۲۹ دی ۱۳۹۴ ۱۶:۵۲
کد خبر: ۲۶۳۰۴
Elmنوشته دیوید پی برش، ترجمه سعید محمدی

علم به طور قطع، وجودِ قوانین و فرایندهای بنیادین حاکم بر جهان طبیعت، مستقل از پارادایم‌های انسانی است: زمین، بدون توجه به اینکه آیا مردم دیدگاه بطلمیوسی را قبول دارند یا دیدگاه کپرنیکی را می‌پذیرند، به دور خورشید می‌چرخید. همچنان که بی اف اسکینر می‌گوید: «هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند آن چیزی را که راجع به آن نظر می‌دهد عوض کند».

این مطلب شاید خودبینانه به نظر برسد، اما به هرحال نظر یک دانشمند است: علم یکی از اصیل‌ترین و موفق‌ترین جنبه‌های تلاشِ انسانی است و بهترین راهی است که برای شناخت ساز و کار جهان، پیشِ روی ما قرار دارد. ما اکنون بیش از هر زمان دیگری راجع به بدنمان شناخت داریم، زیست‌کره۱را می‌شناسیم و راجع به سیاره و حتی کیهان آگاهی داریم. ما از سیارۀ پلوتون عکس می‌گیریم، پرده از مکانیک کوانتومی برمی‌داریم و ترکیب‌های شیماییِ پیچیده را تهیه می‌کنیم و می‌توانیم فعالیت‌های دی.ان.اِی را به دقت مشاهده کنیم (همچنان که می‌توانیم ساختار آن را نیز دستکاری کنیم)؛ پیشرفت دانشمان دربارۀ مغز و شناخت بی‌سابقه‌مان دربارهٔ بیماری‌ها که جای خود دارد.

اما گاهی اوقات، خودِ موفقیتِ علم دردسرساز می‌شود. سلاح‌های اتمی، که شاید جدی‌ترین تهدید برای حیات بر روی کرۀ زمین‌هستند، دستاوردی عظیم برای علم محسوب می‌شوند. در کنار سلاح‌های اتمی، موارد دیگری هم هستند که علم، سهواً، موجب ترویج آن‌ها شده است؛ مورادی نظیر جنبه‌های منفی و مضر داروی‌های امروزی که نقض غرض است، افزایش چشمگیر جمعیت، به علاوۀ تخریب محیط زیست. اما دلیل اینکه امروزه علم با بحران مواجه شده است، هیچ‌یک از این عوامل نیستند. امروز علم با بحران مشروعیت روبرو است و مرکز بحران بی‌اعتمادی و انکار عمومی و فراگیر نسبت به علم است.

پیمایشی که مرکز تحقیقاتی پیو۲ در واشینگتن، با همکاری انجمن پیشبرد علوم آمریکا۳ انجام داده است، حاکی از آن است که در سال ۲۰۱۵، تنها ۳۳ درصد از مردم آمریکا نظریۀ تکامل را قبول دارند. در مواجهه با سؤال دربارۀ تغییرات آب و هوا، جواب ثابت سیاستمدارها – البته اکثراً جمهوری‌خواه‌ها- این است: «من دانشمند نیستم»... انگار که این جواب وظیفۀ توجه به حقایق را از دوش آن‌ها بر می‌دارد. واکسن‌ها همواره از مهم‌ترین دستاوردهای علم بوده‌اند (که در میان همۀ بلایا و بیماری‌های عفونی، توانستند آبله را به‌کلی ریشه‌کن کنند و فلج‌اطفال را تقریباً از بین ببرند) اما جنبش ضد واکسیناسیون مانع از پیشرفت مشابهی در واکسیناسیون سرخک و سیاه‌سرفه شد.

چطور چنین چیزی ممکن است؟ چرا ما دانشمندان باید برای دفاع و ترویج مهم‌ترین دستاوردهایمان تقلا کنیم؟ عوامل احتمالی زیادی در این امر دخیل هستند. در برخی موارد، علم با عقاید مذهبی مغایرت دارد، به ویژه در میان بنیادگرایان -من لازم می‌دانم هر سال برای دانشجویانم در دورۀ کارشناسی «سخنرانی» کنم و به صراحت بگویم که علمِ تکاملی۴ احتمالاً هرگونه باور مذهبیِ خشک آن‌ها را به چالش می‌کشد. در عرصۀ سیاسی، میان حقایق علمی و چشم‌اندازِ اقتصادیِ کوتاه‌مدت تعارض وجود دارد (آن‌هایی که تغییرات آب و هوایی را انکار می‌کنند، نه‌تنها ترجیح می‌دهند از لحاظ علمی، عامی و بی سواد باشند، بلکه کاشف به عمل می‌آید که حامیان مالی این افراد شرکت‌هایی هستند که با دی اکسید کربن، هوا را آلوده می‌کنند). افرادی که از جنبش ضد واکسیناسیون حمایت می‌کنند، تحت تأثیر یک گزارش پژوهشیِ بی‌پایه و اساس و بی اعتبار به این سمت و سو کشیده شده‌اند؛ گزارشی که می‌خواهد مردم را به سمتِ «پزشکیِ جایگزین» سوق دهد و با پزشکی متداول و علمی سرسختانه مخالفت کند.

اما مشکلات عمیق‌تر از این حرف‌هاست. بسیاری از یافته‌های علمی بر خلاف تصورات عامۀ مردم هستند و درواقع این یافته‌ها، عمیق‌ترین فرضیات ما راجع به واقعیت را به چالش می‌کشند؛ مثلاً همین یافته که حتی جامدترین اجسام در سطحِ درون‌اتمیِ خود، عمدتاً از فضای خالی تشکیل شده‌اند. همچنین خیلی سخت است مردم را راجع به چیزهایی قانع کنیم که فراتر از تجربه‌های زندگی روزمرۀ آن‌ها است: مواردی نظیر دماهای بسیار بالا، مقیاس‌های زمانی، فواصل و سرعت‌ها، یا حتی (در موضوع رانش قاره‌ای) جابجایی‌های بی‌نهایت آهسته و آرام. تازه اگر از قابلیت انتخاب طبیعی۵ حرفی به میان نیاوریم که از لحاظ آماری اثبات پذیر است اما از دایرۀ تصورات خارج است. قابلیت انتخاب طبیعی، به مرور زمان، می‌تواند نتایجی داشته باشد که به طرز حیرت انگیزی پیچیده است. علاوه بر این‌ها، ما با تناقض دنباله‌دار مواجه هستیم که هر چه بیشتر راجع به حقیقت می‌آموزیم، از جایگاه کانونی گونۀ ما در عالَم و همچنین از خودبزرگ‌بینیِ ما کاسته می‌شود.

با این‌حال یک عامل بی‌اعتمادی عمومی به علم هنوز هم تا حد زیادی نادیده گرفته شده است؛ عاملی که به کُنهِ ساز و کار علمی باز می‌گردد. منبع قدرت عظیم علم ظرفیت خوداصلاحی آن است؛ اما این حقیقت که خِرد علمی در حال تغییر و تحول است و ثابت نیست مردم را ترسانده است. دانش علمی با سرعت سرسام‌آور و آن هم در دفعات بی‌شمار در حال تغییر و تحول است -و باید هم چنین باشد. با این حال اگر در دانش علمی که یک بار پایه‌ریزی شده است، اصلاحی رخ دهد، افکار عمومی به آن اکراه و بی‌میلی نشان می‌دهند. فراز و نشیب‌ها و تغییرات سریعی که در «خِرد» علمی وجود دارد، موجب شده که مردم احساس کنند که کسی آن‌ها را سرِ کار گذاشته است؛ آن‌ها احساس سردرگمی می‌کنند و روز به روز هم مخالفتشان با خود علم بیشتر می‌شود.

تامِس کوهن۶، فیزیک‌دان و فیلسوف علم، در کتاب بسیار تأثیرگذار خود با عنوان ساختار انقلاب‌های علمی (۱۹۶۲)، چنین استدلال می‌کند که «علم عادی۷»، در چهارچوب «پارادایم‌های» خاصِ فعلی، به پیش می‌رود. به بیان دیگر، هر رشته و نظام علمی در کنترل و سیطرۀ مجموعه‌ای از نظریه‌ها و همچنین مفروضات متافیزیکی است که همگی پذیرفته‌شده هستند، و علم عادی در چهارچوب همین نظریه‌ها و مفروضات عمل می‌کند. هنگامی که این «حلِ معما»، که نسبتاً ملال آور هم هست، به نتایجی می‌انجامد که در تضاد با دیدگاه حاکم است، دوران آشوب‌انگیز و پر هیجانِ «انقلاب علمی» در پی آن فرا می‌رسد؛ دورانی که پس از آن پارادایمی جدید پا به عرصۀ وجود می‌گذارد و علم عادی می‌تواند بار دیگر به کار خود ادامه دهد.

کوهن به طرز عجیب و غریبی استدلال می‌کند که پارادایم‌های جدید، لزوماً تصویر درست‌تری از دنیای واقعی پیشِ روی ما نمی‌گذارند. این ادعا به نظر عجیب و غریب می‌رسد: برای مثال، در رشتۀ خودِ کوهن یعنی نجوم، دیدگاه کپرنیکیِ دربارۀ خورشید مرکزبودنِ منظومۀ شمسی، به وضوح، برتر از نظریۀ زمین‌مرکز بودن این منظومه است. زبان کوهن درگیرِ یک مفهوم افراطی و گزاف شده است، اینکه پارادایمی جدید تا چه حد مستعد انقلابی بودن است. نیوتن می‌گوید: «اگر دوردست‌ها را دیده‌ام، بدین خاطر است که بر شانۀ غول‌ها ایستاده‌ام». این گفتۀ او تنها از سر فروتنی و تواضع نیست، بلکه او با این حرف بر وسعت و دامنه‌ای از علم تأکید می‌کند که در آن، علم به جای اینکه پیشرفت یکباره و ناگهانی داشته باشد، امری انباشتی و فزاینده است و غالباً بر دستاوردهای گذشته بنا می‌شود.

اما در این مسئله حق با کوهن بود: این روندِ انباشت و فزایندگی صرفاً به معنی ایجاد و تولیدِ چیزی «بیشتر» نیست، بلکه اغلب به معنی ایجاد و تولیدِ چیزی کاملاً «جدید» است. گاهی اوقات، منظور از جدید درست به معنی کشف کردن چیزی است که پیش از آن ناشناخته بوده است (مثل الکترون‌ها، نسبیت عام یا انسان نالِدی۸). اما به هر حال، نوآوری‌های مفهومی حداقل به همان اندازه اهمیت دارند؛ نوآوری‌های مفهومی همان تغییراتی هستند که در روش فهم مردم نسبت به جهان مادی - و اغلب در برداشت غلط آن‌ها از این جهان- یا به تعبیر دیگر در پارادایم‌های عاملِ مردم، به وجود می‌آیند.

به طور قطع، وجودِ قوانین و فرایندهای بنیادین حاکم بر جهان طبیعت، مستقل از پارادایم‌های انسانی است: زمین، بدون توجه به اینکه آیا مردم دیدگاه بطلمیوسی را قبول دارند یا دیدگاه کپرنیکی را می‌پذیرند، به دور خورشید می‌چرخید. همچنان که بی اف اسکینر۹می‌گوید: «هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند آن چیزی را که راجع به آن نظر می‌دهد عوض کند». در جهان، جزئیات حقایق در فرایند دگرگونی مداوم و پیوستۀ هراکلیتوسی هستند، اما قواعد و انگاره‌های بنیادین و اصلی این تغییرات در دنیای فیزیکی و بیولوژیکی، به خودی خود، تغییرناپذیر و پایدارند. تا جایی که ما می‌دانیم، نور امروزه با همان سرعتی حرکت می‌کند که در زمان دایناسورها حرکت می‌کرد، درست مثل نسبیت عام و خاص، که پیش از آنکه آلبرت انیشتین آن‌ها را شناسایی کند، به قوت خود باقی بودند. اما بینش و بصیرت ما همواره در حال تغییر و تحول است.

این‌گونه تغییر و تحول هم ترسناک است و هم هیجان‌انگیز. با این همه، دست‌کشیدن از یک ایدۀ محبوب و ارزشمند کار دشواری است، به ویژه ایده‌ای که فهمیدنِ آن و رواج یافتنش مدتی زمان برده است، اما در نهایت همگان آن را پذیرفته‌اند. وقتی مسئله به ایده‌هایی می‌رسد که مُهر تأیید «علمی بودن» بر آن‌ها خورده، این دست‌کشیدن برای اکثر مردم -هم دانشمندان و هم غیردانشمندان- حتی سخت‌تر هم می‌شود. مگر قرار نیست علم مجموعه‌ای از گزاره‌های واقعی و محکمی باشد که ما به طور قطع می‌دانیم که حقیقت دارند؟

در حقیقت، خود این مسئله خلاف واقع است. علم فرایندی است که، بر خلاف ایدئولوژی، دو مقوله آن را متمایز می‌کند؛ نخست، تغییرپذیریِ عقلانی و دیگری، پذیرش این مطلب که همزمان با تغییر و تحول درک ما از جهان، ذهن‌های ما نیز نیازمند تغییرند؛ این پذیرش با طیب خاطر و سعۀ صدر (و البته گاهی اوقات توأم با دلخوری) است. اکثر مردم انقلابی نیستند، چه این انقلاب علمی باشد چه غیر علمی. اما هرکسی که مشتاقانه بخواهد انسانی مطلع و آگاه باشد، نه‌تنها باید مهم‌ترین دستاوردهای علمی را بفهمد، بلکه باید ماهیت موقتی بودن ِ آن‌ها و همچنین لزومِ اجتناب از تثبیت این مقوله‌ها را درک کند: هدف فهمیدن این نکته است که چه زمانی باید از پارادایم موجود دست‌کشید و آن را با پارادایم جدید جایگزین کرد. مهم‌تر از همه آنکه، آن‌ها باید این گذار و تغییر و تحول را به دیدۀ پیشرفت بنگرند، نه نشانی از ضعف و نقصان. داشتن چنین نگاهی سخت‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کنیم. پارادایم خوبْ چیزی است که به سختی می‌توان از آن دست کشید.

فهرست بلند بالایی از ایده‌هایی وجود دارد که در زمان خودشان «به لحاظ علمی معتبر» بودند، اما از آن زمان تا کنون کنار گذاشته شده‌اند. اعتقاد به مسطح‌بودن زمین نمونۀ بارز این مسئله است، نمونۀ دیگر آن نظام بطلمیوسی است که سیارۀ ما را در مرکز تمام اشیاء و اجرام آسمانی قرار می‌داد. اگر چه به سخره گرفتنِ این دیدگاهِ کهن دربارۀ جهانِ زمین‌مرکز آسان می‌نماید، اما این دیدگاه در زمان خود به طرز شگفت‌آوری «علمی» بوده است؛ مدل‌های پیچیدۀ ریاضی به این ایده قوت می‌بخشیدند و بسیاری از داده‌های تجربی مؤید آن بودند؛ البته این ایده مبتنی بر نجوم بصری بود تا اینکه مبتنی بر تلسکوپ‌های نوری باشد.

کیمیاگری، در حقیقت جَد همان چیزی است که امروزه به آن علم شیمی می‌گوییم؛ اما متخصصان کیمیاگری برای اینکه در نهایت تبدیل به شیمی‌دان‌های «واقعی» شوند، می‌بایست ابتدا از پارادایم‌های گذشته‌شان دست می‌کشیدند. هستند دیگر نظریه‌هایی که در طول زمان از آن‌ها دست کشیده‌اند، نظیر: سال‌ها عده‌ای معتقد بودند که «اتر درخشان۱۰» ماده‌ای را می‌سازد که امواج نوری از خود ساطع می‌کند، و حتی بعدها دامنۀ تبیینی آن تا آنجایی گسترش یافت که به طور کلی، تابش الکترومغناطیسی را نیز شامل می‌شد؛ یا «کالریک۱۱»، ماده‌ای فرضی که ظاهراً حامل انرژی گرمایی است، و این ماده فرضی از جسم گرم‌تر به جسم سردتر جریان پیدا می‌کند.

برخی از این دگرگونی‌هایِ پارادایمی پیش از زمانی رخ دادند که خودِ علم تبدیل به یک تلاش و کوشش نهادی شود. بنابر این، این دگرگونی‌های پارادایمی مشروعیت علم را به عنوان یک حرفه متزلزل نکردند. واژۀ «دانشمند۱۲»، پیش از آنکه ویلیام هیوِل، تاریخ‌نگار و فیلسوف انگلیسی، آن را در سال ۱۸۳۴ وارد دایرۀ واژگان کند، وجود خارجی نداشت. روزگاری علم تبدیل به رشته‌ای فکری شد و دانشمندان به عنوان متخصصان آن شناخته می‌شدند. بعد از آن بود که همراه با خوب، بد هم به میدان آمد. خوبْ همان پیشرفت در پیدا کردن فهم درست از ماهیت جهان طبیعی بود و بد این حقیقت بود که عقلانیتِ علم چیزی ثابت و غیر قابل تغییر نیست.

همچنین، تغییرات پارادایمی به گذشته‌های علمی دور محدود نمی‌شود. در حوزۀ تخصصیِ خودِ من، یعنی مطالعۀ رفتار حیوان، برای دهه‌های متمادی، نادیده‌گرفتنِ هرگونه فرضی مبنی بر آگاهی حیوان و یا حتی وجود شعور حیوانی امری لازم و ضروری بود. در تحقیقات مربوط به رفتار حیوان، اشارۀ صرف به چنین انسان‌انگاری‌ای حساس و جنجال‌برانگیز به حساب می‌آمد: کافی بود به این مسئله اشاره‌ای کوتاه کنید، آنگاه شاید کسی شما را به خاطر آن بر روی صندلی الکتریکی نمی‌نشاند، اما قطعاً هیچگونه کمک هزینۀ تحقیقاتی یا حق استادی دریافت نمی‌کردید. همین پارادایمِ حیوانِ «بدون قوۀ تفکر» از کاربردِ نادرستِ قاعدۀ تیغ اُکام سرچشمه می‌گیرد (قاعده‌ای که همواره ساده‌ترین فرضیاتِ ممکن را در نظر می‌گیرد) و تا حدی هم حاصلِ رفتارگراییِ افراطی است؛ رفتارگرایی تلاشی بود در جهت تبدیل روانشناسی به مقوله‌ای عینی و علمی -که خود رفتارگرایی امروزه تا حد زیادی از مد افتاده و قدیمی شده است. کشفیات اخیر، از جمله کار بر روی اَلِکس، طوطیِ خاکستری آفریقایی (که به طرز غم انگیزی از دنیا رفت)، همچنین مطالعات جالب توجهی که بر روی قوۀ ادراک شامپانزه‌ها، کلاغ‌ها و سگ‌ها انجام شده است، نشان داده‌اند که این موجودات قادر به انجام کارهای بزرگ فکری هستند که کاملاً با فعالیت‌های فکریِ انسان‌های سالم و طبیعی قابل مقایسه است. روزگاری، علم شعور حیوانی را انکار می‌کرد، و اکنون همین شعور حیوانی، ذیلِ عنوان «کردارشناسیِ شناختی»، موضوعی جدی و مُجاز برای پژوهش است.

امروزه، شعور حیوانی به هدفی مشروع و جدی برای تحقیقات علمی تبدیل شده، اما سوی دیگر، شعور انسانی را قاطعانه وارد عرصۀ جهان فیزیکی کرده‌اند و به عنوان چیزی مادی در نظر می‌گیرند. این مسئله برای کسانی که نگاهی اسطوره‌ای به مفهوم آگاهی دارند و آن را چیزی کاملاً جدا از جهان مادیات در نظر می‌گیرند، بسیار سردرگم کننده است. رنه دکارت، به حق در کسوت فیلسوف و ریاضی‌دانْ نام و آوازه‌ای بلند دارد؛ اما تصور او از خودش متفاوت بود و خود را محققی تجربی می‌انگاشت؛ حقیقت این بود که او یک فیزیولوژیستِ مبتکر و پیشگامِ قرن هفدهمی بود. بخشی از علم دکارت شامل قطعیت و یقین راجع به جدایی کامل جسم از ذهن بود؛ عقیده‌ای که در تصورات عوام، همچنان عقیده‌ای عمیقاً تأثیرگذار است. با این حال یکی از پربارترین رشته‌های علمیِ امروز، نوروبیولوژی است، که شناخت‌ها و دریافت‌های آن، باقی ماندن بر سر مفهوم دکارتیِ دوگانه‌انگار را مشکل می‌سازد؛ مفهومی که بیان می‌کرد آگاهی انسان دور از دسترس تحقیقات علمی است و نتیجتاً نمی‌توان از لحاظ فیزیکی و بیولوژیکی برای آن توضیحی پیدا کرد. فرانسیس کریک در کتاب خود با عنوان فرضیۀ حیرت‌انگیز (۱۹۹۵)۱۳ می‌نویسد: «شما، شادی‌ها و غم‌هایتان، خاطرات و آرزوهایتان، احساس هویت فردیتان و همچنین آزادی اراده‌ای که در خود حس می‌کنید، در حقیقت چیزی بیش از رفتار اجتماع وسیعی از سلول‌های عصبی و مولکول‌های وابسته به آن‌ها نیست.»

برخی از چشمگیرترین تغییراتِ پارادایمی در حوزۀ زیست‌پزشکی رخ داده است: جای تعجب نیست که بسیاری از گله و شکایت‌ها راجع به اینکه علم متغیر و بی‌ثبات است از نوعی سردرگمی سرچشمه می‌گیرد؛ در واقع ما با توصیه‌هایی راجع به بدنمان و نحوۀ مراقبت از آن مواجه می‌شویم که دائماً در حال تغییر هستند. به لطف لویی پاستور، رابرت کُخ، جوزف لیستر، و دیگر میکروبیولوژیست‌های مبتکر و پیشگام قرن نوزدهم و بیستم بود که ما به نقش پاتوژن‌ها در ایجاد بیماری پی بردیم؛ همین امر منتج به این کشف علمی شد که «میکروب‌ها بد هستند». این پارادایمْ جایگزینِ باور به «هوای بد» و باورهای نظیر آن شد (اصطلاح «آنفلوانزا» /influenza برگرفته از «تأثیر» / influence کذاییِ میسماس در ایجاد بیماری است). بخشی از بدنۀ جامعۀ پزشکی، که به ظاهر هم متخصص بودند، قاطعانه در برابر همین پارادایم بخصوص مخالفت می‌کردند. پزشکانی که جسدهای مالامال از بیماری را کالبد شکافی می‌کردند، این ایده را نمی‌توانستند تحمل کنند و بپذیرندکه دست‌های نشُستۀ آن‌ها، بیماری را به دیگر بیمارهایشان منتقل می‌کند. این مسئله تا این حد بود که کسی که در سال ۱۹۴۷ نقش پاتوژن‌های منتقلۀ دست را در ایجاد «تب زایمان» اثبات کرد، یعنی ایگناتس زمل‌وایس، ابتدا مورد بی اعتنایی قرار گرفت، سپس به او هتاکی کردند و بعد از آن او را به معنی حقیقی کلمه، دیوانه کردند.

درست وقتی که مردم بالاخره عادت کردند که نگران موجودات بسیار کوچکی باشند که با چشم نمی‌توان آن‌ها را دید، به تازگی نسل جدیدی از میکروبیولوژیست‌ها به یافته‌های جدیدی دست یافتند. این میکروبیولوژیست‌ها این واقعیت حیرت‌انگیز را اثبات می‌کنند که بسیاری از میکروب‌هایی که به ما مربوط می‌شوند (که شامل میکروبیوم دل و روده می‌شود اما محدود به آن نمی‌شود) نه‌تنها بی‌خطرند که برای سلامتی لازم و ضروری هم هستند.

مدت‌های مدیدی به ما می‌گفتند که سلول‌های عصبی بازسازی نمی‌شوند، به ویژه سلول‌های عصبی مغز. اکنون می‌دانیم که در حقیقت آن‌ها بازسازی می‌شوند. مغز حتی می‌تواند نورون‌هایی کاملاً جدید را تولید کند: در حقیقت می‌توان به سگ‌های پیر هم شیرین‌کاری آموخت. به همین ترتیب، تا همین اواخر چنین تصور می‌شد که همین که سلول جنینی مثلاً به سلول پوست یا کبد تمایز یابند، سرنوشت آن‌ها تعیین شده و غیر قابل تغییر است. ظهور فناوری تاگ‌سازی یا همانندسازی این تصور را تغییر داد. چیزی که این تغییر را رقم زد، یافتن این مطلب بود که می‌توان هستۀ مرکزی سلول را وادار کرد تا به انواع دیگری از بافت‌ها تمایز یابد. دالیْ گوسفندی بود که از هستۀ سلولِ پستانیِ کاملاً متمایز همانندسازی شده بود، و خود گواه بر این بود که خودِ پارادایمِ تمایزِ سلولیِ برگشت‌ناپذیرْ نیاز به تغییر دارد. بیولوژیست‌ها برای سالیان متمادی می‌دانستند که زندگی آسیب‌پذیر و شکننده است و تنها می‌تواند تحت شرایط بسیار دقیق و ویژه‌ای وجود داشته باشد. بر خلاف این تصورات: اخیراً موجودات زنده‌ای را یافته‌اند که در دشوارترین محیط‌های قابل تصور رشد و نمو می‌کنند؛ محیط‌هایی نظیر چاه‌های اقیانوسیِ فوق العاده گرم و شرایط بی‌هوازی که پیش از این تصور می‌شد در آن‌ها زندگی وجود ندارد. زندگی فردی به طور قطع شکننده و آسیب‌پذیر است، اما زندگی به نحو فوق‌العاده‌ای مقاوم است.

تا همین اواخر، پزشکان از لحاظ علمی اطمینان داشتند که حتی بعد از یک زایمان طبیعیِ معمولی و ساده حداقل به یک هفته استراحت مطلق احتیاج است، چه برسد به عمل جراحی. اکنون بیمارانی که جراحی می‌شوند را تشویق می‌کنند تا هرچه زودتر شروع به راه رفتن کنند. برای دهه‌ها، هنگامی که کودکی دچار گلودرد می‌شد، لوزه‌های متورم و اساساً خوش‌خیم و بی‌خطر او را بدون هیچ ملاحظه‌ای بیرون می‌کشیدند. اما دیگر چنین چیزی وجود ندارد. روان‌پزشکی نمایشِ باشکوه، فراگیر و بغرنجی از پارادایم‌های از دست‌رفته را پیش روی ما قرار می‌دهد: تا سال ۱۹۷۴، همجنس‌گرایی را نوعی بیماری روانی در نظر می‌گرفتند؛ تصور می‌کردند عامل به وجود آورندۀ شیزوفرنیْ بدکرداری زبانی و عاطفیِ «مادران شیزوفرنی‌زا» است؛ لوبوتومیِ پروفرونتال (برشِ قسمت جلویی مغز) که از لحاظ علمی هم تأیید شده بود، درمان مطلوب برای شیزوفرنی، بیماری دوقطبی و افسردگی روحی محسوب می‌شد و گاهی اوقات هم از آن صرفاً برای آرام کردن یک بیمار بدقلق و سرسخت استفاده می‌کردند.

شاید بتوان گفت که در علم تغذیه، قابلِ توجه‌ترین مواردِ پارادایم‌های پزشکی وجود دارد که ابتدا کشف شدند، سپس رها شدند، سپس دوباره به آن‌ها بازگشتند و پس از آن، در یک بلاتکلیفی علمی قرار گرفتند. من یگانه کودکی نبودم که در دهۀ ۱۹۵۰ بزرگ شدم؛ دهه‌ای که در آن صبحانۀ معمول برای کودکان شامل دو عدد تخم مرغ می‌شد. برای نسل‌های بعدی، کلسترول در رژیم غذایی، دست کمی از زهر نداشت. الان؟ نه خیلی زیاد. به نظر می‌رسد که تقریباً تردیدی وجود ندارد که چربی‌های ترانس بد هستند، خیلی بد. اما دیگر اَشکال چربی در یک جریان نفی، استقبال و سپس تساهل و مدارای معقول قرار دارند، آن‌هم فقط به این دلیل که این چربی‌ها اشتها را کاهش می‌دهند و بدین ترتیب ممکن است در واقع جلوی چاق شدنِ فرد را بگیرند. کافئین هم بد بود، حکمی که تا امروز بیشتر و بیشتر نقض شده است- البته آن هم تا حدودی و نه کاملاً. شِکر؟ ابتدا تأیید می‌شود، اما بعد نه. و الان هم نه خوب است و نه بد. نگذارید دیگر راجع به گلوتن صحبت کنم.

سؤال اینجاست که اگر ما دست از پارادایم‌های گذشته برداریم، که اغلب هم مایۀ دلخوشی و آرامش هستند، چه چیزی باقی خواهند ماند؟ خُب، برخی از همین مسلَّمات، که اعتبار خود را از دست داده و از رونق افتاده‌اند، خیلی طول نخواهد کشید که کنار گذاشته خواهند شد: اینکه بخواهیم همواره رژیم غذایی‌مان را تغییر دهیم، کار نسبتاً ساده‌ای است (گرچه همیشه هم آسان نیست)، یا اینکه بخواهیم شاکلۀ ادراک و فهممان از میکروب‌ها را بارها تغییر دهیم و راجع به قابلیتِ بازسازیِ سلول‌های عصبی و قابلیتِ تمایز دیگر سلول‌ها مکرراً نگاهمان را عوض کنیم.

اما از دست رفتن هر پارادایمی سردرگم‌کننده است. همچنین محروم شدن از تعداد زیادی از پارادایم‌ها می‌تواند کاملاً دلسردکننده باشد. شاید ما بیشتر غصۀ از دست رفتن قطعیت را می‌خوریم؛ نظیر همان قطعیتی که اکثر ادیان به پیروانشان ارزانی می‌دارند. شاید این بیشتر نوعی «در جستجویِ اقتدار بودن» است؛ نظیر همان اقتداری که روزگاری والدین از خود نشان می‌دادند. یا نوعی اشتیاق و آرزوی جهان‌شمول است در طلب هرگونه لنگرگاهی امن در طوفانِ ناشناخته‌های زندگی- ولو اینکه این بندرگاه به جای اینکه دریایی باشد، مجرد و ذهنی باشد. علت زمینه‌ایِ آن هرچه که باشد، برای مردم سخت است که واقعیتی بی‌ثبات، درحال تغییر و ناپایدار را بپذیرند؛ واقعیتِ اینکه جهان چگونه ساخته و پرداخته شده است. و این سختی، به نوبۀ خود، با آن قطعیت و استواری‌ای که علم به ما عرضه می‌کند، باعث آشفتگی و ناراحتی ما می‌شود؛ دقیقاً تنها ثبات و قطعیتی که علم پیش روی ما می‌گذارد این است: پارادایم‌ها می‌آیند و می‌روند.

حتی نگران‌کننده‌تر اینکه تغییرات در بینش‌ها و شناخت‌های علمی فرصت‌هایی را برای برخی فراهم کرده است تا تخم شک و تردیدهای بی‌مورد و نابجا را در دل‌ها بکارند. خلقت‌گرایان، هنگامی که می‌خواهند نشان دهند داروینیسم به طور جدی مورد تردید است، بر روی پویاییِ فکری و درحال تغییری انگشت می‌گذارند که میان مدافعان «تدریج‌باوری تباری۱۴» (که می‌گویند تکامل به کندی پیش می‌رود) و «تعادل منقطع۱۵» (که می‌گویند تحول گاهی نسبتاً سریع است) وجود دارد. داروینیسم مورد تردید نیست؛ اختلاف نظر متخصصان صرفاً بر سر این مسئله است که تکامل تا چه میزان به وسیلۀ انتخاب طبیعی رخ می‌دهد، نه اینکه آیا اصلاً مسئلۀ تکامل اتفاق می‌افتد یا خیر. همین مسئله دربارۀ جر و بحث‌هایی که در خصوص واحد انتخاب در جریان است هم صدق می‌کند: اینکه آیا واحدِ انتخابِ معنادار ژن است، یا فرد است و یا حتی گروه است. بر همین اساس، انکارکنندگان تغییرات آب و هوا، هنگامی که می‌خواهند «ثابت کنند» که خودِ علم دروغین و ساختگی است، به تجدیدِ نظرِ مستمر در الگوهای جوی و داده‌ها اشاره می‌کنند. چارلز کروتامر، ستون‌نویسِ محافظه‌کار، در مطلبی که در سال ۲۰۱۴ در واشنگتن پست نوشت، عنوان کرد که: «اگر علم هواشناسی ثابت و بدون تغییر است، پس چرا پیش‌بینی‌های آن دائماً در حال تغییر هستند؟» جهت اطلاع جناب کروتامر: چون هنگامی که ما داده‌های بهتری به دست می‌آوریم، پیش‌بینیِ بهتری هم انجام می‌دهیم (که اتفاقاً، معلوم می‌شود که این‌داده‌ها گرمایش جهانی، که عامل آن انسان است، را تأیید می‌کنند؛ تا آن‌جا که طبق معمول این وضعیت به جای آنکه از نگرانی‌ها بکاهد، نگران‌کننده‌تر است).

یک راه علاجِ ممکن و شدنی می‌تواند اصلاح روش تعلیم علم باشد. در حال حاضر، بینش‌های ما در ارتباط با مجموعه‌ای از «چیزهایی است که می‌دانیم»، که یک اِشکال و نقصِ دووجهی دارد؛ این وضعیت نه‌تنها باعث می‌شود که به نظر برسد علم تمرینِ طاقت‌فرسای حفظ‌کردن است، بلکه این ذهنیت غلط را هم ایجاد می‌کند که دانشِ ما دچار رکود شده و ثابت مانده است؛ همچون حشره‌ای از دورۀ کِرتاسه که در کهربا مدفون شده باشد. در عوض، شاید ما باید علم را به عنوان یک بررسی هیجان‌انگیز تعلیم دهیم، آن‌هم بررسیِ هیجان‌انگیزِ «چیزهایی که (هنوز) نمی‌دانیم».

اگر ما این تغییرناپذیریِ موهوم و این قطعیت مطلق را، که صرفاً مایۀ آسایش خاطر ماست، انکار کنیم، آنگاه این فرصت و همچنین وظیفه را پیدا می‌کنیم که دست به عملی خارق العاده بزنیم: اینکه جهان را آنطور که هست ببینیم، و این واقعیت را ارج بنهیم که تصورات ذهنی ما همواره در حال تغییر خواهند بود، نه بدین خاطر که تصورات ذهنی ما اساساً ناقص هستند، بلکه بدین خاطر که ما همواره از عدسی‌های بهتری برای دیدن دنیا استفاده می‌کنیم. واقعیت جهان ما بی ثبات نشده است؛ بلکه این فقط فهم ما از واقعیت است که ضرورتاً در حال پیشرفت است.

از دست‌دادن پارادایم‌ها ممکن است دردناک باشد، اما خود گواهی است بر سرزندگی علم، گواهی است بر اصلاح دائمی و گریزناپذیرِ فهم انسانی؛ آنگاه که ما به شناختی از سازوکار جهانمان نزدیک می‌شویم؛ شناختی که روز به روز دقیق‌تر می‌شود. بر اساس کتاب مقدس، ما با خوردن میوۀ درخت «دانشِ خوب و بد»، به خاطر نافرمانی‌مان عذاب شدیم. همچنان که به دنبال دانش می‌رویم - البته نه دانش خوب و بد، بلکه (به بیان شکسپیر) دانشِ چگونگیِ جنبیدن جهان- می‌بایست عذابش را هم متحمل شویم. خوشبختانه، از دست دادن یک پارادایم نسبت به رانده شدن از بهشت، رنج کمتری دارد. علم، ورای رضایت خاطری که فراهم می‌کند و بینش علمی‌ای که به ما ارزانی می‌دارد، نیاز به هیچ‌گونه توجیه خاصّی برای هیچ‌یک از ابناء بشر- ندارد. هر پارادایمی که از دست می‌رود جای خالیش را خِردی پر می‌کند که از پسِ آن حاصل می‌شود.

همین اواخر، در شبکۀ رادیوییِ محلیمان شنیدم که با مردی مصاحبه می‌کردند و مرد بسیار شِکوه می‌کرد. از این شکایت می‌کرد که سخت است پابه‌پای چیزی حرکت کند که خودش آن را «تغییرِجهت ناگهانیِ خِرد علمی» می‌نامید. او می‌گفت: «من دو دورۀ مأموریتی را به عنوان افسر توپخانه در عراق خدمت کردم و می‌دانم شلیک کردن به یک هدف متحرک چقدر سخت است. کاش این متخصصان و دانشمندان می‌توانستند فقط ثابت و بی‌حرکت بمانند».

اما خُب مسئله همین‌جا است. ثابت و بی‌حرکت ماندن، دقیقاً همان کاری است که علم از پسِ آن بر نمی‌آید.

 

پی‌نوشت‌ها:

[۱] biosphere


[۲] Pew Research Center


[۳] American Association for the Advancement of Science


[۴] evolutionary science


[۵] Natural selection


[۶] Thomas Kuhn


[۷] Normal Science


[۸] Homo Naledi


[۹] B F Skinner


[۱۰] Luminiferous ether


[۱۱] caloric


[۱۲] scientist


[۱۳] Francis Crick. Astonishing hypothesis: The scientific search for the soul. Simon and Schuster، ۱۹۹۵


[۱۴] phyletic gradualism


[۱۵] punctuated equilibrium


منبع: ترجمان

 
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* :
* نظر: