۰۷ دی ۱۳۹۹ ۱۵:۵۴
کد خبر: ۲۹۸۹۷۸
مولانا و تجربه ویژه اوج

سبب عجیب و خیال‌انگیز رسیدن مولانا به اوج و جنون، تجربه عاشقانه است. عشق دلیل اصلی رسیدن به وحدت و یگانگی است. این جنون همراه با سرکشی و گستاخی است. مولانا به سان عطار، گستاخی را در عشق روا می‌داند، مانند ابوالحسن خرقانی با خدا رو در رو می‌ایستد و مانند دیوانگان عطار گاهی اوقات بر معشوق (خدا) خرده می‌گیرد.


به گزارش عطنا، به مناسبت بزرگداشت مولانا (روز عُرس) استادانی از ایران، افغانستان و ترکیه در روزهای 21 تا 27 آذرماه در صفحۀ «سروش مولانا» دیدگاه‌های خود را راجع‌ به ابعاد مختلف آثار و ویژگی‌های مولانا محمدجلال‌الدین بلخی بیان کردند.


شب اول دکتر امیرحسین ماحوزی‌، استاد دانشگاه با موضوع «مولانا و تجربه ویژه اوج»، شب دوم سیدرضا محمدی، فارغ‌التحصیل فلسفه از دانشگاه لندن، شاعر و نویسنده با موضوع «نه بلخی، نه رومی»، شب سوم دکتر مهدیه کسایی ‌زاده، دکترای تصوف و عرفان، پژوهشگر و نویسنده با موضوع «مهر آرمیدگان: برداشت ظریف مولانا از روایتی قرآنی»، شب چهارم دکتر مریم حسینی؛ استاد دانشگاه با موضوع «اسطوره یاد و فراموشی در حکایتی از مثنوی»، شب پنجم دکتر سوگل مشایخی؛ دکترای جامعه‌شناسی فرهنگی، مدرس دوره‌های مولاناشناسی با موضوع «فنا در آیینه جان مولانا»، شب ششم دکتر علی تمیزال؛ عضو هیأت علمی دانشگاه سلجوق ترکیه، با موضوع «نگاهی به مولاناشناسی در ترکیه» و شب هفتم دکتر حمیدرضا توکلی؛ مولوی‌پژوه و استاد دانشگاه، با موضوع «نگاهی به کتاب از اشارت‌های دریا: بوطیقای روایت در مثنوی» به سخنرانی پرداختند.


سخنان دکتر امیرحسین ماحوزی، دانش‌آموختۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و عضو هیئت علمی دانشگاه پیام ‌نور مهمان شب اول این نشست را در ادامه می‌خوانیم؛


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون


دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید


چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد


که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را


چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را


کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا


چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


در این شعر، با اینکه می‌پنداشتیم نهنگ، عشق و بلعنده است، خودش در یک بیایان عظیم بلعیده می‌شود و در کل آن چه که به تصویر کشیده می‌شود، غیرعادی است. در این جا شاعر فریاد برمی‌آورد که «چه دانم»‌های بسیار است اما نمی‌داند که چه اتفاقی در حال وقوع است. بنابراین، می‌اندیشد که اسیر افیون شده است.


در تجربه غریب دیگری می‌بینیم، با اینکه شاعر نظاره‌گر روح خودش است، ناگاه در آب، ماهی می‌بیند، شهودی نو آغاز و از خود بی‌خود می‌شود. آنچنان این غزل درخشان است که ما را به دریای دیگری می‌برد.



در روح نظر کردم، بی‌رنگ چو آبی بود


ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی


همچنان می‌بینیم که شاعر در روح می‌نگرد. گویی در اکنون خود را نظاره کرده و می‌بیند که چون آب بی‌رنگ است. این تصویر را ما در تصاویر دیگری از دیوان شمس می‌بینیم.


جان آب لطیف دیده خود را


در خویش دو چشم را گشاده


جان، خود را آب لطیفی می‌بیند و خود را در خودش نظاره می‌کند که مشخص است چنین وحدت‌گونه است. این بار هنگامی که روح، خود را نظاره می‌کند، خود را بی‌رنگ و هنگامی که ماه را (که نمادی از حقیقت است) می‌بیند و هنگامی که ماه درون آب‌ روح می‌افتد:


آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد


تا وا شد و دریا شد، این عالم چون چاهی


یک دفعه آب خروشان شده و به جوش می‌آید، دنیایی که چون چاه، تاریک و تنگ بود، گسترده و تبدیل به دریا می‌شود.


دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره


من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی


اکنون آن عالمی که دریا شده و حقیقتی که سر رفته است، به سان دریایی تبدیل یک قطره و با قطره وجود مولانا همراه می‌شود.


چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم


او قطره شده دریا من قطره شده گاهی


کمی جلوتر که می‌رود، قطره، دریا می‌شود و سراسر قطره عاشق را دربرمی‌گیرد و:


پیش‌آی تو دریا را، نظاره بکن ما را


باشد که تو هم افتی، در مکر شهنشاهی


تبدیل دریا به قطره به قدر کافی عجیب است و همراهی فردی که در آغاز ظرفیت ندارد و دریایی مهربانی که آرام آرام می‌خواهد به قطره ظرفیت بخشد. در هر گامی که به‌ آن ظرفیت بخشد، گویی لیاقت بلیعده شدنش به دست دریا بیشتر می‌شود. عجیب‌تر، صحنه‌ای است که قطره دریا شده، قطره را بلیعید و آن را با خود یگانه می‌کند و این جا است که قطره، ادعای دریا بودن می‌کند.


این عجب بحری که بحر نازکی خاک او


قطره گشت‌ست و ننماید همی دریایی


این نیز از آن تصاویر استثنایی است که خورشید معشوق طلوع نمی‌کند که هر از گاهی ماه جلوه‌گری کند و دوباره به سمت آن می‌رود و شروع به نور بخشیدن می‌کند.


در جای دیگری با یک موسیقی استثنایی که در دیوان شمس نیز به وضوح این وزن قابل تشخیص است، تجربه زیبای مشابهی اتفاق می‌افتد. مولانا دوباره به دنبال این تجربه شهودی در اوج قرار می‌گیرد و پیروز آسیب‌ناپذیر آگاه دلشاد می‌شود. البته آگاهی توام با حیرت را تجربه می‌کند.


افتادم افتادم در آبی افتادم


گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم


بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم


بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم


در عشق دلداری مانند گلزاری


جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم


می خوردم می خوردم در شهرت می گردم


سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم


گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم


گر سروم گر سوسن آزادم آزادم


از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی


خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم


مولایم مولایم در حکم دریایم


در اوجش در موجش منقادم منقادم


در این جا، مولانا در هر دو معنی، مولا است؛ هم بنده و هم سرور یا در سومین حالت، عاشق و دوست است.



هر ذره هر پره می جوید می گوید


ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم


می‌بینیم که خود هم در دریا و هم در حکم دریا است. او هم می‌آموزد و هم استاد است. تجربه‌ها به شدت متنوع‌اند؛ جایی مانند یک کشتی وسط دریا می‌ماند  و جایی دیگر به شکلی غریب، کشتی شکسته می‌شود. مولانا بر تخته‌ای سوار و بر موج‌ها سرگردان می‌شود. یک جاهایی بر کشتی عشق نشسته و خوش می‌رود.


بر کشتی عشق، خفته‌ام خوش


در حالت خفتگی روانم


این تصویر را ببینید:


شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی


شدم بی‌خویش و خود را من سبک بر تخته‌ای بستم


این بار در حال غرق شدن در دریا است و یک تخته، مرز زندگی‌اش می‌شود. مرزی که می‌تواند با آن، تجربه‌هایش را بیان کند وگرنه زبانش، زبان دریا می‌شد.


نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد


که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم


چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم


چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم


**


زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم


قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم


و همچنان تصویر عجیبی است که قدم‌های خیال را نشان می‌دهد و در آن شوریدگی به آرامش می‌رسد. گاهی اوقات به جای قطره و دریا، ماهی و دریا را می‌بینیم. روابط در بسیاری از ابیات واژگون می‌شود.


بر لب دریای عشق دیدم من ماهی


کرد یکی شیوه‌ای، شیوه او برتری


گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود


در این جا، با ماهی‌ای روبه‌رو هستیم که در اصل بحر است اما صورت ماهی دارد. مولانا با به تصویر کشیدن ماهی، حقیقت وجودی انسان را، به ویژه انسان کامل، نشان می‌دهد. انسانی که درست است که صورتش ذره است اما خورشید است. درست است قطره است اما دریاست.




مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد




زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد


مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان


در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد


مرحله به مرحله جلو می‌آید و می‌گوید:


وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست


پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد


آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد


الا که رای ماهی آن را مشیر باشد


گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان


وان بحر بی‌نهایت او را وزیر باشد


گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را


هر قطره‌ای به قهرش مانند تیر باشد


تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد


روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد


نکته جالب این جا است که با لطف معشوق، عاشق به مقامی برکشیده می‌شود که گویی از دیگران برتر و ستون کائنات است. ما راجع به تجربه‌هایی صحبت کردیم که تجربه‌ها مانند پرده‌ای بر اثر شهود کنار می‌رود و گاهی با شنیدن آغاز می‌شود. در تجربه‌ای متفاوت مولانا می‌گوید:


آورد خبر شکرستانی


کز مصر رسید کاروانی


مولانا در جایی از مثنوی می‌گوید که «حواس مثل گوسفندانی هستند که گاهی یک‌شان جلو می‌افتد و سپس مابقی گوسفندان به دنبال او روانه می‌شوند.» باور مولانا بر این است که تجربه‌‌های عرفانی نیز بدین سان‌اند. گاهی شنوایی دستت را می‌گیرد و سبب می‌شود که طعمی را بچشی و دیگر حواس نیز به همین منوال است؛ این بار او شنیده است و در پی آن اتفاقی عالی می‌افتد.


در نیم‌شبی رسید شمعی


در قالب مرده رفت جانی


دل از سبکی ز جای برجست


بنهاد ز عقل نردبانی


دل از نردبان عقل به بالای بامی می‌رود که گاهی خود دل است. بامی که گاهی عقل از آن بالا می‌رود و به قول مولانا تنبور می‌نوازد.



هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا


بر بام دماغ آید، بنوازد تنبوری


بام در چنین جایگاهی قرار دارد و دل روی آن پا می‌گذارد و:


ناگاه بديد از سر بام


بيرون ز جهان ما جهاني


درياي محيط در سبويي


در صورت خاک آسماني


بر بام نشسته پادشاهي


پوشيده لباس پاسباني


باغي و بهشت بي نهايت


در سينه مرد باغباني


در اینجا، بزرگی انسان را ملاحظه می‌کند. دنیایی که اسباب در آن شکسته شده‌اند، قانون علیت به هم ریخته است و همین ما را وارد یک دنیای عجیب و سورئالیستی می‌کند. در این دنیا گاهی جزء می‌تواند بزرگ‌تر از کل باشد.


بهشت بی‌نهایت در سینه مرد باغبان، جان می‌گیرد، مرزهای محدود من کنار می‌رود و من گویی گسترده می‌شود. در این ابیات، انسان مرکز تصاویر قرار می‌گیرد و جهان با تمام فراخی‌اش، جزئی از آن می‌شود. مولانا در قیاس من با دیگری، من را بالاتر گرفته است.


باغ جهان سوخته باغ دل افروخته


سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من


راز جهان در برابر را انسان قرار می گیرد. راز من در دیوان شمس رنگ می‌بازد. مولانا می‌داند که راه آسمان در درون انسان است.


ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان


پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند


تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست


چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند


آنچه سبب این حالت روحانی و شدن به این حالت است، در واقع چیزی جز عشق نیست. در اینجا می‌خواهم یک سری از تجربه‌های مولانا را در قالب عشق بگویم. یکی از زیباترین و در عین حال، هراس‌انگیزترین تجربه‌های مولانا، تجربه دیدن خود عشق است. گاهی نوازش‌کننده و گاهی خونین است.


عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم


دید مرا که بی‌توام، گفت مرا که وای تو


**


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت


آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو


البته همیشه این تصاویر عالی نیستند. گاهی خونین است و به سان شکارچی‌ای، افتاده می‌خواهد:


بگو به عشق بیا گر فتاده می‌خواهی


چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش


میا به پیش ز درش ببین که می‌ترسم


ز شعله‌ها که بسوزی ز سوز اسرارش


عاشقی که همواره راز جهان را از عشق جویا می‌شد و عشق در گوشش رازی می‌گفت، امروز در سوزش می‌گوید که زیاد نزدیک نشو! چقدر زیباست که به عشق شراب و سوزان بگویی که به من نزدیک نشو و الا می‌سوزانمت. یک تصویر خونی از عشق:


می‌دوید از هر طرف در جست‌و‌جو


چشم پرخون، تیغ در کف عشق او


بعد به ناگاه عشق می‌آید و دست بر گردنش میندازد و با یکدیگر می‌رقصند.


چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم؟


کنار درکشمش همچنین میان سماع


می‌شود فروان در مورد تجربه عشق در شعر مولانا صحبت کرد. سبب عجیب و خیال‌انگیز رسیدن مولانا به اوج و جنون، تجربه عاشقانه است. عشق دلیل اصلی رسیدن به وحدت و یگانگی است.


این جنون همراه با سرکشی و گستاخی است. مولانا به سان عطار، گستاخی را در عشق روا می‌داند، مانند ابوالحسن خرقانی با خدا رو در رو می‌ایستد و مانند دیوانگان عطار گاهی اوقات بر معشوق (خدا) خرده می‌گیرد. مولانا این گستاخی‌ها را نه از زبان دیوانگان بلکه از زبان خودش که دیوانه است، می‌گوید و گاهی حتی گستاخ‌تر از عطار و حلاج می‌شود.


وز تندی اسرارم حلاج زند دارم


او بر معشوق (خدا) خشم می‌گیرد و این کار غیرعادی است.


من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم


من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم


از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه


کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم


گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم


هم آه برنیارم از آه خشم کردم


گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر


از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم


ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان


وز کهربای عالم من کاه خشم کردم


**


بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت


مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم


ما حتی در غزل سعدی چنین چیزی را نمی‌بینیم. در شعر حافظ نیز این قضیه با ملایمت است.


گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می


دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم


در جای دیگر عشق واژگون می‌شود:



عجب چیزی است عشق و من عجبتر


تو گویی عق را خود من نهادم


**


عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده


در جای استثنایی دیگری، رابطه کاملا پاژگون می‌شود. معشوق، عاشق است و عاشق، ناز می‌کند.


چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید


بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم


**


یاری که نداد بوسه از ناز


او بوسه بجست و من ندادم


در این جا، انگار تو بر بستر یگانگی نشستی و قلندری که بر خنگ زمین نشسته است و هیچ چیز برایش مهم نیست.


گفتم به قلندری که بنگر


کان چرخ که شد دوتا چه دارد


گفتا که فراغتیست ما را


کو خود چه کس است یا چه دارد


مستم ز خدا و سخت مستم


سبحان الله خدا چه دارد


مولانا گویی در میان این تجربه نشسته است. نکته جالب در این است که نوازش معشوق در حکم تایید معشوق است. عاشق که این اندازه عشق را از معشوق می‌بیند، برتر رفته و گستاخ‌تر می‌شود و این گستاخی، شیرینی عمیقی به دیوان شمس می‌بخشد. او همه جا نوازش‌شده است و لنترانی را نمی‌پذیرد.


ز سوی طور تبریزی، چرا چون لن نمی‌آیی


یعنی در این جا می‌داند که معشوق دوستش دارد. بنابراین، دچار غرور نمی‌شود. غرور او دیری است که از عشق سرنگون شده است. آن چه که باقی مانده، معشوق است که دست او را می‌گیرد و حقیقت واقعی و یگانه او را نشانش می‌دهد. در دیوان شمس، وحدت وجود تنها یک شعار نیست بلکه تجربه عمیقی است که با عشق محقق می‌شود.


مرا سایه هما چندان نوازد


كه گویی سایه او شد من همایم


بدیدم حسن را سرمست می گفت


بلایم من بلایم من بلایم


جوابش آمد از هر سو ز صد جان


ترایم من ترایم من ترایم


تو آن نوری كه با موسی همی‌گفت


خدایم من خدایم من خدایم


بگفتم شمس تبریزی كیی گفت


شمایم من شمایم من شمایم


در این گونه مواقع است که گویی مولانا، شمس و خدا با یکدیگر پیوند می‌خورند. این شرایطی است که مولانا در بسیاری از مواقع در آن جنون‌آسا سخن می‌گوید. تصاویر سورئالیستی در این شرایط است که بروز پیدا می‌کند. این تصاویر با هیچ منطقی در جهان سازگار نیست و در شعر پیش از مولانا کم‌تر دیده می‌شود. گاهی در برخی از تجربه‌های ابولحسن و بایزید در نثر این تصاویر را می‌بینیم اما در اشعار مولانا این تصاویر استثنایی و فراوان است.


چو دیدیم آنچه از عالم فزون است


دو عالم را شکستیم و بخوردیم


**


خود از کف دست من مرغان عجب رویند


می از لب من جوشد در مستی آن حالت


این نوع خیال‌ها با با تصاویر عاطفی و تجربی شیدایی مولانا متناسب‌اند. انگار که می از لبش می‌جوشد و از دستش مرغان عجل پر می‌کشند و بالا می‌آیند. او مرکز کائنات است و کنترل جهان را دارد.


ز شور من بشوریدست، دریا


ز سرمستی من مست است، عالم


**


سین کبودی چرخ، پرتوی سینه من است


جرعه خونین دلم تا به شفق می‌رسد


**


زمستان و تموز از ما جدا شد


نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم


**


به مرغ جبرئیلی را ببندیم


به جانی ما جهانی را بگیریم


در این جا است که آخرین ضربه‌ها به جهان معمولی عقلانی رخ می‌دهد و از زمان و مکان بیرون می‌اید.


ما عاشق و بی‌دل و فقیریم


هم کودک و هم جوان و پیریم


**



هر سو نگری زمان نبینی


پس لاف زنی که لامکانیم


**


ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است


ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی


چه جای مکان است و چه سودای زمان است


ای هر دو شده از دم تو نادره لانی


یکی از تصاویر برجسته و عجیب مولانا آن جا است که او جان جهان شده و می‌آمیزد. گویی عمق موجودات می‌شود. او راز جهان را می‌داند. درست به سان معشوق که جان جهان است، مولانا نیز جان جهان می‌شود. دیوان شمس از آن جهت استثنایی است که هر آن چه معشوق به آن تشبیه می‌شود، عاشق نیز به آن تشبیه می‌شود. نه تنها معشوق به سان مظاهر طبیعت است بلکه گاهی فراتر نیز می‌رود و از خورشید و ماه برجسته‌تر می‌شود.


من آب آب و باغ باغم ای جان


هزاران ارغوان را ارغوانم


ویژگی خاص مولانا این است که نه‌ تنها شاد است، بلکه طرب می‌شود.


من طربم طرب منم زهره زند نوای من


عشق میان عاشقان شیوه کند برای من


خبرنگار: ملیکا قراگوزلو/ دبیر: فاطمه ملک محمدی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار