محسن آزموده: به گزارش عطنا به نقل از روزنامه اعتماد در ميان نظريهپردازان و پژوهشگران ايراني مقيم خارج از كشور، محمدعلي همايون كاتوزيان جايگاه يكهاي دارد. نه فقط به واسطه كثرت و تنوع آثارش كه شمار قابل توجهي از آنها به فارسي ترجمه شده است و نه صرفا به اين دليل كه شاگردان برجستهاي تربيت كرده كه هر يك در حوزه خود صاحب نظر هستند و نه به اين خاطر كه بسياري از مفاهيم او درست يا غلط به زبان فرهنگ عمومي سرايت كرده است بلكه هم از اين جهت كه كاتوزيان ارتباطش را با ايران نگسسته و به لحاظ شخصي نيز به ايران رفت و آمد ميكند و از نزديك با اصحاب فرهنگ ايراني و صد البته با مطبوعات و رسانهها ارتباط مستمر دارد. هم از اين روست كه در جلسه نقد و بررسي آثار او كه چهارشنبه 4 اسفندماه در دانشگاه تربيت مدرس برگزار شد، شمار زيادي از پژوهشگران حوزههاي متنوع علوم انساني از تاريخ و جامعهشناسي گرفته تا علوم سياسي حضور داشتند و اتفاقا جلسه صرفا به تمجيد و تحسين اين پژوهشگر برجسته اختصاص نداشت بلكه كاتوزيان با سعه صدر به نقدهاي وارد شده گوش فرا داد و كوشيد به آنها پاسخ دهد. ضمن آنكه خود او نيز در آغاز صورتبندي جالب توجهي از تلاش ٥٥ سالهاش ارائه داد كه به تعبير حميدرضا جلاييپور اگرچه با بسياري از عناصرش آشنا هستيم اما همچنان خواندني و تاملبرانگيز است.
در ادامه، خواهيم كوشيد گزارشي از اهم آنچه در اين نشست يك روزه از سوي موافقان و مخالفان بيان شده را ارائه كنيم.
تازه ٢٠سالم شده بود كه رفراندوم انقلاب سفيد در ايران برگزار شد و عموم مخالفان رژيم سابق را در بهت و حيرت فرو برد. تا آن زمان اجماع موردنظر بر اين بود كه ايران اساسا جامعه فئودالي است. پس چگونه ممكن بود كسي كه رئيس و نماد آن نظام در شمار ميآمد با يك اصلاح ارضي فراگير فئوداليسم را براندازد. بحث و گفتوگو به جايي نرسيد و بالاخره عموما به اين نظر رسيدند كه اين كار را «به دستور اربابان خارجياش» كرده است و به اين ترتيب به قول متاخرين صورت مساله را پاك كردند. چون به فرض اينكه اين كار به دستور خارجيها انجام شد باز هم سوال اين بود چگونه ممكن بود به انجام برسد.
مگر ميشود كه يك نفر به دستور هر كس يك نظام فئودالي را به اراده خود براندازد، آن هم كسي كه قرار است خودش سركرده فئودالها باشد.اما من نميتوانستم به سهولت از اين معضل تاريخي بگذرم و با مرور ذهني آنچه از تاريخ ايران ميدانستم ناگهان توجهم به اين نكته جلب شد كه شعار اصل انقلاب مشروطه كه همه انقلابيان در آن شريك بودند ضديت با استبداد و مبارزه براي قانون بود. حال آنكه هدف هيچ يك از اعتراضها و انقلابهاي اروپايي صرف قانون نبود به اين دليل كه از تمدن يونان تا امروز هيچ نظامي در اروپا غيرقانوني نبوده است. البته قانون در اروپا با تغيير نظامها تغيير ميكرد و خوب و بد داشت. اما اعتراضها و انقلابهاي اروپايي همه براي تغيير قانون موجود در جهت عدل و انصاف بيشتري بودند.
آنها نميگفتند كه ما بايد قانون داشته باشيم بلكه ميگفتند كه قانون موجود غيرعادلانه است و بايد آن را عادلانه كرد. دليل آن هم اين بود كه قانون طبقاتي بود يعني به طبقات فرادست امتيازات بيشتري ميداد. اصولا اعتراضها و انقلابهاي اروپايي عموما طبقاتي بودند يعني هواداران آنها طبقات فرودست و مخالفانشان طبقات فرادست بودند. به عبارت ديگر، اعتراض و انقلاب توسط طبقات فرودست بر ضد طبقات فرادست ميشد، صرفنظر از اينكه توفيق مييافت يا شكست ميخورد.در صورتي كه هدف انقلاب مشروطه حكومت قانون بود و در آن همه طبقات يعني كل ملت (جز رعاياي روستاها كه در آن زمان در حوزه سياست نبودند) از روشنفكر و ديواني و تاجر و كاسب و دموكرات و اعتدالي گرفته تا ايلخانان و زمينداران بزرگي مانند سردار اسعد و سپهدار و علماي بزرگي چون آخوند ملاكاظم خراساني شركت كردند.توجه به اين نكات سبب شد در تاريخ ايران تامل بيشتري بكنم و دريابم كه در طول تاريخ ايران حكومت استبدادي بوده، يعني دولت و در راس آن پادشاه به هيچ قانوني جز اراده خود محدود و متعهد نبوده است.
به عبارت ديگر، تا انقلاب مشروطه حكومت خودسرانه بوده و به هيچ قانون مستقل از خودش مقيد نبوده است و اينك در جريان انقلاب سفيد و پس از آن ميديديم كه يك فرد جانشين طبقات يا هيات حاكمه و اراده او جانشين قانون شده است.اين واقعه در ٥٤ سال پيش سرآغاز تحقيق و تفحص و نظريهپردازي اينجانب در تاريخ و جامعه ايران شد و تاكنون ادامه يافته است.
در اين فاصله اولا بر تفصيل و دقت نظريه استبداد افزودم، ثانيا انبوهي از شواهد تاريخي در اثبات آن ارايه كردم، ثالثا به وجوه و نظريات ديگري درباره جامعه ايران دست يافتم كه همه بر مبناي نظريه استبداد بود.اما پيش از اينكه شمهاي از اينها را بيان كنم لازم است دو نكته را روشن كنم. اول اينكه قانوني نبودن حكومت به اين معنا نبود كه هيچگونه مقرراتي وجود نداشت و هر كه هرچه ميخواست، ميتوانست انجام دهد. در دوره پيش از اسلام چنين مقرراتي بوده و پس از اسلام نيز احكام پيچيده و وسيع شرع امور مدني و كيفري را ميپوشاند. نكته اما اينجاست كه دولت اگر اراده ميكرد كار خلاف شرع هم انجام ميداد.
تازه ٢٠سالم شده بود كه رفراندوم انقلاب سفيد در ايران برگزار شد و عموم مخالفان رژيم سابق را در بهت و حيرت فرو برد. تا آن زمان اجماع موردنظر بر اين بود كه ايران اساسا جامعه فئودالي است. پس چگونه ممكن بود كسي كه رئيس و نماد آن نظام در شمار ميآمد با يك اصلاح ارضي فراگير فئوداليسم را براندازد.
مثلا با اينكه در اسلام مالكيت مقدس است هر وقت اراده ميكرد ملك يكي را تصرف ميكرد يا به ديگري ميداد يا بدون حكم شرعي جان يك فرد يا جمعي را ميگرفت. كشتن، چشم كندن و اسير و برده كردن مردم كرمان كه آغامحمدخان معمول داشت براساس كدام حكم شرعي بود؟ يا چه كسي و به چه جرمي فتواي قتل اميركبير را دارد كه تا دو سه ماه پيش از آن رئيس دولت و فرمانده كل قوا بود؟ هزاران نمونه از اينها در تاريخ ايران هست كه همه با آن آشناييد. اين را هم اضافه كنم كه پيش از نهضت مشروطه لفظ قانون (از ريشه يونانياش) وجود داشت ولي در فلسفه و طب به كار ميرفت چنانكه عنوان اثر بزرگ ابنسينا در علم پزشكي قانون است.
لفظ «سياست» هم بود ولي دو معنا داشت: يكي، كه به ندرت، معناي آن دبير مملكت بود كه آن را در عنوان سياستنامه نظامالملك مشاهده ميكنيم و ديگري عموما به معناي قتل بزرگان مملكت به كار برده ميشد كه آن را «سياست كردن» ميگفتند.اين از نكته اول، نكته دوم اينكه وجود نظام استبدادي در تاريخ ايران به هيچوجه به اين معنا نيست كه ايران در طول تاريخ بلندش تغيير نكرده است.
چنين تصوري مطلقا خلاف واقعيت تاريخي است و حتي ميتوان گفت مضحك است. مگر مشاهده اين واقعيت كه در تاريخ اروپا حكومت به نوعي سنت پايدار يا قانون- اعم از خوب و بد- مقيد بوده است معنايش اين است كه در طول تاريخ تغيير نكرده است؟ از قضا تغيير در تاريخ ايران نسبت به اروپا بيشتر بوده و به دليل حكومت فردي و خودسرانه بوده است. بگذريم از اينكه انبوه آثار ادبي و هنري و معماري و جز آنكه در تاريخ ايران مشاهده ميشود خود نشانه تغييرات فرهنگي و اجتماعي است و از قضا بيشتر آنها بر اثر پشتيباني حكومتها پديد آمدهاند. آنچه من در تاريخ ايران مشاهده كردهام و طي دهها سال انبوهي از شواهد و مدارك براي آن ارايه كردهام اين نيست كه در قياس با تاريخ اروپا تغيير و تحولي پديد نيامده بلكه اين است كه حكومت در ايران فردي و خودسرانه بوده است.
اين واقعيت را اكنون خيلي از اصحاب راي و اصلاح پذيرفتهاند ولي كساني كه در آن ترديد ميكنند بهتر است با رجوع به واقعيتهاي تاريخ ايران نشان دهند كه چنين نبوده، بلكه برعكس در طول تاريخ ايران حكومت مقيد به نوعي قانون اعم از خوب و بد بوده است. اكنون ميرسيم به اينكه حكومتها در ايران چگونه تغيير كردهاند. اگر به ادبيات قديم فارسي- از تاريخ بيهقي تا سياستنامه نظامالملك و از شاهنامه فردوسي تا بوستان و گلستان سعدي- رجوع فرماييد درخواهيد يافت كه در دوره استبداد بحث هميشه درباره عدل و ظلم، داد و بيداد بوده است نه استبداد و حكومت قانون. يعني تا اواسط قرن نوزدهم استبداد شكل طبيعي حكومت تلقي ميشده و براي آن بديلي متصور نبوده است.
از آن تاريخ بود كه بر اثر مشاهدات دقيق روشنفكران و بزرگان ايراني از نظامهاي اروپايي مقوله حكومت قانون به عنوان بديل استبداد مطرح و منجر به انقلاب مشروطه شد. پيش از آن اعتقاد انديشمندان و فرهيختگان و تاريخنگاران مسئول اين بود كه پادشاه مستبد بايد عادل باشد نه ظالم. اگر جز اين بود عدل و ظلم منوط به قانون ميشد و نه راي شخص پادشاه. پادشاه در برابر خدا مسئول بود نه در برابر افراد يا طبقات مردم. مشروعيت پادشاه به «فره ايزدي» بود يعني خداوند او را براي حكومت برگزيده بود.
به همين جهت او در برابر هيچ كس جز كردگار پاسخگو نبود اما- طبق نظريه فرايزدي- اگر بيدادگري پيشه ميكرد به اراده خدا ساقط ميشد. اراده خداوند هم به صورت هجوم دشمنان خارجي يا قيام دشمنان داخلي تجلي ويژه نظريات هگل و ماركس قرار دارد كه جريان تاريخ را هر يك به شكل خود تا رسيدن به بهشت روي زمين پيشبيني و در واقع پيشگويي كردهاند حال آنكه پيشگويي از نظر علمي باطل است. ديويد هيوم، فيلسوف اسكاتلندي قرن هجدهم، تا آنجا رفت كه بگويد درست است كه تاكنون خورشيد هر روز برآمده است ولي ما از كجا ميدانيم كه فردا نيز بر خواهد آمد.
يكي از دورههاي ديكتاتوري در ايران قرن بيستم حكومتي است كه پس از كودتاي ٢٨ مرداد پديد آمد و به مدت ١٠ سال تا انقلاب سفيد دوام آورد. پس از آن بود كه رژيم حاكم استبدادي و فردي شد.
البته او براي رساندن نكتهاش مبالغه ميكرد ولي اصل نكته به قوت خود باقي است. چنانچه پيشتر اشاره كردم نظريات اينجانب برمبناي مقايسه تاريخ و جامعه ايران با تاريخ و جامعه اروپاست. گاه گفته ميشود كه مگر حكومت هانري هشتم و لويي چهاردهم و امثال آنها استبدادي نبود؟ نخست، دسپوتسيم يا حكومت مطلقه در تمام اروپا فقط چهار قرن دوام آورد: در انگلستان دو قرن، در فرانسه سه قرن، در اتريش و آلمان سه قرن و نيم و در روسيه چهار قرن. دوم، حكومت مطلقه، استبدادي يعني خودسرانه نبود.
در بدترين حالات، پادشاه قدرت مطلق داشت ولي آنچه اراده ميكرد فقط در حدود سنتها و قوانين موجود بود. به زبان ساده پادشاه قدرت نداشت كه به صرف ميل و اراده خود دستور دهد كه سر پسرش يا وزيرش را ببرند يا اينكه ملك اين و آن را تصرف كند يا به ديگران بدهد. به عبارت ديگر جان و مال مردم در اختيار پادشاه نبود كه هر لحظه بتواند با آن هرچه ميخواهد بكند. پادشاه مشروعيت خود را از طبقات مالك و كليسا ميگرفت و در برابر آنان مسوول بود، حال آنكه در ايران طبقات مالك وابسته به شاه بودند نه شاه به آنان. در اروپا مالكيت مقدس بود و نسلا بعد نسل منتقل ميشد و ممكن نبود كه خودسرانه ملك كسي را غصب كرد و به همين جهت طبقات بلندمدت آريستوكرات وجود داشتند كه جدا از اراده پادشاه داراي حقوق و مزايا بودند.
در ايران نيز در هر دورهاي طبقات مالك و صاحب امتياز يعني اعيان و اشراف وجود داشتند اما آنها رعيت دولت بودند، از خود استقلالي نداشتند و مشروعيت و مزاياي آنها به اراده شاه بود. در نتيجه تركيب اين طبقات دوام نميكرد يعني مثلا يك مالك يا يك وزير اگر ملك يا جان خودش را نميگرفتند هيچ ضمانتي وجود نداشت كه پس از مرگش يا مرگ بازماندگانش مالكيت و امتيازات او در نسلهاي بعدي ادامه يابد.
نظام ارباب- رعيتي يكي از قديميترين ويژگيهاي جامعه ايران بود اما اربابها بر اثر ناامني جان و مال در طول زمان تغيير ميكردند و از جمله به همين جهت آن را نميتوان نظام فئودالي ناميد. اصولا همه افراد ملت از جمله پسران و وزيران پادشاه در برابر او حكم رعيت را داشتند و جان و مال آنها نيز مانند دورترين فرد روستايي در اختيار او بود. ممكن است اين سوال پيش آيد كه چگونه ممكن است يك فرد بتواند هرچه ميخواهد انجام دهد در پاسخ بايد گفت كه معناي استبداد اين نيست. قدرت متعال و بيچون فقط از آن خداوند است.
پادشاه مستبد فقط ميتوانست در حوزه آنچه برايش ممكن بود خودسرانه عمل كند. مثلا ناصرالدينشاه كه پادشاه مقتدري بود اگر هم ميخواست قدرت آن را نداشت كه بر سر ايلات و عشاير بتازد، خلعسلاحشان كند و به اسكانشان وادارد. ولي رضاشاه به دليل داشتن ارتش و تكنولوژي مدرن اين كار را كرد بدون اينكه حتي يك لايحه از مجلس فرمايشي بگذراند. گاهي چنين ميپندارند كه استبداد همان ديكتاتوري است و اين الفاظ را مترادف يكديگر ميدانند. ديكتاتوري چنانچه از نامش برميآيد يك نظام اروپايي عصر مدرن است.
اين حكومت، حكومت فردي و خودسرانه نيست بلكه حكومت اقليت است كه در راس آن يك فرد مقتدر قرار دارد. رژيم ديكتاتوري مبتني بر قانون است، اگرچه قانون در آن محدود و غيرمنصفانه است. يكي از دورههاي ديكتاتوري در ايران قرن بيستم حكومتي است كه پس از كودتاي ٢٨ مرداد پديد آمد و به مدت ١٠ سال تا انقلاب سفيد دوام آورد. پس از آن بود كه رژيم حاكم استبدادي و فردي شد. گفتيم كه در جامعه استبدادي طبقات مالك و صاحب امتياز تركيبشان در بلندمدت تغيير ميكرد چون مال و مقامشان فقط به دولت بستگي داشت.
در نتيجه يك طبقه بلندمدت آريستوكراتيك پديد نيامد كه اعضايش حقوق مستقل از دولت داشته باشند، مالك و صاحب امتياز مطلق باشند و در ملك خود حكومت كنند. بدين ترتيب چون امنيت مالي وجود نداشت، انباشت سرمايه اگرچه در كوتاهمدت صورت ميگرفت، در بلندمدت ممكن نبود و در نتيجه پايههاي انقلاب صنعتي ريخته نشد. اقتصاددانان كلاسيك از آدام اسميت گرفته تا ماركس بر آن بودند كه انقلابهاي صنعتي در اروپاي غربي نتيجه انباشت بلندمدت سرمايه حتي تا چند قرن بودند و هميشه اين پرسش وجود داشت كه چرا مثلا در ايران كه هزار سال پيش از خيلي جهات از آن كشورها جلوتر بود اين اتفاق نيفتاد.
به عنوان مثال ناصرخسرو در حدود هزار سال پيش شاهد وجود بيست و شش صرافي در شهر اصفهان بود. در همان زمانها و پس از آن در ايران روابط گسترده بانكي وجود داشت و از اين شهر به آن شهر پول حواله ميشد. يك نمونه از قرن سيزدهم ميلادي مواردي است كه خواجه شمسالدين جويني و برادرش عطاملك از تبريز براي سعدي در شيراز جهت نيكوكاري پول حواله كرده بودند.مكس وبر، پسانداز و انباشت بلندمدت را نتيجه «اخلاق پروتستاني» ميدانست كه امت را به كم مصرف نكردن و انباشتن براي رونق اين جهان تشويق ميكرد، چون اين جهان وديعه خداوند بود و انسان وظيفه داشت تا ميتواند در بهبود و رونق آن بكوشد.
ديگران انباشت بلندمدت سرمايه را بيشتر نتيجه ظهور شهرهاي مستقل با بورگها ميدانستند يعني شهرهايي كه از دستاندازي فئودالها مصون بودند و به اين ترتيب بازرگانان از امنيت مالي برخوردار شدند و توانستند مال خود را نسلا بعد نسل جمع كنند؛ و از قضا غالب اين جوامع بودند كه به مذهب پروتستاني گرويدند. پاسخ علمي بر اين كه آيا اخلاق پروتستاني يا ظهور بورگها سبب اصلي انباشت بلندمدت سرمايه شد ممكن نيست. به هر حال وبر ميگفت جوامعي به انباشت بلندمدت سرمايه دست زدند كه پروتستانيسم در آنها غلبه داشت.
در نتيجه مثلا روماني كه اخلاق پروتستاني در آن رايج نبود به انباشت بلندمدت سرمايه توفيق نيافت. اما نكته اساسي در اين است كه اگر در همان جوامع پروتستاني هم امنيت مالي وجود نميداشت و صاحب مال نميدانست دو سال يا دو نسل ديگر چه بر سر مالش خواهد آمد به انباشت بلندمدت – تاكيد ميكند، بلندمدت – دست نميزد.پس در ايران عدم امنيت مالي سبب عدم انباشت بلندمدت سرمايه و عدم انباشت بلندمدت سرمايه مانع از توسعه اقتصادي و اجتماعي بلندمدت در چندين قرن اخير شد و اين همه به اين جهت بود كه به دليل استبداد و عدم امنيت جان و مال، آينده دور به هيچ وجه قابل پيشبيني نبود. اين بود كه افق سرمايهگذاري كوتاه بود، چنان كه افق زندگي هم كوتاه بود و مردم ميگفتند تا شش ماه ديگر كي زنده كي مرده. حتي خود شاه هم نميدانست كه پس از مرگش چه كسي جانشين او خواهد شد و اين نكته را فتحعليشاه به سرجان ملكم گفته بود.
در اروپا جانشين شاه و حتي يك فئودال بر مبناي سنت تغييرناپذير نخستزادگي بود يعني سلطنت يا ملك به نزديكترين بازمانده مذكور ميرسيد:به پسر اول واگر او مرده بود به پسر دوم و اگر پسري نبود به برادرزاده ارشد و همين طور... به عبارت ديگر جانشيني كاملا قابل پيشبيني بود و حتي شاه يا صاحب ملك حق نداشت كس ديگري را جانشين خود كند، در نتيجه وضع در بلندمدت دوام مييافت.
حال آنكه در ايران نه فقط بر اثر فروپاشي يك دولت هرج و مرج درميگرفت بلكه مردن پادشاه نيز سبب اغتشاش ميشد و دعوا بر سر جانشيني درميگرفت و اركان مملكت متزلزل ميشد. آخرين باري كه اين اتفاق افتاد وقتي بود كه محمدميرزا، پسر عباس ميرزا از جانب پدربزرگش فتحعليشاه به جانشيني برگزيده شد، اما به محض درگذشت او عموهاي محمدميرزا، به ويژه، حسنعلي ميرزا فرمانفرما و حسينعلي ميرزا شجاعالدوله در فارس و اصفهان قيام كردند و جنگ داخلي درگرفت كه محمدشاه در آن پيروز شد و يكي از آنها را كشت و ديگري را كور كرد و با چند شاهزاده ديگر در قلعه اردبيل به زنجير كشيد. پس از آن ضمانت روسيه و انگلستان سبب جلوگيري از تكرار آن حوادث شد، گو اينكه انگليس در پيروزي محمدشاه هم نقشي ايفا كرد.
اينها وجوه آن چيزي است كه من جامعه كوتاهمدت مينامم، يعني به رغم تاريخ بسيار طولاني اين سرزمين، پادشاهي، انباشت سرمايه، مالكيت، وزارت و صدارت و اشرافيت كوتاهمدت بود تا در كوتاهمدت شرايط جديد پديد آيد. يك بار در جايي نوشتم كه در ايران مردي كه صبح خانهاش را ترك ميگفت نميدانست تا شب وزير ميشود يا چهار شقهاش را از چهار دروازه آويزان ميكنند. وقت ديگري نوشتم در ايران ممكن بود يكي يك سال تاجر باشد، سال ديگر وزير شود و سال ديگر به زندان بيفتد.
اين اظهارات البته مبالغهآميز است براي اينكه نكته اصلي را برساند، يعني كوتاهمدت جان و مال و جاه و مقام و قدرت و سلطنت در هر دورهاي از زمان. نكته ديگري كه گاه سبب سوءتفاهم ميشود موضوع مركزيت اداري است يعني استبداد را با مركزيت اداري يكسان يا همراه ميپندارند. حال آنكه مركزيت اداري فزايندهاي كه از اوايل قرن بيستم – حتي در دموكراسيها – پديد آمده در تاريخ سابقه ندارد بدون آنكه بتوان اين كشورها را استبدادي ناميد. مركزيت اداري به عوامل گوناگوني از تسهيلات حمل و نقل و ارتباطات گرفته تا ميزان دخالت دولت در امور اجتماعي بستگي دارد و در زمانها و مكانهاي متفاوت تغيير كرده است.
مثلا تا هنگامي كه تلگراف به ايران نيامده بود ماهها طول ميكشيد كه پيامي از مركز به ولايات برسد. همان سان كه هخامنشيان از طريق سترپهاشان يك امپراتوري بزرگ را اداره ميكردند پادشاهان قاجار نيز به وسيله واليهاشان به سراسر كشور حكم ميراندند. خلاصه اينكه مركزيت اداري نه سبب استبداد ميشود نه الزاما نشانه آن.آنچه تاكنون عرض كردم نتيجه بسيار مختصر مطالعه ساليان دراز در تاريخ ايران و اروپاست اما دركنار اينها شغل من استادي اقتصاد بود و مطالعه اقتصاد ايران در حوزه پژوهشهاي اقتصاديام قرار داشت.
خوب به ياد دارم در سال ١٩٦٨ يعني نزديك به نيم قرن پيش بود كه من به اين نتيجه رسيدم كه عوايد نفت نه درآمد مبتني بر توليد بلكه رانت است، يعني درآمدي است كه بيشترش حاصل و نتيجه عوامل توليد، يعني كار و سرمايه نيست. مثالي بزنم: كسي كه يك خانه براي اجاره دادن دارد كرايه خانه از كار و كوشش و زحمت و توليد او به دست نميآيد بلكه همان رانت است. البته همين كه به ملكش سر ميزند و گهگاه به تعميرات لازم ميپرداز نوعي كار است ولي به نسبت كرايه خانه ناچيز است. نفت و گاز طبيعي و... هم همين حكم را دارند زيرا كه به نسبت عوايد آنها سهم كار و سرمايه در توليدشان اندك است.
در نتيجه چنانكه دهها سال پيش نوشتم عوايد نفت مانند مائده آسماني است كه تقريبا بدون رنج و زحمتي به خزانه دولت ميرود و سبب قدرت غيرعادي اقتصادي – سياسي آن ميشود.
پادشاه در برابر خدا مسئول بود نه در برابر افراد يا طبقات مردم. مشروعيت پادشاه به «فره ايزدي» بود يعني خداوند او را براي حكومت برگزيده بود. به همين جهت او در برابر هيچ كس جز كردگار پاسخگو نبود اما- طبق نظريه فرايزدي- اگر بيدادگري پيشه ميكرد به اراده خدا ساقط ميشد. اراده خداوند هم به صورت هجوم دشمنان خارجي يا قيام دشمنان داخلي تجلي ويژه نظريات هگل و ماركس قرار دارد كه جريان تاريخ را هر يك به شكل خود تا رسيدن به بهشت روي زمين پيشبيني و در واقع پيشگويي كردهاند حال آنكه پيشگويي از نظر علمي باطل است.
مولانا گفت: «ما نه از آسمان شد عائده/ چون كه گفت انزل الينا مائده»بايد انصاف دهم كه من اين نكته را همزمان با دكتر حسين مهدوي و رابرت مبرو كشف كردم كه اكنون به سراي باقي شتافتهاند. دكتر مهدوي فقط يك مقاله در اين باره نوشت اما اظهارات آقاي مبرو فقط شفاهي بود و او چيزي در اين باره ننوشت. اما من دنبال كار را گرفتم و به رغم طعن و لعن و تمسخر و تهمت و كممحلي كار را در اين رشته ادامه دادم تا اينكه كتاب اقتصاد سياسي ايران را در سال ١٣٥٧ – سال انقلاب – نوشتم و نشان دادم كه چگونه استبداد سنتي و رانت بيحساب نفت دست به دست هم دادند تا از توسعه اقتصادي و ريشهدار و بلندمدت جلوگيري كنند.دولت تبديل به سرچشمه قدرت اقتصادي شد زيرا كه درآمد نفت را دريافت و به طور غيرمستقيم ميان طبقات صاحب امتياز و متوسط توزيع ميكرد، طبقاتي كه آن را Clientele يا وابسته به دولت ناميدم.
از قضا انباشت سرمايهاي كه در اين كوتاهمدت شد تقريبا «تماما» از مجراي درآمد نفت بود. انباشت سرمايه معمولا حاصل پسانداز از توليد ملي و سرمايهگذاريآن است. در حالي كه من نشان دادم كه پسانداز كل از توليد غيرنفتي در آن سالها بسيار ناچيز و گاهي منفي بود. يعني اگر مصرف كل را از توليد داخلي كسر ميكرديد دو يا سه درصد يا كمتر براي پسانداز ميماند.
غالب سرمايهداران بزرگ آن زمان از طريق شبكه بانكي سرمايهگذاري كردند و رونق شبكه بانكي نيز از مجراي نفت بود. در سال ١٣٥٦ يكي از سرمايهداران خيلي بزرگ به من گفت كه ما از خودمان در ايران حتي يك تومان هم نداريم. هر چه داريم در خارج است اما آنچه در ايران داريم همه ديون بانكي است يعني حاصل وام گرفتن از بانكها است.در همان كتاب اقتصاد سياسي ايران در مطالعه تاريخ دوره پهلوي آنچه را تجدد و مدرنيسم ناميده ميشد شبهمدرنيسم ناميدم و توضيح دادم كه اگرچه گامهاي كوتاه بلندي براي تغيير و تجدد برداشته شد، اما بيشترشان بر مبناي كپي كردن صرف يا به قول تقيزاده «تقليد ميمونوار» از غرب بود.
احداث يك سيستم قضايي كم و بيش عين فرانسه نشانه تجدد واقعي نبود براي اينكه دستكم هشتاد و پنج درصد مردم ايران خواندن و نوشتن نميدانستند و از آن سيستم پيچيده فرنگي چيزي سر درنميآوردند و از نظر فرهنگي نسبت به آن بيگانه بودند و به لحاظ همه اين نكات علاوه بر تنگدستي به آن دسترسي نداشتند. احداث يك دادگستري جديد لازم بود ولي با سيستمي كه اين معايب را نداشته باشد و اين تازه نسبتا يكي از بزرگترين و ارزشمندترين دستاوردهاي شبهمدرنيسم بود. يا احداث راهآهن با تحميل مالياتهاي سنگين بر توده ملت در آن زمان به هيچ وجه از نظر اقتصادي كار درستي نبود چون حتي از ١٠ درصد ظرفيت آن هم استفاده نميشد. به قول ابتهاج در مازندران كارخانه حريربافي ورشكست شد چون كرم ابريشم به اندازه كافي نبود. بعد از اينكه سدي را ساختند دريافتند كه اگر آب در آن بيندازند يكصد دهكده خواهد سوخت.
دولت تبديل به سرچشمه قدرت اقتصادي شد زيرا كه درآمد نفت را دريافت و به طور غيرمستقيم ميان طبقات صاحب امتياز و متوسط توزيع ميكرد، طبقاتي كه آن را Clientele يا وابسته به دولت ناميدم. از قضا انباشت سرمايهاي كه در اين كوتاهمدت شد تقريبا «تماما» از مجراي درآمد نفت بود.
پس آن را به عنوان بناي يادبود شبه مدرنيسم رها كردند. كارخانه ذوبآهن كه در اواخر دوره رضاشاه شروع به وارد كردن از آلمان كردند داشت در كرج احداث ميشد در حالي كه در آن حوالي بيش از دو سال عرضه زغالسنگ براي آن كارخانه وجود نداشت. غرضم اين نيست كه بگويم چه در زمان رضاشاه و چه در دوره محمدرضا شاه هيچ پيشرفتي حاصل نشد چون چنين ادعايي كاملا خلاف واقع است.
آنچه ميخواهم بگويم اين است كه آن نوع تجدد، از جمله به زور سر مردان كلاه فرهنگي گذاشتن، شبه مدرنيسم و تقليدي صرف بود، به جاي اينكه شيوههاي متناسب با امكانات اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي ايران به كار رود. در دوره محمدرضاشاه هم چنانچه گفتم استراتژي رانتي توسعه – از جمله و خاصه سرمايهگذاري در صنايع جانشين واردات به صنايع صادراتي – يك توسعه بلندمدت اقتصادي ريشهدار و يا دوام را پايهگذاري نكرد و حال آنكه در همان دوره كرهجنوبي كه يك جنگ خانمانسوز داخلي و خارجي را پشت سر گذاشته بود بدون داشتن يك قطره نفت و گاز يا هر موهبت آسماني ديگري در ظرف بيست سال صنعتي شد و اكنون دهها سال است كه كالاهاي پيشرفته صنعتي و تكنولوژي مدرن صادر ميكند.اكنون برگرديم به نظريه استبداد و اينكه چه شد كه در ايران جامعه استبدادي پديد آمد؟
اجازه دهيد در ابتدا تاكيد كنم كه پاسخ به اين سوال هر چه باشد كوچكترين تاثيري در واقعيت و نتايج جامعه استبدادي ندارد. ديگر اينكه به اين گونه سوالها پاسخ علمي – يعني پاسخ قابل اثبات و ابطال – نميتوان داد، اگرچه اين بدان معنا نيست كه پاسخهايي كه ارايه ميشوند الزاما بيارزشاند و چيزي بر دانش ما نميافزايند.
پس از تاكيد بر اين دو نكته مهم بايد بگويم كه من در سال ١٣٤٢ كه با معضل انقلاب سفيد روبه رو شدم و حواسم معطوف به هدف اصلي انقلاب مشروطه يعني امحاي استبداد و استقرار قانون شد روحم از تز استبداد شرقي خبر نداشت. اما پس از مطالعه مستمر، خواهي نخواهي به اين تز برخوردم و بنابراين لازم بود كه در پژوهشهايم و نوشتههايم با آن برخورد كنم. اين بود كه در فصل اول كتاب اقتصاد سياسي ايران (و بعد به شيوهاي دقيقتر و مفصلتر در فصل اول كتاب تضاد دولت و ملت) توضيح دادم كه من با كل اين تز كه توسط كارل ويتفوگل در سال ١٩٥٧ در كتابي به همين عنوان خلاصه شده موافق نيستم ولي ميتوان براي ريشهيابي استبداد در ايران چيزي از آن آموخت.
تز استبداد شرقي – اما نه با اين عنوان – را ميتوان در فلسفه و ادبيات يونان قديم از ارسطو گرفته تا ايسخولوس يافت. اما در قرن هجدهم بود كه منتسكيو و آدام اسميت آن را به شكل مشخصتري مطرح كردند، منتسكيو سخن از اختلاف آب و هواي اروپا و آسيا آورد. اما اولين دانشمندي كه من ميشناسم و انگشت خود را بر كميابي آن گذاشت آدام اسميت بود كه در كتاب «ثروت ملل» درباره نقش دولت چين در كنترل رودهاي بزرگ آن سرزمين گفتوگو كرد. اين موضوع در آثار ديگران مانند جيمز ميل و ريچارد جونز در قرن نوزدهم دنبال شد تا نوبت به هگل و ماركس و انگلس رسيد.
بيشتر دهكدههاي ايراني كوچك، از هم دور و طي قرون خودكفا بودهاند. در نتيجه ممكن نبود كه يك يا چند تا از آنها تبديل به يك پايگاه فئودالي شوند چون اضافه توليدشان ناچيز بود. از سوي ديگر ايلاتي كه از شمال و شمال شرقي و شرق ايران به اين سرزمين آمدند هم نظامي و هم متحرك بودند بنابراين توانستند اضافه توليد بسياري از دهكدهها يعني سرزمين بزرگي را جمع كنند و به يك دولت نيرومند مركزي تبديل شوند
ماركس كه برخلاف پيروان بعدياش واقف بود كه نظرياتش درباره فئوداليسم، كاپيتاليسم و غيره فقط در اروپا قابل تعميم است، نام استبداد شرقي را «شيوه توليد آسيايي» گذاشت چون عادت او اين بود كه هر سيستمي را زير عنوان شيوه توليد تعريف كند. خلاصه اين تز اين است كه علت بروز دولتهاي استبدادي در شرق لزوم كنترل و توزيع آب است و مثالهاي معروف و مكرر آن از چين و مصر زده ميشود.
اگرچه از ايران و هند هم به عنوان جوامع استبدادي ياد شده است. به نظر من اولا اين تصور كه جوامع استبدادي كاملا ايستا و لايتغير بودهاند بياساس و ناشي از اين واقعيت است كه اصحاب اين تز تاريخ جوامع شرقي را نميدانستهاند و جز دستي از دور بر آن نداشتند. ثانيا و گذشته از آن يك تعميم كلي درباره اين جوامع به دلايل گوناگون مناسب نيست از جمله اينكه براي مثال در ايران رودهاي عظيم و طولاني وجود نداشتهاند كه دولت استبدادي محض كنترل و توزيع آب آنها پديد آيد.
آخر اينكه تعميم ويتفوگل نه فقط به آسيا بلكه به اسپانيا و امريكاي لاتين تقريبا مضحك است.فرضيهاي كه من طي مقاله مفصلي ارايه كردم «جامعه كمآب و پراكنده» بود. يعني توضيح دادم كه بيشتر دهكدههاي ايراني كوچك، از هم دور و طي قرون خودكفا بودهاند. در نتيجه ممكن نبود كه يك يا چند تا از آنها تبديل به يك پايگاه فئودالي شوند چون اضافه توليدشان ناچيز بود.
از سوي ديگر ايلاتي كه از شمال و شمال شرقي و شرق ايران به اين سرزمين آمدند هم نظامي و هم متحرك بودند بنابراين توانستند اضافه توليد بسياري از دهكدهها يعني سرزمين بزرگي را جمع كنند و به يك دولت نيرومند مركزي تبديل شوند و مثلا مانند داريوش جاده سلطنتي شوش – سارد را بسازند يا مانند پسرش خشايارشا لشگر يك ميليون نفري گرد آورند.
اجازه دهيد يك بار ديگر تاكيد كنم كه من اصرار به حقيقت اين فرضيه، چه رسد به تز استبداد شرقي ندارم. آنچه مهم است واقعيت استبدادي تاريخي و وجوه و مقولات اجتماعي ناشي از آن است كه به اختصار تمام شرح دادم. از شكيبايي شما در گوش فرادادن به اين گفتار سپاسگزارم و براي طرح هر گونه نقد و پرسشي آمادهام.
اين همايش با سخنراني علي ساعي، دبير علمي همايش شروع شد، وي با اشاره به موضوع كنفرانس، ويژگي مهم آن را برقرار نوعي حوزه عمومي خواند كه در آن نظريهپرداز با منتقدانش مواجه ميشود و گفت: در اين كنفرانس كاتوزيان ميتواند به نقدهاي مطرح شده به انديشههايش بپردازد، همچنين اين كنفرانس ميتواند به توسعه دانش علمي در حوزه علوم انساني و گشايش جهاني آن منجر شود.
در عقلانيت دانشگاهي مهم است كه استادان دانشگاه، دانش خود را با استادان معتبر جهاني محك بزنند. امروز پذيراي دانشمندي هستيم كه به عنوان يك ايرانشناس در سطح ملي و جهاني شناخته ميشود و نزديك به ٥٥ سال درباره تاريخ سياسي و اجتماعي ايران تلاش كرده است و نتيجه كار او در آثاري چون ايرانيان، تضاد دولت و ملت، اقتصاد سياسي ايران، مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران و... ارائه شده است.
محمد امين قانعي راد در آغاز به اهميت بحث درباره انديشهها و آراي كاتوزيان اشاره كرد و در ادامه به خصلت چندرشتهاي بودن آثار و انديشههاي كاتوزيان تاكيد كرد و گفت: وقتي آثار دكتر كاتوزيان را ميخوانيم، در آنها چندرشتگي و ميانرشتهاي ميبينيم و اين برخلاف نگاه تخصصي علوم انساني در ايران است كه اين روزها رايج است، وقتي با آثار دكتر كاتوزيان مواجه ميشويم، ميمانيم كه ايشان مورخ هست يا جامعهشناس يا اقتصاددان يا دانشمند سياسي. اين در حالي است كه متاسفانه در ايران رشتههاي مختلف علوم انساني از يكديگر گسسته و جدا هستند و اين يكي از ويژگيهاي استبداد معرفتي است.
آدميان رشتههاي مختلف بايد كنار هم جمع و وارد تعامل شوند. در اين زمينه ما قهرمانان و ستارههايي ميخواهيم كه به اين مهم كمك بكنند و يكي از اين قهرمانان دكتر كاتوزيان است. قانعيراد ديگر ويژگي آثار كاتوزيان را نوآورانه بودن خواند و گفت: البته اين آثار اصيل و نوآورانه نيازمند نقد است، اما نقد آنها نيز بايد نوآورانه باشد و نه نقدهاي كلنگي، يعني نقدهايي كه ميخواهد ريشه نظريه را از جا بكند و آن را به يك نظريه كوتاهمدت بدل كند.
قانعي راد تاكيد كرد: ما متاسفانه ياد گرفتهايم كه چيزها را به زباله دان تاريخ بيندازيم، درحالي كه به تعبير فايرابند تاريخ به هيچ چيز اجازه نداده كه ظرفيتهاي خودش را بروز دهد. امروز محيط زيست تاريخي ما آلوده شده و اين زبالهها متاسفانه انديشمندان تاريخي ما هستند. براي نمونه امروز گفته ميشود شريعتي و آل احمد و اشرف ديگر به درد نميخورد او همين رويكرد بعضا نسبت به كاتوزيان هم وجود دارد. به همين خاطر است كه ميگويم ما با نقدهاي دم دستي اكولوژي معرفتي خودمان را خراب كردهايم. قانعيراد عمق و اصالت تاريخي را ديگر ويژگي آثار كاتوزيان خواند و گفت: البته اين به معناي نقدناپذيري نيست.
قانعي راد در ادامه به طرح دومين پرسش خود از كاتوزيان پرداخت و گفت: اين فرآيند بازتوليد حكومت خودكامه كه ايشان ميگويند جامعه كوتاهمدت است، چطوري صورت ميگيرد؟ آيا ساختارها جداي از عملكرد انسانها مثل نفت يا رانت نفتي يا كم آبي اين فرآيند را بازتوليد ميكنند؟ آيا انسانها در زندگي روزمره خودشان هم خودكامگي را توليد ميكنند؟ چه كسي موجب اين بازتوليد خودكامگي ميشود؟ پاسخ من از متن بحث جامعه خودكامه است.
اين بحثي است كه مغفول مانده و من به عنوان جامعهشناس به آن توجه كردم. جامعه خودكامه مفهومي است كه در آثار ايشان به آن اشاره شد. ما فقط حكومت خودكامه نداريم و جامعه خودكامه هم داريم و سرنوشت تاريخي اين كشور حاصل بازتوليد ديالكتيك اين دو است. نبايد اگر شرايطي فراهم شود كه استبداد جامعه خودش را نشان دهد، مردم دنبال يك استبداد دولت ميگردند، زيرا ميبينند كه گاو هزار شاخ رجاله سر برآورده و استبدادي سهمگينتر آمده است. جامعه براي رهايي از استبداد جامعه، همواره استبداد را طلب ميكند و قدرت را تجزيه ميكند.
هادي خانيكي در آغاز به سابقه آشنايياش با آثار كاتوزيان از زماني كه در دانشگاه شيراز شروع به تحصيل كرده تاكنون كه به عنوان معلمي دغدغه توسعه دارد، اشاره كرد و گفت: به ويژه در سالهاي اخير به عنوان يك كنشگر اصلاحطلب از آن بهرهها گرفتهام، اما در اينجا خود را موظف ميدانم به صورت نهادي از دكتر كاتوزيان تقدير كنم. هيچ كدام از ما در سالهاي اخير با آثار دكتر كاتوزيان بيگانه نبوديم.
بحث اصلي من اين است كه چه نيازي به پرداختن به آثار دكتر كاتوزيان است؟ به نظر من نوع مواجهه هر نظريهپردازي با مسائل پيرامون خودش و نوع مواجهه و خوانش ديگران با آن انديشه و طبيعتا طبقهبندي يا گونهشناسي مسائل و دغدغهها ميتواند براي جامعه علمي و جامعه مدني و جامعه سياسي سودمند باشد. دكتر كاتوزيان از اين حيث با بخش ديگري از انديشمندان و به خصوص آكادميسينها متفاوت است. لايل تفاوت ايشان اين است كه اولا آكادميسيني است كه خود را محبوس در آكادمي نكرده است.
اين امر براي من بديهي نيست. من در جامعهاي به سر ميبرم كه از نزديك به ٨٠هزار عضو هيات علمي دانشگاه، به زحمت در حوزه عمومي كمتر از هزار نفر حضور دارند و نسبت به مسائل جامعه خودشان حرف زدهاند. منظورم الزاما مباحث سياسي نيست، بلكه مسائل علمي و اجتماعي هم هست. اينكه يك آكادميسين خودش را در معرض افكار عمومي قرار دهد شجاعت است و دكتر كاتوزيان اين كار را كرده و زياد در مطبوعات و رسانهها نوشته و بر اين اساس بنا بر درك غلط ما به شأن علمي خودش ضربه زده است.
خانيكي پرارجاعي را دومين دليل اهميت كاتوزيان خواند و گفت: نميشود آثار ايشان را به يك حوزه خاص محدود كرد و در همه اين محيطها نيز بحثهاي ايشان روشن است. كاتوزيان از رازآلودگي پرهيز ميكند و ساده و همه فهم و چند ساحتي مينويسد. سوم اينكه دكتر كاتوزيان به مخاطبان مجال ميدهد تا نظري مخالف با او داشته باشند و مخالف «همه يا هيچ» است و در نوع برخورد ايشان با ديگران نيز اين رفتار ديده ميشود. به اين معنا نتيجه دوم حاصل شده است.
کاتوزیان تعابیر صریحی مثل لگام گسیختگی استبداد از یکسو و یاغیگری ملت از سوی دیگر به صورت آشکار و پنهان یاد میکنند. جایی که به ماندن در سطح شبه مدرنیسم با نمونهها و مصداقهای زیادی یاد میکند.
خانيكي در ادامه گفت: ايشان مجموعهاي از مسائل را به عنوان آكادميسين يا به عنوان روشنفكر يا به عنوان كنشگر سياسي و اجتماعي پيش روي ما نهاده است. ايشان مسائل مشتركي را در اين سه حوزه مطرح كرده است. در راس آن مسائل اين است كه اغلب تحقيقات ايشان و ورودهاي تخصصي ايشان به يك جريان اصلي منتهي شده است كه آن جريان اصلي در مراحل پيشيني عمدتا بر تبيين استبداد ايراني به عنوان مفهومي متفاوت با ديكتاتوري بوده است و صريحتر از آن در دوران اخير بحث جامعه كلنگي يا جامعه كوتاهمدت است.
يعني اين مباحث ما را متوجه كرده كه بفهميم مساله ما چيست. در حوزه انديشگي كاتوزيان در جاهاي مختلف نشان ميدهد كه ضعفهايي كه وجود دارد، محدود به يك سطح نيست. ايشان تاكيد دارند كه مشكل فقط مشكل حكومت نيست و مشكل همه ايرانيان است و از آن تحت عنوان ضعف انديشگي ياد ميكنند. كاتوزيان تعابير صريحي مثل لگام گسيختگي استبداد از يكسو و ياغيگري ملت از سوي ديگر به صورت آشكار و پنهان ياد ميكنند. جايي كه به ماندن در سطح شبه مدرنيسم با نمونهها و مصداقهاي زيادي ياد ميكند.
خانيكي در پايان گفت: تجربه خودم از دكتر كاتوزيان اين است كه وقتي ايشان روي سعدي تمركز پيدا كرد و به سعديكشي پايان داد، مورد نقد قرار گرفت. سعدي به اين دليل كه در ميانه عقل و عرفان يا ميانه جامعه و حكومت ايستاده، از دو طرف مورد نقد قرار گرفت. در حالي كه به اعتقاد من ما بايد اين الگو را پيش ببريم و نقطه اشتراك را پيدا بكنيم. به اين اعتبار است كه فكر ميكنم بحث دكتر كاتوزيان از جامعه كوتاهمدت به تامل در چگونگي خروج از جامعه كوتاهمدت رسيده است.
به خاطر دارم بعد از انتخابات ١٣٨٤ ايشان به ايران آمد و فضاي سياسي و فكري ايران در آن زمان نگران بود. جالب است كه در جمعي در دانشكده علوم اجتماعي ايران تنها كسي كه از عملكرد اصلاحات دفاع ميكرد، دكتر كاتوزيان بود و بيشترين منتقدان او كنشگران اصلاحات بودند. آقاي دكتر كاتوزيان دستاورد را ترك در چرخه هرج و مرج و استبداد ميدانست. اين زمينهاي براي تامل در چگونگي از رسيدن از جامعه كوتاهمدت به جامعه دراز مدت است.
با در نظر داشتن اينكه ايران دوره مدرن از نگاه دكتر كاتوزيان حدودا از اوايل سده بيستم شروع ميشود، پاسخ ايشان به اين پرسش كليدي كه چرا انباشت سرمايه در ايران مدرن شكل نميگرفت، اين است كه دولت و جامعه خودكامه بيش از آن ناامن بود كه پس انداز و سرمايهگذاري درازمدت در آن معقول جلوه كند و وانگهي همان اندازه انباشتي هم كه صورت ميگرفت در نتيجه ناامني مزمن ملازم با دولت و جامعه خودكامه، از جمله در اثر غارت و ضبط اموال، از دست ميرفت. كاتوزيان اين پاسخ را در متن فراروايتي وسيعتر درباره سراسر تاريخ ايران ارايه ميكند و معتقد است، با وجود همه دگرگونيهايي كه در اقتصاد و سياست ايران رخ داده است، سرشت اقتصاد سياسي ايران اساسا تغيير يافته است. مالجو بعد از ارايه چكيدهاي از پاسخ كاتوزيان به پرسش چرايي فقدان انباشت سرمايه در ايران تاكيد كرد: چرا اقتصاد ايران در سالهاي پس از جنگ دچار انباشت سرمايه است؟ بحث من اينجا به نحو گزينشي بر ٥ مانع انباشت سرمايه تمركز كنم تا در آينه آنها دو غايب بزرگ در نحوه صورتبندي كاتوزيان از استمرار اين معضل در تاريخ ايران را نقد كرده باشم.
غلبه سرمايه تجاري بر توليدكنندگان داخلي در تمام سالهاي پس از انقلاب كه بحران كمبود تقاضاي موثر را سبب شده مانع ديگري براي انباشت سرمايه در اقتصاد ايران بوده است.
مالجو گفت: مراد از اين دو غايب يكي تضادها و كشمكشها بين طبقات اجتماعي است و ديگري تضادها و كشمكشها در طبقه سياسي مسلط است. غايب اول دو نوع رابطه قدرت بين طبقات گوناگون اجتماعي است كه در غالب كشمكشها و تضادهاي بينا طبقاتي تجلي پيدا ميكند. رابطه قدرت ميان كارفرمايان و صاحبان نيروي كار در جهت هر چه ارزانسازي و مطيعسازي نيروي كار يكي از اين روابط است. اين رابطه در نهايت به بحران اختلال عميق در بازتوليد اجتماعي نيروي كار منجر شده است. اين تلاش براي كاهش سهمبري نيروهاي كار در فرآيندهاي توليد و توزيع اگرچه ابتدا به قصد انباشت سرمايه به اجرا گذاشته شده بود اما عملا يكي از دو پاره اصلي سامان توليد يعني نيروي كار را بهشدت تضعيف كرد و به سهم خود از موانع كنوني انباشت سرمايه در ايران است. دوم رابطه قدرت ميان برخورداران و نابرخورداران از انواع حقوق مالكيت در قلمرو هرچه دسترسپذيرترسازي و ارزانترسازي ظرفيتهاي محيط زيست در حكم عامل توليدي ديگر در فعاليتهاي اقتصادي است. در سالهاي پس از جنگ اين رابطه به زيان نابرخورداران شديدا گسترش يافته است و به تخريب محيط زيست منجر شده است. اين دو نوع رابطه قدرت كه در تضادهاي طبقاتي تجلي پيدا ميكنند، نخستين غايب اصلي در نحوه صورتبندي آقاي كاتوزيان از چرايي استمرار انباشت سرمايه در اقتصاد ايران است.
اين اقتصاددان در ادامه ديگر غايب در تحليل كاتوزيان را سه رابطه قدرت در درون طبقه اجتماعي مسلط خواند كه در قالب تضادهاي درون طبقاتي تجلي پيدا ميكنند و گفت: يكم، رابطه قدرت بين كارفرمايان مولد و كارفرمايان نامولد در ساحت توليد ارزش است. غلبه سرمايه نامولد بر مولد بر بخش خصوصي و غلبه فعاليتهاي نامولد بر فعاليتهاي مولد در بخشهاي دولتي و شبهدولتي در تمام سالهاي پس از انقلاب بحران ضعف توليد در اقتصاد ايران را رقم زده كه خود از بزرگترين موانع انباشت سرمايه در ايران بوده است. دوم، رابطه قدرت بين صاحبان سرمايه تجاري بر توليدكنندگان داخلي در ساحت تحقق ارزش است. غلبه سرمايه تجاري بر توليدكنندگان داخلي در تمام سالهاي پس از انقلاب كه بحران كمبود تقاضاي موثر را سبب شده مانع ديگري براي انباشت سرمايه در اقتصاد ايران بوده است. سوم، رابطه قدرت ميان كارگزاران خروج سرمايه و كارگزاران سرمايهگذاري درون كشور بوده است. غلبه كارگزاران سرمايهبرداري از اقتصاد ملي بر كارگزاران سرمايهگذاري در اقتصاد ملي. اين سه نوع رابطه قدرت كه در تضادهاي درون طبقاتي درون طبقه اقتصادي و سياسي مسلط تجلي پيدا ميكنند، دومين غايب اصلي در نحوه صورتبندي آقاي دكتر كاتوزيان از چرايي استمرار كمبود انباشت سرمايه در اقتصاد ايران است.
مالجو تاكيد كرد: البته آقاي كاتوزيان طبقاتي را خواه درون طبقاتي و خواه بيناطبقاتي نفي نميكنند. به خصوص در مصاحبههايشان شواهد ادبي بسياري در اشاره به اين تضادها ميبينيم. اما بخش اعظمي از تضادهاي طبقاتي در شيوه صورتبندي ايشان از مسائل ايران و مشخصا پاسخ به پرسش بحث ما غيبت تئوريك دارد. ايشان زماني بحث خود را آغاز كردند يعني در اواخر دهه ١٣٤٠ و اوايل دهه ١٣٥٠ كه بخش عمدهاي از نيروهاي فكري ديناميسم تحولات سياسي و اقتصادي و اجتماعي را صرفا حول تضادهاي طبقاتي صورتبندي ميكردند. ايشان به سهم خودشان نقش موثري در زدودن اين دگم داشتند كه ديناميسم سياسي و اجتماعي و اقتصادي را صرفا ميتوان بر محور تضادهاي طبقاتي ميتوان توضيح داد. اين امر را ايشان از طريق ايدهپردازي حول تضاد دولت و ملت تحقق بخشيدند. تضاد دولت و ملت يقينا نقش مهمي در تبيين تحولات ايران دارد. در عين حال اين ايده ايشان در آن دههها در گذر ايام به خصوص در ٢٠ سال گذشته در دستان نيروهاي فكري جناحي از جناحين نظام جمهوري اسلامي ايران گفتمان غالبي را رقم زده كه نوعي نابينايي نسبت به تضادهاي طبقاتي را فراهم آورده است. بنابراين نه نزد خود دكتر كاتوزيان بلكه نزد كارورزاني كه از اين ايده در مطالعات خودشان بهره گرفتهاند. اين نابينايي درباره تضادهاي طبقاتي هم در دوره اصلاحات مشهود بود، دورهاي كه استراتژي اصلي فشار از پايين و چانهزني در بالا بود و هم در سه ساله دولت اخير كه استراتژي جديد يعني تمناي نافرجام از بالاييها و دادن وعده سرخرمن به پايينيها است، رخ داده است.
مالجو گفت: هم براي تبيين چرايي كمبود انباشت سرمايه در ايران و هم براي بسياري از پرسشهايي كه محل توجه تيزبينانه دكتر كاتوزيان است، امروز نيازمند به چارچوبهاي تحليلي هستيم كه انواع تضادها را همزمان و توامان ببيند، چه تضاد دولت و ملت كه ايشان به خوبي به تصوير كشيدند و چه تضاد طبقاتي كه از نظر تئوريك و نه ادبي در آثار ايشان غايب است و چه ساير تضادها. اگر اين استنتاج درست باشد، ميتوان گفت فراروايتي كه دكتر كاتوزيان از جامعه ايران ارايه ميدهد، اگرچه ميتواند يكي از نقاط عزيمت مناسب باشد، اما الزاما پايانه و فرودگاه محكمي نيست.
آقاجري با انتقادي خواندن رويكرد خود به آثار كاتوزيان گفت: اقبال به آثار و نظريه دكتر كاتوزيان اگرچه در سالهاي اخير فراوان بوده اما به گمان من اين اقبال بيش از آنكه حاكي از نوعي بداعت نظري باشد ناشي از نوعي كاركرد سياسي است. شرايط جنبش اصلاحطلبي در ايران و شكاف دولت-ملت و ضرورت اصلاحات تدريجي و گام به گام به ويژه از سوي فعالان سياسي و اساتيدي كه علاوه بر آكادمي پايي هم در سياست داشتهاند موجب شد اين نظريه مورد توجه قرار گيرد. آقاجري در ادامه با تقسيمبندي سنخشناسي رهيافتهاي موجود به تاريخ ايران نظريه كاتوزيان را ذيل نظريه شيوه توليد آسيايي قرار داد و گفت به تعبير پري اندرسون وقتي ويژگيهاي اين نظريه را كه نزد انديشمنداني چون مونتسكيو، آدام اسميت، هگل، ماركس و... بيان شده بررسي ميكنيم به ويژگيهايي چون عدم پويايي تاريخي، برابري برده وارد همگاني، غلبه زراعت بر صنعت و... ميرسيم. اينها مفاهيم شرق شناسانهاي است كه پيش از آنكه نزد ويتفوگل مورد بررسي قرار گيرد در آثار باستاني چون هرودوت و ارسطو سابقه دارد. آقاجري در ادامه به انتقاد از نظريه كاتويان پرداخت و گفت اولا اين نظريه مشكل ساير كلان روايتها را دارد يعني بيش از آنكه مطالعه واقعيت تاريخي باشد فرافكني يك چارچوب پيشيني بر كل تاريخ با وجود همه تحولات و تنوعات آن است. آقاجري گفت نظريه استبداد ايراني و جامعه كلنگي يك نظريه تبييني نيست بلكه نوعي نظريه توصيفي از تاريخ ايران است و چرايي فرآيندها را توضيح نميدهد و تمام وجوه جامعه ايراني را به وجه سياسي آن فرو ميكاهد و تمام دورهها را به يك دوره تقليل ميدهد و حتي وجه سياسي را به صورت جامعه شناختي مطالعه نميكند و ساحت سياست را به زور فرو ميكاهد. آقاجري در پايان گفت اين نظريه نوعي الگوي اروپا محورانه وارونه دارد يعني تلاش عمده در آن، نقد و رد نظريه فئوداليسم اروپايي است اما اين صرفا وجه سلبي قضيه است و وجه ايجابي در آن غايب است. بنابراين، با كمال تواضع بايد خطاب به دكتر كاتوزيان عرض كنم اين نظريه بيشتر يك نظريه ناجامعهشناسي ناتاريخي است.
ملايي تواني در آغاز بحث خود كاتوزيان را يكي از صاحبنظران مشروطه خواند كه در آثار خود توجه خاصي به مشروطه ايران داشته و مشروطه از دغدغههاي اصلي او است و مباحث مناقشهبرانگيزي در اين زمينه مطرح كرده است. وي گفت با اين همه نميتوان ارزيابي دقيقي از آراي دكتر كاتوزيان راجع به مشروطه ارايه كرد زيرا ما هيچ روايت منسجمي دستكم به فارسي از ايشان درباره مشروطه نداريم و آنچه وجود دارد حاصل گردآوري ذوقي مترجمان است و در نتيجه نميتوانيم تحولات فكري ايشان راجع به مشروطه را دريابيم. ملايي تواني در ادامه به نقدهاي دكتر كاتوزيان به ديدگاههاي مسلط راجع به مشروطه اشاره كرد و گفت مهمترين اين ديدگاهها نظريههاي ماركسيستي پيش از انقلاب و نظريه توطئه به خصوص پس از انقلاب است كه دكتر كاتوزيان عالمانه هر دو را نقد كرده است. ملايي در بخش ديگري از سخنان خود به كاستيهاي نظريهپردازي كاتوزيان راجع به انقلاب اشاره كرد و گفت اولا كاتوزيان مشخص نكرده با چه دليلي به نظريههاي انقلاب رجوع كرده است. همچنين نظريهپردازي او در قالب هيچ يك از نظريههاي موجود نميگنجد. ثالثا، ايشان علتها، فرآيندها، زمينهها و چگونگي انقلاب را روشن نكرده است. همچنين كاتوزيان از يك سو، دو انقلاب مدرن ايران يعني انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي را مشابه انقلابهاي مدرن اروپايي ميداند در حالي كه همزمان آنها را از نظر ماهوي شبيه شورشهاي سنتي ايران ميخواند. ملايي تواني توضيح كاتوزيان از مفاهيم و آرمانها و شعارهاي انقلاب را راهگشا دانست و گفت البته ايشان در توضيح برخي مفاهيم به تكثر نظريهها اشاره نميكند. وي در پايان گفت در توضيح كاتوزيان به نقش علما در مشروطه توجه ميشود، همچنين در مشروطه رخدادهاي مهمي وجود دارد كه كاتوزيان آنها را ناديده انگاشته و برعكس، رخدادهاي ديگري را كه چندان اهميت نداشتهاند برجسته كرده است. بر اين اساس، معتقد هستم كه تحليل كاتوزيان درباره ناكامي انقلاب مشروطه ناكافي است.
جلايي پور، بحث خود را با توجه به تاثير كاتوزيان در جامعهشناسي ايران آغاز كرد و گفت جامعهشناسي سه ركن دارد؛ نخست اينكه طرح مساله ميكند. دوم اينكه به اين مساله جواب ميدهد و سوم اينكه جواب او در جامعه علمي جدي گرفته ميشود و كاتوزيان اين هر سه ويژگي را دارد. ايشان از همان دهه ١٣٥٠ مساله مهمي را تشخيص داد كه خود نوآورانه بود. زماني كه ايشان كتاب اقتصاد سياسي ايران را نوشت، در ايران دو شكل مسالهشناسي داريم؛ يكي رويكرد ماركسيستي است كه بر شكاف طبقاتي تاكيد داشت و بسيار طرفدار داشت. شكل ديگر، رويكرد توسعه نيافتگي بود كه متكي بر نظريات نوسازي، بر توسعه با كمك دولت تاكيد ميكرد. كاتوزيان اين دو رويكرد را نقد كرد و مساله شكاف سياسي را مطرح كرد. ٩٠ سال است كه در اين كشور، بخشنامههاي توسعه اقتصادي اجرا ميشود و نظريههاي متفاوتي چون توسعه بحرانزا يا نامتوازن يا قلابي يا به تعبير من توسعه بدقواره و... مطرح شده است. آخرين نظريه نيز حكمراني خوب است كه تعبير ديگري از نظريه كاتوزيان با زباني جهاني است. جلاييپور در ادامه، يكي از كارهاي جامعهشناسي را سنخشناسي خواند و گفت كاتوزيان سنخهايي ارايه ميدهد مثل شبهمدرنيسم، جامعه نفتي، دولت فراطبقاتي، جامعه كلنگي و... كه ابزار تحليل اصحاب علوم اجتماعي در ايران شده است و امروز مفاهيم ايشان، يكي از پرسشزاترين مفاهيم در ميان پژوهشهاي دانشگاهي است. همچنين در جامعهشناسي، تيپسازي ميكنيم و نظريات علي به سبك مورتن براي فرآيندهاي ميان مدت ميسازيم اما در كنار آن، جامعه شناسان بزرگ مثل ماركس، وبر و دوركهايم، نظريههايي كلان ارايه ميكنند. نظريات كلان برخلاف نظريههاي علي، يك روند را ميگيرند و همه بحثها را حول و هوش آن توضيح ميدهند. كاتوزيان نيز در نظريهپردازي خود چنين ميكند يعني در نظريه بازتوليد چرخه اقتصاد در تاريخ ايران، سعي كرده همه تحولات تاريخي را حول آن توضيح دهد. بر اين اساس، اينكه نظريههاي ايشان را تقليلگرا بخوانيم دقيق نيست چرا كه همه نظريهها از اين منظر تقليلگرا هستند و پنجرهاي به تاريخ و واقعيات اجتماعي ميگشايند. ما بايد تاريخ را از نظرهاي مختلف ببينيم. به نظر من، دكتر كاتوزيان با مجموعه منسجم مفهومي به توضيح تاريخ ايران پرداخته و مدام از آن دفاع كرده است. بنابراين، بهتر است به جاي اينكه پنجرهاي كه ايشان به روي واقعيت گشوده را كدر كنيم يا بشكنيم، پنجرههاي ديگري بگشاييم يا اين پنجره را پاكتر كنيم. به نظر من، اگر بخواهيم تاريخ ايران را درست بفهميم نيازمند دورهبنديهاي تفصيلي تاريخ ايران هستيم. ما بايد دورهها را به نحو تفصيلي جدا كنيم و سنخهاي هر دوره را استخراج كنيم و روي آن سنخها كار تحليلي كنيم. اتفاقا اين روند با توجه به كثرت اطلاعات تاريخي، بهتر است از همين آخر شروع شود. جلايي پور در پايان، كاتوزيان را در كنار بشيريه، فولادوند و سروش، يكي از چهار منبع تقويت گفتمان دموكراسي و اصلاحات در ايران خواند و گفت اين چهار نفر مقوم اين گفتمان در ايران بودهاند. يك اثر ديگر آقاي كاتوزيان اين است كه باعث شده عمل استراتژيك كنشگران سياسي و اجتماعي ما پختهتر شود يعني فقط اعتراض نميكنند و به پيامدهاي آن نيز ميانديشند. به عبارت ديگر، آشوب و بينظمي خط قرمز نيروهاي اصلاحي و دموكراتيك شده است.
كاشي بحث خود را در امكانهاي بارور نشده منظومه پژوهشي كاتوزيان متمركز كرد و گفت كاتوزيان يك الگوي آگاهي ايجاد كرده كه به دليل رسوب در ذهنيت و آگاهي عمومي ميتواند هم سرمايه و هم مانع باشد. يعني نوعي انديشه مادي شده كه پس ذهن ما خانه كرده و لازم است هر از گاهي به آن توجه و آن را ارزيابي كنيم. كاشي دو گروه نظريات مدرنيستي و ماركسيستي را رقباي اصلي ديدگاههاي كاتوزيان خواند و گفت اين هر دو قايل به متافيزيكي از تحولات خطي هستند. يعني فرض بر اين است كه يك مسير پيشاپيش طراحي شده وجود دارد كه در موقعيت و فضاي فرهنگي اعتبار تام دارد. اين نگاه زمان محور است و در آن فرض بر اين است كه يك تطور گام به گام به سمت يك بايد وجود دارد. آثار كاتوزيان اين امكان را ايجاد ميكند كه يكباره از متافيزيك تحولات خطي به بيرون پرت شويم و به مقوله مكان به مثابه همه متغيرهايي كه خصايص يك سامان فرهنگي خاص هستند توجه كنيم، به خصوص كه بسياري از تحولات در صورتبنديهاي خطي رخ نميدهد و اصولا دوري هستند. بر اين اساس، مدل كاتوزيان به ما اين امكان را ميدهد كه از الگوهاي زمان بنياد تاريخي جدا شويم. كاشي در پايان گفت البته محدوديت نگرش كاتوزيان در اين است كه مبتني بر نوعي درك انتولوژيك از امر اجتماعي است و جامعه را به صورت امري فيزيكي به عنوان مجموعهاي از تعاملات اقتصادي در نظر ميگيرد. اين نگاه بيش از حد تك بعدي، به انكار و امتناع نگاه ايجابي ميانجامد. البته آنچه جاي تامل دارد وقوف بالاي كاتوزيان به ادبيات و اسطورههاي ايراني است و به نظر من، براي تحقق امكان مذكور بايد نسبتي ميان آن درك انتولوژيك اجتماعي با اين تتبعات اسطورهاي و ادبي صورت داد. امري كه بيش و پيش از هر كس بر عهده خود ايشان و سپس كساني است كه ميخواهند از اين منظومه فكري استفاده كنند.
ابراهيم توفيق بحث خودر را با تعريض به جلاييپور آغاز كرد و گفت وقتي دكتر جلايي پور صحبت ميكرد من احساس ميكردم در جامعه علمي ديگري زندگي ميكنم. دكتر كاشي نيز آن قدر شريف و عزيز است كه نميتوانم با او مخالفت كنم اما با اين همه، با همه نكات ايشان موافق نيستم و بحث خود را با آنچه از دكتر كاتوزيان ياد گرفتم آغاز ميكنم و تاكيد ميكنم كه همچنان مديون ايشان هستم. مهمترين نكته نيز آشنايي با خليل ملكي است كه از خلال آثار دكتر كاتوزيان ممكن شد. وقتي راجع به خليل ملكي ميخوانم بياختيار ياد گرامشي ميافتم و اگر اصلاحطلبي امروز ما در آيينه خليل ملكي نگاه ميكرد يا خود را تصحيح ميكرد يا متوجه ميشد ربطي به اصلاحطلبي خليلي ملكي ندارد.
توفيق در ادامه، بر كتاب اقتصاد سياسي ايران كاتوزيان تاكيد كرد و با اشاره به سه لحظه مهم تاريخي يعني انقلاب مشروطه و شكلگيري رژيم پهلوي، نهضت ملي و كودتاي ٢٨ مرداد و ناممكن شدن كابينه اصلاحي اميني و شبه كودتاي دربار گفت كه من منطق اين تحليلها را منطق امكان مندي مينامم. يعني در نگاه كاتوزيان، ما دچار نوعي جبرگرايي نيستيم بلكه شاهد هستيم كه چگونه يك امكان بر امكانهاي ديگر غلبه ميكند. توفيق در ادامه به بحثي از شرايط تحليلي كاتوزيان پرداخت و گفت اتفاقا اين نگاه عميقا خطي و تطبيقي آرمانشناسانه است و در يك پرش تاريخي ايران را براساس مقايسه با تاريخ غرب توضيح ميدهد و سنخهاي آرمانياي ميسازد كه ربط زيادي به توضيح واقعيت ندارد. آنگاه اين امكان را به وجود ميآورد كه بگويد در برابر تاريخ غرب، ما غيابنگاري ميكنيم و تاريخ بلندي از سكون داريم. توفيق در پايان، با اشاره به اينكه رويكردي كه نوع نگاه كاتوزيان و بهطور كلي، جايگاه سوژهگي او در مقام جامعه شناس ايجاد ميكند، امكان تحليل تاريخي را ناممكن ميكند و گفت در نتيجه همين رويكرد است كه آثار بسيار نازل و صد البته غيرقابل مقايسهاي چون نوشتههاي سريع القلم به وجود ميآيد.