هیچ نقیصهای در برنامههای دانشگاههای ما، بهطور خاص در حوزه علوم انسانی، بارزتر از این نیست که نظام آموزشی اساساً با هدف پروراندن ذهن تأملگرا که هدف دانشگاه است برنامهریزی نشده است. وقتی اندیشه انتقادی مذموم تلقی شود، وقتی برملا کردن ضعفها و اشکالات به «ایراد گرفتن» تعبیر شود، نمیتوان انتظار داشت که دانشجو بیش از مطالب کلیشهای و ثابتی که استاد هر ترم بیهیچ تغییری به او و نسلهای بعد از او ارائه میدهد، به موضوعی بیندیشد.
به گزارش عطنا، حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی درباره کتاب «دانشگاه، ارتباطات و توسعه ملی در ایران» که مجموعهای از نوشتارهای پژوهشی مجید تهرانیان و شرح اندیشههای او است و به کوشش هادی خانیکی به تازگی توسط انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی چاپ شده است در روزنامه همشهری یادداشتی نوشته است که در ادامه میخوانیم؛
این کتاب تلاشی است برای پاسخ دادن به یک پرسش مهم تاریخی: «دانشگاه برای برآوردن کدام نیاز جامعه و کشور تأسیس شده است و در کدام سوی کیفی و کمّی باید توسعه یابد؟» هر یک از فصلهای چهارگانه این کتاب جنبهای از این پرسش را در پیوند با مسئلهای انضمامی پاسخ میدهد.
فصل اول به موضوع پیچیده مهاجرت نخبگان «فرار مغزها» میپردازد و علتهای مختلف آن را میکاود. فصل دوم ضمن مروری تاریخی بر تکوین مفهوم «دانشگاه» و کارکرد آن در جوامع سنتی و صنعتی در غرب، میکوشد دست به مطالعهای تطبیقی درباره فرایند تاریخی شکلگیری دانشگاه در ایران بزند. در این فصل نگارنده یکبار دیگر به موضوع «فرار مغزها» میپردازد و تلاش میکند با نگاهی به آینده، چشماندازی از توسعه نظام دانشگاهی در ایران ترسیم کند. این آیندهنگری در فصل سوم هم ادامه پیدا میکند و نهایتاً کتاب با فصل چهارم ــ که خود متشکل از سه نوشتار مجزاست ــ به پایان میرسد که مضمون عمده آن عبارت است از نسبت رسانهها با توسعه علمی و آموزشی در ایران.
همچنان که از شرح مختصر فوق برمیآید، این کتاب میکوشد یکی از مبرمترین مسائل جامعه معاصر ایران را از منظری تحلیلی و به شیوهای تطبیقیـآیندهنگر بکاود. این موضوع که چرا دانشگاه در کشور ما نتوانسته همان نقش اجتماعی را ایفا کند که در تاریخ کشورهای پیشرفته صنعتی ایفا کرده، مشغله فکری بسیاری از کسانی است که بهویژه در حوزه علوم انسانی و اجتماعی در این موضوع تأمل کردهاند.
ازجمله پاسخهایی که به این پرسش داده شده این بوده است که پیدایش دانشگاه در ایران هیچگاه از سازوکارهای درونپویشی جامعه ایران ناشی نشد. نخستین مواجهه ما با دانشگاه در دوره عباسمیرزا صورت گرفت که به پیشنهاد قائممقامش برای نخستین بار دو گروه از دانشجویان ایرانی را بهترتیب در سالهای ۱۲۲۶ و ۱۲۳۱ قمری برای کسب علم و مهارتهای عملی به دانشگاههای انگلستان اعزام کرد. این کار در دوره سلطنت محمدشاه هم انجام شد. بازخورد حاصل از این اعزام، همچنین این اندیشه که میبایست نهادی مانند دانشگاههای غربی در داخل کشور ایجاد شود تا نیازی به اعزام دانشجو به سایر کشورها نداشته باشیم، در سال ۱۲۶۶ قمری منجر به تأسیس دارالفنون ــ و در واقع بسته شدن نطفه دانشگاه ایرانی ــ بهدست امیرکبیر شد.
هم دارالفنون و هم وارث آن، دانشگاه تهران که در سال ۱۳۱۳ شمسی با پنج دانشکده آغاز بهکار کرد، مستقیماً با الگوبرداری از پارادایمهای غربی بنیاد نهاده شدند. نه فقط طرح معماری دانشگاه تهران، بلکه همچنین برنامههای درسی و ساختار آموزشی آن از نمونههایی پیروی کرد که در جوامعی دیگر و با سِیرِ تاریخی و نیازهایی متفاوت پدید آمده بودند. پاسخهای این کتاب به پرسش درباره کارکرد ناقص و بیثمر دانشگاه ایرانی را بهویژه باید در فصل دوم آن که ضمناً طولانیترین بخش آن نیز هست، جستوجو کرد و هرچند تمام این کتاب تأملانگیز و خواندنی است اما هسته مرکزی اندیشههای مطرحشده در آن را میتوان همین فصل دانست.
در اینجا مایلم برخی تأملات شخصی را هم درباره این پرسش، از زاویهای شاید متفاوت اما نه مغایر با دیدگاه این کتاب، مطرح کنم. شالوده آکادمی در تفکر غربی بر پایه ایده دورانسازی شکل گرفت که مطابق با آن، دانشگاه میبایست دانشجو را با ذهنی تأملگرا به جامعه تحویل دهد. این تأملگرایی زمانی شکل میگیرد و کارکردی نهادینه پیدا میکند که آموختههای متعدد و پراکنده تحصیلات متوسطه، در کلیتی معنادار در دانشگاه به وحدت برسند و به بیان ساده، دانشجو به فلسفه دانش و کارکرد آن در اصلاح نقایص جامعه بشری پی ببرد.
در چنین وضعیتی، یعنی با کسب نگرشی کلبنیاد است که میتوان انتظار داشت دانشآموختگان دانشگاه پس از شروع بهکار حرفهای، هر یک در حوزه مشخص کار خود، دست به خلاقیت و نوآوری بزنند. اثرگذارترین برونداد دانشگاه علوم انسانی، تحصیلکردگان برخوردار از توانش ژرفاندیشی و حل مسئله هستند، کسانی که بتوانند ابتدا وضعیتی حادث را به خوبی بشناسند و سپس با تحلیلی دقیق، راهکاری مشخص و مبتنی بر درک انضمامی برای برونرفت از آن وضعیت ارائه دهند.
شاید هیچ نقیصهای در برنامههای دانشگاههای ما، بهطور خاص در حوزه علوم انسانی، بارزتر از همین نباشد که این نظام آموزشی اساساً با هدف پروراندن چنین ذهن تأملگرایی برنامهریزی نشده است. وقتی اندیشه انتقادی مذموم تلقی شود، وقتی برملا کردن ضعفها و اشکالات به «ایراد گرفتن» تعبیر شود، نمیتوان انتظار داشت که دانشجو بیش از مطالب کلیشهای و ثابتی که استاد هر ترم بیهیچ تغییری به او و نسلهای بعد از او ارائه میدهد، به موضوعی بیندیشد.
حاصل چنین نظام دانشگاهیای، سترون شدن اندیشه است. دانشگاه در کشور ما نتوانسته است وظیفه خود در توسعه ملی را محقق کند، ازجمله ــ اما نه صرفاً ــ به این دلیل که به جای ژرفاندیشی و فهم وضعیت، پراگماتیسمی عاقبتاندیشانه و عافیتطلبانه را در روح و روان دانشجویانش تقویت کرده است؛ پراگماتیسمی که بهدست آوردن امتیازات اجتماعی و اقتصادی مترتب بر مدارک دانشگاهی را دلیل غایی برای ورود به دانشگاه و البته خروج از آن میداند.