1- چهل سال پیش، در شبهای سرد و طولانی زمستان، حکایت «تهمینه، دخترِ شاهِ سمنگان» و قصههای «سَمَک عیار» و «مَلِک جمشید» و «حیدربَک و سَمنبَر» قوهی خیال مرا به سرزمینهای دور میبُرد: بغداد، هرات، سمرقند، بخارا، شیراز، بلخ، قندهار. از این رو، حسرت سفر به این مناطق همیشه با من بود. در مدرسه مشتاقانه وگاه مدتهایی طولانی به نقشهی جغرافیائی بزرگی خیره میشدم که بر دیوار سالن کتابخانه چسبانده بودند. بر خلاف نظر همکلاسیهایم که عاشق طیارهسواری و ماشینداری ورفتن به آمریکا و انگلیس بودند، من شیفتهی دنیایی دیگر بودم: دنیای دشتها و کوهستانها، مردمانی با چهرههای مصممِ آفتاب سوخته و یا از سرما گُل انداخته. اگر به تناسخ باور میداشتم تردید نمیکردم که در زندگی پیشینام از همین تبار بودهام ، چه بسا نسبام به خانوادهای در سمرقند، بلخ، هرات یا کشمیر میرسید؛ از بس احساس خویشاوندی و نزدیکی به این دیار میکردم. این نزدیکی حسی و نَسَبی را در سفرم به کابل و به عنوان نمونه، در مواجه با بانوئی تاجیکستانی، با تمام وجود فهمیدم. انگار بخشی از خانوادهی دهها سال پیشم را، که در خاطرههایم گم شده بود، پیدا کردهام. در اواسط دههی پنجاه خورشیدی، هنگامی که خویشاوندان مادریام با گلههای گوسفند و بز از گرمسیر به سردسیر( یعنی ولایت ما) برمیگشتند، همه دور هم مینشستیم و بی تشویش از گذشته و آینده، گپهای شیرین میزدیم! «سَمن گُل» مادر بزرگ هشتاد سالهام، گُل سر سبد این همنشینیهای خاطره انگیز بود. حالا رفتار و خلق و خوی این بانوی تاجیکی جوان؛ «شه ناز»، در کنفرانس منطقهای صلح کابل، مرا یاد او در سالهای دور کودکی میانداخت: همان قدر «روان»، «بی گره» و «اصیل!»
2- قرار است برای تدریس درس «روش تحقیق» راهی هرات شوم. اما این برنامه به تعویق افتاده و رئیس دفتر روابط بین الملل دانشگاه میگوید حال که همهی هماهنگیها برای سفر به افغانستان انجام شده، در صورت تمایل به جای هرات، به کابل بروم. خانوادهام به شدت مخالفاند. مسئله هرات را با لطایفِ الحیل حل کردهام، اما سفر کابل انگار چیز دیگری است. بی بی سی فارسی تصویری مخوف از کابل نمایش میدهد: «شهری ویرانه با حملات انتحاری بی هدف و درگیریها همیشگی!» خانواده نگران است: «بروی که چه شود؟ می گوئی هرات امن است، خوب! اما اخبار کابل را که میبینی؟ مگر آدم به دست خودش، خودش را به تهلکه میاندازد، آخر برای چی؟ برای چه هدفی؟»
اما من کوتاه نمیآییم. با گفتن اینکه استادان بیشماری رفتهاند و برخی مرتب آنجا درس میدهند و من تنها نیستم و از این گفتوگوهای امیدوار کننده، به تدریج موافقتشان را جلب می کنم. به سرعت، مقدمات سفر فراهم میشود. دانشجویان عزیز افغانستانیام از دانشکدههای مختلف که در کلاسهایم بوده اند یا در کارگاههایم شرکت داشته اند، به شیوههای مختلف تماس میگیرند یا حضوری به دیدنم میآیند. کانون توجه این نازنینان شدهام درست عین کودکی که انگار برای نخستین بار میخواهد به مکتب برود و حالا همهی عزیزانش جمع شدهاند که توصیههای نهائی را بکنند: «حواسات به راه باشد، ببین دوستت کیه! با غریبهها یک وقت همکلام نشوی! نان پنیر سبزیات را در زنگ تفریح حتماً بخور، مراقب باش که روی لباسات چیزی نریزی و…» بعد هم احتمالاً دستی به نوازش بر سر و صورتش میکشند و با سلام و صلوات و آب و قران و صدقه راهی مدرسهاش میکنند. این رفقا هم انگار با همان حس ولی کلان وار، هر کدام به فراخورِ نگرانیهایِ خود، سفارشهائی میکنند: «استاد جان! مراقب باشید، تنهائی جائی نروید. اگر مقدور است کروات بزنید تا شبیه جوانان ما شوید. کلاه و لباس بیشتری ببرید. خودتان را بپوشانید آنجا سردتر از تهران است. کفش خوب بپوشید آنجا «سَرَک خام» دارد. مفهوم «سَرَک خام» را بعداً در کابل میفهمم که منظور خیابانهای خاکی است.
عبدالحمید، دانشجوی پیشین دورهی دکتریام، ده هزار افغانی و 50 دلار آورده و میخواهد به زور به من بدهد: «استاد جان! خوب است قدری پول همراه تان باشد… خرج هم نکردید برگشتید ازتان میگیرم» به زحمت پول را پس میدهم و تشکر میکنم و میگویم نگران نباشد. خودم قدری دلار تهیه کردهام هرچند که گمان نمیکنم در این سفر نیازی به پول باشد.
فریدون، دانشجوی دیگرم در دانشکدهی ارتباطات، به خانوادهاش در کابل زنگ زده که استاد ما میآید، شش دانگ حواستان به او باشد. شمارهی موبایل پدر و برادرش را هم در کاغذی مینویسد و میدهد. بعد انگار متوجه نکتهای مهم شده باشد میگوید: استاد کاغذ ممکن است گم شود لطفاً شماره را در موبایل تان وارد کنید. بعد هم دست در جیباش میکند و پاکتی را در میآورد و میگوید: «این سیمکارت برای موبایل است آن را در افغانستان به جای سیم کارت فعلی تان بگذارید. کد فعال شدناش در پاکت هست ببینید اول این شماره را میزنید که نوشته “پن کود” و بعد شمارهی بعد که نوشته “پوک کود”». روی سیمکارت به زبان پشتو نوشته شده «د کورنیو لپاره». از این همه مهربانی شرمنده شدهام. به اصرار پاکت را برمیگردانم. او را قانع میکنم که نیازی به سیم کارت نیست و قول میدهم که اگر نیاز شد، حتماً حتماً با خانواده اش تماس بگیرم…
شب اخبار بی بی سی میگوید در «میدان هوائی» کابل حمله انتحاری صورت گرفته است. تلویزیون را به سرعت خاموش میکنم. انشاءاله که کسی نشنیده است…البته هنوز هم سفر قطعی نیست. ویزای ما تا الان صادر نشده و ما فقط یک روز کاری دیگر فرصت داریم: چهارشنبه.
3- حال که قرار است به کابل بروم سری به یوتیوب میزنم تا ببینم الان جوانان کابل چه چیزهایی را میبینند و در چه اندیشهای هستند. یکی از پربییندهترین ویدئوها ترانهای است با نام «غم نداری، بز بخر!» با صدای استاد مَنگَل که بیش از یک میلیون بیننده دارد.
حکایت «بی غمی و بز» باز مرا به سالهای دور میبرد. «فتح اله» پدر بزرگ مادریام میگفت: «اگر دیدی کسی خیلی بی خیال است. بزی بخر و به او بده. یک روز میگوید: علف اش را چه کنم؟ روز دیگر میگوید، گرگ نخورد، روز دیگر، دزد نبَرد و روز بعد میگوید سرپناهش را چه کنم؟ و البته این هنوز آغاز ماجراست! چون خود بز هم، بازیگوش و چموش و شیطان است. اگر همه گوسفندان از یک سو بروند، او از سوی دیگر میرود و بدین ترتیب دمار از روزگار صاحب اش در میآورد». برایم جالب است که چگونه این خواننده، ضرب المثلِ طنزآمیزِ کُهَنی را در ترانهای آورده و آن را دستمایهیِ اندیشهایِ جدی کرده است. برایم استاد مَنگَل شخصیتی جالب است و این ترانهاش هم به نظرم حرفهائی برای گفتن دارد:
” من از شوخیهای دلبر، چی بودم خبر خبر
غم نداری بز بخر، غم نداری بز بخر…
این مردم کور و کر، نی گوش دارند و نی بصر
غم نداری بز بخر، غم نداری بز بخر”
ادامه دارد...