ورژه دانشگاههايي مثل دانشگاه پاريس و بولون را «دانشگاههاي برآمده از مهاجرت» ميخواند. نمونه ديگر دانشگاههاي «تاسيسشده» هستند كه مستقيما به دستور پاپ يا امپراتور ساخته شدهاند.يكي از جالبترين اقدامات ورژه آن است صرفا به شرح نحوه شكلگيري دانشگاهها اكتفا نميكند، بلكه به مشكلات و مصائب «دانشگاهها همچون صنوف» در روابط و مناسباتشان با دو نهاد دولت و كليسا نيز ميپردازد.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، به طور رسمي، حدود ٨٥ سال از تاسيس دانشگاه جديد در ايران ميگذرد و تجربههاي پيش از آن مثل مدرسه دارالفنون (١٢٣٠) و مدرسه علوم سياسي (ص١٢٧٨) و دارالمعلمين مركزي (١٢٩٨) را ميتوان مقدماتي براي بناي دانشگاه تهران در سال ١٣١٣ خورشيدي قلمداد كرد. در اروپا اين تاريخ به حدود ٨٠٠ سال پيش باز ميگردد: سده سيزدهم ميلادي كه برخي مورخان آن را «قرن دانشگاهها» خواندهاند. البته ترديدي نيست كه پيشينه آموزش عالي در ايران به سدههاي پيشين باز ميگردد و براي نمونه ميتوان از دانشگاه گندي شاپور در ايران پيش از اسلام و نظاميهها و مستنصريهها و ربع رشيدي و... در سدههاي اسلامي ياد كرد. اما وجود اين مراكز علمي-آموزشي، منافي اين ادعا نيست كه «دانشگاه» (university) نهادي نوآيين و جديد است، همچنانكه در اروپاي سدههاي ميانه نيز، پيش از قرن سيزدهم ميلادي، مدارس فراوان و مراكز آموزشي متعددي نظير صومعهها، ديرها، مدارس كوچك صرف و نحو، تدريسهاي خصوصي، مدارس محضرداري و... وجود داشت. اما تحولات ژرف و اساسي در عرصههاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي در اروپا كه از سوي برخي مورخان به عنوان سرآغاز عصر نوزايش شناخته ميشود، سبب پديد آمدن دانشگاه، به منزله نهادي شد كه در سير تطوري خود، به يكي از اصليترين پايگاههاي تجدد بدل شد.
كتاب «دانشگاهها در قرون وسطي» نوشته نسبتا مختصر و مفيد ژاك ورژه در واقع تحليل و واكاوي همين تحولات است؛ به عبارت دقيقتر نويسنده اين كتاب ميكوشد نوري بر زمينه و زمانهاي كه دانشگاهها در بستر آن پا به منصه ظهور گذاشتند، بتاباند و در ادامه سير تحولي كه اين نهاد در طول سيصد سال طي كرده را نشان دهد. ورژه معتقد است كه با وجود پيشينه نهادهاي آموزشي در تمدن غربي، دانشگاهها موسساتي «جديد» بودند كه طي سه قرن انحصار نسبي آموزش و تا حدود زيادي فرهنگ (حداقل فرهنگ رسمي) را از آن خود كردند. گذشته از خلأ جدي كه در اين زمينه در زبان فارسي احساس ميشود، اثر حاضر در مقايسه با آثار پراكنده موجودي كه اطلاعاتي محدود در زمينه تولد و تحول دانشگاه ارايه كردهاند، دو ويژگي مهم دارد؛ نخست اينكه عمده تاكيد خود را كاركرد دانشگاه و مطالعه كاركرد دانشگاه گذاشته است. اين در حالي است كه آثار انگشتشمار ديگر، عمدتا نگاه خود را بر آموزهها و محتويات آموزشي متمركز كردهاند و در نتيجه زمينه اجتماعي نهاد دانشگاه را وانهادهاند. دومين ويژگي اين اثر آن است كه روايت تولد و تحول دانشگاه در سه قرن مذكور، در اين كتاب نه به عنوان مقدمهاي براي ظهور عصر نوزايش بلكه به عنوان دوراني مستقل و در خود مورد بحث قرار گرفته است. اهميت اين موضوع از آنجاست كه عمده پژوهشها در مورد آن دوران، با عنوان جهتدار «قرون وسطي»، توجه خود را معطوف به رخدادهاي بعدي ميكنند و در نتيجه از آنچه واقعا در اين دوره زماني رخ داده غفلت ميورزند.
بخش اول كتاب، با عنوان تولد و تاييد دانشگاهها، نخست نشان ميدهد كه دانشگاهها با مدارس موجود در قرن سيزدهم متفاوتند؛ مدارسي كه نظام آموزشي آنها مبتني بر برنامه قديمي و مشهور صنايع «ثلاثي» (شامل دستور زبان، فن جدل، فن خطابه) و رباعي (شامل رياضيات، هندسه، موسيقي و نجوم) بود. نويسنده ظهور دانشگاههايي چون بولون و پاريس در ابتداي قرن دوازدهم را نتيجه نوزايش (رنسانس) ميداند. سه اتفاق مهم كه در اين نوزايش نقش موثر دارند، عبارتند از: ١. ترجمههايي كه از قرون يازدهم و دوازدهم، وجوه فراموششده فلسفه و علم يوناني را احيا كرد؛ ٢. توسعه شهري كه از پيامدهاي توسعه جمعيتشناختي عمومي غرب بود و به تقسيم كار و ظهور پيشهها و گسترش مشاركت افقي ميان گروههاي انساني انجاميد و ٣. شرايط جديد زندگي آموزشي هم از جنبه كمي و هم از حيث كيفي كه به نوعي «انقلاب آموزشي» منجر شد. از دل اين تحولات بود كه دو دانشگاه پاريس و بولون پديد آمدند. ورژه اين دو را دانشگاههاي «خودانگيخته» ميخواند، زيرا نتيجه توسعه مدارس از پيش موجود هستند. مثال ديگر در اين زمينه «دانشگاه آكسفورد» است. اما در اين قرن نمونههاي ديگري از دانشگاه نيز پديد آمدند، مثل دانشگاه كمبريج كه حاصل جدايي از دانشگاه آكسفورد بود و ورژه آنها را «دانشگاههاي برآمده از مهاجرت» ميخواند. نمونه ديگر دانشگاههاي «تاسيسشده» هستند كه مستقيما به دستور پاپ يا امپراتور ساخته شدهاند. يكي از جالبترين اقدامات ورژه آن است كه صرفا به شرح نحوه شكلگيري دانشگاهها اكتفا نميكند، بلكه به طور مفصل به مشكلات و مصائب «دانشگاهها همچون صنوف» در روابط و مناسباتشان با دو نهاد دولت و كليسا و كوشش مستمر دانشگاهها براي كسب استقلال ميپردازد.
نويسنده در بخش دوم به تغيير شكل دانشگاه و تحول در كاركردها و برنامههاي آن ميپردازد و عليه اين نگرش رايج موضع ميگيرد كه دانشگاه در اواخر قرون وسطي را رو به زوال ميخواند. در اين بخش او با نگاهي روشمند، در فصولي جداگانه، مناسبات دانشگاه با سه نهاد عمده يعني كليسا، دولت و جامعه را وارسي ميكند و نشان ميدهد كه در پايان اين دوره ميان آموزش متصلي تئولوژي دانشگاهي و مقتضيات احساس ديني فاصله زيادي پديد آمده بود.» استقلال سنتي، كه رسما حفظ شده بود، زير كودتاها متلاشي شد؛ اشرافيسازي محيطهاي دانشگاه و توسعه مدارس عالي اصول تعليم و تربيت مدرسي را نيز ويران كردند؛ موفقيت آرمانهاي اومانيستي ايده استادي همچون حرفه و دانش همچون كار را بياعتبار كرد» و در نتيجه ميان دانش و آموزش فاصله افتاد. با اينهمه اين پايان تاريخ دانشگاه در اروپا نبود. به عقيده نويسنده، دانشگاههاي عصر تجديد حيات فرهنگي غرب (رنسانس)، از دل همين معضلات پديد آمدند و اگرچه نقش فرهنگيشان در مقايسه با سدههاي پيشين كمرنگ شد، اما ظهور نامهايي چون گاليله، نشاندهنده اهميت آنهاست.
گذشته از علايق پژوهشي، آنچه مطالعه كتاب «دانشگاهها در قرون وسطي» را به ويژه براي ما ايرانيان حائز اهميت ميسازد، مشابهت دشواريها و مصائبي است كه اين نهاد در بدو تولد و تحولش در ايران در حال حاضر تجربه ميكند. كتاب ژاك ورژه نشان ميدهد كه ايده استقلال دانشگاه در طول تاريخ پرسنگلاخ آن، همواره دغدغه دانشگاهيان بوده است، امري كه به دليل اهميت انكارناپذير اين نهاد، هميشه از سوي سايرين اعم از دولت، جامعه و ساير نهادهاي تاثيرگذار، مورد دستاندازي و تعرض قرار گرفته است، به بهانههاي واهي و در اصل براي ثبت كردن نشان اقتدار خود بر نهادي كه متولي توليد و توزيع دانش است و اين گواهياي است آشكار از همبستگي دانايي و قدرت.