دكتر قاسم پورحسن؛ دانشيار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبائی: به طور كلي در جهان اسلام دوره جديد مساوي است با دوره انحطاط. اينكه مي گويم مساوي است يعني اراده مركزي اكثر متفكران، روشنفكران و دينداران دغدغه يي به نام انحطاط تمدن اسلامي بوده است. اين دغدغه در آثار مهم جابري هم وجود دارد. تقريبا از چهار اثري كه ما از ايشان داريم، محور تاملات وي نظريه انحطاط است. در حوزه ايران بسياري از دينداران ازجمله شهيد مطهري، عنوان مي كند مهم ترين مساله ما بررسي علل انحطاط است و اينكه چه مي توانيم انجام دهيم. اعتقاد من اين است كه بحث متفكران اسلامي و از جمله جهان عرب اين نبود كه سنت هاي اسلامي را چگونه بروز يا عصري يا تكامل پذير يا قابل فهم كنند. پرسش آنها هم اين نبود كه دست به شناخت مغرب زمين بزنند و بنيادهاي مدرنيته را مورد كند و كاو قرار دهند. گرچه در بازخواني روشنفكران ايراني، دوره جديد و مساله مدرنيته مهم بوده است. نظريه هاي رقيبي كه مطرح مي كردند كه چرا وضع جديدي در غرب شكل گرفت و اينكه آيا عمده دلايل به خاطر كنار گذاشتن سنت ها و دنياي قديم بود، به خاطر بازخواني شان بوده است يا عوامل ديگر مثل روش آگاهي، مهم بوده اند. اما در عين حال معتقد هستم كه براي همه متفكران و انديشمندان دنياي اسلام و از جمله جهان عرب، مساله انحطاط مهم ترين مساله بوده است. بنابراين اگر مي خواهيم كوشش هاي ١٥٠ ساله اخير در جهان عرب و نيز در حوزه اسلامي و ايران را مورد بررسي قرار دهيم، به نظر مي رسد كه بعد از پرسش از مدرنيته يا دوره جديد، مي توان گفت كه مساله يي به نام انحطاط ثقل تفكرات آنها را تشكيل مي دهد.
ما دو فهم از روشنفكر ديني داريم. يكي اينكه روشنفكر ديني را به نحو خاص تفسير مي كنيم. يعني متفكري كه درصدد عصري كردن فهم دين هست و مي خواهد گذشته را به عصر كنوني بياورد و همچنان دغدغه او اين است. يكي هم فهم عام تر است يعني همچنان تفكر پروتستانيستي و لوتري و كالمري در سر مي پروراند. ما اگر روشنفكر ديني را به مثابه اين بگيريم كه مي خواهد از چنبره تاريخ در يك دوره يي خارج شود و مرز جدي ميان دنياي قديم و جديد بتراشد و دغدغه اش فقط وضع جديد است، بله مي توان او را روشنفكر ناميد به اين لحاظ كه تنها و تنها به وضع جديد توجه مي كند. نه اينكه او بتواند به درستي و به ژرف وارد ميراث اسلامي شود و بخواهد آنها را فهم كند و صحت و سقم آنها را دريابد. لذا دغدغه او تنها و تنها دوره جديد است و وقتي كه دارد از عقل اروپايي صحبت مي كند در حقيقت عنوان مي كند اگر عقل عربي بتواند به عقل اروپايي اهتمام بورزد و به ديدگاه من در عقل اروپايي فروكاسته شود، از انحطاط بيرون مي آيد. برخي روشنفكران ما هم همين حرف را زده اند. طرز تلقي روشنفكران ما اين بود كه هيچ راهي جز غرب نداريم و گذشته غرب آينده ما است. سخن من اين است كه اگر روشنفكر ديني را اين بدانيم كه تنها و تنها به دنبال عصر كنوني و دنياي جديد است و اين هم به خاطر تاثيرات ژرف مغرب زمين است، الجابري اينگونه است. يعني دغدغه الجابري اين است كه ما همچنان در وضع قديم و دوران سنت به سر مي بريم و بايد آنها را كنار بگذاريم. او وقتي «بازجست» را به جاي «بازگشت» عنوان مي كند يعني ما ديگر نبايد به ميراثمان برگرديم و تنها از اجزا و مولفه هايي فهم داشته باشيم كه مي تواند به ما براي دوره جديد كمك كند. الجابري به اين معنا روشنفكر ديني است. اما از اين حيث كه فهم درستي از دين داشته باشد و همه اجزاي دين را بكاود، روشنفكر ديني نيست.
الجابري همان طور كه مي دانيم در حوزه مغرب يا مراكش قرار دارد. در حوزه مغرب يا مراكش همانند مصر در دوران جديد متفكران زيادي شكل گرفتند. دغدغه الجابري برخلاف آثاري كه دارد، عمدتا سياسي است و اين طور نيست كه همانند ابوزيد يك دين شناس باشد. بلكه به محمد اركون نزديكتر است. لذا مي توان گفت كه در آراي خود تحت تاثير اركون است. گرچه كمابيش تحت تاثير محمدالغزالي مصري هم هست. اما با ديدگاه آنها فاصله مي گيرد. به اين معني كه وقتي كتاب «ما و ميراث فلسفي مان» را مي نويسد، بر خلاف اكثر انديشمندان ديگر كه تلاش شان معطوف به اين بود كه در آثارشان به وحدت شيعه و سني آسيبي جدي وارد نكنند، نگاه تندي به شيعه و سني دارد. الجابري از اين حيث در نسبت با ديگر متفكران دوره معاصر اعم از نومعتزله ها يا حوزه قرآني و حوزه سياسي مثل اركون متفاوت مي شود. حقيقت اين است كه الجابري در كتاب «نقد عقل عربي» همانند ديگر متفكران مي انديشد و جدايي ندارد و هدفش بازسازي تمدن اسلامي است. اما مهم ترين بخشي كه او را از ديگران جدا مي كند و هيچ همانندي با ديگران ندارد، در كتاب «ما و ميراث فلسفي مان» است. ما در حوزه عرب متفكراني كه گهگاه سخنان نادر بيان مي كردند مانند علي عبدالرزاق را داريم. اما الجابري پا را فراتر مي نهد و گسستي با ساير متفكران پيدا مي كند. او نه مانند حسن حلفي و نه مانند ابوزيد و نه مانند محمد اركون است و نه مانند محمدالغزالي كه تلاش مي كنند تا حدي به صورت همه جانبه درباره اسلام بينديشند. الجابري كاملابخشي، جزيي نگري و جانبدارانه نگاه مي كند. بنابراين او در دوره اول خود با همه متفكران ياد شده است و از آنها تاثير مي پذيرد اما در دوره دوم خود، نه متاثر از آنهاست و نه با آنها مناسبت و همانندي اي دارد.
ما در ايران در رابطه با الجابري هم افراط داشته ايم و هم تفريط. كتاب ها و مقاله هاي زيادي به او و انديشه اش اختصاص داديم و از هر فرصت و بهانه يي براي از او گفتن استفاده كرديم. در صورتي كه نگاه الجابري در اين حد و آنچنان كه ما مي پنداشتيم مهم نبود. الجابري مانند ساير محققان است. متفكر درجه يك نيست. اين را انكار نمي كنم كه او پژوهشگري سختكوش و دغدغه مند است كه آثاري دارد ولي مي شود گفت كه به خاطر انتقاداتي كه به ديدگاهش وارد است نتوانست يك نظريه منسجمي را ارايه كند تا او متفكري درجه يك محسوب شود. او كاملابا ابوزيد متفاوت است. بنابراين نبايد او را همپاي ديگر متفكران به خصوص ابوزيد دانست. ما راه افراط و تفريط در پيش گرفتيم. گاهي اعلام كرديم كه بزرگ ترين متفكر معاصر جهان عرب است و گاهي هم او را در سطحي بسيار نازل قلمداد كرديم. هر دو غلط است. الجابري مانند هر متفكر ديگري چون دغدغه خواندن ميراث اسلامي را دارد، طبيعتا در مورد آن سخن گفته است. متاسفانه اشتباهات او بسيار زياد است. من معتقد هستم كه نوع مواجهه ما با الجابري بايد اينگونه باشد كه چرا امروزه در دنياي عرب محققي پيدا مي شود كه تا اين حد نسبت به مشرق اسلامي بدبين است. آيا اين صرفا سياسي است؟ اگر محققي نگران است بايد دست به مطالعه منصفانه و جدي بزند، در حالي كه الجابري كاملانگاه مناسبي ندارد. لذا از اين حيث كه از عقل عربي صحبت مي كند و عقل ايراني را به كنار مي گذارد و اصلامورد توجه قرار نمي دهد، مي تواند براي ما جالب توجه باشد. او وقتي فلسفه اسلامي را اين طور مي خواند كه فارابي و ابن سينا فيلسوف نيستند و ابن رشد فيلسوف است، براي ما جالب است. ابن رشدي كه سراسر تفكرش مديون فارابي و ابن سينا است و تفكرش تحت تاثير ابن طفيل شكل مي گيرد. خود ابن طفيل ادامه ابن سينا است. اين از لحاظ مطالعاتي است. از لحاظ عملي و كاربردي ديدگاه الجابري هيچ مولفه يي بر نظريه انحطاط مطرح نمي سازد، تنها مساله يي كه مي تواند براي ما قابل توجه باشد اين است كه الجابري تاكيد مي كند نبايد دنياي اسلام را به طور كامل يك دست ببينيم و بايد آن را به پاره هايي تقسيم كنيم. مهم ترين اين پاره ها هم مغرب اسلامي و مشرق اسلامي است. او مي گويد ايرانيان به خاطر شكستي كه در جنگ نخست از ما داشتند از سر انتقام جويي تفكر شيعي و گنوسيستي و عرفاني راه انداختند. اين قابل توجه است كه چرا يك متفكر چنين فهم نادرستي درباره فلسفه و تصوف و عرفان اسلامي دارد. اويي كه مي گويد اشعري است و از غزالي دفاع مي كند توجه نمي كند كه غزالي در كتاب «المنقذ من الضلال» از تصوف دفاع مي كند. بنابراين ديدگاه الجابري ديدگاهي پارادوكسيكال است ولي مي تواند براي متفكران ديگر قابل مطالعه و تامل باشد.
منبع: اعتماد