر به سمت يک مرجع بيطرف پيش رود. بايد به سمتي رود که جامعه يک وجود متکثر است و در يک کشور متکثر هيچ وقت اکثريت حق بيشتري از اقليت ندارد. بهلحاظ حقوق هم برابرند و گروههاي اجتماعي مختلف شيوههاي متفاوت زندگي دارند.
هرچه نظام سياسي در اين ميدان تفاوتها به سمت بيطرفي بيشتر پيش رود، شانس اينکه هويتهاي ديني با مفاهيم عادلانهبودن و آزادانهبودن همنشين شود بيشتر است و هرچه بخواهد اين بيطرفي را کنار بگذارد به نظر من اين شانس را از اين هويت ميگيرد و آن وقت در معرض اتهامات اخلاقي قرار ميگيرد.