دانشگاه چيست؟ ظاهرا طرح اين پرسش چندان وجهي نداشته باشد زيرا بيشتر مردم ميدانند كه دانشگاه چيست و شايد خود در دانشگاه درس خوانده باشند يا فرزندان و نزديكانشان در آنجا درس بخوانند. پرسشهايي از اين قبيل هم كه چرا دانشگاه به وجود آمده و تاكنون منشا چه آثاري بوده و اگر نبود چه نقصان و خسراني پديد ميآمد و... زايد و بيهوده است.
به گزارش عطنا، دکتر رضا داوري اردكاني، رئيس فرهنگستان علوم در مطلب مفصلی که در روزنامه اعتماد به چاپ رسانده است به بررسی چیستی دانشگاه و ریشههای شکلگیری آن پرداخته که در ادامه با یکدیگر میخوانیم.
دانشگاه چيست؟ ظاهرا طرح اين پرسش چندان وجهي نداشته باشد زيرا بيشتر مردم ميدانند كه دانشگاه چيست و شايد خود در دانشگاه درس خوانده باشند يا فرزندان و نزديكانشان در آنجا درس بخوانند. پرسشهايي از اين قبيل هم كه چرا دانشگاه به وجود آمده و تاكنون منشا چه آثاري بوده و اگر نبود چه نقصان و خسراني پديد ميآمد و... زايد و بيهوده است. هيچ يك از ما نميتوانيم، بپذيريم كه در كشور دانشگاه نباشد و كار دانش و پژوهش تعطيل شود. پيداست كه كسي نميگويد دانشگاه نباشد و اگر بپرسند دانشگاه چيست به قصد مخالفت نميپرسند. اتفاقا اين ما نيستيم كه ميپرسيم دانشگاه چيست بلكه اروپاييان و امريكاييان صاحبنظر به دانشگاه و آينده آن ميانديشند. دانشگاههاي اروپا و امريكاي توسعهيافته نه در تحقيق و تفكر و نظر بلكه در رسوم و آداب و تشريفات براي همه جهان اسوهاند و آنها هر چه بكنند و بگويند، جهان توسعهنيافته بيدرنگ و تامل پيروي ميكند.
دانشگاه بايد پرواي آينده داشته باشد و يكي از نشانههاي توجه به آينده و آينده داشتن پروا و مراقبت است. به عبارت ديگر پروا نداشتن و نگران نبودن و با غفلت زيستن ميتواند نشانه در جا زدن در زمان حال مكرر باشد. وقتي نميپرسيم دانشگاه چه كرده است و چه ميكند و چه بايد بكند پيداست كه بر كار و بار و برنامه و آموزش و پژوهش آن نظارت نداريم و ميگذاريم به هر جا ميخواهد، برود و هر چه ميخواهد بكند. در قرن هجدهم بنيانگذاران دانشگاه غالبا نگران فرهنگ و علم دوستي و تعلق خاطر به حقيقت بودهاند و اين نگراني را به صراحت اظهار ميكردهاند.
اين نگراني كه مايه حفظ و بقاي دانشگاه بوده هنوز هم تا حدودي و بهصورتهايي وجود دارد. دانشگاه هنوز نگران فرهنگ است. اينجا فرهنگ به معني متداول لفظ و مورد بحث در انسانشناسي و مردمشناسي نيست بلكه مراد از آن خودآگاهي انسان به مقام خويش و به نسبتش با جهان و اراده به دانايي است. شايد بنيانگذاران دنياي جديد كم و بيش اين را از دور دريافته بودند كه راه آغاز شده در رنسانس يا از قرن هجدهم (و شايد بهتر باشد با توجه به نظر يك فيلسوف معاصر كه از انفجار بمب هيدروژني در شعر پارمنيدس گفته است، اين آغاز را دو هزار و پانصد سال پيش بدانيم) به غلبه تكنيك بر همه جا و همهچيز ميرسد و ميپنداشتهاند كه فرهنگ ميتواند مانع اين وضع شود.
به عبارت ديگر نظر آنها اين بود كه عناصري از سنت يوناني و علايق و رسوم آكادمي افلاطون و لوكائون ارسطو را در تاسيس و قوام دانشگاهها حفظ كنند. به هر حال وجود روح علمدوستي و در آميختن آن با روحيه انتقادي كه از مقومهاي دوران تجدد بود پرسش از چيزها و منجمله پرسش از دانشگاه و راه آينده آن را تا مدتها زنده نگاه ميداشت. اكنون اين فرهنگ از آن جهت به خطر افتاده است كه تكنولوژي به آن نياز ندارد و به قدرت و غروري رسيده است كه به هيچ قيدي گردن نميگذارد. معهذا جهان توسعهنيافته اگر طالب توسعه است و نميخواهد در راه آن افتان و خيزان به سختي و كندي قدم بردارد، بايد در كار و بار و علم و عمل و گفتار و رفتار خود بنگرد و ببيند از علم چه فايده ميشود و علوم با هم در چه نسبتي قرار دارند و آموزش و پژوهش با زندگي مردم پيوند دارد و چه مشكلها با آن رفع يا حل ميشود.
به صراحت بگويم در دانشگاههاي جهان توسعهنيافته اگر علوم انساني و اجتماعي ضعيف و بيرمق باشد از پژوهشهاي علوم ديگر سود چنداني عايد كشور نميشود. دانشگاه در جهان در حال توسعه قائم به علوم انساني است. اين دانشگاهها با پيشرفت علوم انساني نشاط و روح پيدا ميكنند و با ضعف و ناتواني علوم انساني چه بسا كه در ديگر علوم قدر پژوهشها معلوم نشود زيرا فلسفه و علوم انساني به صورت تحقيقي آن است كه تا حدودي ميتوان سير رشد و پيشرفت را نظم و تعادل بخشيد. تحولي كه طي ٢٠٠ سال اخير در دانشگاهها روي داده در اصل حاصل تامل در كار و بار دانشگاه بوده و بسياري از دانشگاهها سعي كردهاند كه روح فرهنگ را در دانشگاه نگاه دارند شايد اين سعي همواره به يك اندازه بجا و كارساز و مايه بهبود نبوده و نشده است و البته هر تدبيري براي همه جا نيست و هميشه گرهگشايي ندارد. اكنون اگر با غلبه تكنيك بر همهچيز و همه جا و حتي بر خرد ابزاري رسمي، جهان تجدد بيشتر به ضرورت تسليم شده است، هنوز آنجا صاحبنظران كم و بيش كوشش ميكنند كه جهانشان در برابر اين ضرورت تسليم محض نباشد.
جهان در حال توسعه از ابتدا وضعي متفاوت داشته و از ابتداي تاريخ تجددمآبياش نه فقط ضرورتهارا پذيرفته بلكه چندان با ضرورت انس و الفت پيدا كرده است كه اگر در جايي امكان گزينش و اختيار هم باشد از اختيار خودداري ميكند تا راه آن اختيار بسته شود و با خيال راحت دست تسليم در برابر ضرورت بالا برد. براي اين جهان دانشگاه، دانشگاه نيست بلكه يك حيثيت است و البته كه علم مايه آبرومندي و حيثيت هم ميتواند باشد اما اگر دانشگاه براي حيثيت باشد، ديگر دانشگاه نيست و حداكثر يك زينت يا وسيلهاي براي مفاخرت است.
١- آموزش عالي يعني چه و آنچه دانشگاه خوانده ميشود، چيست؟ آموزش عالي يك اصطلاح فرنگي است و ما آن را از اروپا و امريكا و مخصوصا فرانسه گرفتهايم و اگر در مورد دانشگاه اين اصطلاح به كار ميرود وجهاش تقسيمبندي آموزش به سه دوره ابتدايي، متوسطه و عالي است.
ما بعدها هم بدون در نظر گرفتن شرايط خودمان يكبار ديگر به پيروي از آنچه فرانسويان آن را انقلاب در آموزش ناميدند نظام آموزشي را به چهار دوره دبستان، راهنمايي، دبيرستان و دانشگاه تقسيم كرديم. آموزش عالي قاعدتا بايد مرتبهاي بالاتر از سطح اطلاعات لازم براي همگان باشد ولي مگر ما در دبيرستان به فرزندانمان اطلاعات لازم براي كار و زندگي ميدهيم؟ مجال اين بحث جاي ديگر است پس عجالتا اصطلاح آموزش عالي را بپذيريم و ببينيم چه جايگاه و وظيفهاي دارد. نخستين مدرسه آموزش عالي كه در كشور ما تاسيس شد با نظر به پليتكنيك فرانسه بود و اسمش را نيز ترجمه فارسي پليتكنيك، يعني دارالفنون گذاشتند. بعد از دارالفنون هم مدرسه سياسي و دارالمعلمين عالي و دانشسراي عالي تاسيس شد و بالاخره سال ١٣١٣ سال تاسيس دانشگاه تهران است. دانشگاه چيست؟ دانشگاه مرتبه بالاتري از دبيرستان است كه در آنجا مطالب تخصصي آموخته ميشود. اين بيان گرچه نادرست نيست اما ماهيت دانشگاه با آن معلوم نميشود و شايد پوشيده شود در قديم به مراكز آموزشي در هر مرتبهاي كه بود مدرسه ميگفتند و نام اونيورسيته (يونيورسيتي) قدري دير پيدا شد.
چرا اروپاييان به جاي اكول و اسكول، اونيورسيته و يونيورسيتي گفتند؟ آيا دانشگاه چيزي متفاوت با مدرسه است؟ لفظ اونيورسيته از قرن دوازدهم يعني اواخر قرون وسطي پيدا شد. هرچند كه سازمان و نظام اونيورسيته به معناي جديد در قرن ١٨ به وجود آمد. اين نكته قابل تامل است كه از قرن هجدهم تاكنون و مخصوصا در دهههاي اخير يعني از آغاز دهه ٧٠ قرن بيستم در اروپا و امريكا درباره دانشگاه سخنها و كتابهاي بسيار گفته و نوشتهاند و اين همه توجه و تحقيق نشان ميدهد كه دانشگاه صرفا جايي نيست كه در آن درسهاي رسمي احيانا دشوار و پيچيده ميآموزند.
البته دانشگاه جاي علمآموزي است و ميدانيم كه آموختن و فراگرفتن درسهاي دانشگاه براي همه آسان و ميسر و عملي نيست اما تفاوت دانشگاه با دبيرستان اين نيست كه درسهايش تخصصيتر و مشكلتر است. دانشگاه با حوزه علميه هم تفاوت دارد. دانشگاه به معني دقيق برهيچ موسسه يا مركز آموزشي جهان قديم، از آكادمي افلاطون و لوكائون ارسطو گرفته تا نظاميهها و الازهر قاهره و مدارسي كه در آنها سطوح عالي فقه و اصول و فلسفه و تفسير وحديث تعليم ميشود، نميتوان اطلاق كرد.
اين گفته متضمن هيچ حكم انشايي و ارزشي نيست. وقتي مثلا گفته ميشود نظاميه را نبايد دانشگاه خواند، نظاميه ضرورتا كوچك شمرده نشده است. مدرسههاي قديم جاي آموزش و انتقال فرهنگ بود اما دانشگاه گرچه آموزش ميدهد جايي نيست كه صرفا مركز آموزش باشد و به آموزش علوم رسمي اكتفا كند. دانشگاه به جهان جديد تعلق دارد و مثل اين جهان مدام در حال تحول است. البته گروههاي بسيار در دانشگاه بيش از علم رسمي چيزي نميآموزند اما كساني هم در دانشگاه تعليم و پرورش داده ميشوند كه به كار پژوهش ميپردازند و در تغيير جهان و توسعه و ارتقاي علم موجود سهيم ميشوند دانشگاه و اصل پيشرفت همترازند يا درست بگويم پيشرفت كه اصل جامعه جديد است، با دانشگاه آغاز ميشود. در واقع دانشگاه كانون آموزش و پژوهش و پيشبرد علم براي دگرگون كردن جهان است نه اينكه صرفا معلومات و فرهنگ را انتقال دهد. دانشگاه؛ فرهنگ، علم و زندگي را دگرگون ميكند.
2- اين تحول چرا و چگونه صورت گرفته است؟ پيداست كه پديد آمدن دانشگاه در جهان جديد يك امر اتفاقي نبوده است. در دوره رنسانس تلقي ديگري از آدمي به وجود آمد و فكر، فرهنگ و شيوه زندگي در تناسب با آن به كلي دگرگون شد. اين تحول چنان بزرگ بود كه تاريخ جديد غربي را در برابر كل تاريخ قديم قرار داد چنان كه ميتوان تاريخ بشر را به دو دوره تقسيم كرد. دوره اول زماني است كه فرهنگ از طبيعت پيروي ميكند. در اين دوره علم و فرهنگ گرچه آدمي را كمال ميبخشد، وسيله تصرف و دگرگون كردن جهان نيست.
بشر قديم با علمش اجازه ميداد چيزها چنان كه هستند بمانند واين همان دوران است كه سوفوكل در آن تراژديهايش را نوشته و لائوتسه و بودا و حكماي خسرواني به مردمان حكمت ميآموختهاند و پيامبران و اولياي الهي راهنمايان و آموزگاران امتهايشان بودهاند. دوره دوم زمان جديد و تجدد است كه در آن همهچيز بايد در خدمت بشر قرار گيرد در اين دوران تصرف در جهان، اصل ميشود. در دوره جديد بشر ديگر از طبيعت پيروي نميكند بلكه طبيعت را به فرمان خود در ميآورد اين طرح گرچه ريشههاي قديمي دارد از زمان رنسانس صراحت پيدا كرده و دستور عمل شده است.
لازمه اين تحول چيزي بود كه ما معمولا دوست نداريم (و به آساني نميتوانيم) به آن توجه كنيم و آن پديد آمدن تلقي ديگري از آدم و عالم بود. اگر در قديم كمال آدمي را در عبوديت و قرب به خداوند و در فضايل اخلاقي ميديدند، در رنسانس بشري به وجود آمد كه شأن خود را مهندسي و سازندگي و دگرگون كردن جهان و نظم دادن به آن براي خود ميدانست. به بيان ديگر در اين دوره جاي طبيعت و فرهنگ در فكر و جان انسان عوض شد و آدمي ميزان همهچيز قرار گرفت. يكي از جهات دشواري فهم اين حقيقت وجود جلوههاي متعارض در تاريخ تجدد است. اين تاريخ در عين حال تاريخ آزادي و حقوق بشر و علم تكنولوژيك و بهبود زندگي و استيلا و استعمار و تجاوز و قهر و غلبه بوده است.
ميگويند حساب آزادي و علم را از تجاوز و استعمار جدا بايد كرد و وقتي گفته ميشود كه استعمار بيعلم چگونه ممكن ميشده است؟ پاسخ ميدهند از علم سوءاستفاده شده است زيرا علم را عين حق و حقيقت ميانگارند و به اين جهت نميخواهند به ساحت آن جسارتي شود و حتي پرسشهايي از اين قبيل كه علم و تكنولوژي به كجا ميرود تحمل و برتافته نميشود و آن را حمل بر مخالفت و حتي دشمني با علم ميكنند و البته نميدانند كه يكي از داعيههاي تجدد اين است كه از همهچيز و هر چيز ميتوان پرسش كرد.
وقتي در علاقه و تعلق به علم، آزادي و عصبيت در تقابل و تعارض با يكديگر قرار ميگيرند، تكليف تعارض و تضاد ميان شوون علم و فرهنگ و سياست و هنر و فلسفه معلوم است و نبايد توقع داشت كه در چشم ظاهربين و حتي گاهي در نظر فيلسوف، ظاهر و حقيقت با هم اشتباه نشود (از درآميختگي اصول تجدد با عادات و سنن فرهنگي قديم و تمناي تحكيم آنها به مدد علم و تكنولوژي تقليدي چيزي نميگوييم) شايد تا دهههاي اخير حتي در جهان غربي هم اين تعارضها چندان آشكار نشده بود و بيشتر ميپنداشتند كه امثال كييركگارد و ماركس كاري به جهان تجدد ندارند بلكه آراي ديني و سياسي خود را بيان ميكنند.
ماركس در زمره صاحبنظراني است كه در علم و تكنولوژي قدرت را ديد و دريافت كه قدرت هرجا باشد، ميل به غلبه دارد. او از تعارضها چشم نپوشيد بلكه به پيروي از هگل آنها را اثبات كرد و با نگاه جامعهشناختي خود درصدد رفع تعارضها برآمد اما او هم به جاي اينكه تعارض را در اصول تجدد و در قدرت علم بيابد آن را در نظام سرمايهداري ديد و به نسبت سرمايهداري با نظام علم و تكنيك كمتر انديشيد.
شكست طرح او در اروپا و در همه جهان به همين اشتباه باز ميگردد. او هرچه بود، حساب علم و تكنولوژي را از اقتصاد و نظم جامعه جديد جدا انگاشت و گمان كرد كه با انقلاب پرولتاريا قدرت از سوداي غلبه منصرف ميشود. او قدرتها را در دولت ديده و معتقد بود كه در جامعه بيطبقه دولت ديگر وجود ندارد. ولي ديديم كه در كشورهاي كمونيست تعارضها شديدتر شد و حتي صورتهاي زشت پيدا كرد. البته تاريخهاي گذشته هم بيتعارض نبودهاند.
هر تاريخي ظاهر و باطن خاص دارد و ما معمولا به ظاهر آن توجه ميكنيم و اين ظاهر را كل تاريخ و تمام حقيقت آن ميانگاريم ولي تكليف ظاهر يا هريك از جلوههاي آن را باطن پوشيده معين ميكند و اين باطن پر از تضاد و تعارض است. در همه تاريخها تعارض وجود داشته است اما تاريخ جديد بيش از هر تاريخ ديگري تعارضها را در خود جمع كرده است و اگر اين تعارضها نبود گروهي تاريخ جديد را تاريخ آزادي و حقوق بشر و علم و... نميدانستند و گروه ديگر نميگفتند كه اين تاريخ، تاريخ ظلم و تجاوز و بياخلاقي است و منتظر فروپاشيدنش نمينشستند.
البته اين هر دو تلقي كم و بيش سياسي و البته سطحي است و كاش فكر ما را سياست سطحي راه نميبرد. سياست امر مهمي است و در همه شوون دوره جديد حضور دارد اما نميتواند به استقلال، تكليف فكر و عمل كلي مردمان را تعيين كند و اگر چنين قصدي داشته باشد به انحراف دچار ميشود و شايد ماهيتي ديگر پيدا كند. در جهان توسعه نيافته احتمال پيش آمدن اين وضع بيشتر است زيرا صرفنظر از اينكه سياست بهطور كلي بيشتر كمحوصله و نزديكبين و فرصتطلب است وظيفه دشواري نيز بر عهده دارد يعني بايد نظم و تعادل و عدالت را دريابد و در راه تحقق آن بكوشد و اين امر مهم بيمدد خرد عملي به انجام نميرسد.
3- آيا ما كه بيش از ٨٠ سال است دانشگاه داشتهايم و داريم مشكلاتمان را ميشناسيم و ميكوشيم آنها را با كمك دانشگاه حل و رفع كنيم و آيا دانشگاه كوشيده است و ميتواند و ميخواهد مشكلات و مسائل كشور را بشناسد؟ ممكن است بگويند دانشگاه مركز علم و آموزش و پژوهش است و وظيفه اصلاح امور ندارد پس تدبير امور كشور را از دانشگاه نبايد توقع داشت. اين سخن تا حدودي و به اعتباري درست است و اما وقتي اين سخن به صورت سطحياش در مقابل اين راي قرار ميگيرد كه دانشگاه بايد با كوچه و بازار و زندگي مردم پيوند داشته باشد ممكن است توجيهي براي ناتواني دانشگاه تلقي شود.
به عبارت ديگر نميتوان دور دانشگاه ديوار كشيد و در حصار آن در پناه اشرافيت علم آسود. علم به خصوص علم جديد، علم حل مسائل دنياي مردمان و ساختن و پرداختن وسائل تكنيك و رفع مشكلات و موانع زندگي عمومي است. دانشگاه اگر چشم از جهان زندگي و امكانها و روابط آن بردارد، بود و نبودش تقريبا يكي است. اگر سود مختصري از بابت آموزش داشته باشد به تدريج اين سود هم كاهش مييابد. اروپاي غربي و ژاپن و ايالات متحده امريكا هم كم و بيش با مشكل جايگاه دانشگاه دست به گريبانند و احيانا اين نگراني را احساس ميكنند كه مبادا دانشگاه در بازار منحل شود و به اين جهت حق دارند كه بگويند دانشگاهها بايد به كار خود كه دانش و پژوهش است، بپردازند.
آنها نميگويند دانش از تكنولوژي و مديريت و سياست جدا باشد بلكه ميخواهند تعلق علم به حقيقت كه از قرن هجدهم نگران آن بودهاند حفظ شود و علم به كالاي مصرفي و وسيله گذران هر روزي مبدل نشود. امر مهمي كه از آغاز تاسيس دانشگاه در اروپا مثلا در انديشه هومبولت، موسس دانشگاه برلين و حتي در نزاع دانشكدههاي كانت بحث را راه ميبرد، ارتباط دانشگاه با فرهنگ و حفظ مقام معرفت فارغ از سوداي سود بود.
از آن زمان تاكنون اين نگراني همواره ادامه داشته و صاحبنظران اروپايي و امريكايي درباره دانشگاه و راهي كه در آن ميرود و به آزادي دانشگاهي و به شرف علم ميانديشيدهاند و هنوز هم ميانديشند. اين نگراني مغتنم را به كلي ميتوان بر استقلال علم از سود حمل كرد ولي چون سودمندي علم فرع استقلال از سوداي سود و زيان است و اين معني به آساني درك نميشود بهتر است كه اين وظيفه را به عهده اهل نظر و فلسفه بگذارند. آنها با علمي آشنايي دارند كه در آن سوداي سود و زيان وجود ندارد و ميدانند كه سود هر علمي چيست و در چه شرايطي علم سود ميدهد و دانشمند از دانشطلبي سوداي سود بردن ندارد اما پژوهندگاني كه پژوهشهاي تخصصي تكنولوژيك ميكنند نميتوانند و نبايد بيمصرف بودن پژوهشهاي خود را به اين عنوان كه علم شرف ذاتي دارد، توجيه كنند.
اگر در اروپا و امريكا كساني شعار حفظ حريم حرمت علم و آزادي دانشگاهي ميدهند نگران دور شدن از فرهنگي هستند كه علم و آموزش را زنده نگاه ميدارد، آيا در اين سوي جهان كه دانشگاه با زندگي بيگانه است و به گردش امور كشور كاري ندارد بايد عينا شعار آنجا را تكرار كرد. آيا در اينجا بايد ديوار موجود ميان دانشگاه و بازار را بلندتر كرد تا دانشمندان صرفا به پژوهشهاي انتزاعي مشغول باشند و براي بالا رفتن آمار و ارقام مقاله بنويسند؟
به نظر ميرسد كه اين ديوار را بايد برداشت زيرا وجودش براي دانشگاه و بازار هر دو زيانها دارد اما برداشتن اين ديوار صرفا به مدد فرهنگ ميسر ميشود و كساني از عهده برداشتنش برميآيند كه صرفا به نتايج و آثار سودمند علم نظر ندارند بلكه بيشتر به شرايط پيدايش و دوام علم ميانديشند.
4-بد نيست كه يك بار ديگر به تصوري كه از علم و دانشگاه داريم، بينديشيم. تصور و درك رايج غالب در ميان ما اين است كه دانشگاه جاي درس خواندن و متخصص شدن و توليد مقاله است ولي دانشگاه فقط درس نميدهد و متخصص نميپرورد. دانشگاه علاوه بر آموزش و پژوهش در مسائل تخصصي، بايد ناظر زندگي مردم و شوون جامعه و سياست كشور باشد و به وضع زمان و جهان و مخصوصا به اينكه آموزش و پرورش و مديريت و صنعت و كشاورزي و فرهنگ چگونه بايد باشد بينديشد و همواره فكر كند كه كشور به كجا ميرود و از علم چه بهرهاي ميتوان برد و علوم با يكديگر و با جامعه چه ارتباطي دارند.
به بيان ديگر دانشگاه بايد علم را با فرهنگ جمع كند و با اين جمع است كه علم استحكام مييابد و كارساز آينده ميشود و اين كاري است كه ما در دانشگاههاي مان كمتر انجام ميدهيم و به همين جهت دانشگاهها هم با زندگي مردم و با كار و شغل و فرهنگ و اعتقادات ارتباطي ندارند. البته كوششهايي شده است و هم اكنون نيز ميشود كه اين پيوند برقرار شود و خدا كند كه موثر و كارساز باشد.
اينها كه گفتم نه عيب جويي بلكه تذكري از سر درد و دردمندي است به اميد فراهم شدن مقدمات نيل دانشگاه به جايگاه شايستهاش. دانشگاه بايد چشمانداز آينده را بيابد و راه رسيدن به آن را نشان دهد. مگوييد علم جهاني است و ما هم همان كاري ميكنيم كه دانشمندان و عقلاي جهان ميكنند. پيروي از عقلاي جهان خوب است اماچرا ما نكوشيم كه خود در عداد عقلاي جهان باشيم. خردمندان و عاقلان آنانند كه ميدانند در هر وقت و هر جا چه بايد بكنند و البته به خرد ديگران هم احترام ميگذارند.
يكي از اشتباهاتي كه در كار دانشگاه ما رخ داده است اشتباه ميان علم و سياست علمي است. يعني سياست علم را هم مثل علم جهاني انگاشتهاند. درست است كه علم جهاني است اما سياست علم جهاني نيست بلكه دانشگاه در هر جايي بايد معين كند كه چگونه ميتوان مسير علم و پژوهش را با تاريخ و امكانهاي تاريخي و روحي آنجا هماهنگ كرد. آموزش و پژوهش وظيفه هر دانشگاهي است اما آموزش بايد مدام تازه شود. پژوهش هم به علم جان ببخشد. نوشتن مقاله خوب است و فضيلت دارد، ولي وقتي مقاله را براي اداي وظيفه اداري و موفقيت در مسابقه مرتبه و مقام علمي مينويسند، شايد مقاله نويسي قدر شايسته خود را از دست بدهد و كار به جايي برسد كه مقاله را از بازار بخرند و صرف گرفتن مدرك تحصيلي و ارتقاي مرتبه دانشگاه كنند. پس اگر گفته شد كه دانشگاه جايي نيست كه در آن فقط درس بخوانند و مقاله بنويسند مراد انكار لزوم و اهميت آموزش و مقاله نوشتن نيست بلكه تاكيدي است بر اينكه پژوهش بايد زنده باشد و با تعلق خاطر به علم براي حل مسائلي كه علم كشور با آنها مواجه است، صورت گيرد.
اگر مقالههايي كه نوشته ميشود ارتباطي با صنعت و كشاورزي و مديريت و آموزش و اخلاق و روح و جان و رفتار مردم كشور نداشته باشد و صرفا به درد بالا بردن آمار و ارتقاي شغلي و دانشگاهي بخورد، مايه پيشرفت علم نميشود. ما بايد از دانشگاه مقاله نويس بگذريم و به دانشگاه مسئلهانديش برسيم كه در اين صورت صاحب مقالات بهتري خواهيم بود. تكرار كنيم كه حساب كساني كه در مرزهاي علم پژوهش ميكنند جدا است و آنها را نميتوان تابع برنامه علم كشور كرد. در كشور ما هم دانشمندان ممتاز وجود دارند ولي آن اندازه كه ما در دانشمندي پيشرفت كردهايم در دانش پيشرفت نداشتهايم.
من هرگز به دانشگاه نظر پراگماتيست نداشتهام و اگر داشتم از مقام تاريخي آن و لزوم نسبتش با گذشته و مسئوليتش در قبال آينده نميگفتم. مسئله، مسئله پراگماتيسم نيست بلكه ماهيت تاريخي علم و دانشگاه و آينده زندگي در ميان است.
5- تكرار ميكنم علم را بازاري نكنيم اما آن را از زندگي هم جدا نينگاريم بلكه بينديشيم كه بهترين راه ارتباط علم و زندگي در شرايط كنوني چيست؟ شايد اين مهم را هيچ سازماني جز دانشگاه نتواند به عهده گيرد و انجام دهد. دانشگاه محل تامل، تفكر و تحقيق در عين پاسداري از فرهنگ و دانش و پژوهش است و در اين ميان دانشكدههاي علوم انساني و اجتماعي وظيفهاي بزرگ بر عهده دارند كه متاسفانه بيشتر به صورت علم ادبي و علم صوري مشغولند. ديگران هم قدر آنها را نميشناسند و حق و وظيفهاي برايشان قايل نيستند و اين نشانه ركود و سكون است. دانشگاهها در غرب از ٢٠٠ سال پيش تحولها را از سر گذراندهاند و در دهههاي اخير سير تحولشان سرعت پيدا كرده است. ما هم بايد دانشگاههاي خود را با زمان هماهنگ كنيم و راه اين هماهنگ كردن اين است كه ببينيم نيازها و امكانهاي دانشگاه ما چيست؟ دانشگاه بايد بتواند در مورد مسائل مورد نياز زمان تحقيق كند و نوري در افق آينده زندگي بتاباند.
اگر بگويند (و گفتهاند) كسي كه بعضي از آثار و آراي ارسطو و ابنسينا و ملاصدرا و دكارت و كانت و هگل و هوسرل و هيدگر و جيمز و فوكو و... خوانده است و با شعر و عرفان نيز آشنايي دارد چگونه ميتواند به دانشگاه نگاهي پراگماتيست يا نزديك به آن داشته باشد اين سوءتفاهم عجيبي است. شايد معترضان نميدانند فلسفه چيست و پراگماتيسم چه ميگويد و علم با فرهنگ و فلسفه چه نسبت دارد.
من هرگز به دانشگاه نظر پراگماتيست نداشتهام و اگر داشتم از مقام تاريخي آن و لزوم نسبتش با گذشته و مسئوليتش در قبال آينده نميگفتم. مسئله، مسئله پراگماتيسم نيست بلكه ماهيت تاريخي علم و دانشگاه و آينده زندگي در ميان است. رعايت مصلحت و تعيين جا و وقت امور و كارها را با پراگماتيسم و استغنا اشتباه نبايد كرد. مصلحتانديشي اگر در جاي خود باشد نه فقط مذموم نيست بلكه ضروري و شرط عقل است و البته غفلت از گردش چرخ زمان را با يقين و اتقان اشتباه نبايد كرد.
اگر آموزگاران بزرگ بشر در جايي كه نظر به ساحتهاي والاي وجود بشر بوده است، مصلحتانديشي را ناروا و بيوجه دانستهاند معنياش اين نيست كه همه در همه جا بايد مصالح زندگي را فرو گذارند. زندگي عادي و نظام معيشت عمومي را عقل مصلحتبين راه ميبرد و نگه ميدارد. پيداست كه اين عقل در راهي كه به دين و هنر و فلسفه و بنيانگذاري تاريخ ميرسد و البته در تشخيص غايات وجود بشر راهبر نميتواند باشد اما وقتي به كار و بار موسسات و سازمانها ميانديشيم چگونه شأن اثرگذاري و كارآموزي و كارسازي وسودمندياش را از نظر دور بداريم؟ و بالاخره از پراگماتيسم طوري حرف نزنيم كه گويي فسادش مسلم و محرز شده است.
خلاصه كنم علم جديد و دانشگاه شان و مقامي در زندگي جديد دارند كه آن را با مقام علم و مدرسه قديم قياس نبايد كرد. دانشگاه امروز بايد جان نقاد و چشم باز مردمي باشد كه راه توسعه اجتماعي، اقتصادي، تكنيكي را ميپويند و اگر از عهده اين كار برنيايد از اداي رسالت و ماموريت خود باز مانده است.
ما از نقد بسيار حرف ميزنيم اما حتي روشنفكران وقتي از نقد ميگويند مرادشان مخالفت و موافقت با اين يا آن سياست است. يعني به جاي نقد، حكم - و البته حكم سياسي- ميكنند. اينجا نقد علم و عمل و فرهنگ و وضع اداري و اخلاقي و اجتماعي و فرهنگي و آموزشي كشور به چيزي گرفته نميشود و طالب و خريدار ندارد و اشتغال خاطر به سياست و صدور حكم سياسي چندان اهميت دارد كه مجال تامل و تحقيق در اينكه جهان به كجا ميرود و كشور چه گرفتاريهايي دارد و با آنها چه ميتواند بكند و آيندهاش چه ميشود باقي نميگذارد.
اكنون هيچكس به درستي نميداند كه اين جهان دارد به كجا ميرود و چه بر سر آن ميآيد؛ آنچه ميدانيم اين است كه آدمي به قدرتي دست يافته است كه ميتواند جهان موجود را در زمان اندك بسوزاند و نابود كند و عجبا كه نميدانيم اين قدرت بشري در دست كيست. معهذا بايد اميدوار بود كه هنوز خردك خردي مانده باشد و خداي مهربان اين بلا و مصيبت بزرگ كه جهان قدرتمند اما بياختيار را تهديد ميكند، بگرداند.
دانشگاه هم با اين اميد بايد به آينده نظر داشته باشد و چراغي در راه توسعه كشور بدارد. البته اگر بشر كنوني ميتوانست از راه توسعه منصرف شود، دانشگاه هم شأن ديگري پيدا ميكرد. اما دانشگاه كنوني هر چند كه كارگزار توسعه نيست بايد راهنما و ناظر دلسوزش باشد. علم تكنولوژيك علم خاصي است كه ما كمتر به ماهيت آن فكر كردهايم. اين علم هم جايگاه و حريم والاي علم آزاد از سوداي سود را ميخواهد و هم با كارسازي ملازمه دارد. دانشگاه به مدد فرهنگ ميتواند و بايد اين دو ميل و كشش مخالف را تا حد ممكن سازگار و هماهنگ سازد.