۰۳ تير ۱۳۹۶ ۰۱:۱۳
کد خبر: ۹۲۱۹۴
31039-5506d82

آدورنو در سال‌هاي نخست دهه ۱۹۵۰ بالاخره به فرانکفورت بازگشت و در کسوت يک منتقد چپ‌گرا «انستيتوي هنر» را بنياد گذاشت و در همان دوران آثار نوشتاري وي به اوج شهرت خود رسيد.


به گزارش عطنا، روزنامه وقایع‌اتفاقیه در مطلبی که روز چهارشنبه 31 خرداد به چاپ رسانده به بررسی زندگی و آرای چند تا از نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت و نظریه‌پردازان موثر در اندیشه اروپا پرداخته است که با هم می‌خوانیم.



تئودور آدورنو (۱۹۶۹- ۱۹۰۳


اين فرزند يکي از تجار بزرگ شراب در شهر فرانکفورت همواره به‌عنوان مردي پيشرو، بي‌نهايت بافرهنگ و درعين‌حال بدخلق و ازخودراضي شهرت داشت که اين ويژگي‌هاي او البته با علايق تخصصي‌اش سازگار بود. تئودور ويزن‌گروند که تازه از سال ۱۹۴۳ به‌صورت رسمي نام فاميل پدربزرگش، يعني آدورنو را به ارث برد، قصد داشت همزمان استاد ادبيات، تئوريسين موسيقي و آهنگساز، جامعه‌شناس و يک روشنفکر نئومارکسيست باشد. آدورنو در آغاز با انديشمنداني مانند والتر بنيامين و زيگفريد کراکوئر آشنا شد و سپس آهنگسازان مکتب وين به‌ويژه «آلبن برگ» در زمان تبعيد و همکاري با انستيتوي تحقيقات اجتماعي هورخايمر، جايگاهي ويژه نزد او داشتند.


آدورنو در سال ۱۹۳۸ به نيويورک مهاجرت کرد و در سال ۱۹۴۱ به شهر لس‌آنجلس رفت؛ يعني همان شهري که با توجه به کثرت مهاجران ژرمن، کانوني براي فرهنگ آلماني محسوب مي‌شد. آدورنو تحقيقاتي را درمورد «شخصيت‌هاي خودکامه» آغاز کرد و در همان حال درباره موسيقي فيلم و بعدها درباره يهودي‌ستيزي، آثاري از خود بر جاي گذاشت. در همان زمان، همکاري نزديک‌تري را با هورخايمر آغاز کرد که حاصل آن کتاب «ديالکتيک روشنگري» بود. کتاب «فلسفه موسيقي جديد» آدورنو همگامي زيادي با رمان آلماني «دکتر فاستوس» نوشته توماسمان داشت و او تا مدتي با آن نويسنده بزرگ در رابطه بود.


آدورنو در سال‌هاي نخست دهه ۱۹۵۰ بالاخره به فرانکفورت بازگشت و در کسوت يک منتقد چپ‌گرا «انستيتوي هنر» را بنياد گذاشت و در همان دوران آثار نوشتاري وي به اوج شهرت خود رسيد. از سال ۱۹۵۸ و به‌عنوان مدير انستيتوي تحقيقات اجتماعي، لقب نگهبان جام «تئوري انتقادي» را به خود اختصاص داد و در کارهاي بعدي خود يعني «ديالکتيک منفي» و «تئوري زيبايي‌شناسي» تلاش کرد ديدگاه‌ها و باورهاي خود را به نوعي وحدت و انسجام برساند. آدورنو با شعارهاي پوچ‌گرايانه‌اي مانند «در دوران دورويي و پستي، چيزي به نام زندگي درست وجود ندارد» يا «شعرسرودن آن هم بعد از آشويتس، کاري وحشيانه است» به نوعي افکار عمومي را تکان داد.


آدورنو در مقام يک نظريه‌پرداز و پيشگام فکري دانشجويان انقلابي در سال ۱۹۶۷، اعلام کرد که اين حرکت بايد نتايجي عملي داشته باشد و به‌همين‌خاطر خشم دانشجويان شورشي را متوجه خود کرد. آنها نه‌تنها کلاس‌هاي درس آدورنو را تعطيل کردند بلکه به انستيتوي او نيز حمله بردند. آدورنو هم بيکار ننشست و براي مقابله با دانشجويان از پليس کمک خواست.
اين روشنفکر مريض و تلخکام درنهايت در آغاز آگوست سال ۱۹۶۹ و درحالي‌که تعطيلات خود را در کوه‌هاي سوئيس مي‌گذراند، بر اثر سکته درگذشت.



ماکس هورخايمر (۱۹۷۳-۱۸۹۵


فعاليت تحت عنوان مدير انستيتوي مطالعات اجتماعي فرانکفورت در سال ۱۹۳۰، از اين فرزند يکي از کارخانه‌داران اشتوتگارت، يک سازمان‌دهنده روشنفکر ساخت. اين انستيتوي وقفي و ساختمان‌هاي متعلق به آن درواقع با هدف خدمت به تئوري مارکسيستي وقف شده بود. هورخايمر در سال ۱۹۳۲، مجله خود را نيز راه‌اندازي کرد و به موازات آن نيز به‌عنوان استاد فلسفه اجتماعي در دانشگاه مشغول به تدريس بود.


 او حتي در دوران تبعيد نيز همکاران و همفکراني در نقاط دور و نزديک داشت که از ميان آنان مي‌توان از دوست دوران جواني‌اش، فريدريش پولوک و همين‌طور از تئودور آدورنو، اريش فروم، لئو لونتال، هربرت مارکوزه و همچنین از آن روشنفکر تک‌رو يعني والتر بنيامين ياد کرد. هورخايمر با کتاب «در نقد عقلانيت ابزاري» (۱۹۴۷) تلاش کرد از ايدئولوژي مارکسيستي به‌عنوان يک فرهنگ انتقادي فراگير و جامع استفاده کند. اين روشنفکر برجسته آلماني در سال ۱۹۵۷ در يک خانه سالمندان واقع در تسين سوئيس ساکن شد و در همان زمان، بدبينانه‌ترين عقايدش را انتشار داد. در سال ۱۹۶۰، شهروندي افتخاري فرانکفورت را کسب کرد و در سال ۱۹۷۳ در خلال سفري به نورنبرگ درگذشت.



هربرت مارکوزه (۱۹۷۹-۱۸۹۸


اين استاد مسلم ادبيات و فلسفه، نقشي بزرگ و درعين‌حال شگفت‌انگيز در جنبش دانشجويي داشت. مارکوزه که فرزند يک خانواده بورژواي برليني بود، دستياري انديشمند فرايبورگي يعني مارتين هايدگر را برعهده داشت و بيشتر به چهره‌اي نظريه‌پرداز و فرهيخته شهرت يافته بود اما به‌قدرت‌رسيدن هيتلر اين وضعيت را تغيير داد و مارکوزه در آغاز به انستيتوي فرانکفورت پيوست و سپس به تبعيد ژنو رفت و پس از آن يعني در سال ۱۹۳۴ راهي ايالات‌متحده آمريکا شد و در خلال جنگ براي نهاد موسوم به دفتر سرويس‌هاي استراتژيک کار مي‌کرد؛ نهادي که بعدها به سازمان سيا تبديل شد.


مارکوزه از سال ۱۹۵۱ تدريس در دانشگاه‌هاي آمريکا و درنهايت دانشگاه سن‌ديگو را شروع کرد و هدفش اين بود که ايدئولوژي مارکسيستي را از نظر رواني و اجتماعي تعميق بخشد. او در کتاب معروف خود به نام «اروس و تمدن» (۱۹۵۵) به تفسير اين انديشه پرداخته است. مارکوزه بعدها در کتاب «انسان تک‌بعدي» (۱۹۶۴) هر شکل از «سرکوب» را به‌شدت مورد انتقاد قرار داد و از خود چهره‌اي «مخالف هرگونه تشکيلات» به معرض نمايش گذاشت.


مارکوزه در کسوت يک ناطق چيره‌دست در گردهمايي‌هاي دانشجويان معترض شرکت مي‌کرد و از لزوم مبارزه با سرمايه‌داري و جامعه مصرفي مي‌گفت و عقيده داشت جامعه غرب هنوز با دموکراسي واقعي فاصله زيادي دارد. اين درحالي بود که او چندان اشاره‌اي به بوروکراسي پست‌استاليني در کشورهاي بلوک شرق نداشت. مارکوزه در عرصه‌هاي ديگر نيز نام و چهره‌اي ماندگار از خود بر جاي گذاشت. در سال ۱۹۲۵ يعني سال‌ها پيش از روي‌کارآمدن هيتلر، آثار فريدريش شيلر را به فهرست درآورد و اين فهرست تا به امروز نيز اعتبار دارد.



يورگن هابرماس (۱۹۲۹


هابرماس نيز ازجمله استادان چپ‌گرايي است که هرگز به فلسفه بسنده نکرده است. اين زاده دوسلدورف، در سال ۱۹۵۶ با استفاده از بورس تحصيلي به انستيتوي تحقيقات اجتماعي فرانکفورت وارد و به‌عنوان دستيار هورخايمر و آدورنو به کار مشغول شد. وي در سال ۱۹۶۱ تحقيقات خود را به‌صورت کتاب «دگرگوني ساختاري حوزه عمومي» منتشر کرد؛ کتابي که هنوز هم به آن استناد مي‌شود. در سال ۱۹۶۴ به‌عنوان جانشين هورخايمر در رشته فلسفه و جامعه‌شناسي به تدريس مشغول شد. هابرماس نيز در جريان جنبش دانشجويي دهه ۱۹۶۰ نقش زيادي ايفا کرد و چهره يک چپ به‌شدت راديکال را از خود نشان داد.


هابرماس از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۱ يک انستيتوي پژوهش‌هاي اجتماعي را در اشتارن‌برگ را اداره مي‌کرد و پس از آن نيز و تا به امروز در فرانکفورت تدريس مي‌کند. او در کتاب «نظريه کنش ارتباطي» (۱۹۸۱) ديگر نه به‌عنوان يک منتقد سرمايه‌داري بلکه به‌عنوان حامي گفتمان جامعه آزاد وارد عرصه مي‌شود. هابرماس ازجمله واقع‌بين‌ترين نظريه‌پردازان و پيشگامان فکري دهه 60 تا به امروز به شمار مي‌آيد.



ويلهلم رايش (۱۹۵۷-۱۸۹۷


اين اتريشي که زاده روستايي کوچک بود، پس از اتمام تحصيلات مقدماتي وارد دانشکده پزشکي وين شد و سپس به دستياري زيگموند فرويد رسيد. در سال ۱۹۳۹ راهي ايالات‌متحده آمريکا شد و در همان کشور به‌عنوان يک تبعيدي، رحل اقامت افکند. اين دوران براي ويلهلم رايش از نظر روحي و رواني، دوراني توأم با رضايت و عدم رضايت بود. رايش از همه همگنان و حتي از شخص فرويد نيز در رابطه با ترويج انديشه سکس آزاد راديکال‌تر نشان مي‌داد. او در کتاب‌هايش يعني «کارکرد ارگاسم» (۱۹۲۷)، «ماترياليسم ديالکتيک و روانکاوي» (۱۹۲۹)، «تحليل شخصيت» (۱۹۳۳) و «سکسؤاليته و مبارزه فرهنگي» (۱۹۳۶) تلاش کرد روان‌شناسي، علوم جنسي و مارکسيسم را با يکديگر تلفيق کند. رايش براين‌باور بود که فاشيسم و «کاراکتر اقتدارگرا» به موازات يکديگر قرار دارند.


رايش در ايالات‌متحده آمريکا نيز انديشه‌هاي جنسي را تبليغ مي‌کرد؛ انديشه‌هايي که نه‌تنها از نظر بسياري از همکارانش کاملا پوچ و بي‌معني بود بلکه از نظر قوانين آمريکا نيز محدوديت‌ها و مجازات‌هايي براي مروجان آن در نظر گرفته شده بود. به‌همين‌خاطر در سال ۱۹۵۶ به زندان افتاد و در همان‌جا جان خود را از دست داد. تازه سال‌ها بعد از مرگش به‌عنوان «پيامبر چپ‌گراي انقلاب جنسي» دوباره کشف شد و افکارش مورد بررسي قرار گرفت.



ژان پل سارتر (۱۹۸۰-۱۹۰۵)
سيمون دوبوآر (۱۹۸۶-۱۹۰۸



آيا اين دو نفر يک زوج رؤيايي بودند؟ به‌هرحال اگزيستانسياليست‌هاي چپ‌گرا و فمينيست‌ها که چنين عقيده‌اي دارند. مرد فارغ‌التحصيل ممتاز و نمونه مدرسه عالي خواص پاريس موسوم به ENS بود و زن دانشجوي ممتاز سوربن به حساب مي‌آمد. مرد از سال ۱۹۳۸ به‌خاطر رمان‌ها و نمايشنامه‌هايي مانند «کار از کار گذشت» و آثار فلسفي مثل «هستي و نيستي» به‌عنوان يکي از مهم‌ترين نويسندگان و انديشمندان جهان مورد تقدير و تشويق قرار گرفت و زن به‌عنوان نويسنده، انديشمند و به‌ويژه به‌خاطر اثر پرفروشش يعني کتاب فمينيستي «جنس دوم» همواره تحقير شد اما هر دو به دليل مخالفت با جنگ فرانسه در الجزاير، روابطشان با چه‌گوارا و فيدل کاسترو، حمايت از جنبش دانشجويي و مخالفت با جنگ ويتنام به چهره‌هاي کليدي چپ‌گرايان بدل شدند.


 بسياري از جلوه‌هاي روابط متقابل اين دو نفر نيز براي ديگران جالب بود، مثلا اينکه يکديگر را «شما» خطاب مي‌کردند؛ مسئله‌اي که در غرب معمول نبود . سارتر در برخي آثار خود مانند «نقد عقل ديالکتيکي» (۱۹۶۰) تلاش کرد مارکسيسم و اگزيستانسياليسم را به يکديگر پيوند دهد اما اين کار درواقع نوعي تناقض آشکار از دو طرف بود. در سال ۱۹۵۴ جايزه گنکور به سارتر تعلق گرفت اما هنگامي که در سال ۱۹۶۴ نام او به‌عنوان برنده جايزه نوبل اعلام شد، از پذيرش آن سر باز زد و به‌این‌ترتيب شأن و منزلت خود را بيش‌ازپيش بالا برد.


زوج سارتر و دوبوآر از اواسط دهه 50، بيشتر ماه‌هاي سال را در شهر رم به سر مي‌بردند و در همين شهر بود که دوبوآر از سارتر کاملا نابينا‌‌شده پرستاري مي‌کرد؛ البته سارتر باوجود مشکل بينايي همچنان گاهي پرجنجال ظاهر مي‌شد که ازجمله اقدامات جنجالي او مي‌توان از ملاقات با آندرياس بادر، يکي از رهبران گروه تروريستي بادرماينهوف در زندان اشتوتگارت ياد کرد.
سارتر و دوبوآر که هرگز در طول روابط خود در يک آپارتمان مشترک زندگي نکرده بودند، پس از مرگ در يک گور مشترک در گورستان مونپارناس به خاک سپرده شدند.



سوزان سانتاگ (۲۰۰۴-۱۹۳۳) 


زندگي اين انديشمند و روشنفکرزاده شهر نيويورک همواره با ادبيات، فيلم، هنر و بحث و جدل درمورد اين سه پديده درآميخته بود. او همواره در شيکاگو و آکسفورد تا پاريس در تلاش براي نزديک‌کردن به اصطلاح روح‌ها و جان‌هاي بزرگ بود و خيلي زود قلم‌زني و نويسندگي در عرصه ادبيات را آغاز کرد. يادداشت‌هاي موسوم به «يادداشت‌هاي اردوگاه» (۱۹۶۴) و اثر دادنامه‌گونه و راديکال «عليه تفسير» (۱۹۶۶) براي او شهرت به ارمغان آورد.


سانتاگ ۱۷ ساله بود که ازدواج کرد، حاصل اين ازدواج يک پسر بود اما سال ۱۹۵۸ از شوهرش جدا شد و بيشتر در کسوت يک فمينيست ظاهر شد. سوزان سانتاگ باوجود آشنايي‌اش با شمار زيادي از کنشگران کليدي جنبش دانشجويي، فعاليت سياسي چنداني نداشت. بااين‌حال، کاريزماي خاص، جهان‌وطني و صراحت روشنفکرانه از او، زني محبوب ساخت. وي در سال ۱۹۶۷ کتابي جنجالي و ظاهرا ضدنژادپرستي به نام «نژاد سفيد، سرطان تاريخ بشر است» منتشر کرد و جنجال‌هاي زيادي را رقم زد اما در نهايت بيش‌ازپيش از او چهره‌اي آوانگارد به نمايش گذاشته شد.


سوزان سانتاگ که از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۰ باز هم رمان‌هاي زيادي را به رشته تحرير درآورد، پس از آنکه چندين‌بار غول سرطان را شکست داد، سرانجام در سال ۲۰۰۴ مغلوب اين غول وحشتناک شد و در زادگاهش نيويورک درگذشت.


يوهانس زالتس ودل/ ترجمه: محمدعلي فيروزآبادي

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار