روسو، فيلسوف و نويسنده بزرگ فرانسوي- سوييسي است كه به بهانه سالروز درگذشت او، گفتوگويي را با سياوش جمادي، مترجم و پژوهشگر حوزه فلسفه، ترتيب دادهايم. جمادي در اين گفتوگو، ضمن تعيين جايگاه روسو در فلسفه، معتقد است كه او تا حدي سركش است و به دليل دارا بودن احوالات رمانتيك و بدبيني نسبت به تمدن، همسو و همخط با اصحاب روشنگري نيست.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، بيشترين اهتمام ژان ژاك روسو به آزادي و برابري مردم، در كتاب قرارداد اجتماعي تبلور يافته است. او معتقد است كه دولت بايد بيشترين خير عمومي و آزادي را تامين كند اما آزادي بدون برابري وجود نخواهد داشت؛ بنابراين دولت بايد برابري خواه باشد. روسو ميگويد كه برابري به معناي برابري كامل قدرت و ثروت نيست، بلكه به اين معني است كه هيچكس نبايد آنقدر ثروتمند باشد كه ديگري را بخرد يا كسي آن قدر تهيدست كه خود را بفروشد. هيچكس نبايد قدرتي بيش از آن قدرتي كه قانون به او داده است، داشته باشد و آنچه قانون به او داده است بايد با نيروي طبيعي و روح آنها سازگار باشد.
بدون برابري آزادي نيست و اگر هم هست، پوچ است. وي آزادي انسان را در اين ميداند كه از معيارهاي عالي اخلاقي پيروي كند، حقوق خود و ديگران را رعايت كند و از دولت (قانون) پيروي كند.
روسو، فيلسوف و نويسنده بزرگ فرانسوي- سوييسي است كه به بهانه سالروز درگذشت او، گفتوگويي را با سياوش جمادي، مترجم و پژوهشگر حوزه فلسفه، ترتيب دادهايم. جمادي در اين گفتوگو، ضمن تعيين جايگاه روسو در فلسفه، معتقد است كه او تا حدي سركش است و به دليل دارا بودن احوالات رمانتيك و بدبيني نسبت به تمدن، همسو و همخط با اصحاب روشنگري نيست.
وي ميگويد شايد تنها چيزي كه روسو در آن با ساير اصحاب روشنگري موافق باشد همان پيشنهادي است كه ميگويد «قدرت و سلطه كليسا و اسطورههاي قديم را بايد از بين برد، بايد از عصر تاريكي عبور كرد و وارد عصر روشنايي شد» اما اين عصري كه براي ديگران عصر روشنايي است، براي روسو هنوز عصر روشنايي نيست و قدري با تاريكي فساد درآميخته است.
او همچنين براي روسو در انقلاب كبير فرانسه نقش كليدياي را قايل نيست و ميگويد تا هسته اجتماعي شرايط انقلاب را مساعد نكند، هيچ كسي نميتواند مسبب انقلاب شود. او درباره قرارداد اجتماعي روسو و تفاوت آن با ساير قراردادهاي اجتماعي مطرح شده در فلسفه سياسي و همچنين تاثير او بر متفكران بعدي نيز توضيحاتي را ارايه ميكند. متن كامل اين گفتوگو را در ادامه ميخوانيد.
ابتدا درباره جايگاه روسو در فلسفه توضيح بفرماييد.
خود عبارت جايگاه روسو در فلسفه قابل بحث است كه مقصود از فلسفه، چه نوع فلسفهاي است. اگر شما فلسفه را منحصر به فلسفه سياسي كنيد، فلسفه روسو مثل بسياري از فيلسوفان ديگري كه معروف به فيلسوفان روشنگري و اصحاب دايرهالمعارف هستند، فلسفه سياسي است. يعني مباحثي كه مطرح ميكنند اولا، بر محور و بنياد اصالت انسان است؛ يعني مبنا را انسان ميگيرند و فلسفهاي كه به كيهانشناختي و خدا و هستي و امثال آنها كار داشته باشد و درباره آنها پرسش كند، نيست. خود اينكه به انسان ميپردازند به اين دليل است كه آنها در بستر و زمينه انقلاب كبير فرانسه باليدند و فرزند روزگار خود بودند.
حال اگر شما انتظار داريد كه روسو فلسفهاي داشته باشد كه در اين فلسفه، پاسخهاي كلاسيك و هميشگي فلسفي را به نحوي داده باشد يا جايگاه تثبيتشده و تعيينكنندهاي مثل كانت يا هگل داشته باشد، قطعا روسو چنين كسي نيست. اما نقش زيادي در فلسفهاي دارد كه به رابطه انسان با اجتماع ميپردازد و مساله اساسي او، اين است كه انسان طبيعي، انسان دستناخورده و به قول خودش، وحشي معصوم يا معصوم وحشي، اين انسان بهتر است يا انسان متمدن؟ نهايتا، به طور مثال در «اميل» كه يك كتاب آموزشي تربيتي است، ميگويد كه چگونه يك انسان طبيعي بايد پرورش پيدا كند كه يك انسان خوب و در عين حال، آزاد بار بيايد. اين مساله از قبل از روسو نيز يعني از دوران رنسانس و از قرن هفدهم مطرح بوده است، در واقع، پس از رنسانس يك چرخش در فلسفه پيش ميآيد و آن، موضوع فلسفه است. موضوع فلسفه ديگر آسمان، كازمولوژي و كيهانشناسي و هستي به ماهو هستي نيست؛ موضوع اصلي فلسفه «انسان» ميشود و «حقيقت» نيز آن چيزي ميشود كه سوژه انساني تشخيص ميدهد.
روسو در اين ميان چه نقشي را ايفا ميكند؟
نقشي كه روسو در اين جريان ايفا ميكند تا حدودي زاهدانه است يعني حالت زهدگرايي در آن وجود دارد و عقيده واقعي خود او اين است كه اي كاش، انسان به كمونهاي اوليه و همان انسان طبيعي بازمي گشت زيرا در ذهن او اين نكته وجود دارد كه تمدن، تباهيآور است. اما از آنجايي كه زمانه برگشتناپذير است، ناچار ميشود قرارداد اجتماعي را بنويسد و جمله بسيار ژرف و تعيينكنندهاي را بيان ميكند، اينكه «انسان آزاد به دنيا ميآيد اما از هر طرف در زنجير است.» با اين زنجيرها چه بايد كرد؟ اين زنجيرها چگونه ساخته شدهاند؟ تعارض جامعه و فرد چگونه حل ميشود؟ تعارض آزادي فردي و تعهدات اجتماعي چگونه بايد حل شود؟ پرسشهاي روسو از اين قبيل است اما چون نگاه او برخلاف بقيه فيلسوفان روشنگري مثل ديدرو و دالامبر و ولتر و كندورسه و امثال آنهاست، در وهله اول، چندان به خردگرايي و راسيوناليسم اعتماد مطلق ندارد و دوم اينكه نسبت به تمدن و پيشرفت آن، خوشبين نيست.
از اين جهت، روسو نسبت به ساير فيلسوفان معروف به فيلسوفان روشنگري قرن هجدهم يا اصحاب دايرهالمعارف يك حالت استثنا و منزوي دارد و از آنجايي كه به يك نوع فساد در تمدن باور دارد- به درست و غلط آن كاري ندارم- برخي او را حتي الهامبخش روبسپير و ديكتاتوري فضيلت يا ديكتاتوري گيوتين يا به قول هگل در كتاب «تاريخ فلسفه»، آزادي گيوتين ميدانند. به طور مجمل و خلاصه ميتوان گفت؛ روسو، فيلسوفي است كه از دل رنسانس و فلسفه روشنگري يعني اسارت انسان پيدا ميشود اما با بدبيني نسبت به جامعه متمدن و خوشبيني نسبت به انسان طبيعي و ناگزيرش به قرارداد اجتماعي، براي اينكه آزادي هركس تا حدي باشد كه به آزادي ديگري تجاوز نكند.
به همين دليل است كه برخي از پژوهشگران تاريخ فلسفه، انديشه روسو را بيش از آنكه در تداوم سنت فكري عصر روشنگري بدانند، نقد فلسفه روشنگري ميدانند؟
بله، فرض كنيد كندورسه در اوايل كتاب معروف «طرح بررسي تاريخي پيشرفت انديشه انسان» خود در شرايطي كه تحت تعقيب ديكتاتوري روبسپير بوده و از شهري به شهر ديگر فرار ميكرده و در فضاي بسيار تاريك و وحشتناكي زندگي ميكرده است، مينويسد: «به زودي زماني فرا خواهد رسيد كه خورشيدي جز عقل بر انسانها تابيدن نخواهد گرفت.» يعني در آن شرايط اميدوار است كه فكر روشنگري، انسان را از جهل، فقر، بدبختي، غم و اندوه نجات ميدهد و يك آرمانشهر و بهشت ايدهآل در زمين ساخته ميشود.
ما اين را در كندورسه و در آن شور و هيجان بسيار زيادي كه در ساير اصحاب دايرهالمعارف به ويژه در فرانسه پيدا ميشود، ميبينيم اما روسو، از آنجايي كه تا حدودي از نظر زبان، بياني و ريشههاي فكري با نهضت رمانتيسم ارتباط دارد، بنابراين، خيلي با كساني كه آينده را به طور مطلق، آينده خوب و روشن ميبينند و آيندهاي كه بر اساس روشنگري است، همسو نيست. قرارداد اجتماعي روسو نيز قراردادي است كه آن را از فرط ناگزيري ميداند وگرنه كسي است كه خوشبختترين انسان را انسانهايي ميداند كه در كمونهاي اوليه ميزيستهاند و «مال من» براي آنها مطرح نبوده است. بدبختي انسان از زماني شروع شد كه يكي گفت «اين مال من است.» بنابراين، اين فرد تا حدودي سركش است و به جهت احوالات رمانتيك و بدبيني نسبت به تمدن، همسو و هم خط با اصحاب روشنگري نيست. شايد تنها چيزي كه روسو در آن با ساير اصحاب روشنگري موافق باشد همان پيشنهادي است كه ميگويد «قدرت و سلطه كليسا و اسطورههاي قديم را بايد از بين برد، بايد از عصر تاريكي عبور كرد و وارد عصر روشنايي شد.»
شر براي كانت در اواخر عمر، تبديل به مساله ميشود زيرا منشا شر در دنيا را به چشم خود ميديده است. او ميانديشيد كه من يك سوژه اتونوم خودمختار را در كتاب خود مطرح ميكنم كه اين سوژه، اين توانايي و قابليت را دارد كه نه به طور فردي بلكه به طور كلي و عام، تشخيص دهد كه خوب و بد چيست، زشت و زيبا چيست و حقيقت چيست. اما دنيا، دنيايي است كه «ز منجنيق فلك، فتنه ميبارد.
اما اين عصري كه براي ديگران عصر روشنايي است، براي روسو هنوز عصر روشنايي نيست و قدري با تاريكي فساد درآميخته است. بنابراين، شما ميبينيد كه به فرض، روبسپير از علاقهمندان به ژان ژاك روسو بوده ولي به طور مثال به ديدرو و دالامبر و امثال آنها زياد تمايلي نداشته است يا آلمانيهايي مثل كانت به روسو گرايش داشتهاند. رمانتيكهايي در آلمان بودهاند كه به روسو گرايش داشتهاند. ميدانيد كه جنبش رمانتيسيسم يك جنبش بسيار عظيم است كه در اواخر قرن هجدهم تا اوايل قرن بيستم به وجود ميآيد. البته سروصداي آنها در اواخر قرن نوزدهم ميخوابد اما هنوز در موسيقي، هنر، شعر و فلسفه تا اوايل قرن بيستم حضور دارند و اتفاقا آثار بسيار عالمانهاي را نيز خلق ميكنند زيرا جنبش رمانتيسيسمي يك جنبش چند شاخه بوده و همه ارتجاعي و تاريكانديش نبودهاند. به آنها و به عقل روشنگري نقدهايي داشتهاند اما نقد آنها در جهت بازگشت به گذشته نبوده است.
به طور مثال، خود نيچه از درون جنبش رمانتيسيسم بيرون ميآيد يا هايدگر از نهضت رمانتيسيسم بيرون ميآيد. سابقه بسياري از فيلسوفان آلماني كه معروف به فيلسوفان حيات يا اصالت حيات بودهاند به جنبش رمانيسيسم برميگردد. خلاصه اينكه روسو احوال رمانتيك دارد و با خوشبيني به تمدن نگاه نميكند و اين واقعا يك تفاوت اساسي است كه او را از كساني كه معتقدند پس از گسست از كليسا و خردگرايي و اصالت دادن به تجربه علمي، دنياي آينده دنيايي پر از عدالت و برابري خواهد شد، متفاوت ميكند.
قرارداد اجتماعي كه روسو پايهگذار آن بوده است چه تفاوتهايي با قراردادهاي اجتماعي دارد كه ما امروز در فلسفه سياسي از آن صحبت ميكنيم؟
در اين مورد كساني كه فلسفه سياسي تدريس ميكنند صلاحيت بيشتري براي پاسخ دادن دارند. به عنوان يك شخص ميتوان او را با توماس هابز و ديويد هيوم مقايسه كرد. قرارداد اجتماعي هابز مبتني بر اقتداري است كه به هر حال اين اقتدار بعد از اجماع جمعي به وجود ميآيد و صورتي كامل از حق و تكليف دوطرفه است اما تفاوت آن با قرارداد اجتماعي روسو، اشتياق شديد روسو به آزادي به خصوص آزادي فرد است. يعني اگر بخواهم به طور مجمل و خلاصه بگويم؛ آنچه براي روسو اهميت دارد آزادي به ويژه آزادي فردي است كه براي آن، حد و نهايتي مفروض نيست اما حدودي كه بر اين آزادي ميگذارد حدودي است كه از روي ناگزيري است. اين اشتياق شديد روسو به آزادي چنان است كه ممكن است در مقام قدرت از يك ضد آزادي شديد سردربياورد.
در رمان «تسخيرشدگان» يا «شياطين» داستايوفسكي شخصيتي وجود دارد به نام «شيگالف» كه گفتههاي او نوعي طنز تلخ است. در قسمتي از اين داستان، در يكي از جلساتي كه نهيليستهاي روسي دور يكديگر جمع شده بود يك دفترچه از جيب خود درميآورد و روي ميز ميكوبد و ميگويد «رفقا! من يك طرح براي اصلاح تمام دنيا دارم كه از آزادي مطلق شروع به استبداد مطلق ختم ميشود.»
شايد توانسته باشم از زبان شيگالف، تا حدي فلسفه سياسي روسو را توضيح دهم. براي كساني مثل روسو كه به اصالت انسان طبيعي و بازگشت انسان طبيعي اعتقاد دارند، خود جامعه و آينده و پيشرفت مثل ساير فيلسوفان روشنگري نميتواند امر اصيلي باشد بلكه امري است از سر ناچاري يعني ما با جامعهاي مواجه هستيم كه از آن گريزي نداريم و قدرت تغيير آن را نداريم اما اگر قدرت براي تغيير به وجود بيايد، جامعه ديكتاتوري فضيلت روبسپير از آب درخواهد آمد. اما قرارداد اجتماعي هابز كه بر اساس اقتدار قدرتي است كه مبتني بر نماينده خود جامعه است با وجود ظاهر هولناكتر تا حدودي معقولتر است.
نسبت روسو با انقلاب فرانسه چگونه است؟
گرايش روسو به روشنگري و همكاري با ساير اصحاب دايرهالمعارف نوعي «ناگزيرش» بود و او فردي منزوي بود- برخلاف بقيه كه اجتماعي بودند و در محافل علمي شركت ميكردند- بالزاك در رمان «چرم ساغري» از شخصيت او يك كاراكتر داستاني ميسازد. يعني ما يك شخصيت بسيار منزوي و گوشهگير را ميبينيم كه متدين است منتها دين دنيوي شده، يعني فضيلت اخلاقي كه جنبه ديني يافته و صورت دنيوي پيدا كرده است و در حال حاضر ميخواهد منشا آن انسان باشد. بعدها نيچه به بيان صريح ميگويد تاريخ فلسفه از سقراط تا كانت و نيچه و بعد هايدگر متاثر از ايشان، سير به سوي نيستانگاري و تكميل آن است، به دليل اينكه ارزشهاي مسيحي اصل قرار ميگيرد ارزشهاي مسيحي فارغ از اينكه خواست اجتماع و خواست فرد چه باشد به يك ارزشهاي مطلق و فراشخصي بدل ميشود.
برخي به اين ارزشهاي فراشخصي جنبه سكولار ميدهند. من فكر ميكنم باور روسو يك دين دنيوي شده است، عواقب دين دنيوي شده نيز يعني حكومتي است كه بر مبناي حقايق اشباع شده است يعني خوب چيست، بد چيست، بايد چيست، نبايد چيست و... بنابراين، خود جامعه، حركت آن، عقلانيت جمعي، جامعه مدني كه بعدا توسط هگل مطرح ميشود، براي ژان ژاك روسو اصالت ندارد. انقلاب كبير فرانسه و انقلاب امريكا همانگونه كه هانا آرنت در كتاب «انقلاب» ميگويد جزو نخستين انقلابهاي جهان هستند، يعني آنچه ما قبل از آن داريم شورش و طغيان است اما انقلاب نيست، انقلاب در پي آزادي است، انقلابها در گود بودهاند.
بدون برابري آزادي نيست و اگر هم هست، پوچ است. وي آزادي انسان را در اين ميداند كه از معيارهاي عالي اخلاقي پيروي كند، حقوق خود و ديگران را رعايت كند و از دولت (قانون) پيروي كند.
كساني كه خود در گود بودهاند در آن فرهنگ زندگي كردهاند ميگويند مفهوم اين انقلاب، اين بود كه انسان ميخواست از چيزي آزاد شود و نظامي را واژگون كند و نظام جديدي جاي آن بگذارد يعني افق ديگري براي آن ديده شده است. اينكه شما چيزي را خراب كنيد بدون اينكه افق ديگري پيش روي شما باشد اين صرفا تخريب و شورش و طغيان است. هانا آرنت اين فرم جديد را انقلاب ميخواند كه نمونههاي آن انقلاب امريكا و انقلاب فرانسه هستند و به صورت اعلاميه جهاني حقوق بشر در انقلاب فرانسه تبلور مييابد.
بنابراين انقلاب به يكباره اين گونه فوران كرد اما معمولا انقلاب پديداري ناشناخته بود. درباره انقلاب كبير فرانسه اصلا اينگونه نيست كه بگوييم روسو جرياني را به راه انداخت، من با كل اين قضيه مخالف هستم كه عدهاي متفكر و انديشمند حضور داشته و آنها محرك و موتور انقلاب بودهاند. موتور انقلاب، هميشه هسته اجتماعي است. شما در صحنههاي انقلاب فرانسه ميبينيد، چارلز ديكنز نيز در رمان «داستان دو شهر» يا يك ديد انتقادي و حمله شديد آنها را توصيف كرده است؛ كشت و كشتارها كشيشها، تجاوز به راهبهها و... كه نشاندهنده اين است كه يك نيروي سركوب شده و فشرده، مثل فنر به يكباره سر باز كرده است. اين نيرو بسيار قوي است و چه بهتر كه اصلا انجام نشود يعني انسان به تمدني برسد كه بتواند مسائل خود را با گفتوگو حل كند.
بنابراين، اين انقلاب از هسته اجتماعي نشات ميگيرد، حال عدهاي ميخواهند بگويند به طور مثال، افكار روسو يا ديگران بوده اما من اعتقاد ندارم به اينكه كسي يا اتاق فكري بتوانند بينديشند و يك انقلاب را راه بيندازند. تا هسته اجتماعي شرايط انقلاب را مساعد نكند، هيچ كسي نميتواند مسبب انقلاب شود كه تا حدودي هانا آرنت نيز چنين اعتقادي دارد و انقلاب را يكي از جلوههاي اصلي عمل در حوزه عمومي ميداند.
روسو بر متفكران زيادي تاثير گذاشته اما گفته ميشود كه مهمترين تاثير او بر كانت بوده كه خود شما نيز به آن اشاره كرديد، بفرماييد اين تاثير از چه جنبهاي بوده و چگونه در انديشه كانت نمود يافته است؟
بله، تاثير روسو بر كانت تا جايي كه من ميدانم به مفهوم آزادي برميگردد. منشا اين آزادي، منشا فردي و شخصي ميشود و اجتماع چندان در آن نقش ندارد. كانت چه ميكند؟ گرچه سخت است فلسفه سترگ و عظيم كانت را در اين مجال توضيح داد اما ميتوان گفت كه در آلمان، از ديرباز پرسشهاي مطرح شده در فلسفه را ذيل سه عنوان آوردهاند: اول، امر حقيقي چيست؟ و صحبت كردن درباره آنچه هست. دوم، بايدها و نبايدهاي اخلاقي است. يعني خوب و بد چيست و سوم، امر زيبايي شناختي است، يعني زشت و زيبا چيست. پيش از كانت، در هر سه اين قلمروها تحت اقتدار يك مرجع ديني و قدرتمند بودند كه او تعيين ميكرد حقيقت چيست، چه بايد كرد و چه نبايد كرد و زشت چيست و زيبا چيست.
كانت، چنان كه از طرح سه نقد او پيداست سنجش خرد ناب، نقد عقل عملي و كتاب آخر او كه درباره استحسان و زيباييشناسي است، هرسه آنها را از آن مرجع اقتدار برين و بالايي، پايين ميكشد و آنها را در حضور انسان قرار ميدهد. يعني كانت، بنيانگذار يا نخستين كسي است كه سوژه اتونوم يا سوژه خودآيين و خودگردان را در فلسفه مطرح ميكند. يعني انسان را به عنوان سوژه خودگردان و خودآييني مطرح ميكند كه خود او قابليت تفهيم كاملا آزاد خوب و بد، بايد و نبايد، هست و نيست و حقيت و مجاز را دارد.
بنابراين، با توجه به اينكه در عمق انديشههاي روسو گرايش به آزادي فرد وجود دارد و انسان طبيعي و اجتماع و جامعه به نوعي ناگزير آن است، ما ميبينيم كه در انديشه كانت نيز صحبت از اجتماع نميشود مگر در اواخر عمر او و در كتاب «دين فقط در محدوده خرد» كه مجبور ميشود درباره شر حرف بزند زيرا كانت «دين فقط در محدوده عقل» را در اواخر عمر و اگر اشتباه نكنم بعد از انقلاب فرانسه نوشت و انقلاب فرانسه، انقلابي بود كه بلافاصله با ديكتاتوري خونبار و وحشتناك روبسپير و تصفيه حسابهاي خونين دنبال شد.
شر براي كانت در اواخر عمر، تبديل به مساله ميشود زيرا منشا شر در دنيا را به چشم خود ميديده است. او ميانديشيد كه من يك سوژه اتونوم خودمختار را در كتاب خود مطرح ميكنم كه اين سوژه، اين توانايي و قابليت را دارد كه نه به طور فردي بلكه به طور كلي و عام، تشخيص دهد كه خوب و بد چيست، زشت و زيبا چيست و حقيقت چيست. اما دنيا، دنيايي است كه «ز منجنيق فلك، فتنه ميبارد.»
بنابراين، يك شر راديكال براي او مطرح ميشود. اين مربوط به اواخر عمر او ميشود و كانت ديگر زنده نماند تا اين مساله را ادامه دهد، همچنان كه نظر فرويد در اواخر عمر و در اثر شرارتهايي كه ديد معطوف به مساله تمدن و ناخرسنديهاي آن و اجتماع ميشود كه بعد ديگراني مثل ژك لكان، لويي آلتوسر و... متاثر از همان روانكاوي، روانكاوي را از حالت فردي و محبوسيت در سوژه فردي و منفرد نجات ميدهند.
چيزي كه نشاندهنده تاثير كانت از روسو است همين سوژه منفرد فردي و گسيخته از جامعه است. يعني از يك سو شاكلهگذاري ميكند و آن، سوژه نيز سوژه اينتلكچوال يا خردمندانه است. كانت در اواخر عمر متوجه ميشود كه انسان داراي ميل هم هست و اينچنين تابع عقل نيست. بنابراين، ميل ميتواند منشا شر باشد اما خود شر را نيز راديكال كند. يعني باز، شر نيز منشا اجتماعي ندارد.
از اين نظرها، كانت متاثر از روسو است. البته جنبههاي ديگري نيز براي اين تاثير وجود دارد كه درباره آن بايد از دوستاني كه در اين زمينه بيشتر از من مطالعه دارند، بپرسيد.