تکدیگری و گدایی را میتوان «درخواست برخورداری و طلب دسترنج دیگران» تعریف کرد. افرادی که حرفه و تخصص مشخصی ندارند و خود را از مسؤلیتهای اجتماعی معاف میبینند، اما درخواست برخورداری از دسترنج دیگران را با روحیهای طلبکارانه دارند به عنوان متکدی معرفی و شناسایی میشوند. به این ترتیب میتوان گداها را در زمره کسانی دید که از کار و تولید گروهی جامعه برخوردار میشوند، در عین حال که خود در تولیدات جامعه نقشی ایفا نمیکنند.
به گزارش عطنا، عباس محمدی اصل، استاد جامعه شناسی دانشگاه در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «اگر دو دسته عوامل «ارادی» و «غیر ارادی» را در شکلگیری تکدیگری در جامعه دخیل بدانیم، از «عوامل غیر ارادی» میتوان به مواردی همچون اختلال روانی، معلولیتهای جسمانی سنگین یا موارد کلانتری همچون قحطی، جنگ، تورم اقتصادی یا فاصله طبقاتی شدید اشاره کرد و از طرفی دیگر، اعتیاد و مهاجرت و... را میتوان از جمله «عوامل ارادی» نام برد که خواست فرد در به وجود آمدن آن دخیل است»، این یادداشت را در زیر می خوانیم؛
تکدیگری اغلب در دو وجه «آشکار» یا «پنهان» بروز پیدا میکند و در هر دو مورد به ناهنجاریهای اجتماعی منجر میشود و باعث می شود تا کسانی که نقشی در تولید و عرضه جامعه ندارند، در نتیجه و در چرخه تولید اقتصادی جامعه نیز اختلال ایجاد کنند.
متکدیان چون تحقیر شدن را تجربه کردهاند، طبیعی است که جسارت حضور در زندگی مستقل اجتماعی و جسارت نوآوری و پیشرو بودن را نداشته باشند و در عوض نوعی دغلکاری و فرهنگ «توقع نابجا از دیگری» را در جامعه رواج میدهند.
«توقع نابجا از دیگری» و ترویج این روحیه در فرهنگ یک جامعه میتواند زمینهساز بروز آسیبهای اجتماعی جدی شود چراکه چنین افرادی از آنجایی که «عزتنفس» و «مناعت طبع»شان را از دست دادهاند، بنابراین میتوانند مستعد رفتارهای آسیبزا باشند.
اغلب شنیدهایم که تعداد کثیری از این متکدیان درآمدهای قابل توجهی دارند و حتی برخی از آنها را میتوان به معنای دقیق کلمه «ثروتمند» لقب داد؛ این در حالی است که اغلب آنان حتی فرهنگ استفاده از اموال خود را ندارند چراکه به دلیل سبک خاص زندگیشان، نحوه استفاده از سرمایهشان را نمیدانند.به این اعتبار میتوان گفت گدایی و تکدیگری از اساسیترین معضلات اجتماعی است که تقریباً همه جامعهشناسان در ناهنجار تلقی کردن آن متفقالقولند چراکه عملاً هیچ نقشی در ساختار اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه ندارند و از دیگران ارتزاق میکنند.
براساس «مطالعات جامعهشناختی»، پرداخت پول به این افراد نه تنها «کمک به همنوع» محسوب نمیشود حتی به لحاظ اخلاقی هم «فعل اخلاقی» به شمار نمیرود؛ چرا که به نوعی تقویت، بازتولید و دامن زدن به یک ناهنجاری اجتماعی است و ما با پرداخت پول نابجا، خود را در بسط این ناهنجاری سهیم خواهیم کرد. این عمل ما میتواند جامعه را در معرض آسیبهای به مراتب وخیمتری قرار دهد چراکه وقتی «عزت نفس اجتماعی» به هر دلیلی در یک جامعه کمرنگ میشود، زمینه برای هرگونه عمل غیراخلاقی فراهم خواهد شد و چنین فرهنگی دیگر قابل اتکا نخواهد بود.
پرسش از تکدیگری یک پرسش فکری، فرهنگی و اجتماعی است که در رابطه با دیگر عناصر جامعه موضوعیت مییابد و نمیتوان آن را به گونهای مجزا مورد تحلیل قرار داد. با توجه به اینکه گاهی تکدیگری در برخی فرهنگها ظهور و بروز برجستهتری دارد و بالعکس فرهنگهایی هم هستند که این پدیده را برنمیتابند و آن را بشدت پس میزنند؛ بنابراین باید دید این تفاوتهای فرهنگی در کجاها و چه مؤلفههایی است.
پدیده تکدیگری اغلب در غیاب «عزتنفس» رخ مینمایاند. انسانی که از درون تهی میشود «سرافرازی» و «عزتنفس» را هم پشت سر میگذارد. دوری از عزتنفس تنها بسترساز تکدیگری نیست؛ دریافت رشوه، جعل مدرک، گدایی محبت و گدایی توجه و... از «نبود فرهنگ عزتنفس» پیدا و آشکار میشود.
هنگامی که عصر جدید آغاز شد «منِ اندیشنده» آغارگر «دانش» شد اما این «من» بیش از هرچیز به «برون» معطوف شد و کمتر «درون» را محل اعتنا کرد؛ کافکا، جیمز جویس و پروست در ادبیات، کوس رسوایی این «من»ی که معطوف به بیرون شده بود را زدند. به این اعتبار، میتوان گفت که تکدیگری تنها آن نیست که در خیابان تقاضای پولی و نانی کند؛ آنکه رشوه میگیرد؛ کسی که برای پیشبرد طرحی تقاضای پول میکند؛ آنکه گردن کج میکند تا که طرحی را از آن خود کند؛ ورزشکاری که با غیرت در میدان رقابت حاضر نمیشود؛ آنکه مدرک جعل میکند؛ آنکه تنها با روابط، بدون توانایی، پستی را صاحب میشود؛ همه در «ارکستر تکدیگری» قرار میگیرند که فاقد عزتنفس و سرافرازیاند. اینها همه فرمهای یک پدیدهاند آنهم «پوکی و خالی بودن درون» که ترجمان عدم خودبسندگی، نبود سرافرازی، نداشتن عزتنفس است؛ و این ناشی از فرهنگی است که «خالی درون» میآفریند.
اما فرهنگ چگونه این «درون خالی» را میآفریند؟ فرهنگی که «من» یا «سوژه» از آن رخت برمیگیرد، «حقیقت» به جای اینکه مأوای آن «درون» شود همواره با ارجاع به «برون» مشروعیت میگیرد. اما چگونه «درونبودگی» به حاشیه میرود و «برونبودگی» برجسته میشود؟ ریشههای آن را میتوان از جنبه فکری و فلسفی در برداشتی که ما از جنبه تمدنی و فرهنگی در دوران جدید تاریخمان پیدا کردهایم، جستوجو کرد.
هنگامی که عباسمیرزا مستأصل از شکست در مقابله با روسها پرسش معروف خود را از مرد فرانسوی طرح کرد، در واقع مبنایی را پایه گذاشت که کماکان ما بر آن پایه حرکت میکنیم و آن «تقویت دولت» است. اما نه تنها تقویت دولت بلکه تأسیس آن در مفهوم واقعی خود تنها از رهگذر «تقویت آگاهی» و از رهگذر آن، «تقویت انسان ایرانی» صورت میگیرد. عباس میرزا برای رسیدن به مقصود باید به سوی تقویت نهادهای علمی میرفت و میپرسید: چگونه «شخصیت ایرانی» میتواند تشخص یابد و از طریق این تشخصِ خودبسنده، مقتدر، سرفراز و صاحب عزّتنفس شود. آنگاه او درمییافت که ایرانی باید «مجهز به دانش» در کلیت خود شود.
سهروردی بیان میکند که پیرامون «حقیقت علم» تأمل و تفکر میکردم هر قدر مطالعه کردم راه به جایی نبردم، تا در حالت خواب نوری مشاهده کردم، ارسطو را رؤیت کردم، نزد او رفتم؛ و او به من خوشآمد گفت و از من به گرمی استقبال کرد. از او درباره مسأله «علم» سؤال کردم و اینکه مدتها است در اندیشۀ حل آن فرو رفتهام و راه به جایی نبردهام. ارسطو به من گفت: «به خودت رجوع کن تا مسأله علم برایت حل شود. چون تو خود «مدرک خویشتن» هستی» یعنی ذات خود را درک میکنی. اگر ذات خود را ادراک نکنی هرگز نمیتوانی ادعا کنی که من هستم. اگر تو «دیگری» را ادراک کرده باشی نمیتوانی ادعا کنی که «من هستم» پس باید دانش بر مبنایی قرار گیرد که نخست دریابد، ما سنتی داشتیم که «من» در آن وزنی جدی داشت. بدون شک اگر به آن میپرداختیم متناسب با نیازهای جدیدمان نیاز به حک و اصلاح داشت و لازم بود که مؤلفههای جدیدی در آن بارور شده و در پایهریزی علوم جدید بسط داده شود.
البته این امر مستلزم پرداختن به «فلسفه» بود اما عباسمیرزا و ادامهدهندگان او پرسش را هرگز به سطح «آگاهی»، «خودآگاهی» و «آگاهی ملّی» نکشاندند بلکه با رویکرد عملیاتی به مسائل روز پاسخ دادند. قطعاً ضرورتهای لحظه را باید پاسخ داد اما «امر آگاهی» میبایست به طور موازی پیگیری و ساماندهی میشد. برای اینکه علم حاصل شود باید پایه یا مبنایی یافت و این مبنا چیزی جز «من» نیست. پس باید «من اندیشندهای» که میخواهد بماند و از اینرو سنجشگر است و مدام میپرسد، ایجاد میشد. این «من» پشت به جهان ندارد بلکه رو به جهان دارد درست برعکس «منِ عارف» که پشت به دنیا میکند، او چون رو به جهان دارد، میخواهد بر جهان چیره شود و چون میخواهد برجهان چیره شود؛ میکوشد جهان را در «خود» تأمل کند و به «خود» بهمثابه «خود» میاندیشد و از این طریق با «خوداندیشگی» خود را موضوع «خود» قرار میدهد. او «خود» را فهم میکند تا دست به کنش بزند. امّا او این ویژگی را دارد که کنش خود را نیز فهم کند و از طریق این فهم، کنش خود را بسنجد و اصلاح کند.
هنگامی که این «من» که میتوان به آن «من ایرانی» گفت، خود را بازیافت و جز من را از خود تشخیص داد، جهان را درک میکند و دست به تفکیک میزندکه کجا ایران و کجا غیرایران است و مناسبات این دو را تنظیم میکند. آنگاه به کلیت جامعه ایرانی مینگرد و میکوشد این کلیت را به مفهوم بکشاند. از آنجا که میداند جامعه در بستر تاریخی خاصِ خود تحول یافته است میکوشد تاریخِ جامعه را بنویسد؛ تاریخی که در آموزه و تکوین با تاریخ جوامع دیگر متفاوت است و تاریخ ایران است و آنگاه به دولت بپردازد و از بطن آن تاریخ، نظریۀ دولت را استنتاج کند.
پس روند حرکت این «من» بهطرف «جامعه»، از جامعه به «فهم تاریخ» و از آنجا به «فهم دولت» است نه آنچنان که معمول است «بدون فهم خود بلافاصله بر دولت متمرکز شود» در غیر این صورت به ناگزیر «من»اش در دیگری منحل میشود. این انحلال خود ابعاد گوناگونی دارد و «تکدیگری» یکی از مصادیق عریان آن است. برای عبور از آن مستلزم پرداختن به بحث «آگاهی» است و فلسفهای که بنای آن بر «آگاهی» است به سوی «خودآگاهی» میرود. از اینرو، بیش از هر چیز به «درونبودگی» تأکید میورزد و از «برونبودگی» امتناع میکند.
بر اساس این مبانی، میتوان گفت فرهنگی که تگدیگری را ترویج میدهد همهچیز را میخواهد از «دیگری» بگیرد و فاقد «من» ویژه خود است. از این رو، همه کنش فرهنگیاش ترجمه میشود به اینکه تنها در ذیل «دیگری» میخواهد خود را ساماندهی کند و تنها از «دیگری» میخواهد مشروعیتش را کسب نماید. اگر ورزشکار است یا هنرپیشه است معیار او طرفداران و تماشاچیانند نه اینکه معیار «درون ماندگار» داشته باشد.
پس «تکدیگری» را تنها به گدایان درون مترو و خیابان تقلیل ندهیم این آخرین حلقه زنجیر فرهنگی است که «درون بودگی» را پس میزند و لاجرم دربستر «برون بودگی» عزتنفس و سرافرازی را به حاشیه میراند.