ادبیات کُرد در ایران را میتوان با نام شیرکو بیکس بهعنوان امپراتور شعر کُرد گره زد. اما از اواخر دهه هشتاد بود که ادبیات داستانی کُرد توانست بخشی از بازار کتاب ایران را به خود اختصاص دهد.
به گزارش عطنا به نقل از روزنامه آرمان امروز، بختیار علی (۱۹۶۰- سلیمانه) که در سال ۲۰۱۴ جایزه شیرکو بیکس را از آن خود کرده بود، در سال ۱۳۸۸ با «آخرین انار دنیا»یش به ایران آمد؛ کتابی که تاکنون بیش از هفدهبار تجدید چاپ شده و به زبانهای انگلیسی، آلمانی، روسی، اسپانیایی، ترکی، یونانی و عربی نیز ترجمه شده.
بختیار علی در طول بیست سال نوشتن، بیش از ۲۵ کتاب (ده رمان، ده مجموعهشعر و پنج کتاب غیرداستانی) منتشر کرده که تاکنون پانزدهتای آنها به فارسی ترجمه شده: آخرین انار دنیا (آرش سنجابی، نشر افراز/ مریوان حلبچهای، نشر ثالث)، جمشیدخان عمویم که باد همیشه او را با خود میبرد (رضا کریممجاور، نشر افراز/ مریوان حلبچهای، نشر نیماژ)، قصر پرندگان غمگین (رضا کریممجاور، نشر افراز)، شهر موسیقیدانهای سفید (رضا کریممجاور، نشر مروارید/ الهه قاسمزاده، نشر دات)، ابرهای دانیال، (مهری برهون، نشر افراز)، مرگ تکفرزند دوم (سردار محمدی، نشر افراز)، غروب پروانه (مریوان حلبچهای، نشر نیماژ)، کار در جنگلهای فردوس (مریوان حلبچهای، نشر نیماژ)، غزلنویس و باغهای خیال (سردار محمدی، نشر افراز)، از سوگ گل تا خون فرشته (آرش سنجابی، نشر افراز)، نردبانی از غبار (عباس محمودی، نشر افراز)، پژوهشی در معنای دیگر شعر (باسط مرادی، نشر افراز)، به عقبنگریستن اورفئوس (سردار محمدی، نشر افراز)، داعش؛ خشونت شرقی و نقد عقل فاشیستی (سردار محمدی، نشر مرکز)، و آیا با لاکان میتوان انقلابی بود؟ (سردار محمدی، نشر افراز).
آنچه میخوانید گفتوگوی اختصاصی مریوان حلبچهای با بختیار علی از تولد تا نویسندهشدن و سپس نگاهی به آثار و ادبیات در شرق و بهویژه کردستان عراق است.
*دهه شصت میلادی مقطع ویژهای در تاریخ عراق و کردستان عراق است. شما در ابتدای آن دهه به دنیا آمدید و به مدرسه رفتید. کمی درباره آن روزها حرف بزنید؟
اکنون نیز اولین روز ورود به مدرسه را به یاد دارم. معلمی داشتیم به نام شیخ محمد که در این سالهای آخر فوت کرد. در اولین روز رفتن به مدرسه داستانی را برایمان تعریف کرد. مردی خوشرو و شیرینزبان بود، داستان را چنان زیبا روایت کرد که اکنون نیز تمام داستان را به یاد دارم، حتی چهره و قیافهاش را.
کسانی که داستان میگویند بیشتر در تخیل مردم میمانند. حکایتگوها و قصهگوهای بزرگ از پادشاهان جاویدتر هستند. انسان موجودی است که بالفطره داستان را دوست دارد، اگر انسان داستانی را برای روایت نداشت نیازی به زبان نداشت.
حکایت مادر زبان است، نه اینکه زبان مادر قصه و روایت باشد، آدمی زبان را نیافریده است تا دیگری را با آن صدا بزند. پرندگان نیز میتوانند یکدیگر راصدا بزنند و امور ابتدایی را به همنوعانشان انتقال بدهند، برعکس آدمی تنها مخلوقی است که داستانی دارد و در پی آن است تا برای دیگران آن را روایت کند، آدمی قبل از علم، قبل از حقوق، حکایت را روایت میکند. الزامی که انسان را به روایتکردن وامیدارد زبان را میآفریند.
من از کودکیام کسانی را که برایم قصه میگفتند و راوی بودند و هستند همواره مهم قلمداد کردهام. اسامی و قیافه بیشتر معلمان ابتدایی و راهنماییام را فراموش کردهام، اما هیچگاه معلمی را که روزی قصهای برایم تعریف کرد از یاد نبردهام. شاید این امر ناشی از همان احساس فطری بوده باشد، هیچگاه شیخ محمد را از یاد نمیبرم که مردی سبزه و باریکاندام با موهای مجعد بود... درکل دهه شصت میلادی سالهای چرخش جامعه ما به سویی بود که کودکیکردن در آن بسیار دشوار بود.
در آن سالها حمله به یکدیگر و سرکوب سیاسی و خفهکردن آزادیها شروع شد، عراق قبل و بعد از سالهای دهه شصت میلادی کاملا از یکدیگر متفاوت هستند.
در این برهه است که جنگ سیاسی خونین در کردستان آغاز میشود، نخبههایی که در دهه شصت عراق به امر سیاسی مشغول بودند فرهنگ حذف و هتککردن و اهانت به یکدیگر را در عرصه سیاسی مستقر ساختند، نخبههایی که در آن برهه کنترل سیاست را در دست گرفتند تا به امروز هم با همان تفکر سیاستورزی میکنند، تمام سیاسیون وحشی و خونریز تاریخ سیاسی عراق از دهه شصت سربرآوردهاند.
صدام حسین فرزند این برهه است. تفکر سرکوب و لهکردن محصول این دوره است. از عراق دهه شصت هیچ شخصیت سیاسی سربرنیاورد که قلبا به تمایز، تکثر، دموکراسی، و پارلمانتاریسم واقعی اعتقاد داشته باشد.
دگردیسی همه امور به شمایل کارتونی و تولد رهبر دیکتاتور در تمامی احزاب و عرصههای زندگی محصول این دوران است. بسیاری از رهبران سیاسی منفور محصول آن برهه هستند.
ما فرزندان آن برهه میبایست بسیار تلاش میکردیم تا اخلاقیات آن سالها ما را با خود نبرد و روح انسانیت را در ما نکشد، در فرهنگ سیاسی دهه شصت میلادی کلمه انسانیت جایگاهی نداشت، و هیچچیز از این نیز سختتر نیست که در زمانهای زندگی کنید که کلمه انسان و انسانمداری به گوش سیاسیون آن نرسیده باشد.
خیلی وقتها دوست دارم آن سالها را به تمامی فراموش کنم. اما گذشته با ما زندگی میکند؛ طاعونی که در آن دهه شیوع پیدا کرد اکنون نیز حضور دارد و روزبهروز بیشتر تکثیر میشود و خود را بازتولید میکند.
*به نظر میرسد تخیل بیشترین وسعت فکریتان را اشغال کرده. بدون شک مرحله کودکی نیز یکی از آن مراحلی است که تخیل کودک بسیار وسیع است و رویاهای بیشماری دارد. در آن دوره بزرگترین رویاهایتان چه بود؟
پیش از ده سالگی سینما را دوست داشتم، هر ماه یک یا دوبار با عمویم به سینما میرفتم. خیلی دوست داشتم اگر بزرگ شدم، بلیتفروش سینما شوم، این بزرگترین رویای کودکیام بود، بعدها که بزرگتر شدم دیدم بسیاری از دوستانم نیز چنین رویایی در سر میپروراندند.
در عصری که از تلویزیون و کامپیوتر و پلیاستیشن هیچ خبری نبود مردی که در ورودی سینما بلیتها را از ما میگرفت جایگاه دربان بهشت را داشت. آن دو سینمای قدیمی سلیمانیه که اکنون به آهستگی در حال تخریب آن هستند بهشت کودکی ما بود.
تعجب میکنم اکنون که سینماها را ویران میکنند کسی اعتراض نمیکند... بههرحال بعدها که بزرگ شدم لبریز از تخیل شدم. البته من تمایز عمیقی را میان رویا و تخیل قائل هستم.
من از تخیلات بسیار کوچک تا تخیلات بسیار بزرگ همه را داشتهام. وسعت فاجعه در آن دوره چنان زیاد بود که غیر از تخیل جای دیگری را نیافتم تا به آن پناه ببرم. درحقیقت دورهای نبود که به بتوانم رویا ببینم. هیچ رویایی به حقیقت نپیوست. به همین علت بود که بیمحابا خودم را به امواج تخیلات سپردم.
رویا، یک انسان واقعی یا سیاسی میآفریند، رویا همیشه آفریننده است و به سوی تحقق و حقیقت گام برمیدارد، اما تخیل شاعر میآفریند. رو به دشواریها و ناممکنها است. تخیل چیزی نیست که آن را متحقق کنیم. تخیل کشفشدنی است؛ درونش قرار میگیریم و از آن بیرون نمیآییم.
*در دوران کودکی و نوجوانی تحتتاثیر چه چیزی بودید و چه چیزهایی متحیرتان میکرد؟
بهغیر از مدرسه و معلمانم نسبت به تمام امور دیگر دنیا در تعجب بودم، چیزی یافت نمیشد که برایم تعجببرانگیز نباشد. از آن گاری کوچکی که کودکان با درِ پپسی درست میکردند تا ستارهها، اما در دوران کودکی چهار چیز بیشتر مرا متعجب مینمود. یک: پیداکردن عشقی خارج از عشق مادر.
پنج شش سالم بود که یکی از دوستان پدرم به نام اکرم، دو کبوتر را به من هدیه داد. هیچ هدیهای در زندگیام مرا چنین شگفتزده نکرده. بعدها بعثیها اکرم را شهید کردند، تصور میکنم در موصل به دارش آویختند. اما هدیه اکرم رابطه من را با دنیا تغییر داد. برای نخستینبار از این کبوترها یاد گرفتم دوستداشتن به چه معنا است.
اکنون به گذشت این سالهای دراز و در پرتوی این تجربه کودکانه، بر این باورم میتوان از دو گونه حیرانی سخن گفت؛ گونهای که انسان را وامیدارد تا عاشق شود و گونهای که آدمی را به تفکر وامیدارد. اکنون آنچه که برایم عجیب و غریب مینماید عشق کودک است برای پرنده و دیگر چیزها.
کودک پیش از آن که به انسان عشق بورزد به چیزها عشق میورزد، اگر آدمی این توانایی را نداشته باشد نمیتواند زندگی کند، نمیتواند بر زمین سکنا گزیند، اولین ارتباط عاشقانه من با این دو کبوتر بود. بعد از این آنچه که بیشتر مرا به وادی حجب و حیرانی برده باشد کشف مرگ بود. هفت هشت ساله بودم که با مغازهداری به نام احمدبنگی که مرد بسیار زشتی بود آشنا شدم.
احمدبنگی من را بسیار دوست میداشت و هرزمان برای خرید میرفتم یا از من پول نمیگرفت یا کالای بیشتری به من میداد. نخستین مواجهه واقعی من با حیرانی همان روزی بود که احمدبنگی مُرد. به یاد دارم همان روز از صبح تا دم غروب مدام از مادرم میپرسیدم مادر چرا احمدبنگی مُرد تا شب که به خواب رفتم.
این سوال را مرتبا تکرار میکردم. نه یکبار و نه دهبار و نه صدبار، یک روز پیش از مرگش به مغازهاش رفتم و خرید کردم. درک نمیکردم این مرگ چگونه اینچنین ناگهانی سریع گریبانگیر میشود، تصورم بر این بود که مرگ بهگونهای پیچیدهتر و کندتر گریبان آدمها را میگیرد. این امر که به سرعت مرگی رخ دهد و دیگر هیچگاه نتوانیم دوباره آن را ببینیم مرا بسیار در اوج حیرانی فرو میبرد.
آنچه که اکنون به یاد دارم این است. من برای احمدبنگی هیچ غصه نخوردم، بلکه دچار حیرانی شدم. همان حیرانی که آندره برتون آن را «حیرانی ناب» مینامد. سومین حیرانی را زمانی دریافتم که بزرگی دنیا را کشف کردم. همان روزی که درمییابیم خارج از شهر خودت دنیا چقدر وسیع و بزرگ است. از کودکی آرزو داشتم به نقشه دنیا بنگرم.
اگر اکنون شرایطی مهیا شود و از کره ماه به زمین بنگرم به اندازه آن لحظهای که عمویم گفت نگاه کن بختیار، این کره زمین است، دچار حجب و حیرانی نمیشوم. تمامی آرزویم این بود که روزی از روزها توپی این چنین آبیرنگ داشته باشم. اما چندان طول نکشید که من بزرگی دنیا را تجربه کردم.
در اواخر دهه شصت میلادی بود که پدرم به خاطر فعالیت سیاسی زیرزمینی شد و نمیتوانست به شهر برگردد. در یکی از روستاهای نزدیک به شهر کاژاو نزد داییهایش پنهان شده بود، در بهار سال شصتوهشت من و عمویم سوار بر شتری به آنجا رفتیم، آن لحظهای که از گویژه بالا رفتیم و گام بر آنسوی دامنههای این کوه گذاشتیم عجیبترین لحظه زندگیام بود، آن لحظه که برای اولینبار افقهای شهر خود را درمینورید و سرزمینهای فراغ و گسترده را میبینید؛ همان لحظه درمییابید دنیا چقدر بزرگ است.
تا دم مرگ نیز این لحظه را فراموش نمیکنم. من بعد از بیستوسه سال از گذشت آن روز، از همان راه، بار دیگر هنگام کوچ دستهجمعی کردهای عراق به سوی ایران از گویژه عبور کردم. تعجبم در این بود که همانجا بود. در مقابل همان منظره هنوز حجب و حیرانی دوران کودکیام در من زنده بود.
در آنجا احساس کردم آن لحظه کودکی برای همیشه در من زنده است. حجب و حیرانی دیگری که هرگز فراموشش نمیکنم، کشف دنیای عجیب و غریب کتاب بود، هنگامی که کودکی بیش نبودم سلیمانیه فقط دارای یک کتابخانه درست و حسابی بود.
مالک آن رئوف معرف نام داشت. بزرگترین کتابخانه سلیمانیه را داشت، کمونیست بود و بیشترین کتابهای کمونیستی را از بغداد به سلیمانیه میآورد. کتابخانه رئوف پاتوق روشنفکران آن دوره بود، خیلی وقتها عمو یا پدرم مرا نیز با خود به آنجا میبردند.
دیدن این کتابخانه به طور شگفتانگیزی مرا به وادی حیرانی میبرد و تخیلاتم را برمیانگیخت. در رمان «شهر موسیقیدانهای سفید» آن لحظه که جلاد احساس میکند صدایی آن را فرامیخواند خودش و پرندگانش وارد آن کتابخانه بزرگ میشوند، و آنجا برای بار دوم مصطفی شبنم را میبیند.
*اکنون در آستانه 57 سالگی چگونه به گذر زمان، زندگی و مرگ مینگرید؟
این گفته دونال لیون را به یاد میآورم: هیچ چیز زیباتر از نظاره درختی نیست که رشد میکند و بزرگ میشود، رشد و بزرگشدن مقولهای نیست که در انتظار ما باشد. به همین علت نباید از آن ترسید یا دلهره و ترسهایمان در دام چارچوب فوبیای زندگی و مرگ نیفتند... باید به این امر ایمان بیاوریم که در هیچ مرحلهای از زندگی خوشبختی کامل وجود ندارد، نه در کودکی و نه در جوانی و نه در پیری؛ آشفتگی بخشی مهمی از زندگی است و در هر برهه رنگی دیگرگونه دارد.
آدمی بدون این آشتفتگی وجود ندارد. وجود آدمی همان حسرتها و آشفتگی است. شعری از شاعر معاصر آلمانی کریستینا الن را هرگز فراموش نمیکنم: «من هرگز کوه تردید/ گل مردد پژمرده ندیدهام/ سنگ تقدیر و ابر غمگین و آسمان سرگردان ندیدهام/ با آتش و آب دروغگو مواجه نشدهام» تمام این صفات بسان زیورآلات سوالاتی هستند که ما آدمی خود را با آن میآراییم، درواقع آدمی مشتمل بر مجموعه سوالاتی است که با هیچ موجود دیگری همسان نیست... من بر این باورم نبرد با مرگ نبردی است در دو سطح: نخست جنگی واقعی است که همیشه مرگ فاتح آن است؛ دوم در سطح سمبلیک و مجازی است که آدمی از فرصت پیروزی در این جنگ برخوردار است.
علم غالبا چنین توهمی را ایجاد میکند که میتواند جنگ نخست را نیز فاتح شود، اما ادبیات و هنر از علم و... هشیارترند. مولر جمله کمدی جالبی دارد، بیشتر مردم از طریق دارو میمیرند نه بیماری، حتی اگر در سطح تاریخی نیز نگاه کنید این گونه است، داروهایی را که سیاست و علم غالبا آن را کشف میکنند، آنقدر که آدمیان را به آن میکُشند، نجاتدهنده زندگی نیستند، برای اینکه مرگ از آدمیت انسان نکاهد، شایسته است خود را از مرگهایی که بر مبنای کذب استقرار یافتهاند، دور نگه داریم.
آدمی نمیتواند نمیرد، اما میتواند با تواناییاش بر مبنای ایجاد جاودانگی و امور رویتناپذیر به آن جایگاهی از آفرینش دست یابد که مرگ را هم وا بدارد. هر کار بزرگ آدمی، درهمشکستن نمادین مرگ است. ادبیات و هنر کاری میکنند که ما همواره در حالت حجب و حیرانی نسبت به انسان و زندگی باشیم و هر کسی که توانایی حیرانی و تحیر را داشته باشد به این معنا است که هنوز میزید و مرگ از او دور است.
*و اما برسیم به آثارتان. در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد» خیلی زیبا و دقیق روی مسئله فراموشی کار کردهاید؛ جمشید پس از هربار سقوط از آسمان تمام حافظهاش را از دست میدهد و گذشتهاش را فراموش میکند. بهطوریکه میتوان گفت بخش اعظم ملتهای خاورمیانه حافظه تاریخی ندارند و آنطور که باید از تاریخ درس نگرفتهاند. بیمکانی و بیزمانی و بیثباتی و حافظه تاریخیشان مدام از گذشتهشان به سمت آیندهشان گام مینهد.
تمامی گذشتهها قابل فراموشی است اگر روی آنها کار نشود. در دنیای معاصر به آن اندازه که به آینده چشم دارد به گذشته فکر نمیکند، انسان فاقد تفکری عمیق مانند دیوانهای به آینده هجوم میبرد، اکثر اوقات گذشته به اتاقی برای استراحت بدل شده است؛ اکثرا به گذشته بازمیگردیم تا از طریق خاطرات اندکی از ترسهای پیشرویمان فاصله بگیریم. انسان معاصر گذشته را همچون خاطره میبیند نه تجربه.
ما بیشتر تصاویر و خاطرات گذشته را حفظ میکنیم نه تجربههایش را. همیشه طرف تاریک گذشته را به طرزی سیستماتیک فراموش میکنیم. انسانها و ملتها همیشه در حال تقدیس و زیباسازی و شیرین کردن گذشته هستند.
گذشته مکان جشن و خاطره و سرخوشی است که دوباره فرامیخوانیمش، جشن تولد، سالگرد ازدواج، خاطرات سفر، خاطرات شخصی، جشنهای ملی و... بیشتر آرمانشهرهای انسان مدرن پشت سر وی قرار گرفته است؛ یعنی در گذشته و به همین سبب نمیتواند نگاهی واقعبینانه به آینده داشته باشد.
اکثر ملتهای شرقی مینالند از دست اینکه ناچارند گذشته را زیبا بنگرند تا از رویارویی واقعی با آن بپرهیزند. ملتهایی مانند اعراب یا کشورهایی مانند ترکیه و ایران هیچگاه به طور جدی با گذشته خویش رودرو نشدهاند.
تفکر دروغ و تحریفشده، گذشتهای باشکوه و شیرین، انسانها و ملتهای شرقی را سرگردان کرده است. جمشیدخان نمونه این ناتوانی است در جدیگرفتن گذشته. گذشته یا بهشت خاطرات است که همچون جشنی آن را فرامیخوانیم یا مکان کابوس و ترسی است که باید به کلی فراموشش کنیم.
انسان به تنهایی قادر نیست گذشته را به تجربه بدل کند؛ زیرا تجربه به نوعی اعتراف به اشتباه و خطاست؛ اعتراف به اینکه چیزی در جایگاه مناسب خود نبوده؛ چیزی رخداده که نباید تکرار شود... افراد و انسانهای ساده در یادگیری این هنر ناتواناند اگر جامعه آن را فرانگرفته باشد.
مشکل شرق در این است که آیندهاش آنچنان تاریک و مبهم است که بیماروار مشغول زیبانمودن گذشتهاش است. جمشید انسانی است در جامعهای که گذشته در آن ارزش خود را از دست داده است.
*«تمام رویای من این بود در کشوری زندگی کنم بادش انسانها را با خود نبرد.» از جملات کلیدی رمان «جمشیدخان...» است. این رویا و آرزو برای انسانی که مدام باد او را با خود میبرد و در یکجا بند نمیشود، چیست؟
باد چیزی نیست جز نیرویی ناپیدا که انسان را به پرواز درمیآورد بدون آنکه بدانیم به کجا میبرد. شرق مکانی است که تاکنون تاریخ در آن سمتوسویی معین به خود نگرفته است؛ باد رمز حرکتی است به سوی ناپیدا، طبیعی است که انسان از این حرکت هراس داشته باشد.
اگر دقت کنید تاریخ پانزده سال اخیر از ترس جداییناپذیر است؛ ترس و هراس همه از همه. باد سمبل این ترس عمیق است؛ ترسی که جمشید آماده نیست تسلیمش بشود و با آن زندگی کند.
جمشید نمونه انسان شرقی است که تاریخ را با همه پستی و بلندیها، ترسها و امیدها و ابهاماتش میزید. من براین باورم که جمشید هربار که صعود کرده باشد امیدی کوچک داشته، اما همراه با ترسی بزرگ، تکرار این پارادوکس ترس و امید، جمشید را درهم میشکند.
*زنها در بسیاری از آثار شما نقشی فرعی دارند، به ندرت حضور مییابند و معمولا هم حضوری غیرفعال دارند. مثلا در «آخرین انار دنیا» خواهرهای سفید دارای ویژگیهای اسطورهای هستند، عاشق نمیشوند، ازدواج نمیکنند و دنیایی دیگر برای خود ساختهاند. سافیناز و زنهای دیگر در رمان «جمشیدخان...» نیز به همان گونهاند. چه چیزی باعث میشود نقش زن در این دو رمان در حاشیه قرار گیرد؟ جنگ یا نگرش شرقی به زن یا...
در برخی از رمانهایم به عمد نقش کمتری به زنان میدهم تا نشان دهم مردها جهانی اینگونه زشت خلق کردهاند مانند رمانهای «آخرین انار دنیا» و «ابرهای دانیال». به طور کلی جهان ما ساخته دست مردها است، فاجعه، جنگ، سیاست و بخش اعظم تفکرات را مردها با بیرونراندن مداوم زنها ایجاد کردهاند.
هدف من این است تا مردها واضحتر این جهان خالی از زن و به دور از زن و بدون آن را ببینند تا بدانند چه جهانی ساختهاند. اما در رمان «جمشیدخان...» بدینگونه نیست، زن و مرد به یک اندازه حضور دارند. جمشید نیز به یک اندازه از هر دو دنیا فاصله دارد.
مردها هم در کنار جمشید شانسی بالاتر و بهتر از زنها ندارند. جمشید از آغاز گرایش بسیاری به دنیای زنان دارد و میخواهد به این دنیا نزدیک شود، اما اگر عمیقتر به این موضوع نگاه کنیم میبینیم که او نمیتواند به هیچ چیز نزدیک شود، بهجز باد و آسمان.
*در جایی گفتهاید وقتی رمان «جمشیدخان...» را به اتمام رساندید حس کردید همه ما جمشیدخان هستیم و باد زندگیمان را با خود میبرد و محکوم هستیم به پاککردن و نوشتن دوباره و دوباره خاطراتمان: «جمشیدخان تنها به دوره ما و نوههای ما تعلق ندارد بلکه او در تمامی تاریخ و اسطورههای گذشته تاکنون زیسته است و خواهد زیست.» آیا آینده ما نیز در معرض همان خطر و نابودی و محوشدن است؟
جمشید، جولیوسِ شرقی است بهجای آنکه در دریا گم شود در آسمان گم میشود؛ هرچند که جولیوس ایتاکا و پنهلوپهای دارد که نزدشان برگردد، اما جمشیدخان این را هم ندارد. ضربالمثلی آلمانی هست که میگوید: «برای کشتی که بندر ندارد هیچ بادی مناسب نیست.»
به این معنا است که اگر جهتی نداشته باشی باد هر سویی داشته باشد تو را به بندری که میخواهی نمیرساند؛ زیرا در اساس تو تصمیم گرفتهای که خواهان هیچ بندری نباشی. تاریخ قرن بیستم شرق، تاریخ ایدئولوژیهای اشتباه، حکومتهای اشتباه و احزاب اشتباه بود. در اروپا مرحلهای تاریک در سیاست وجود دارد که با سرکارآمدن ناپلئون آغاز شد و تا پایان جنگ جهانی دوم و حتی جلوتر تا پایان کمونیسم ادامه داشت.
در شرق نیز این دوران تاریک آغاز شده و تا به امروز جریان دارد: شکست مشروطه در ایران، سرکارآمدن آتاتورک، سربرآوردن ناسیونالیسم عربی و... که از بسیاری جهات مشابه تاریخ خونین و سیاه اروپا است.
در دوران تفکرات غلط، انتخابهای تاریک و جنگهای خونین، موجی عظیم همه را با خود میبرد و فکر سیاسی انسانها را بیمار میکند. در رمان «جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد» سعی کردم تا بخشی از واقعیت را به زبانی داستانی روایت کنم.
*در رمانهای «آخرین انار دنیا» و «جمشیدخان...» درباره انقلاب در کشورهای شرقی به ویژه عربی هم بحث میکنید...
تاریخ شرق، تاریخ انقلاب و انقلابیون است، همه ما به دنیا که میآییم گوشهایمان با جملاتی در وصف انقلاب آشنا میشوند...
*شخصیتهای «آخرین انار دنیا»، «جمشیدخان...» و «غروب پروانه» در جایی مستقر نیستند و ناچار به کوچ هستند و سرنوشتی نامعلوم دارند؛ همچون سرنوشت انسان جهان سومی و بهخصوص انسان خاورمیانه، و بهویژه کردها که همیشه در وضعیتی ناپایدار قرار داشتهاند. این کاراکترها تا چه اندازه بازتاب زندگی شما و دیگر نویسندههای شرقی است که مانند گروهی منحصربهفرد مدام در جستوجوی دنیایی بهتر هستند، بهویژه پس از شکست انقلابهایی که یکی پس از دیگری در این منطقه رخ دادهاند. در این ناامیدی نسلها، شما چگونه درباره کوچِ مدامِ جمشیدخانها، سریاسها، فریدونملکها، پروانهها و صبحدمها حرف میزنید؟
کوچ و مهاجرت بخشی جدانشدنی از تاریخ ماست. در شرق کسی یافت نمیشود که به مهاجرت فکر نکرده باشد. مهاجرت نشانه نارضایتی از جامعه است، امروزه به طور کلی تفسیری سیاسی برای مهاجرت میشود اما اگر واقعیت را بخواهید مهاجرت نشانه گسست فرد از تمام اجتماع است، امروزه در شرق هیچکس از وضعیت راضی نیست.
بنابراین نارضایتی پدیدهای عمومی است، حتی حکمرانان نیز ناراضی هستند. این پدیده به نوعی حاکی از آن است که جامعه از درون متلاشی و تکهتکه و بدون برنامه و بدون هدف است. وضعیت اجتماعی و فرهنگی نمیتواند هیچ قدرتی را خشنود کند.
بسیاری اوقات علت مهاجرت فاصله فرهنگی و گسست عمیقی است که میان فرد و جامعه ایجاد شده است. قهرمانان من به جهانی که در آن میزیند معترضاند. مهاجرت سفری به سوی مکان معین نیست، همیشه حرکت انسان است به سوی نامعلوم؛ حرکتی رمزی به سوی مکانی ناممکن یا افسانهای.
در رمانهای من حرکت در مکان نیز رمزی است. در رمان «ابرهای دانیال» میخواستم طبیعت بسته این حلقه حرکتی میان دلاور و ممدحصار را نشان دهم، برخی اوقات این حرکت هجرتی است از واقعیتی دوزخی به سوی آرمانشهر، گاهی از دوزخ به دوزخ، همانطور که در رمانهای «غروب پروانه» و «ابرهای دانیال» میبینیم.
*بیثباتی منطقه، جنگهای پیدرپی و خشونتهای فراوان تا حد بسیاری در رمانهای شما بازتاب یافته، بهخصوص در «آخرین انار دنیا» و «جمشیدخان...». دوازده سال پیش گفته بودید «ما در دهه شصت میلادی به دنیا آمدهایم، دههای که عراق دوزخی واقعی بود، دههای که بعثیها سر کار آمدند و عراق را به مردابی خونین بدل کردند و آتش جنگی مهیب را در منطقه برافروختند.» در آغاز رمان «جمشیدخان...» اشارهای دارید به پایان این دوران شکنجه و کشتار توسط بعثیها. آیا ممکن است جمشید را نشانه آشکار این دوران ترسناک به شمار آورد که تا به امروز به شیوههای گوناگون تکرار میشود؟
من نویسندهای هستم که تمامی رمانهایم بازتاب تاریخ واقعی این پنجاه سال اخیر است. همه قهرمانان من در این تالاب تاریخی شنا میکنند. هیچ یک از رمانهایم خارج از این تاریخ نیست. من جزو آن دسته از نویسندهها نیستم که رویای بازگشت به تاریخی دور را در سر میپرورانند؛ من به عنوان انسان میخواهم بدانم چگونه میشود درباره تاریخ امروز در سطحی واقعی و خیالی کار کرد.
این مسئله ربطی به عدم علاقه من به رمانهای تاریخی یا علمی-تخیلی ندارد، بلکه مسئله این است در دوران ما بیش از هر دوران دیگری قصه و داستان وجود دارد و به راستی انسان از جنجال این عصر با داستانهایش حیرتزده میشود.
در دورانهای گذشته زندگی انسانها بیشتر به هم شباهت داشت، اما دنیای امروز با تمام رنگهای جنونآمیزش سبب شده تا داستان و سرنوشت انسانها به شکل عجیب و تراژیک از هم گسیخته شود.
جملهای کلیشهای هست که میگوید: «هر انسانی، داستان خاص خود دارد.» متاسفانه روزبهروز بر سنگینی این جمله بیفایده افزوده میشود. خطری که دنیای انسان معاصر شرقی را تهدید میکند این است که احساس میکنند دیگر هیچ سرنوشت دستهجمعی نخواهند داشت. هر انسانی به تنهایی رودرروی سرنوشت خویش قرار میگیرد. شاید جمشیدخان نماد فناشدگی این سرنوشت دستهجمعی باشد.