هنوز خیلی زود است بگوییم ترامپ تا چه حد وعدههای انتخاباتیاش را به عنوان سیاستهای دولت عملی میکند و درواقع امکان اجرائیکردن آنها در مقام رئیسجمهور چقدر است. اما از زمان انتخابش هر روز اعتراضاتی در سراسر ایالات متحده سر باز کردهاند؛ اعتراضاتی که واگویه غیظ و بیم و هراس است.
به گزارش عطنا، از این گذشته، بیشک ترامپ و دولتش به محض ورود به کاخ سفید، مدام کارهایی میکنند و چیزهایی میگویند که اعتراضاتی در پی خواهد داشت. دستکم در چهار سال آینده مردم آمریکا به طور گسترده و مدام علیه دولت او تجمع و راهپیمایی خواهند کرد. اعتراض به تهدیدات نسبت به محیط زیست، فضای عام خشونت علیه رنگینپوستان، زنان، دگرباشان، مهاجران، مسلمانان، انواع و اقسام کارگران، فقرا و نظایر آن، فوریوفوتی است. بااینهمه، یکی از ایرادهای بالقوه وارد بر جنبشهای اجتماعی این است که فعالیت سیاسی از اعتراض صرف فراتر نمیرود. البته اعتراض میتواند شهری را فلج کند، جلوی اقدامات دولت را بگیرد و حتی میتواند نقشی حیاتی در بازکردن فضا برای جایگزینهای سیاسی بازی کند. اما اعتراض بهخودیخود هرگز برای ایجاد تحول و دگرگونی پایدار در جامعه کافی نیست.
معنای ریاستجمهوری ترامپ و بیش از آن، کلید فهم گسترش اعتراضات علیه او تنها در صورتی روشنتر میشود که از منظری جهانی به این ماجرا بنگریم. بنابراین پیش از پرداختن به بحث جنبشهای اجتماعی، اجازه دهید به برخی جنبههای اساسی آن زمینه جهانی بپردازیم که دولت ترامپ بر بستر آن حرکت خواهد کرد.
گرچه ترامپ بهیقین چهرهای منحصربهفرد است، درواقع تنها یکی از رهبران «پوپولیست» راستگرایی است که در پسزمینه بحران اقتصادی بر صحنه جهان ظهور کردند؛ رهبرانی مثل ولادیمیر پوتین در روسیه، نارندرا مودی در هند، ژنرال سیسی در مصر، رجب طیب اردوغان در ترکیه، ویکتور اوربان در مجارستان، رودریگو دوترته در فیلیپین، میشل تمر در برزیل، موریسیو ماسری در آرژانتین و شاید همین روزها نوربرت هوفر در اتریش و مارین لوپن در فرانسه.
بدیهی است این گروهی ناهمگن است و حتی برچسب کلی «پوپولیسم» هم سزاوار بررسی نقادانه بیشتر است. اما این چهرههای دستِراستی چند ویژگی مشترک دارند؛ همه آنها ترکیبی از نئولیبرالیسم و ملیگرایی را برای مداوای امراض اقتصادی و اجتماعی وعده میدهند. درضمن اکثر آنها میکوشند نفرت همگانی از کل طبقه سیاسی حاکم و تحقیر وضع سیاسی موجود را به نفع جناح راست بسیج کنند؛ همان احساساتی که در دورهای عملا چپها آن را بسیج کردند، برای مثال، در آرژانتین ٢٠٠١ و اسپانیای ۲۰۱۱. بسیاری از این رهبران و نیروهای سیاسی دستِراستی برخی ویژگیهای سنتی فاشیسم را هم دارند؛ ویژگیهایی مانند تهدید به اخراج جمعی مهاجران، خلوص نژادی برای تعلق قانونی به یک ملت، تعلیق روالهای قانونی معمول برای حبس و سرکوب مخالفان سیاسی، حمله به مطبوعات مستقل و ایجاد فضای ترس و وحشت برای دگرباشان، رنگینپوستان، زنان و نظایر آن.
به این هم توجه داشته باشید که ظهور این «پوپولیسم»های دستِراستی در تمام این کشورها یک بحران نهادی عمیق را تشدید کرده و اغلب کارکردهای سنتی اساسی دولت (تصویب بودجه و اعلام اسامی نامزدها) را ناکار و همچنین عقلانیت سیاسی استاندارد دمودستگاه دولت را تضعیف کرده است. و بحران اقتصادی ٢٠٠٧ در نقش گلخانهای برای تسهیل و شتاببخشیدن به همه این پدیدهها عمل کرده است.
در ماهها (و سالهای) آینده، مطالعاتی منتشر میشوند که باجزئیات، موفقیت راهبردهای کمپین ترامپ و انگیزههای حامیان او را توضیح میدهند؛ تا چه حد این موفقیت متأثر از کینه نژادی بوده است، تا چه حد متأثر از ترسهای اقتصادی «بازندگان جهانیشدن» و یک طبقه کارگر صنعتی روبهافول، تا چه حد متأثر از القای وحشت جعلی در جامعه و امثال آن. اهمیت این پرسشها را نمیتوان انکار کرد اما ما میخواهیم صرفا اشاره کنیم که انتخاب ترامپ، اگر از منظری جهانی به آن بنگریم، استثنا نیست، بلکه مستقیما در راستای یک گرایش مهم (و هولناک) است.
لفاظیهای ترامپ مبنیبر دوری از نیروهای پیشبرنده جهانیشدن و مقابله با آنها، این واقعیت را گنگ میکند که انتخاب او بهوضوح با این جنبه نوظهور نظم جاری جهان جور درمیآید، اما این هم بخشی از همان گرایش دستِراستی در جهان است. راهبرد علنی ترامپ برای مقابله با بحرانهای تاریخی هژمونی ایالات متحده در جهان ظاهرا حاکی از یک عقبنشینی است و نسخه او از «بازگرداندن عظمت به آمریکا» هم در طیفی قرار میگیرد که اگر یک سر آن راهبرد یکجانبهگرایی نظامی جورج دبلیو بوش باشد؛ راهبردی که در حفظ یا بازآفرینی یک نقش هژمونیک ناکام بود، در سر دیگر آن ترامپ قرار دارد. (حتی وقتی ترامپ با اعلام اینکه این یا آن دشمن را بمباران میکند، هیاهویی نظامی به راه میاندازد هم هدف او بازآفرینی موقعیتی هژمونیک نیست(
از همین انتخاب ترامپ میتوان اینطور برداشت کرد: باجی که راستها به دلیل ازدستدادن هژمونی جهانی آمریکا میدهند و درعوض خود را با ایدئولوژی «آمریکا بالاتر از همه» راضی نگه میدارند. ولی انزواجویی کنونی آمریکا و حمایت آن از تولید ملی، درواقع کمترین شباهتی به انزواجویی آن در اوایل قرن بیستم ندارد؛ یعنی دورهای که آمریکا، خواهان داشتن موضع بالا در سلسلهمراتب بینالمللی بود.
درواقع، به گمان ما، با وجود ادعاهای کمپین ترامپ، سیاست خارجی ایالات متحده نهفقط شاهد عقبنشینی نخواهد بود، بلکه به گسترش ترکیبی از قدرت نرم و نظامیگری ادامه خواهد داد.
در این زمینه مقایسه با برگزیت شاید مفید باشد، نه چون بریتانیا واقعا از اروپا بیرون خواهد رفت، بلکه برعکس به اين دليل كه درصدد شرایط مطلوبتری برای حفظ یک پای خود در بازار اروپا، مدیریت موج مهاجران و ادامه سلطه مالی لندنسیتی برخواهد آمد. البته این اهدافی است که به مذاکرات دشوار بهویژه با آلمان منوط است. (و خواهیم دید انتخاب ترامپ چقدر این سناریو را تغییر میدهد). میتوان بهسادگی گفت هم در بریتانیا و هم در ایالات متحده، وقتی ترکیب ملیگرایی و نئولیبرالیسم هسته اصلی پوپولیسم دستِراستی میشود، ناگزیر نوعی رقابت بین این دو درمیگیرد و به گمان ما، نئولیبرالیسم درنهایت همیشه دست بالا را خواهد داشت، بهطوریکه انزواجویی ملیگرایانه مجبور میشود در برابر منافع خود تسلیم شود. این پرسش که دولت ترامپ در عین پیشبردن یک نقش هژمونیک جدید یا متفاوت در جهان، چگونه و تا چه حد در بازگرداندن «عظمت به آمریکا» موفق خواهد بود، مسئله دیگری است که تنها در سالهای آتی مشخص خواهد شد.
قصد نداریم با تأکید بر اینکه ترامپ چقدر با الگوی مسلط جهان جور درمیآید، این تراژدی را کوچک جلوه دهیم، انگار بخواهیم به آمریکاییها بگوییم: ببینید، ترامپ اینقدرها هم بد نیست، دیگر کشورها همچنین چیزی را تجربه کردهاند. نه، هرچه نباشد این تناظرها فاجعه را بدتر میکند و انتخاب ترامپ تا حد زیادی موجب تحولات مشابه در دیگر کشورها شده است. ما ابتدابهساکن به دنبال بررسی انتخاب ترامپ از منظری جهانی هستیم و معنای آن برای جنبشهای اجتماعی سالهای آتی. دو محور مفصلبندی که جنبشهای اجتماعی باید گسترش دهند، از همینحالا واضح به نظر میرسد و هیچکدام از آنها جدید نیستند.
اول، پیوندهای ائتلافی گسترده میان جنبشهای مختلف لازم است. این بدین معنی نیست که جنبشها باید تحت رهبری مرکزی یا حتی دستور کار مشترک متحد شوند. نه، بازگشت به ساختارهای حزبی متمرکز که یک خط واحد پیکار را دیکته میکنند، امروز نه مطلوب است و نه شدنی و درواقع اگر احزاب چپ میخواهند نقشی مثبت در چنین سیاست ائتلافیاي بازی کنند، خود شکل حزبی باید از ریشه دگرگون و بازسازی شود. (اینکه مبارزات انتخاباتی برنی سندرز تا چه حد تلاشی دراینراستا بود و این تجربه چه معنایی برای آینده دارد، موضوع مهمی برای تحقیق و بررسی است)
واقعگرایی حکم میکند به جای خط واحد و تمرکزگرایی، فرایند روابط افقی و ائتلافی در پیش گرفته شود که تحلیلهایی آن را عیان میکند که عوامل مختلفی را در نظر گیرند و در تقاطع آنها بحث کنند. انبوه خلق ظهور میکنند و قابلیت مییابند که با انباشت و اجرای دوباره این پیوندهای ائتلافی و افقی، دست به عمل بزنند. در فرهنگ جنبشهای کنونی آمریکا میتوان اشارات متعددی به اینگونه ترکیببندی یافت که از دل آگاهی متقاطع و رویههای ائتلافی بیرون میآیند: در ماجرای خط لوله داکوتا، اعتراض علیه تغییرات آبوهوایی و دفاع از حقوق مردم بومی، پیوند لاینفکی دارند؛ کارزارها برای افزایش حداقل دستمزد مرزهای جوامع مهاجر را درنوردیدند و با مبارزه علیه نژادپرستی پیوند خوردند؛ گروههای زیادی از فعالان جنبش «جان سیاهان اهمیت دارد» و حتی واضحتر از آن، مرامنامه این جنبش، جنسیت، تمایلات جنسی و عدالت اقتصادی را اصل اساسی برابری نژادی میدانند و بسیاری از فعالان جنبش اشغال والاستریت کوشیدند نژاد را در مرکز اعتراض علیه نابرابری اجتماعی قرار دهند که در بعضی جاها، بیش از همه در اوکلند، موفق بود.
این موارد موجود مسلما نمونههای آغازین – اما قوی- از آن نوع پیوندهای ائتلافی هستند که باید متشکل از جنبشهای اعتراضی مختلف باشند. اساسی است که بار دیگر در تاریخ ایالات متحده پلهایی میان سیاست طبقاتی و مبارزات رنگینپوستان برقرار کنیم و استحکام بخشیم. در مواجهه با تهدیدهای ترامپ مبنیبر اخراج جمعی باید میراث جنبش عظیم مهاجران می٢٠٠٦ در پیوند با «سیاست زنده» روزمرهای که جماعتهای لاتینتبار و «اقلیت» را شکل داد، از نو فعال شود. درنهایت برای تبدیل اعتراض به یک طرح عملی، باید عناصر یک دستور کار یا چارچوب مشترک به پیش برده شود، اما روند ائتلافی مفصلبندی گامی در این مسیر است.
محور دوم مستلزم این است که جنبشها، روابطی حتی در مقیاسی گستردهتر برقرار کنند. سالهاست در اروپا روشن شده عملا نه از درون مرزهای دولت- ملت بلکه، تنها با ایجاد ارتباطهایی ورای چارچوب ملی میتوان با پویایی نئولیبرالیسم و نیروهای دستِراستی نژادپرست مقابله کرد. اگرچه نظم حاکم اروپا بیشک در هسته خود نئولیبرال است، کوششها برای مقابله با آن از طریق تأکید بر مرزهای ملی و حاکمیت ملی نهفقط خطرناک، بلکه محکوم به شکست است. امیدبستن به مخالفت با رفراندوم سال ۲۰۰۵ فرانسه درباره قانون اساسی اروپا و از این طریق احیای حاکمیت فرانسه به عنوان راهبردی ضدنئولیبرال، یک نمونه از این توهمات بود و معدود افرادی که به نام ضدیت با نئولیبرالیسم از برگزیت حمایت میکردند، یک نمونه افراطیتر. تنها ابزار مترقی برای زیرسؤالبردن نظام حاکم بر اروپا و کشف جایگزینهای دموکراتیک ممکن فراتر از سطح ملی به نظر میرسد. «دموکراسی در جنبش اروپا» (DIEM) یکی از ایندست تلاشهاست و موارد متعددی از سیاستهای ائتلافی چندملیتی در سطح تودهها وجود دارد.
البته بافت سیاسی ایالات متحده از بافت اتحادیه اروپا بسیار متفاوت است و مقیاس آن بسیار بزرگتر از تکتک دولت- ملتهای اروپایی است، اما به نظر ما، یک اصل واحد بر هر دو حکمفرماست، بهویژه وقتی پاي ریاستجمهوری ترامپ به میان میآید. البته این بدان معنا نیست که برای مقابله با مخالفت ترامپ با جهانیشدن باید از معاهدات تجاری شرکتهای بزرگ و امثال آن حمایت کرد. تا همین چند وقت پیش جنبشهای دگرجهانیسازی برداشتهای بسیار واضح و مشخصی از جهانیسازی از پایین را بسط دادند، نهادهای متعدد حاکم بر نظم جهانی نئولیبرال را زیر سؤال بردند و شروع به ساخت شبکههای بدیلی برای کسب تجربه و مبادله اطلاعات کردند. خاطره چیاپاس، سیاتل و جنوا در کنار پورتو آلگره و بمبئی همچون تاریخ پنهان امروز ما حی و حاضرند و باید دوباره آنها را احیا کنیم.
البته وقتی از درسهای جنبشهای دگرجهانیسازی سخن میگوییم، منظورمان صرفا دور جدیدی از اعتراض به اجلاسها، از اجلاس جی٨ گرفته تا اجلاسهای بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول نیست، بلکه امروز مجبوریم خاطرات آن اعتراضها را از منشور جنبشهای اشغال و چادرزنی در میادین ببینیم که در سال ٢٠١١ شروع شد. برخلاف خانهبهدوشی جنبشهای دگرجهانیسازی، این چادرزنیها بیتحرک و ساکن بودند و عمیقا با مسائل فوریوفوتی و داخلی کلانشهرها درگیر میشدند. امروز ما به هر دو نیاز داریم: منظرها و رویههایی که نگرانیهای محلی را با ارتباطها و آگاهی گستردهای ترکیب کنند که فراتر از چارچوب ملی میرود.
هیچچیز متناقضی درباره این دو سطح وجود ندارد. غرض این است که امروز یکی از این دو نمیتواند در عمل بدون دیگری پیش رود. پیکارها علیه خشونت و حبس رنگینپوستان و مهاجران در ایالات متحده را باید با آگاهی سیاسی گستردهای درآمیخت و بهاینترتیب توانمندشان کرد؛ آگاهی سیاسیای که قادر است ارتباطها را ببیند و اتحادهایی را با فرایندهای مشابه در برزیل، اروپا و جاهای دیگر برقرار کند. برقراری ارتباط با جنبشهای مقابله با خشونت علیه زنان و سلب حق سقط جنین در آرژانتین و لهستان، دیگر جنبشهای فمینیستی در شمال آمریکا و غرب اروپا را تقویت خواهد کرد و جنبشهای فقرا در نیویورک و پاریس میتوانند چیزهای زیادی از مقاومتهای روزمره و خودسازماندهی در کلکته و دوربن بیاموزند. آیا این چیز زیادی است که از جنبشهایی با این حد از اشتراک بخواهیم؟ ارتباطهای جهانی و بینالمللی را باید اصل اساسی دانست نهفقط چیزی اضافی که اگر وقت و انرژی اضافه بر سازمان داشتیم، به کار گیریم.
پس، بله، هروقت دولت ترامپ حرف نامعقولی زد یا کار شنیعی کرد، برای اعتراض به خیابان بیایید و دوستان، پدران و مادرهایتان و هرکسی را که میتوانید با خودتان بیاورید. بهانههای زیادی برای اعتراض خواهد بود. ولی فراتر از اعتراض صرف، باید شبکه جهانی پیچیدهای از روابط تشکیل داد که هم به صورت افقی - یعنی بهطور تقاطعی و ائتلافی میان جنبشهای مختلف -و هم به صورت عمودی، فراتر از سطح ملی و محلی گسترش یابد تا روابط و ائتلافهایی را با جنبشهای کشورهای دیگر برقرار کند. این تنها شالوده مستحکم است تا بسیاری از جنبشهای مجزا از هم را بدل کنیم به پروژهای پایدار و عملی برای دگرگونی و تغییر اجتماعی.
*مایکل هارت، ساندرو متزادرا . ترجمه: سودابه رخش
منبع: مجله روآر