به نظر می رسد در شرایط کنونی جامعۀ ایران، ساحت معنایی در فضای بیناذهنی ِسوژه های اجتماعی و سیاسی از کمبود گفتمان های هویت ساز و معنابخش رنجور است. گوئی آرمانی متعالی، نامی بزرگ، و یا ایدۀ جذابی یافت نمی شود تا «خودِ جمعی» ما را حول محورش بنا کند، برایمان افقی ترسیم کند، به بودنمان معنا دهد، هویتمان را تعریف کند و به کنش سیاسی و اجتماعیمان جهت بخشد. شاید گاهی به عنوان شناورانِ این دریای ب یساحلِ بی معنایی، احساس می کنیم جامعه ای که هویتمان را تعریف می کرد در حالِ تقلیل به اجتماعی از انسان های از خود و از یکدیگر بیگانه است.
حقیقت در درون گفتمان ها برساخته می شود و این سازه های زبانی، به جهان های واقعیِ ما معنا می بخشند، ارزش ها و ضد ارزشهایمان را مشخص می کنند، اولویت هایمان را تعیین می کنند و از همه مهمتر، هویت هایمان را قوام می بخشند. اینکه هستی چیست، جهان چگونه جایی است، ما که هستیم و دیگران چه کسانی هستند، و چه رابطه ای میان ما و دیگران برقرار است و پرسش هایی اساسی از این دست، همه و همه در دل گفتمان ها معنا یافته و پاسخ داده می شوند. این سازه های زبانی، با گزینش برخی دال ها و به کنار گذاشتن برخی دیگر، مفهوم سازی یا ارجاع این دال ها به برخی مدلول ها و مرزبندی با سایر مدلول های ممکن و مفصل بندی سازوارِ آنها با یکدیگر، پیکرهایی را می سازند که در فضای بیناذهنی سوژه ها معنای جهان های واقعی را بر می سازند. از دل این معنابخشی به برخی از کنش ها اعتبار داده می شود و برخی دیگر بی اعتبار جلوه می کنند؛ برخی از موقعیت ها و منزلت ها اعتبار می یابند و دسترسی های مشخصی به منابع تخصیصی و اقتداری برایشان ممکن می گردد و برخی دیگر طرد شده و دسترسی هایشان به منابع محدود یا ناممکن می شود؛ برخی از مفاهیم به اهداف بدل می شوند و برخی دیگر به ضرورت نادیده گرفته می شوند. این یعنی که گفتمان ها، جهانِ اجتماعی سوژه های تحت سلطۀ خود را برمی سازند و مشخص می کنند زیست جهانشان چگونه جایی است، ارزش ها و ضد ارزشهایش کدامند و البته در پاسخ به پرسشی اساسی که به کنش اجتماعی، معنا و جهت می بخشد مشخص می کنند که «چه باید کرد». به نظر می رسد که در ایران امروز چنین فرایندی دچار اختلال شده و به تعبیری سازه های گفتمانی ما از کار افتاده اند.
شاید بتوان مصداق چنین از کار افتادگی را در بی معناییِ نا آرامی های دی ماه 96 جستجو کرد. در این نا آرامی ها که در واکنشی روانی و اعتراضی نسبت به نابسامانی های اقتصادی آغاز شد و با فراز و فرودهایی در بخش های مختلف جامعه و در جغرافیایی متنوع ادامه داشت، آنچه یافت نمی شود معناست. سوژه هایی که درگیر این اعتراضات بودند، برای کنشِ خود، معنا و الگوی مشخصی نمی یافتند، آنچه می دانستند و بهتر بگوییم آنچه احساس می کردند این بود که مستاصلند و چاره ای جز اعتراض ندارند. آنها نه سازماندهی داشتند، نه سازمان دهنده، نه آرمانی و نه الگویی برای کنش و از همه مهمتر اینکه تعریفی از هویتِ خود، ارزشهایشان، و اهدافشان نداشته و فضای بیناذهنی آنان تحت سلطۀ هیچ گفتمانِ معنابخش و هویتسازی نبود. ناظران بیرونی نیز از معنابخشیِ سازوار و نظام مند به کنش های معترضان ناتوان بودند؛ نشست های علمی و همایش برگزار کردند، سخنرانی کرده و مقاله نوشتند اما هیچ زبان علمی مشترکی برای تفسیر و تبیین این ناآرامی ها متولد نشد که بتواند اجماعی حداقلی میان صاحب نظران در فهم این پدیده به وجود آورد. بازیگران سیاسی نیز که همواره به چنین رویدادهایی به چشم فرصت می نگریسته و در تصاحب آن به نفع جریان سیاسی مطلوب خود بهره می برده اند، علیرغم تلاش های فراوان، در مصادرۀ معنایی این رخدادها به شکل برجسته و مشهودی ناکام ماندند. جریان های اصلی سیاسی در داخل، اعم از اصولگرایان و اصلاح طلبان و نیز اپوزیسیون سیاسی در داخل و خارج اعم از سلطنت طلبان، احزاب کارگری و چپ، جمهوری خواهان و دیگران به انحای مختلف تلاش کردند که معنابخشی به این رویداد را در انحصار گفتمانی خود در آورده و به آن جهت داده و مال خود کنند، اما دریغ از ذره ای توفیق.
اگرچه ممکن است که دستگاه هایی که مسئولیت کنترل و مهار چنین نا آرامی هایی را بر عهده دارند از چنین بی معنایی در کنش استقبال کنند، چرا که مواجهه با آن را از نظر تکنیکی، ساده تر از جنبش های اجتماعی شناسنامه دار می پندارند، اما تصور می کنم که این نشانۀ خوبی نیست. این که گفتمانی نیست که بتواند جهان پیرامون سوژه های اجتماعی را برایشان معنا کند، برایشان حقیقت بیافریند و به کنشهایشان جهت دهد، یعنی اینکه پیوندهایی که «خودِ جمعی» ما را در قالب یک «جامعه» منسجم می کرد، دیگر وجود ندارند و این تهدیدی جدی برای جامعه است.
در خلال سالیان گذشته، گفتمان های مسلط و جریان های رقیب تلاش کرده اند با گزینش برخی دال ها و انحصار در معنابخشی و ارجاع به مدلول های مشخص، با مفصلبندی آنها جهان اجتماعیِ ما ایرانیان را معنا کنند. دال های مختلفی از جمله عدالت، استقلال، آزادی، مردم سالاری و مواردی از این دست، محوریت سازه های زبانی در گفتمان های مسلط را شکل داده به زندگی و کنش های سوژه های ذیل خود معنا بخشیده و افق و مسیر تعریف کرده اند. اما در شرایط کنونی به نظر می رسد نه فقط اعتبار این گفتمان ها موضوع تردید قرار گرفته اند و در معنابخشی به این دال ها اختلال ایجاد شده است بلکه حتی این دال ها خود نیز از اعتبار ساقط شده اند. به عنوان مثال زمانی بنیانگذاران یک گفتمان، دال «آزادی» را در محوریت قرار داده و به گونه ای معنا کرده و مبتنی بر آن نظم معنایی خاصی در ارتباط با سایر دال ها شکل دادند و متقابلاً سخنگویانِ گفتمان رقیب، تلاش کردند همان دال «آزادی» را به مدلول های دیگری ارجاع داده و معنایی جایگزین، متناسب با مفصلبندی خود سامان دهند و در مجموع این رقابت خود گویای پویایی سازه های زبانی رقیب بوده است، اما اکنون به نظر می رسد نه فقط هم گفتمان مسلط و هم گفتمان های رقیب از معنابخشی به این دال عاجزند، بلکه حتی اعتبار خود دالِّ «آزادی» نیز موضوع تردید است. به عبارت دیگر این دال کمابیش ارزش و جذابیت خود را برای سوژه های اجتماعی از دست می دهد؛ چه بسا این واژه برای عموم عاملیت های اجتماعی، دیگر احساس و شوری برنینگیزد و برای سوژه های خاص و فرهیخته واکنشی از جنس طرد را به دنبال داشته باشد. این امر برای سایر مفاهیم بنیادین در گفتمان های حاضر نیز صادق است. این وضعیت خاص و خطرناکی است؛ وضعیتی که در آن گفتمان ها نه فقط «بی اعتبار» بلکه «اعتبار زدا» شده و مهمترین دال ها یا همان نام های بزرگی که می بایست بنیان های زیست اجتماعی بر آن استوار باشند نه فقط مسدود، بلکه «اشباع شده»اند و دیگر به هیچ کار نمی آیند. به عبارت صریحتر، گفتمان ها که کارکرد متعارفشان معنابخشی و هویتسازی است عملاً عاملی برای تهی سازی معانی و هویت زدایی شده اند.
این وضعیت چه بسا گفتمان و خرده گفتمان های اصولگرایانه و محافظه کارانه را کمتر بیازارد. اگر در یک جامعۀ سیاسی- خواه آنتاگونیستیک و خواه با رقابت های دموکراتیک- گفتمان ها در تلاشند که به واسطۀ مسلط شدن بر فضاهای بینا ذهنی سوژه ها، دسترسی به منابع تخصیصی و اقتداری را تسهیل کنند؛ در ایران امروز سازه های معنایی اصولگرایانه چنین ضرورتی را احساس نمی کنند. چه نیازی به جستجوی مقصود وقتی که هم اکنون در مقصد هستند؟ گفتمان و خرده گفتمان های اصولگرایانه بیشتر در «توجیه» دسترسی های منابعِ در اختیارشان به کار می آیند و یا در برهه های خاصِّ رقابت های انتخاباتی برای تکمیل این دسترسی ها. این گفتمان ها موفق باشند یا ناموفق، تاثیر چندانی در تسلط سخت افزاری اصولگرایان بر منابع نخواهد داشت؛ بنابراین گفتمان های اصولگرایانه از پیش بر ابدان مسلطند و دغدغهای برای سلطه بر اذهان ندارند. اما برای گفتمان اصلاح طلبی وضعیت دیگری در جریان است؛ اعتبار زدا شدن اصلاح طلبی و اشباع دال های محوریِ آن به معنای نابودیِ آن در آینده ای نزدیک است.
پدیدۀ دال های اشباع شده بیش از آنکه متاثر از کاربردِ نادرست یا عدمِ انسجام مدلول ها باشند، مستقیماً نتیجه و همزمان دلیلِ اعتبار زدا شدن گفتمان های موجود هستند. بنابراین نمی توان انتظار داشت با جابجایی یا ترمیم دال های محوری، این گفتمان ها احیا شوند، بلکه بالعکس، آنها خود عامل مرگِ دال های بزرگ هستند. آنها چنان بی شگون شده اند که لمسشان طلا را خاکستر می کند. چندی است که امیدهایی مطرح می شود مبنی بر اینکه می بایست برای ترمیم و احیای گفتمانمان به سراغ فضای گفتمانگونگی رفته و از گنجینۀ آن برای بخشیدن زندگی دوباره به این پیکر بی جان تلاشی را سامان دهیم؛ مثلاً با ورود دال ملی گرایی به مجموعۀ مفاهیم محوری سازۀ زبانی خود و یا جستجوی مفاهیمی که زندگی متعارف دنیوی را نمایندگی کنند، در صدد اعتباربخشی مجدد برآییم. صرف نظر از اینکه تا چه حد مفصلبندی ملی گرایی با سایر دال های محوری اصلاح طلبی ممکن و میسر باشد، یا اینکه بنیان عمیقاً سیاسیِ اصلاح طلبی -سیاسی به معنای جستجوگری قدرت- تا چه حد پذیرای ارزش های زیست متعارف دنیوی است، تصور می کنم چنین تلاشی نهایتاً به اعتبار زدایی از دال ملی گرایی یا ناهنجار کردن زیست متعارف خواهد انجامید و نه احیای اصلاح طلبی.
البته هستیِ اجتماعی ما محدود به همین روندهای قابل رصد و ارزیابی نیست و چه بسا در آینده ای دور یا نزدیک، امرِ واقعی جایی با امری واقع رو در رو شود. چه بسا گفتمانی مسیحا نفس، ققنوسوار از دل خاکستر خلق شود و حقیقت دوباره ای برای این جامعۀ در جستجوی حقیقت بیافریند. این رخدادی است که حداقل از منظر تئوریک ناممکن نیست؛ پس خوب است قدری انصاف داشته باشیم و گنجینۀ دال های میانتهی در فضای گفتمانگونگی جامعۀ ایرانی را برای چنین آیندۀ محتملی حفظ کرده و از اعتبار ساقط نکنیم. شاید هنوز در ملی گرایی و یا در ارزش های این جهانی، متعارف و غیرسیاسیِ زندگی به سبک ایرانی بتوان امیدهایی را برای آیندۀ ایران جستجو کرد؛ آنرا ضایع نکنیم.