در اولین لحظه ای که خبر درگذشت بانوی آزاده و فداکار مرحومه عفت موسوی، همسر استادم دکتر محمدی گرگانی را شنیدم، بی اختیار حال و روز استاد را با تداعی این بیت از حافظ مجسم کردم که فرمود: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟ - به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟» اما اندکی بعد به خود آمدم و خود را سرزنش کردم و با خود گفتم که این بیت، هیچ تناسبی با شخصیت، منش و بینش استاد ندارد.
مگر نه این که قریب 40 سالی که استاد را می شناسم، به ویژه در 25 سال اخیر که علاوه بر افتخار شاگردی، سعادت همکاری و همنشینی با ایشان را در محیط کار نیز یافته ام، هیچگاه چهره ایشان را بدون لبخند ندیده ام؟! مگر نه این که ایشان در طول این مدت در مقابل هیچ رویداد ناملایم و ناگواری، که در زندگی ایشان کم هم نبوده است، هیچگاه آرامش خود را از دست نداده اند؟! همچنین مگر این گفته مکرر دوستان و همبندانش را نشنیده ام که ایشان در دوران حبس خود در پیش از انقلاب هرگاه از اطاق شکنجه بیرون می آمده، آنچنان سرحال و خندان بوده اند که گویی از «تفرجگاه» بر می گشته اند؟! مگر خود به چشم خود ندیده ام که در نیمه های دهه 1380 که پرونده ای برای ایشان تشکیل و حکم محکومیتی برایشان صادر شده بود برخی روزها با یک ساک دستی به دانشکده می آمدند و با چهره ای آرام و خندان می گفتند: «این ساک حاوی وسائل شخصی من است که اگر از اینجا مرا برای اجرای حکم به زندان ببرند، نگرانی و مشکلی برای خانواده پیش نیاید»؟! به علاوه مگر استاد ما در کنار این روح بزرگ، دل آرام، شخصیت پایدار و چهره آرامش بخش، بینشی را نیز پشتوانه زندگی خود ندارند که هستی را در کلیت و تمامیتش چونان یک «متن مقدس» (عنوان کتابی از استاد) می بیند و جزء جزء آن را حاوی قدسیّتی معناساز و بیانگر مشیّتی معطوف به خیر و نیکی می داند؟!
بدین ترتیب به تدریج به خود آمدم و با خود گفتم: نه! نه! چنین مردی هیچگاه نمی شکند و کم طاقت نمی شود. مگر نه این است که خود من در این سال ها هرگاه کم می آورم و بی طاقت می شوم با لحظاتی نگاه کردن به چهره آرام یا شنیدن جملات آرام بخش ایشان آرام و قرار خود را باز می یابم؟ این وضعیت به ویژه در چند ماه اخیر بارها اتفاق افتاده است. حتی یک روز قبل از وقوع این مصیبت دردناک، که برای احوالپرسی به ایشان زنگ زدم، در حالی که در بیمارستان، مجاور همسر بدحالشان بودند، کوچکترین نشانه ای از نگرانی و ناامیدی را در کلام ایشان حس نکردم. آری این کوه هیچگاه فرو نمی ریزد! حتی اگر امروز «کوهی» را که همنشین و پشتیبان زندگیش بود، دیگر در کنار خود نداشته باشد. تعبیر «کوه» را چندی پیش استاد در مراسم نکوداشت خود در مورد نقش همسرشان در زندگی خود به کار بردند و البته آن نازنین سفر کرده نیز در همان مراسم، فروتنانه خود را «ذره ای» پشتیبان این کوه نامید. واقعیت اما این بود که این دو، هر یک، کوهی استوار بودند در کنار هم! همانگونه که در تصویری این دو یار را در یک گلزار در کنار هم می بینیم: هر دو استوار و باشکوه و خندان!
اما اینک ناگهان یکی از این دو کوه محو شده است! دریغ و صدها دریغ...
با وجود این، کوه بازمانده همچنان استوار و با شکوه است اما... تنها! و بسی اندوهناک! همانگونه که این روزها ایشان را در تصویری دیگر، تنها نشسته در ایوان خانهاش میبینیم. خانه ای که دیگر آن یار دیرین بدان بازنخواهد گشت! دریغ و هزاران دریغ...
ما هر دو دریچه روبهروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است...
خدایا! روح آن نازنین سفرکرده را آمرزش و آرامش عطا کن! رحمالله من یقرءالفاتحه مع الصلوات!
خدایا! به استادمان همچنان صبر و پایداری عطا فرما و تن و جانش را در پناه خود سلامت بدار! آمین!