امروز آمار بالای بیکاری در رشتههای علوم انسانی و هنر نهتنها در ایران که در کشورهای توسعهیافته نیز امری عادی تلقی میشود؛ براساس گزارش مرکز آمار، ایران در سال ١٣٩٣ بیش از ١١٠ هزار نفر فارغالتحصیل دکترای بیکار داشته است.
به گزارش عطنا، شیرین کریمی، پژوهشگر اجتماعي، مسئله فارغالتحصیلی از علوم انسانی و هنر را در یادداشتی که روزنامه شرق منتشر کرده است، بررسی میکند. متن این یادداشت به شرح زیر است:
امروز آمار بالای بیکاری در رشتههای علوم انسانی و هنر نهتنها در ایران که در کشورهای توسعهیافته نیز امری عادی تلقی میشود؛ براساس گزارش مرکز آمار، ایران در سال ١٣٩٣ بیش از ١١٠ هزار نفر فارغالتحصیل دکترای بیکار داشته است. آمار تکاندهنده است، شاید تکرارش این مسئله را از حالت «بدیهیبودن» دور و به حالت «مسئلهبودن» نزدیکتر کند.
شمار زیادی از تازهفارغالتحصیلان رشتههای علوم انسانی و هنر، علوم گسترده و دقیقی به صورت خودخوانده و در گروههای علمی و دوستانه در زمان دانشجویی کسب میکنند و نهاد دانشگاه نقش اندکی در آموزش حرفهای این طیف دارد و در واقع دانشگاه به مکانی آبرومند و امن برای گردهمایی و گرفتن مدرک تقلیل یافته است.
اتاقهای بخش اداری دانشکدهها پر است از پروندههای دانشجویانی که درسشان تمام شده است اما امور مربوط به فارغالتحصیلیشان را انجام ندادهاند، مسئولان نیز برای کاستن از حجم پروندههای فارغنشده قوانینی وضع کردهاند مبنی بر اینکه اگر زودتر از ذیل سیستم دانشگاه و عنوان پرافتخار دانشجو خارج نشوید تا دو ترم باید پول بدهید و پس از آن حتما اخراج میشوید!
پایان دوران تحصیل در دانشگاههای ایران امری اندوهبار برای بسیاری از دانشجویان رشتههایی مانند فلسفه، ادبیات، جامعهشناسی، تاریخ، علوم سیاسی، هنر و مانند اینهاست؛ روزی که او از دروازه طلایی دانشگاه بیرون انداخته شود، آغاز دوران سردرگمی است.
لحظهای که او تنها شده است و نمیداند باید چه کند، ذهنش سرشار از ایدههایی برای زندگی بهتر است و چهبسا دچار نوعی توهم است؛ توهم همهچیزدانی، توهم اینکه میتواند به همه بگوید به چه کسی رأی بدهند، اینکه همه جوانب امور سیاسی و اجتماعی را درک میکند و همه اطرافیان منتظرند او بگوید درباره آموزش بچههای کوچک چه کنند و با این توهمها احتمال اینکه او تبدیل به آدم دردسرسازی شود زیاد است.
او وضع موجود را به چالش میکشد و تحمل رفتارها و گفتارهای اطرافیانی که هیچ شباهتی به دانستههای او ندارند برایش مشکل میشود. این رشتهها به دانشجویان آموزش میدهند که بر خرد خودبنیاد تکیه کنند، توانایی سنجشگری را در خود تقویت کنند، وقت و پول زیادی صرف تحصیل این افراد میشود و بعد در اجتماعی رها میشوند که مردم به تقدیر و فال معتقدند.
او سالها در نخ کانت و مارکس بوده است و اکنون دانستههایش به درد هیچکس نمیخورد. کسی بابت اینکه او میداند داستایفسکی وجدان دردناک روسیه بود، به او پول نمیدهد، مهارت کار با دستگاههای مختلف را ندارد، و جهان واقعی بسیار متفاوت با، و بسیار بیتفاوت به، جهانی که او میشناسد، پیش میرود! طنز تلخ این است که اگر خطایی در کلام و رفتارش باشد، بازخوردهای متناقضی دریافت میکند: «تو که این چیزها را بهتر باید بدانی!»، «اینکه وقتت را صرف نقد فیلم و خواندن رمانهای روس و فرانسه کردی خوب است اما برای تفریح، نه کار!» و بعد او خود را در حالتی مستأصل مییابد و ممکن است خود را تا حد پایمالکردن غرورش پایین آورد تا بتواند راهی برای برونرفت از وضعیت حقارت اجتماعیاش بیابد و بعد میبیند كه مشغول به انجام کارهایی شده است که هیچ باوری به آنها نداشته است.
زنانِ تحصیلکرده و مدعی -در معنای مثبتش (assertive) - در مباحث اجتماعی جدی گرفته نمیشوند، هنوز جامعه مردسالار زن مدعی را مناسب برای ازدواج نمیداند، آن هم زنی که شغل درستودرمانی ندارد و درآمدی ندارد که به وضع اقتصادی خانواده تازهتشکیلشده کمکی بکند!
بنابراین مبارزه ناخواسته زنان برای بهدستآوردن جایگاهی متناسب با آگاهیشان، با همه آغاز میشود و پیشرفتن در این وضعیت یا از آنها چیزی بسیار متفاوت از آنچه هستند، میسازد یا در انزوای نجیب خود فرو میروند و از اصلاح امور مأیوس میشوند. زندگی و شرایط اجتماعی این افراد یادآور تیپ «آدمهای زیادی» است.
اصطلاح «آدمهای زیادی» در دهههای ٤٠ و ٥٠ قرن نوزدهم در ادبیات روس رواج داشت؛ «آدم زیادی» تیپی است با قابلیتهای زیاد که نمیتواند در عرصه رسمی، استعداد خود را به منصه ظهور برساند.
آدمهای زیادی نسلی فرهیخته بودند که نه قادر بودند در سیستم دولتی خدمت کنند و نه میتوانستند با وجود آرمانهای جامعهدوستانه خود پیوند نزدیکی با مردم برقرار کنند؛ میان خود و توده، شکاف معنوی و فرهنگی ژرفی مییافتند. این افراد یا به تدریج جذب نظام حاکم و مجری برنامههایی میشدند که به آن باور نداشتند یا کنار میگرفتند و در هر دو حالت، سرخورده اما آرمانگرا و پرشور، صرفا نظارهگر امور میشدند.
حاصل کار تردید، بیعملی و امتناع از رویارویی با واقعیت بود. «آدم زیادی» آدمی است که نمیداند دقیقا چه کند و بنابراین کاری هم نمیکند و استمرار این انفعال او را به جایی میرساند که یگانهباورش این شود که در اجتماعش نیز چیزی تغییر نخواهد کرد. تیپهایی مشابه با «آدمهای زیادی» امروز در ایران تولید میشوند.
تبدیلشدن تدریجی به آدمی جداشده از همدانشکدهایهایی که زمانی در کنار آنها در دانشگاه، در فضایی افسونکننده با بحثهایی روشنگر بودند و حالا، او تبدیل شده به موجودی رهاشده، منزوی و زیادی که گاهی بزدلانه زیرِ لب هارت و پورت میکند! اعتمادبهنفسش در برابر اجتماع تکنوکرات، مثل پزشکان و حقوقدانان کم میشود؛ در شمار آورده نمیشود و ممکن است دست او را در حد یک کارگر بیتجربه با حداقل دستمزد اداره کار در جایی بند کنند؛ جایی که فروید و فوکو هرگز به دادش نخواهند رسید. امروز فارغالتحصیلی از علوم انسانی و هنر مسئله مهمی است که به سوی تبدیلشدن به بحران پیش میرود.
نادیدهگرفتنش برای جامعه مضر است و نرخ بالای جذبشدن در مشاغل بیارتباط با رشتههای علوم انسانی نشاندهنده ناشناختهماندن ارزش این علوم است. فارغالتحصیلان علوم انسانی در شکلدادن و مدیریت روابط و ایجاد حس همدلی موفقتر عمل میکنند و با دید همهجانبهای که به امور انسانی دارند نیروهای کار سازندهای هستند، نیروهایی که توانایی ارائه راهبردهایی برای خروج از بنبستهای اجتماعی را دارند.
هنوز جامعه تکنوکرات ایران آگاهی چندانی از اینکه فارغالتحصیلان علوم انسانی چقدر میتوانند به حل مشکلات سازمان و تجارت آنها کمک بکنند ندارند، آنها نمیدانند که دانستههای فارغالتحصیلان علوم انسانی میتواند تجارت و سازمان آنها را بسیار سودآورتر کند.