* یادداشت شفاهی زهرا مینائی، دانشجوی دکتری فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه علامه طباطبایی و عضو شورای سیاستگذاری اندیشکده تعلیم و تربیت دال
سند تحول بنیادین در آموزش و پرورش
سند تحول آموزش و پرورش باید به صورت یک موضوع مجزا و مهم مورد بررسی قرار گیرد، بدین معنا که چه فرایندهایی باید طراحی و چه گامهایی باید برداشته شود تا این سند به سمت اجرایی شدن سوق پیدا کند.
یکی از مشکلات اساسی و مهم بر سر راه اجرایی شدن سند تحول بنیادین در آموزش و پرروش، به اجماع نرسیدن متولیان اجرایی آموزش و پرروش از قبیل کارشناسان وزارت آموزش و پرورش، کارمندان، مدیران مدارس، معلمان و غیره در خصوص تبیین و توجیه سند میباشد. اگر سراغ مسئولین آموزش و پرروش، برخی اساتید علوم تربیتی یا حتی معلمین و والدین بروید، به صورت عمومی بر سر پیشنهادات و راهکارهای سند دچار ابهام هستند و درک درستی از مسائل مطروحه در سند ندارند و شما را با این پرسش روبه رو میکنند که سند برای چه منظوری تألیف شده است؟ و آموزش و پرورش ما چه نیازی به چنین سندی دارد؟ و اگر فرض بگیریم تدوین این سند، راهکار اصلی برونرفت از وضعیت فعلی بوده است، در مرحله بعد با این سند چه باید کرد؟ در عین حال مسائلی که در سند مطرح شده است، انتزاعی و آرمانی است و نمیتوان آن را عملی کرد. همچنین فهم سند بسیار مشکل است و با ادبیات ثقیل و غیرقابل فهم نوشته شده است. در واقع این سوالات و انتقاداتی است که به سند زده می شود.
در اینجا قصد ندارم در مقام نفی ضرورت سندنویسی یا فواید این سند برآیم بلکه میخواهم بگویم هیچ اجماع و توافقی بر سر مفاد سند مذکور وجود ندارد؛ از اینرو باید این سند مورد تبیین و توجیه قرار گیرد و به زبان قابل فهم برای متولیان آموزش و پرورش، فرهنگیان، والدین و غیره بازنویسی شود تا ابهامها و تردیدها یا نگاههای منفی حل شود. همچنین کلیدواژه های سند مانند «حیات طیبه» که از مفاهیم اصلی سند است و هدف غایی تعلیم و تربیت را تعیین میکند، باید تبیین و توضیح داده شود و مصادیق آن بیان گردد به طوریکه در ذهن افراد جا بیافتد و قابل تصور شود.
آموزش و پرورش رسمی
در نظام آموزش و پرورش رسمی شاهد آن هستیم که در سال دوم دبیرستان تفکیک رشتهها صورت میگیرد و رشتۀ نظری به سه رشته علوم انسانی، علوم تجربی و ریاضی فیزیک تقسیم می شود. این نوع تفکیک رشته بدون رعایت پیشنیازها و لوازم انتخابگری، مشکلات زیادی بهوجود آورده است. به نظر بنده اگر این سبک انتخاب رشته، تغییر نیابد و اصلاح نشود، بهطور جدی میتوان گفت تحولی در آموزش و پرورش و بهویژه در علوم انسانی اسلامی رخ نخواهد داد.
وقتی به مناسبات بین «آموزش و پرورش» و «تحول بنیادین در علوم انسانی» دقت میکنیم یکی از برداشتهایی که به ذهن متبادر می شود این است که بگوییم میخواهیم برای دانشآموزانی که در دوره متوسطه دوم وارد رشته علوم انسانی می شوند و قرار است در آینده دانشجویان رشتههای علوم انسانی شوند، برنامهریزی و فعالیت کنیم چرا که آینده تحول در علوم انسانی در دستان این دانش آموزان قرار میگیرد. در این نوع نگاه این پرسش پیش میآید که آیا واقعا می شود بر اساس این تفکیک، به مطلوب خود که تحول در علوم انسانی است، دست یابیم؟
اولین مشکلی که با این تفکیک ایجاد می شود این است که بیشتر از نیمی از دانشآموزان جامعه ما کنار گذاشته می شوند و هیچ نقشی در تحول علوم انسانی اسلامی نمیتوانند داشته باشند زیرا هیچ دوره تمهیدی و تربیتی برای ورود به این گود، طراحی نکرده ایم تا از این طریق به کشف استعداد خود دست یابند. یعنی این افراد هیچ-گاه فرصت واقع بینانه ای برای تشخیص استعداد خود در زمینۀ علوم انسانی از طریق آموزش و پرورش نخواهند داشت.
دومین مشکل در مورد خود دانش آموزان علوم انسانی است. وقتی دانشآموز رشته علوم انسانی، به اندازه کافی ریاضی و فیزیک نمیخواند، در نتیجه منطق صوری را درست متوجه نمی شود و ذهنش، قدرت کافی برای سازماندهی ندارد. اگر منطق صوری را درست متوجه نشود، فلسفه را درک نمیکند و اگر درک درستی از فلسفه نداشته باشد، نمیتواند در علوم انسانی تحولی ایجاد کند چرا که به اندازه کافی توانایی و مهارت ندارد تا با پیشفرضها و گزارههای بنیادی علوم انسانی، مواجهه نقادانهای داشته باشد. پس میبینیم که این نوع تفکیک رشته ها تبعات منفیای به دنبال میآورد.
اما یک نوع نگاه دیگر میتواند اینگونه باشد که بیاییم اصل خود این تفکیک رشته ها را زیر سوال ببریم و در آن مناقشه کنیم؛ یعنی این پرسش را طرح کنیم که تفکیک رشتهها تا چه اندازه منطقی و علمی است؟ بر اساس نظریه های روانشناسی تربیتی و با نگاهی به تاریخ آموزش و پرورش به نظر میرسد که این نوع تفکیک چندان موجه نیست.
اگر منظق تفکیک رشته ها در تاریخ آموزش و پرورش را بررسی کنیم، می بینیم که وقتی دانشآموزی به طور مثال دیپلم ادبی می گرفته، استخدام آموزش و پرورش میشده است؛ یعنی این تفکیک رشته در مقطع دیپلم، بر اساس یادگیری مهارتی و معطوف به اشتغال سامان مییافته تا دانشآموخته بتواند جذب نیروی کار بشود، نه آنکه تازه بخواهد وارد دانشگاه شود و بعد از آن رشته و حرفهاش را انتخاب کند.
برداشت رایج اما اشتباه دیگری که در میان والدین و نظام آموزش و پرورش از جمله معلمین ما وجود دارد این است که هرکس از حافظه قویتری برخوردار است، وارد رشته علوم انسانی می شود و هر کسی که ذهن ریاضی دارد باید به سمت رشتههای ریاضی فیزیک یا علوم تجربی هدایت شود! این ذهنیت بسیار اشتباه و غیرعلمی است و تا کنون تبعات منفی زیادی در مدیریت آموزشی و هدایت تحصیلی ما داشته است و در مواردی قابل پرشماری باعث از بینرفتن فرصتها شده است. این برداشت ناشی از این اشتباه است که رشته علوم انسانی با ادبیات یکسان گرفته می شود بنابراین از کسی که قصد ورود به این رشته را دارد سوال می شود که آیا شعر دوست دارد یا خیر؟ درحالیکه بر اساس برخی تقسیم بندی ها در علم، ادبیات جزء هنر محسوب می شود نه علوم انسانی و اجتماعی و علوم انسانی شامل جامعه شناسی، فلسفه، اقتصاد، مردم شناسی، روانشناسی و غیره است.
بر اساس نظریات یادگیری، کسی که نتواند اطلاعات داده شده را در ذهن خود نگه دارد، نمی-تواند آن اطلاعات را تحلیل کند و به حل مسائل بپردازد. پس اساسا نمی توان ادعا کرد که ذهن دو کارکرد مجزا دارد که یکی حافظه و دیگری تحلیل است و افراد بر این اساس می توانند تقسیم شوند، بلکه هر کس که می تواند تحلیل کند، توانایی نگهداری اطلاعات را در ذهن خود دارد. پس این برچسب که به دانش آموزان زده می شود که تو ذهن ریاضی داردی و تو حافظه ات خوب است، ادعایی بی اساس است.
بنابرآنچه که گفته شد چنانچه بتوانیم ساختار و شاکله فعلی تفکیک رشتهای را به هم زده و تغییر دهیم، بعد از آن است که میتوانیم به تحول در علوم انسانی فکر کنیم. ما باید یک «تربیت رسمی و عمومی» برای تمامی افراد جامعه داشته باشیم که به عنوان پیشنیاز برای «تربیت رسمی و تخصصی» تعریف می شود. در این تربیت عمومی و رسمی که به صورت همگانی اجرا می شود باید بهطور مساوی دروس مختلفی مانند ریاضی، ادبیات، فلسفه، منطق، تاریخ گنجانده شود.
در حال حاضر تربیت عمومی ما فقط تا سال اول دبیرستان میباشد. وقتی نگاهی به تقسیمبندی دروس و برنامهی درسی رشتهها در مقطع دبیرستان داشته باشید، میبینید که در رشته ریاضی فیزیک آن قدر حجم مباحث دروس ریاضی و محاسباتی زیاد و فشرده شده که در دانشگاه درسهای ریاضی ۱ و ریاضی ۲ تا حدودی تکرار همان مباحثی است که در دبیرستان آموزش داده شده است. در حالی که باید ریاضی عمومی را مختصرتر در دوران دبیرستان به دانشآموزان آموزش داد تا در دانشگاه بنا به نیاز رشته تحصیلی خود جایی که نیاز بوده و ضرورت دارد، آموزش بیشتر و جایی که لازم نیست آموزش کمتری ببیند. از طرف دیگر بهطور مشهودی میبینید که دانشآموزان رشته علوم انسانی در دانش ریاضی، دچار فقر شدیدی هستند. از طرف دیگر دانش آموزان رشته های غیر علوم انسانی، با تاریخ کشور خود و تاریخ اندیشه در جهان در نظام رسمی به اندازه کافی آشنا نمی شوند. همچنین بحث میراث فرهنگی ما که مورد تأکید تمام مکاتب تربیتی است و باعث ایجاد هویت جمعی در افراد و احساس افتخار ملی می شود، حذف شده است و این یک نقص در تربیت عمومی محسوب می شود.
نکته دیگری که در بحث تفکیک رشتهها حائز اهمیت است انتخاب رشته تحصیلی در سنین ۱۵-۱۶ سالگی است که این مسئله نیز بنا به مخاطرات و آفاتی که دارد، اشتباه است؛ زیرا دانشآموز در این سن هنوز درک کاملی از خود ندارد و نمیتواند صلاح خود را برای آینده و اینکه میخواهد در چه رشته و شغلی مشغول به فعالیت بشود، تشخیص دهد. راهکار ایجابی ما این است که بحث «تربیت رسمی و عمومی» باید پررنگ شود. دو یا سه سال ابتدای متوسطه اول باید تربیت عمومی داشته باشیم و سپس با یک روند شیبدار ملایم دانشآموزان، رشتههای تخصصیشان را از طریق برداشتن واحدهای اختیاری انتخاب کنند. سال اول همه دانشآموزان، یک سری دروس مشترک بخوانند اما برای سال دوم، دو یا سه درس تخصصی شناور را بهصورت انتخابی بردارند. در سال سوم، چهار یا پنج درس تخصصی و شناور را به اختیار خودشان انتخاب کنند و این روند تخصصیشدن دروس، بهصورت شیبدار و ملایم ادامه پیدا کند. در سال آخر متوسطه دوم که در واقع همان پیش دانشگاهی دوساله است، حدود ده رشته به دانشآموز عرضه می شود، مثلا علوم اجتماعی و انسانی یک رشته می شود، مدیریت یک رشته، هنر و ادبیات یک رشته و مهندسی ها یک رشته، علوم زیستی و آزمایشگاهی یک رشته و غیره.
پشتوانه توجیهی این ایده این است که دانش آموز با دید مناسب، شناخت کافی و واقعبینانه نسبت به همه رشتهها بتواند انتخاب کند و به دانشگاه برود. دانشآموز باید بفهمد هر رشته واقعا چیست و چه هدفی را دنبال میکند؟ و نیز باید این امکان را داشته باشد که رشتههای مختلف را پیش از انتخاب نهایی تجربه کند، تا زمانی که دانشآموز تجربه نکند چهطور میتواند انتخاب اصیلی داشته باشد؟
مدعای اصلی این طرح این است که دانشآموز دیرتر دیپلم بگیرد اما با دید بازتر و بهتری آیندهاش را انتخاب کند و وارد دانشگاه بشود. در دوره متوسطه رشتههای مختلف را بچشد، تجربه کند، بیازماید و بعد انتخاب کند. حتی بنده اعتقاد دارم در دوره کارشناسی در دانشگاه هم نباید با این شدت و به گونه ای که در حال حاضر شاهد آن هستیم، رشتههای علوم انسانی از یکدیگر تفکیک شوند. ابتدا باید بفهمیم علوم انسانی چیست!؟ آیا مدیریت، علوم انسانی است!؟ آیا حقوق جزء علوم انسانی است!؟ اهل فضل و صاحبنظران باید بیایند و تعریفی از علوم انسانی بدهند و بگویند علوم انسانی شامل چه موضوعات و مقولاتی است!؟ وقتی معنای علوم انسانی را دریافتیم، آنگاه متوجه می شویم که نباید بدین گونه علوم انسانی را پارهپاره کنیم و این چنین بین مباحث و موضوعات علوم انسانی تفکیک و تجزیه قائل شویم.
دانشجوی رشته علوم تربیتی بدون اطلاع از مبادی و مبانی علوم انسانی به حیطه محدود و جزئی «تکنولوژی آموزشی» ورود پیدا میکند و بر مباحثی از این جنس متمرکز می شود که استفاده از کامپیوتر در آموزش ریاضی به کودکان سه تا پنج سال چه کاربردی دارد! اینگونه برنامه ریزی های آموزشی اشتباه است و نمیتواند ما را در تحول در علوم انسانی و دستیابی به علوم انسانی اسلامی پیش برد.
باید شبیه همان سیاستی که در «تربیت رسمی و عمومی» بدان اشاره شد در ابتدای ورود به دانشگاه و دوره کارشناسی نیز پیش نیازهایی در نظر گرفته شود. یک سری مبادی و مبانی پایه علوم انسانی در مقام کلیات و مقدمات ارائه شود و سپس دانشجو وارد دروس تخصصیتر و پیشرفتهتر شود. دانشجو برای مثال باید بداند فلان نظریهای که در روانشناسی مطالعه میکند، در چه بستر تاریخی و کدام شرایط فرهنگی و اجتماعی و فکری و در انتقاد و پاسخ به کدام نظریه شکل گرفته است. در صورت چنین زمینهای است که دانشجوی علوم انسانی قادر خواهد بود مواجهه نقادانهای با نظریهها و آموزههای علوم انسانی مدرن داشته باشد.
بهطور مثال اگر از دانشآموز علوم انسانی در خصوص روانکاوی فروید بپرسید به خاطر مطالبی که در دبیرستان خوانده است، آن را نفی میکند اما اگر از یک دانشجوی روانشناسی همان سؤال را بپرسید، آن را تایید میکند! دانشجویی که در رشته روانشناسی بالینی تحصیل میکند و به نظریههای فروید بر میخورد، باید بداند که فروید در چه زمینهی اجتماعی و مبتنی بر کدام پیشفرضهای انسانشناختی چنین نظراتی را ارائه کرده است. براساس کدام فلسفه و هستیشناسی سخن گفته است. از لحاظ اجتماعی، وضعیت مسائل جنسی در زمان وی چهگونه بوده که فروید اینگونه نظریهپردازی کرده است و غیره.
آموزش و پرورش غیررسمی
هدفی که در تربیت غیررسمی میتوان دنبال کرد و میتواند ما را از تنگناهای پیشرو در علوم انسانی برهاند، پرورش تفکر انتقادی در افراد است. البته این تفکر انتقادی می تواند در آموزش و پرورش رسمی نیز ایجاد شود، اما از طریق رسانه ها، خانواده، کلاس و کارگاههای خارج از مدسه و غیره نیز تقویت می شود، از این جهت این بحث را ذیل آموزش و پرروش غیر رسمی آورده-ام.
مشکل دانشآموزان ما در رشته علوم انسانی این است که از تفکر انتقادی بهره کافی ندارند. هر چیزی که کتاب درسیشان میگوید را بنا بر درستی و قطعیت میپذیرد و نمیتواند نسبت به متن کتاب، داوری و سنجش انتقادی داشته باشد. البته نکته اینجاست که بر چه اساس و معیاری این مباحث را مورد نقد و ارزیابی قرار دهند؟ و همچنین ابزار سنجش چیست؟
بنابراین ما در ابتدا نیاز به پرورش تفکر انتقادی نسبت به اندیشههای غربی و تفکرترجمهای در دانشآموزان داریم و دوم آنکه نیاز به یک محتوای غنی است که با استفاده از آن معیار، در مباحث علوم انسانی غربی ارزشیابی و سنجش صورت گیرد، وگرنه صرف داشتن تفکر انتقادی مشکل ما را حل نمیکند. این محتوا باید از دین نشأت گیرد و این سرآغاز تحول در علوم انسانی خواهد بود.
اما دانشآموزان رشتههای علوم انسانی بسیار کم با مبانی و آموزههای دین اسلام آشنایی دارند. به نظر بنده دانشآموزانی که در رشته علوم انسانی تحصیل میکنند باید یکسری دروس حوزوی، با تأکید بر قرآن و روایات را فرا گیرند. در واقع این دروس می تواند در تربیت رسمی و عمومی جای گیرد و به صورت تخصصی تر در علوم انسانی دنبال شود. منتهی باید توجه داشت که این معارف در عین جامعیت و اعتبار باید به زبانی ساده عرضه شود. برای اینکه تفکر انتقادی دانشآموزان، سویهی معتبری داشته باشد و به سلب و نفی اکتفا نشود، باید دانشآموزان به معارف دین آشنایی نسبی داشته تا از نگاه ایجابی و اثباتی نیز برخوردار باشند.
اعتقاد دارم که قدم اول فهم درست و جامع معارف اسلامی است و در قدم دوم باید فهم درستی از علوم انسانی غربی پیدا کنیم و التفات داشته باشیم این علوم در چه فضای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تاریخی تولید شده است.
در واقع در حال حاضر دو نوع رویکرد به علوم غربی وجود دارد، برخی با این علوم منفعلانه برخورد کرده و بدون فکر و تامل و نگاه انتقادی آن را می پذیرند و برخی این علوم را فرا می گیرند برای آنکه از آن ایراد بگیرند و اشکال از آن درآورند و در واقع با قصد مچگیری یا عیبجویی به سراغشان می روند. به نظر می رسد باید حقیقت جویانه سعی در فهم علوم انسانی غربی داشت. وقتی این فهم به تمامی صورت گرفت و به خوبی فهمیده شد، آن وقت باید بر اساس معیار و میزانی که پیش از این دانشجو از دین فراگرفته است به نقد این علوم بپردازد. در واقع اگر با انصاف علمی و واقعبینانه علوم انسانی غربی را فهم کردیم، سپس می توانیم با محتوای غنی دین اسلام که از قبل کسب کردهایم این علوم غربی را مورد نقد، سنجش و ارزیابی قرار دهیم و از دل آن محتوای اصلاحشده را استخراج یا بازسازی کنیم.
البته جای بحثی را خالی میگذارم و وارد بررسی این مسأله نمی شوم که آیا باید همین علوم را با رویکردی تهذیبی، گزینش و بازسازی کرد یا باید علوم جدیدی تأسیس کرد؟ این پرسش، بحث جدی و عمیقی است که فرصت دیگری میطلبد و خارج از این مسأله مورد بررسی است. اما مطلبی که بهصورت قطعی میتوان گفت این است که باید دو کار اصلی انجام گیرد:
یکی یادگیری محتوای غنی معارف اسلامی و دیگری شناخت جدی علوم انسانی غربی که در نهایت مورد نقد، سنجش و ارزیابی قرار گیرد. این دو امر، نیاز به لوازمی دارد که به تدریج در افراد شکل میگیرد و نمیتواند بهطور دفعی حاصل شود، از این باب است که باید از دوران دبیرستان به فکر بود و مقدماتش را در دانشآموزان پروراند.
.......................................