به گزارش عطنا به نقل از روزنامه اعتماد، نشست «زمینههای اجتماعی و سیاسی شكلگیری راست افراطی در جهان» با سخنرانی حمیدرضا جلایی پور جامعهشناس و فعال سیاسی، الكساندر آزادگان استاد دانشگاه كالیفرنیا در رشته مدیریت استراتژیك جهانی و اقتصاد سیاسی بینالمللی و سید جواد میری، جامعه شناس، طی روزهای اخیر به همت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
در این نشست كه تمركز بحث به طور خاص بر ظهور راست افراطی و ترامپیسم در امریكا قرار گرفت، جلاییپور پنج اتفاق زمینه ساز ظهور ترامپ را برشمرد و نخستین آن را نیز خطای حزب دموكرات در معرفی كلینتون به عنوان نماینده نهایی دانست.
وی در ادامه تحلیلی از پوپولیسم مثبت و منفی ارائه و سپس خطابهای سیاسی مردمگرایانه و مردمانگیزانه را مورد بحث قرار داد. آزادگان، با تاكید بر اینكه رئیسجمهور در امریكا فقط یك مهره اجرایی است، گفت قدرت اصلی در دست اتاقهای فكر اقتصادی و بعد اجتماعی بزرگی است كه خطمشی را برای رئیسجمهور تعیین میكنند، بنابراین، ترامپ با اوباما تفاوتی نخواهد داشت. وی در ادامه به دلایل برآمدن راست افراطی در این كشور اشاره كرد. میری نیز با پرسشی فلسفی بحث خود را آغاز كرد و با تاكید بر اهمیت موضعی كه از آن، به این مسئله نگاه میكند، سیاستهای مهاجرپذیری امریكا و اروپای غربی طی سه دهه اخیر را عامل ظهور راست افراطی دانست و گفت آمدن ترامپ به گونهای صدای بازگشت سفیدپوستان برای بازپس گرفتن فضای عمومی جامعه امریكا بود. گزارش این نشست را در ادامه میخوانید.
حمیدرضا جلاییپور، جامعهشناس و فعال سیاسی
جلایی پور در این نشست، با بیان اینكه بحث ظهور راست افراطی در جهان به طور كلی، بسیار گسترده است تمركز بحث خود را بر ظهور قوی سیاه - به تعبیر تحلیلگران امریكایی- یا ترامپ در جامعه امریكا گذاشت و گفت: ظهور ترامپ برای همه از جمله حزب دموكرات بسیار غیرمنتظره بود زیرا رخداد ظهور ترامپ و ترامپیسم، تا روز قبل از انتخابات و حتی دو سه ساعت قبل از آن، تقریبا برای كسی آشكار و در تصور نبود. خود این رخداد اگر در یك كشور جامعه سومی به وقوع میپیوست، اتفاق عجیبی نبود اما همین كه ترامپ توانست كاندیدای نهایی حزب جمهوریخواه شود، مورد توجه میلیونها امریكایی قرار بگیرد و در نهایت، پیروز شود، اتفاق مهمی است. حتی بعد از پیروزی، ورود او به كاخ سفید و اقداماتی كه در بدو ورود انجام داد و پیامدها و ابعادهای جهانی یافت، بسیار جالب توجه است. بنابراین، قبل از این اتفاق من ندیدم كسی پیش بینی قاطعی راجع به وقوع این اتفاق در امریكا داشته باشد. نهایت تصور این بود كه مثل فرانسه میشود، خانم لوپن بالا میآید شوكی به جامعه فرانسه وارد میكند و بعد باید برای آن فكری كرد اما اتفاقی كه در امریكا افتاد، شوك بسیار بزرگتری بود و ابعاد پیچیدهتری نیز یافت.
وی افزود: معمولا در جامعهشناسی نمیتوان فهمید كه چه زمانی زلزله سیاسی میآید، چه زمانی ممكن است انقلاب شود یا جنبشی سیاسی فعال میشود اما وقتی فعال شد میتوان آن را تجزیه و تحلیل كرد. این یكی از انتقاداتی است كه به علوم اجتماعی به طور كلی وارد میشود كه وقتی اتفاقی رخ میدهد جامعه شناسان تازه آن را تعلیل میكنند. ایرادی هم ندارد زیرا توان علوم اجتماعی همین قدر است و ما نباید خود را فریب دهیم.
جلایی پور در ادامه محور بحث خود را بر دو موضوع قرار داد و گفت: اول اینكه چه تفسیری میتوان از این رخداد به دست داد و دوم اینكه چگونه میتوان آن را تعلیل كرد. به تفسیر من، یك واژه تحلیلی كه میتواند ظهور ترامپیسم و اینكه میلیونها نفر به ترامپ رای دادند را- آن گونه كه ما از دور آن را متوجه میشویم- معنا كند، مردمانگیزی منفی است. این توضیح را بدهم كه من قایل به دو نوع پوپولیسم یعنی پوپولیسم منفی یا مخرب و پوپولیسم مثبت هستم؛ پوپولیسم مثبت كه میتوان به آن مردمگرایی گفت و پوپولیسم منفی كه من نام آن را مردمانگیزی مخرب میگذارم.
وی با تاكید بر اینكه در امریكا، مردمانگیزی منفی مخربی رخ داده است، افزود: در اینجا لازم است برای تحلیل این اتفاق، ابتدا تعریفی از این دو نوع پوپولیسم ارائه كنم. به طور كلی در جامعهشناسی به ویژه جامعهشناسی سیاسی، این موضوع جا افتاده است كه همه جوامع از جمله امریكا و نه فقط جوامع جهان سومی، معتقد هستند كه حكمرانی آنها با دموكراسی كار میكند و هیچ كشوری نمیگوید كه ضد دموكراسی است اما مگر این دموكراسی با چه مكانیزمهایی كار میكند. قاعدتا باید اینگونه باشد؛ ما شهروندان و حضور تشكل یافته آنها را داریم كه به آن جامعه مدنی میگوییم و بعد، حضور تشكل یافته سیاسی شهروندان را داریم كه به آن جامعه سیاسی میگوییم و بعد نیز دولتهای دموكراتیك منتخب را داریم؛ لذا ما با چنین جامعهای كه حتی میتوان آن را ارگانیك خواند، مواجه هستیم. جامعهای كه خیلی خوب عمل میكند اما میدانید كه در عالم واقع این گونه نیست. در عالم واقع، مگر چند درصد از جامعه در سمنها یا احزاب فعال هستند. در كشور خود ما كمتر از دو، سه درصد در ربط با تشكلها و نهادهای سیاسی فعالیت میكنند و این یعنی بخش عظیمی از جامعه ما فارغ از تشكلهای شناخته شده مدنی و سیاسی است. از نظر جامعهشناسی درست نیست كه بگوییم اینها هیچ هستند زیرا آنها نیز شهروند بوده و خیلی از مسائل را درست مثل یك تشكل، حزب و نهاد مدنی متوجه میشوند. حتی من معتقد هستم كه برخی از آنها خود به تنهایی، یك شهروند نهادینه شده هستند.
این استاد جامعهشناسی سپس به بررسی كنشهای این گروه از شهروندان پرداخت و گفت: به اعتقاد من، اینها در جریانهای انتخاباتی حاملان سیاسی میشوند؛ لذا ما رهبران سیاسی، نمایندگان سیاسی و كاندیداهای انتخاباتی داریم كه این افراد میلیونی را خطاب قرار میدهند كه به ما رای دهید تا به نفع شما كار كنیم. میدانید كه در خطاب سیاسی، به دو شكل سخن گفته میشود؛ یكی، مردمگرایانه و دیگری، مردمانگیزانه. در خطاب مردمانگیزانه، فرد پیچیدهترین مسائل را بیجهت ساده میكند فقط با این هدف كه ناراضیان را تحت تاثیر قرار دهد. ما به این خطاب مردمانگیز میگوییم زیرا مشخص است كه مشكلات سیاسی و اقتصادی چنین راهحلهایی ندارد. راهحل مشكلات خاورمیانه، بمباران نیست. این مردمانگیزی مخرب است زیرا بعدها وقتی این افراد وارد كاخ ریاستجمهوری میشوند، نمیتوانند گفتههای خود را اجرا كنند زیرا اصلا عملی نیست. اما بعضی از افراد هم وجود دارند كه مردمگرایانه جامعه را خطاب قرار میدهند؛ مثل سندرز- در مقابل ترامپ- كه درباره تخریب محیط زیست، تاثیر مخرب جنگ در دنیا و عملكرد غلط امریكا به مردم توضیح و آنها را تحت تاثیر قرار میداد و تاثیر او نیز كمتر از ترامپ نبود. چه بسا اگر او رای میآورد و حزب دموكرات اشتباه نمیكرد و كلینتون را كه نماینده وضع موجود بود به عنوان كاندیدای نهایی خود معرفی نمیكرد، ما امروز كنفرانس میگذاشتیم و راجع به ظهور سوسیالیزم انسانی در امریكا بحث میكردیم.
بعضی از افراد هم وجود دارند كه مردمگرایانه جامعه را خطاب قرار میدهند؛ مثل سندرز- در مقابل ترامپ- كه درباره تخریب محیط زیست، تاثیر مخرب جنگ در دنیا و عملكرد غلط امریكا به مردم توضیح و آنها را تحت تاثیر قرار میداد و تاثیر او نیز كمتر از ترامپ نبود.
وی با تاكید بر اینكه در امریكا پوپولیسم منفی رخ داده است، افزود: در این كشور مردم ناراضی و دارای مشكل وجود دارند و فردی پیدا شده كه از همه این ماجراها گذشته و توانسته- به گفته روانشناسان امریكایی- وعدههای عجیب و غریبی بدهد كه از یك فرد نرمال بعید است، وعدههایی كه گروههای ناكام از شنیدن آنها و امید به اجرایی شدنشان راضی هستند. مثل اخراج مسلمانان و مهاجران و... .
جلاییپور در ادامه سخنان خود با تاكید بر اینكه ادعا نمیكند چارچوب تبیینی او میتواند ظهور همه پوپولیسمهای منفی را تحلیل كند، گفت: اما حداقل میتواند وضع كنونی امریكا را توضیح دهد. وی افزود: به اعتقاد من در امریكا پنج اتفاق یا خطا با هم رخ داد كه هر یك به تنهایی نمیتوانستند به ظهور ترامپ منجر شوند. نخستین و مهمترین آنها، خطای بزرگ حزب دموكرات و حتی شخص اوباما به عنوان یك فرد موثر در این حزب بود. آنها نباید رودربایستی میكردند. آنها باید كاندیدایی را معرفی میكردند كه نماد وضع موجود نباشد در حالی كه خانم كلینتون و همسر او با عقبه بیست ساله خود، نماد وضع موجود بودند و از آنجا كه نارضایتی در جامعه امریكا زیاد است، این نماد مسلما نمیتوانست رای قاطعی بیاورد.
امریكا دانشجویان نخبه را از سراسر جهان جمع كرده و در خود جای داده است. حاملان دانش پایه همگی پولدار شدهاند و خود حاملان آن اقتصاد دهه 60 و 70 وسط امریكا مانده و كارگاهها و كارخانهها همه تعطیل شده یا از امریكا رفتهاند. لذا این جمعیت بیكار در مقابل آن جمعیت شاغل قرار میگیرند و شكاف ایجاد میكنند.
البته این خطا به تنهایی عمل نمیكند، اما ظاهرا سه بستر نیز در این جامعه فراهم شد كه تركیب این خطا و این سه بستر به همراه عامل پنجمی كه در ادامه خواهم گفت ظهور ترامپ را قطعیتر كرد. اما بستر اول -كه در كشور ما نیز هنوز راه نیفتاده دعوا بر سر آن شكل گرفته- شكاف بین حاملان اقتصاد دانش پایه و اقتصاد كارگاهی، بدنی و كارخانهای است. ظاهرا دو، سه دهه است كه در امریكا چنین شكافی به وجود آمده است. امریكا دانشجویان نخبه را از سراسر جهان جمع كرده و در خود جای داده است. حاملان دانش پایه همگی پولدار شدهاند و خود حاملان آن اقتصاد دهه 60 و 70 وسط امریكا مانده و كارگاهها و كارخانهها همه تعطیل شده یا از امریكا رفتهاند. لذا این جمعیت بیكار در مقابل آن جمعیت شاغل قرار میگیرند و شكاف ایجاد میكنند. اگر توجه كنید ترامپ و اطرافیان او فقط با این جمعیت ناكام اقتصادی حرف میزدند و این بستر بسیار مناسبی برای آنها بود زیرا همان طور كه میدانید نارضایتی معیشتی بدترین نوع نارضایتی است و ترامپ به درستی از این شرایط به نفع خود استفاده كرد. بستر دوم، شكاف ارزشی یا فرهنگی است. كسانی كه متاثر از اقتصاد دانش پایه هستند از ارزشهای جهانشمول مثل حقوق بشر، حقوق زنان، آزادی بدن و... دفاع میكنند اما در مقابل، عدهای هستند كه میگویند ما امریكایی هستیم و سیستم ارزشی آنها با گروه قبل، متفاوت است. ترامپ با این افراد سخن میگوید نه برای حقوق بشر و انسانیت یا ارزشهای جهانشمول. اگر دقت كنید سخنان ترامپ، به هیچوجه بعد اخلاق جهانی ندارد. در اینجا دو نوع ارزش سبك زندگی و سبك فرهنگی دارد كه ترامپ توانست توجه بخشی از آن را به خود جلب كند.
جلاییپور بستر بعدی را مهمترین بستر دانست و گفت بستر سوم كه فراهم شد، شكاف سیاسی است. ما همیشه فكر میكردیم كه این شكاف، ویژگی كشورهای جهان سوم است اما میبینیم كه در امریكا نیز چنین شكافی ایجاد شد. این انتخابات نشان داد كه احزاب و رسانهها نماینده بخشی از جامعه هستند و نه همه آن. یعنی احزاب سیاسی، چه جمهوریخواه و چه دموكرات و رسانهها، چه سی.ان.ان و چه بی.بی.سی، همه جامعه را نمایندگی نمیكنند و بخشی از جامعه امریكا كه اصلا نمایندهای نداشتند در این انتخابات نماینده خود را پیدا كردند. ترامپ از جمهوریخواهان نیز نبود، در واقع كسی مثل مك كین كه فرد باتجربه این حزب است نماینده حزب جمهوریخواه محسوب میشود. اما این حزب جمهوریخواه سنتی و همچنین حزب دموكرات همه امریكاییان را پوشش نمیدادند، این از شمار طرفداران سندرز كه خیلی وسیعتر از هواداران حزب دموكرات بودند، معلوم بود. لذا در چنین جامعهای كه بخش بزرگی از مردم نمایندگی نمیشوند، برای شخصیتهای جدید با حرفهای خوب یا بد، فرصت فراهم میشود. یعنی در این جوامع، هم امكان ظهور گاندی وجود دارد و هم امكان ظهور ترامپ. در همین انتخابات نیز به علت فقدان نمایندگی بخشی از جمعیت، هم احتمال ظهور سندرز وجود داشت كه خیلی خوب نیز پیش آمد و هم امكان پیش افتادن ترامپ. این نشان میدهد كه رسانهها و احزاب رایج چترهای همگانی نیستند كه بتوانند كل جامعه را پوشش دهند. لذا این سه بستر، در كنار خطای فاحش حزب دموكرات، زمینه ساز ظهور ترامپ شد.
وی افزود: عامل پنجم نیز این بود كه مردم عادی و مردم ناكام نیز شبكه پیدا كردند یعنی همین شبكههای مجازی و آن لاین كه البته من به آنها مجازی نمیگویم زیرا خیلی هم واقعی عمل میكنند. مردم خود با یكدیگر ارتباط پیدا كردند. بنابراین، كار خوب ترامپ این بود كه برای این شبكهها تغذیه فراهم میكرد. او تبلیغات خود را روی این شبكهها میگذاشت و با رسانههایی مثل سیانان وارد چالش میشد تا سخنان او انعكاس بیشتری پیدا كند و ناراضیان را بیش از پیش به سوی خود جلب كند. این پنج عامل چرایی ظهور ترامپ را تعلیل میكنند، اتفاقی كه از رهگذر آن جامعه امریكا ضرر بزرگی را متحمل شد و ممكن است اوضاع بینالمللی نیز تا حدی متاثر از این رخداد، نامتعین شود.
الكساندر آزادگان، استاد دانشگاه كالیفرنیا
آزادگان با اشاره به اینكه تاثیر تخریبی ترامپیسم در امریكا كمتر از تاثیر چنین پدیدهای در سایر كشورها نیست گفت: در امریكا رئیسجمهور فقط یك مدیر اجرایی است و قدرت اصلی دست رئیسجمهور نیست بلكه خط مشیها به او دیكته میشود. در امریكا مثل بسیاری از كشورهای دیگر، قدرت اصلی دست امتیازات اقتصادی و بعد، اجتماعی است كه به نوعی ارزشها را تعیین میكنند.
وی برای توضیح سیاستهای كاخ سفید از لغت واشنگتن استفاده كرده و استفاده از نام امریكا را برای این مهم، توهین به این كشور، قانون اساسی آن و شأن امریكاییان تحصیلكرده دانست و گفت: سیاستهای واشنگتن كاملا با خواسته مردم این كشور متفاوت است. موفقیت ترامپ بیشتر یك واكنش از سوی مردمی بود كه از سیاستهای واشنگتن خسته شده بودند و رای آوردن او به نوعی دهن كجی به كلینتون بود كه نماد وضع موجود به حساب میآمد. به عبارت دیگر یك رای واكنشی بود. یعنی از بین جمعیتی كه به ترامپ رای دادند بین 30 تا 40 درصد به وعدههای او و مشاورانش كه از خود او خطرناكتر هستند، معتقد بودند.
وی افزود: امریكاییها البته اكثریتی كه دارای نفوذ سیاسی هستند یعنی 40- 30 درصدی كه واقعا رای میدهند و با موج خشم بالا و پایین میشوند، آلزایمر سیاسی دارند. به این معنا كه اصلا فراموش میكنند كه درباره واقعیت حادثه 11 سپتامبر بحث كنند. تمام اتفاقاتی كه در حال حاضر در جهان رخ میدهد اتفاقا از نتایج و تبعات این حادثه و خصومتهایی است كه واشنگتن و امروز ترامپ برای كم و زیاد كردن آنها روی آن دست میگذارند. این خصومت با كشورهای اسلامی بعد پررنگتری دارد گرچه ترامپ در حال یاد گرفتن این موضوع است كه باید بیشتر تملق عربستان سعودی را بكند و از سوی دیگر به ایران طعنه میزند. به این دلیل كه اكثر مشاوران او صهیونیست تبار هستند، داماد او صهیونیست است و در ذهن او نفوذ دارد، دختر او دین خود را تغییر داده و نهایتا به این دلیل كه ترامپ روابط عمیقی با نتانیاهو دارد و به طور كاملا علنی میكوشد منافع او را به ویژه در منطقه خاورمیانه تامین كند. یكی از ویژگیهایی كه مردم بیسواد این كشور از آن تجلیل میكنند این است كه میگویند ترامپ صداقت امریكایی دارد؛ عنصری كه امریكاییها برای آن ارزش زیادی قایل هستند حتی اگر این صداقت به نتیجه غلطی منتهی شود.
آزادگان با تاكید بر اینكه قدرت اصلی در امریكا دست كنگره است و هر چهار سال یكبار در واقع، مدیر اجرایی آن تغییر میكند، افزود: مردم امریكا از سیاستهای واشنگتن هم در امور داخلی و هم در سیاست خارجی خسته هستند. به همین دلیل، ترامپ در مناظرههای خود با بیان اینكه ما میلیاردها دلار در خاورمیانه هزینه كردهایم و در قبال آن چیزی به دست نیاوردهایم، انگشت اتهام را به سمت خانم كلینتون گرفت. البته این به این معنی نیست كه خود او با روی كار آمدن، این سیاستها را ادامه نخواهد داد. اتفاقا او خصومت با ایران را به شكل دیگری شروع خواهد كرد، در دوره اوباما با موذیگری او بالاخره اقداماتی در این سو انجام شد كه ممكن بود- تاكید میكنم ممكن بود- در نهایت به گونهای به نفع ایران تمام شود اما دیدید كه در آخر مانع آن شد و اقدام او نیز یك تضاد بود. اگر به خاطر داشته باشید دو هفته یا 10 روز قبل از انتخابات بود كه اوباما تحریمها در بخش انرژی ایران كه پیشتر و در زمان كلینتون وضع شده بود را تمدید كرد و این اقدام حداقل از سوی اوباما برای بسیاری از تحلیلگران غیرمنتظره بود.
الكساندر آزادگان، استاد دانشگاه كالیفرنیا با بیان اینكه ترامپ توانست نبض جامعه امریكا را به دست بگیرد گفت: او سوار بر موجی شد كه در جامعه به وجود آمده بود، در حالی كه نه به آن موج اعتقادی دارد، نه موج سوار است و نه میداند كه با موجسواری خود میخواهد جامعه امریكا را به كدام ساحل برساند.
اوباما میتوانست طرح تمدید قانون تحریم ایران مصوب كنگره را وتو كند و دردسرهای آن را بر عهده ترامپ بگذارد اما چرا این كار را نكرد. این نشان میدهد كه با تغییر رئیسجمهور در امریكا سیاستها تغییری نمیكند؛ ممكن است در سیاست داخلی اتفاقاتی بیفتد اما در سیاست خارجی، تغییری رخ نخواهد داد زیرا قدرت دست رئیسجمهور یا مشاوران او نیست. ترامپ با اوباما تفاوتی نخواهد داشت و احتمالا دخالتهای نظامی خود را بیشتر خواهد كرد زیرا آنها از اتاقهای فكری بزرگی خط میگیرند كه سیاستهای خارجی امریكا را در منطقه خاورمیانه تعیین میكنند.
این استاد دانشگاه كالیفرنیا، با بیان اینكه ترامپ توانست نبض جامعه امریكا را به دست بگیرد گفت: او سوار بر موجی شد كه در جامعه به وجود آمده بود، در حالی كه نه به آن موج اعتقادی دارد، نه موج سوار است و نه میداند كه با موجسواری خود میخواهد جامعه امریكا را به كدام ساحل برساند. او به قدری گندهگویی میكند كه در مردم این تصور را به وجود میآورد كه او میداند! در حالی كه خود او نیز نمیداند به كدام سمت میرود. اما اگر به مشاوران او نگاه كنید مثل آقای استیو بانون كه با افتخار اعلام میكند یك صهیونیست است، میبینید كه دنیا جای خطرناكی میشود اگر حضور چنین فردی ادامهدار شود. وی در پایان با اشاره به دلایل ظهور ترامپ و شكلگیری راست افراطی در امریكا اشاره كرد و گفت: این اتفاق افتاد زیرا مردم در امریكا به این نتیجه رسیدهاند كه راهحلهای چپ در امریكا سقوط كرده و به جایی نمیرسد.
جواد میری، جامعه شناس
میری بحث خود را با یك پرسش آغاز كرد و گفت: پرسش من مبنایی فلسفی و اندیشهای دارد؛ اینكه موضع و مقام من چیست و من كجا ایستادهام و از كجای جهان به تغییر و تحولاتی كه به طور مثال در امریكا اتفاق افتاده نگاه میكنم. در امریكا شخصی مثل ترامپ به قدرت رسیده و با به قدرت رسیدن او اتفاقاتی نیز در قسمتهای اروپای شمالی و اروپای غربی افتاده و نحلهها یا حتی صداها و نجواهایی كه شاید تا 6-5 سال پیش به این عریانی در عرصه عمومی عرض اندام نمیكردند امروز با عنوان راست افراطی یا با این عنوان كه ما میخواهیم تمدن خود را حفظ كنیم، مطرح شدهاند. یك نوع نگاههایی كه اگر بگوییم فاشیسم شاید خیلی سادهسازی كرده باشیم. با این تعبیر، شاید بتوان در مقطعی به نتیجهای رسید اما درمورد آن پدیدار یا پدیده كه خیلی پیچیده است و ابعاد مختلفی دارد، توضیح خاصی نمیدهد. به همین دلیل در این مورد، از به كار بردن واژه فاشیسم یا نئوفاشیسم ابا میكنم با اینكه ممكن است برخی حتی در امریكا از این عبارات برای توصیف وضع پیش آمده در این كشور استفاده كنند. پروفسور آندره گوندر فرانك در سال 1999م. در جایی میگفت كه من صدای پای فاشیسم در واشنگتن را میشنوم. شاید اگر 18- 17 سال پیش كسی درباره این مسائل صحبت میكرد درباره او گفته میشد كه یا دیوانه است یا ثبات ندارد. من با اینكه به این مسائل واقف هستم اما باز هم از به كار بردن عبارت فاشیسم ابا و از راست افراطی استفاده میكنم.
وی افزود: اما پرسش این است كه من از كدام موضع و مقام به این پدیده نگاه میكنم؟ من در ایران هستم و وضعیت و موضعم ایرانی است و میخواهم ببینم كه آیا میتوان برای این تغییر و تحولات چارچوبی تعریف كرد. سپس نتیجه آن تحلیل، چیزی باشد كه موضع مرا تضعیف نكند بلكه موجب تقویت آن شود یا حداقل اگر آن هم امكان ندارد یك تصویر درست از جامعه امریكا و تحولات در اروپای غربی یا آنچه ما به آن غرب میگوییم، به من بدهد. اما از سوی دیگر، ما با یك مشكل اساسیتر رو به رو هستیم و آن این پرسش است كه آیا اساسا وقتی كه ما در موضع و مقام ایرانی هستیم، میتوانیم تحلیل درستی از جامعه امریكا داشته باشیم؟ و آیا اطلاعات ما از این جامعه برای تحلیل آن كافی است؟ اینكه امریكا توانسته با وجود اینكه ما او را به عنوان مظهر استكبار میشناسیم، نخبگان را از ایران یا سراسر جهان به سوی خود جذب كند، نشان میدهد كه ما هنوز شناختی نسبت به آن پیدا نكردهایم و اطلاعات سیستماتیكی از او نداریم. درمورد اروپا نیز وضع به همین شكل است.
میری با اشاره به اینكه شناختی كه ما از امریكا و اروپا داریم بیشتر در یك دامنه است، ادامه داد: این دامنه نیز امنیتی- نظامی است. تمام سعی و هم ما این بوده كه امریكا و اروپا را به مثابه یك دیگری نظامی- امنیتی ببینیم. تا حدودی نیز كوشش كردهایم با اروپا در زمینه تبادل دانشجو كار كنیم اما اساسا نتوانستهایم فضای مشتركی را تعریف كنیم كه در این فضا با وجود تمام اختلافاتی كه داریم، بتوانیم منافع خود را تامین كنیم. به طور مثال، ما اختلافاتی را كه چین با اتحادیه اروپا و امریكا دارد، نداریم زیرا چین اساسا بود آنها و آینده آنها را با شیوه اقتصاد خود هدف گرفته است و خود را به عنوان یك ابرقدرت در كنار آنها تعریف میكند. اگر برای توسعه چین معناهای مختلفی را در نظر بگیریم، یك معنای آن، این است كه نه تنها امریكا و اروپا باید دفن شوند بلكه این تصور را دارد كه در سالهای 2040 تا 2050 سطح و كیفیت زندگی یك فرد چینی باید مانند سطح زندگی یك فرد متوسط در اروپا یا امریكا شود كه این یك فاجعه برای محیط زیست است زیرا با توجه به جمعیت میلیاردی این كشور، در این كره خاكی باید 50 تا صد برابر به طور مداوم، تولید صورت گیرد و توسعه پیدا كند تا چین بتواند به آن درجه برسد. به این معنا، بود چین و استمرار آن یعنی نابودی كل كره زمین.
میری معتقد است كه اگر امریكاییها و اروپاییان بخواهند دشمنی برای خود تصور كنند مسلما دشمنی قویتر از چین برای آنها نخواهد بود افزود: اما چه اتفاقی میافتد كه كشوری مثل چین یا معماران سیاست خارجی آن توانستهاند فضاهای مشترك فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و بعضا حتی اطلاعاتی را با آنها تعریف كنند و بتوانند در این فضاهای مشترك هم با یكدیگر دعوا و هم مصالحه و هم چانهزنی كنند. چه عقبهای آنجا وجود داشته است و آیا این عقبه فقط نظامی است یا یك شیوه تفكر نیز به شمار میآید كه من چینی چگونه با این دشمن یا رقیب، به نفع خود وارد تعامل شوم. این اتفاق هنوز در ایران نیفتاده است درحوزه حداقل معماران سیاست خارجی ایران این تغییر و تحول به وجود نیامده و اساسا وقتی میخواهند دیگری را برای افكار عمومی ترسیم كنند، راحتترین روش یعنی سادهسازی مسئله دیگری را انتخاب میكنند و متاسفانه سیاست خارجی یا سیاستی را كه ایران باید در سطح كلان در پیش بگیرد را تابع سیاست داخلی میكنیم. این باعث میشود در كوتاهمدت بتوانیم به اهدافی برسیم اما در بلندمدت ضرر میكنیم و نمیتوانیم به درجهای برسیم كه از منظر فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و دانش به زیرساختی برسیم كه بتوانیم دیگری را درست تصور كنیم.
وی ادامه داد: اگر این مقدمه را بپذیریم، من فكر میكنم حداقل یكی از بنیانهای بسیار مهم برآمدن راستافراطی در اروپا و امریكا، روابط و مناسبات نژادی است. یكی از اندیشمندان مهم در حوزه سنت پسا استعماری، مالكوم ایكس است. امریكایی سیاهپوستی كه به اسلام میگرود و در سال 1964 نیز او را ترور میكنند. او در نامههای مكی خود- نامههایی كه از مكه مینویسد- میگوید جامعه امریكا و سیستم این كشور دچار سرطان پیچیدهای شده است و نام آن را سرطان نژادپرستی میگذارد. گرچه بعد از ترور او و مارتین لوتركینگ و بعد اعطای حقوقی كه به سیاهپوستان و رنگینپوستان داده میشود و بعد از جنگ ویتنام، سیاست امریكا نسبت به رنگینپوستان تغییر میكند و برای مدتی فضا و مسائل نژادی به حاشیه میرود اما هرگز به طور كامل از بین نمیرود و هر گاه كه فرصتی مییابد مثل یك دمل كه سر باز میكند، خود را نشان میدهد.
جواد میری گفت: من فكر میكنم حداقل یكی از بنیانهای بسیار مهم برآمدن راستافراطی در اروپا و امریكا، روابط و مناسبات نژادی است. یكی از اندیشمندان مهم در حوزه سنت پسا استعماری، مالكوم ایكس است. امریكایی سیاهپوستی كه به اسلام میگرود و در سال 1964 نیز او را ترور میكنند.
زمانی كه من به امریكا رفته بودم در بدو ورود از یك راننده تاكسی كه اهل جاماییكا بود پرسیدم كه آیا تبعیض نژادی را در امریكا تجربه كرده است یا خیر، با عصبانیت ترمز كرد و گفت این لجن - نكته منفی- گوشه ذهن من وجود دارد و در این سی سال پیوسته آن را دیدهام اما هرگز با آن چشم در چشم نمیشوم. یعنی نژاد به گونه سیستماتیك در امریكا و اروپای غربی، به عنوان عامل تمایز همواره وجود دارد. این جوامع، پیچیده هستند و نمیتوان آنها را سادهسازی كرد اما برای فهم اینكه چرا به طور مثال، ترامپ توانسته در جامعه امریكا بالا بیاید من معتقد هستم كه در این 30 سال اخیر، با سیاستهایی كه جامعه امریكا نسبت به اكثریت جامعه كه سفیدپوستان آنگلوساكسون بودند ایجاد كرد، باعث شد سقوط فقرات جمعیتی امریكا و به ویژه با آمدن اوباما به كاخ سفید، احساس بیگانگی پیدا كند و آمدن ترامپ به گونهای صدای بازگشت سفیدپوستان برای بازپس گرفتن فضای عمومی جامعه امریكا بود. اگر ما میخواهیم راست افراطی و ظهور آن را در اروپا به ویژه اروپای غربی و امریكا بفهمیم، باید مسئله مناسبات نژادی را نیز در نظر بگیریم. زیرا میتوان گفت سیاستهای مهاجرپذیری این كشورها به گونهای مناسبات جمعیتی آنها را به هم ریخته است.