مریم شفقی*
نمایشنامه «مربای روسی» (۲۰۰۸)، کمدی درامی است از در سرپروراندن آرزو و حسرتِ داشتن یک زندگی ایدهئال. این نوشته از درامهای معاصر ادبیات روسی است که با استقبال گرم روسها بر روی صحنه تئاترهای بنامِ روسیه و در راس آن، مدرسه نمایش معاصر و تئاتر هجو واسیلیِفسکی مواجه شده است. بسیاری منتقدان ادبی، «مربای روسی» را پس از چخوف[۱] نام دادهاند و آن را دنباله «باغ آلبالو» و «سه خواهر» دانستهاند. شخصیتها همانند. تنها عصر دیگری حاکم است. همانگونه که خود نویسنده نیز پیش از اجرای این نمایش در مدرسه نمایش معاصر مسکو گفته است، «مربای روسی» داستان زندگی روسهاست در دوران معاصر. در این نمایشنامه شاهد آنیم که «باغ آلبالوی» چخوف به مربا تبدیل شده است. مربایی که به اعتقاد اولیتسکایا به هیچ روی قابل خوردن نیست.
هر یک از شخصیتهای این نمایشنامه گنجینهای است از علوم مختلف و به ویژه علوم انسانی. لیکن هیچ یک از این دانستهها و علوم کمکی به بهبود زندگی ایشان و رهایی آنها از وضعیت نابهنجاری که در آن گرفتار آمدهاند، نمیکند. هیچ یک حاضر به کار نیستند. همه چیز رو به ویرانی است و ویرانی خانه اجدادی آنگونه که در نمایش نیز گفته میشود، نمادی است از ویرانی تمامِ کشور (وطن). گرد و غبارِ این ویرانی تنها بر خاک مام میهن ننشسته است؛ اندیشه و اخلاق و شیوه زندگی روسها نیز رو به زوال و نابودی گذارده است و دیگر خبری از روشنفکران روسیه نیست. کسانی که باقی ماندهاند، آنانی هستند که در ادبیات ایشان را آدمهای اضافی نامیدهاند و آنان مردمانی هستند که تن به کار نداده و تنها نظارهگرند و کاری برای نجات خویش صورت نمیدهند.
علیرغم شرایط پیشآمده هیچ یک از شخصیتهای نمایش، حاضر به ترک ملک اجدادی خود نیست. آنها به ریشههای خود در آن مکان اتکا دارند. دیگر حتی از سادهترین امکانات زندگی در اینجا خبری نیست، با این حال این خانواده که نماینده مردم روسیه به حساب میآیند، بر ماندن در زادگاه خویش سخت پافشاری میکنند. اما این موضوع مانع از آن نمیشود که از رفتن سخن نگویند. هر یک از آنها به فراخور درک و برداشتی که از شیوه زندگی دارد، مکانی را آرزو میکند: یکی از آمستردام میگوید، دیگری از پاریس و سومی از هند و چین. اما در مورد دیگران (همسایهها) باید گفت که آنها مدتهاست خاک و خانه خویش را ترک گفتهاند و به خارج مهاجرت کردهاند. تصویری که از زمانِ حالِ همسایهها داده میشود، تنها وجود خانههای رهاشده است. در گذشته نیز از همسایهها تصویر نیکویی داده نمیشود: ایشان همانانی بودهاند که در زمان جنگ بر تخریب کامل خانه و از نوساختن آن به سبک اروپایی نظر داشتهاند؛ آنها با پدر که دانشمندی بزرگ و میهن پرست بود، سخن نمیگفتند؛ ملک را به آتش کشیدند؛ جاسوسی و خبرچینی کردند و ...
پایان داستان «مربای روسی» اینگونه رقم میخورد که خانه ییلاقی به کل ویران میشود، اما اولیتسکایا ترجیح میدهد تک درخت داخل حیاط را همچنان پابرجای نگاه دارد. او به جریان پیشروی داستان این اجازه را نمیدهد که آخرین درخت نیز به سرنوشت دیگر درختان مبتلا شود. همه درختها را بریده و از آن هیزم تهیه و با آن مربا پختهاند؛ مربایی که به هیچ کار نمیآید. اما این تک درخت که میتواند نمادی از سنتها و ارزشهای قدیمیِ «باغ آلبالو» و «مربای روسی» باشد، همچنان پا برجا است و گربهای که از هراس به نوک شاخه آن رفته است و ماهها آنجا مانده دیگر حاضر نیست حتی برای یافتن غذا لانه خود را ترک گوید.
در این نمایشنامه میتوان از نشانههای محوریِ تقابل مذهبگرایی و لامذهبی، نظم و بینظمی، عدم هماهنگی سخنان شخصیتها و مقاومت آنها در مقابل هرگونه تغییر و پیشرفت سخن گفت:
نسل پیشین نمادی است از لامذهبی و باورهای کمونیستی که ماکانیا تنها بازمانده آن است. در حالیکه نسل جدید - واروارا - سخت درگیر اعتقادات مذهبی است و پیوسته وقت خود را صرف عبادت خداوند میکند. تنها اوست که از ترک کردن روسیه سخن نمیگوید. دیگران همه در پیِ پیشرفت و تکنولوژیاند و آن را تائید میکنند و نگاه به آینده دارند، ولی او طرفدار سنتهاست و روی به گذشته دارد. ترجیح او بر آن است که به شهر دیگری در روسیه که بافت سنتیتری داشته باشد، نقل مکان دهند.
در زندگی پیشین و ایدهآلهای گذشته همواره نظم استالینی حاکم بوده است که دیگر در این عصر خبری از آن نیست. هیچ چیز در جای خود قرار ندارد. مقرراتی نیست. همه چیز و همه جا به هم ریخته است و هیچ چیز به درستی کار نمیکند. نه تنها نظم، بلکه ادب نیز رو به زوال گذاشته است. در گذشته نمایندههای جامعه روس تمام روز را گرم کار بودهاند، اما شخصیتهایی که اکنون در مقابل ما قرار دارند، اینگونه نیستند. رسوم و سنتهای اصیل روسی رو به نابودی است و یکی از سمبلهای آن در این نمایش پدیدار شدن سیبهایی با مارک «گلدن» در بازارهای روسیه در دست زنان روستایی ساده بجای سیبهای روسی آنتُنُفْکا، نالیف، گروشُفکا است.
مخالفت با هر گونه تغییر نشانه بارز شخصیتهای این نمایش است. آنها ترجیح میدهند همانگونه که تاکنون سر کردهاند، به زندگی خود ادامه دهند. برق شهرک پیوسته قطع میشود؛ آب دیگر به آنجا نمیرسد؛ از کانال فاضلاب دیگر خبری نیست؛ خانه آتش میگیرد؛ اما با این حال آنها اعتقادی به تغییر وضعیت زندگی خود، از هر نوع که باشد، ندارد: نه قصد کار کردن دارند و نه حاضرند با شرایط جدید خود را سازگار سازند و یا در نهایت حتی آن را ترک گویند. همچنین شاهد آنیم که علیرغم پیشرفت علم و تکنولوژی ناتالیا ایوانُونا حاضر نیست ماشین تایپ قدیمی خود را رها کرده و از کامپیوتر استفاده کند.
ویژگی سخنان شخصیتهای نمایشنامه در نداشتن هیچ گونه ارتباط منطقی با یکدیگر است. هر کس تنها سخن خود را بر زبان میراند و توجهی به گفته طرف مقابل ندارد. این صفت همانگونه که اولیتسکایا نیز در مصاحبهای که پیش از اجرای مربای روسی در مدرسه نمایش معاصر بدان اشاره میکند، سنتی است خاص آنتون چخوف.
در پایان، شاهد دو دیدگاه متفاوت نسبت به خرابی خانه ییلاقی هستیم. آندی ایوانویچ لیپخین، ناتالیا ایوانُوْنا و ماریا یاکُوْلِوْنا، سه خواهر و نیز کنستانتین، همگی با غم نظارهگر این واقعه هستند و آن را پایان همه چیز میدانند، در حالیکه رُستیسلاو - پسر خانواده - این ویرانی را نمادی از نوسازی، پیشرفت، پیروزی و آغازی نو برای آینده روسیه قلمداد میکند.