اِسلاوُی ژیژِک فیلسوف، روانکاو، نظریهپرداز، جامعهشناس، منتقد فرهنگی و سیاستمدار اسلوونیایی است. او همچنین فیلسوف و نظریهپرداز انتقادی است که بخش عمدهٔ کارش در سنت فلسفی هگلی، مارکسیسم و نیز روانکاوی لاکانی است. ژیژک فعالیتهای چشمگیری در زمینهٔ نظریهٔ سیاسی، نظریه فیلم و روانکاوی نظری داشتهاست. شهرت او برای احیای روانکاوی ژاک لاکان برای یک خوانش جدید از فرهنگ عامه است. این فیلسوف، رسالات گوناگونی دربارهٔ موضوعات گوناگون نگاشتهاست.
به گزارش عطنا، در زمانۀ شیوع کرونا در جهان، ژیژک در یادداشتی آورده است: در مواجهه با فشار روانی حاصل از بیماری عالمگیر کرونا، اولین قاعدۀ پیشنهادی من این است که اکنون وقت مناسبی برای جستجوی اصالت معنوی نیست. بدون هرگونه شرمندگی به انجام تشریفات و خردهکاریهایی تظاهر کنید که زندگی شما را با ثبات میکند. بگذارید با یک اعتراف شخصی شروع کنم؛ من این ایدۀ حبس شدن در یک آپارتمان را دوست دارم که همۀ وقتم را صرف خواندن و کار کنم.
حتی وقتی سفر میکنم، ترجیح میدهم که در اتاق یک هتل خوب بمانم و به همۀ جذابیتهای مشهور بیاعتنا باشم. یک نوشتۀ خوب دربارۀ یک نقاشی مشهور معنای خیلی بیشتری برای من دارد تا دیدن این نقاشی در یک موزۀ شلوغ و پر جمعیت. ولی حواسم هست که موضوع کنونی از آنجایی که در اینجا حبس اجباریست به این سادگیها نیست و بدتر است. اما چرا؟ اجازه دهید که همان جوک معروف فیلم نیناچکا از ارنست لوبیچ را تکرار کنم: «مستخدم! یک فنجان قهوه بدون خامه، لطفاً! ٬متاسفم جناب، خامه تمام کردیم، فقط شیر داریم، پس اشکالی نداره فقط قهوه بدون شیر. باشه؟»
در واقعیت، قهوه همان قهوه باقی میماند، ولی چیزی که میتوانیم تغییر دهیم ساختن قهوه با شیر به جای درستکردن قهوه با خامه (یا حتی سادهتر) افزودن یک نفی یا سلبیت تلویحی و تبدیل قهوۀ ساده به قهوهی بدون شیر است. آیا این همان اتفاقی نیست که در گوشهنشینی من روی داد؟ پیش از این بحران، یک گوشهنشینی «بدون شیر» بود- میتوانستم هر وقت خواستم بیرون بروم و فقط خودم تصمیم گرفته بودم که این کار را نکنم. این گوشهگیری اما حالا فقط یک قهوۀ ساده است بدون هیچ گونه سلبیت تلویحی.
دوستم گابریل توپینامبا که یک روانکاو لکانی ساکنِ ریودوژانیرو است، این پارادوکس را برای من در پیام ایمیل توضیح میداد که: «مردمی که الان از خانه دورکاری میکنند بیشتر از بقیه دچار نگرانی هستند، و در معرض بدترین خیالپردازیهای سترون هستند، چرا که هیچ تغییری در عادتهای آنها نبوده که در این یگانگی شرایط منحصر به فردشان در زندگی روزانه تفاوتی ایجاد کند.»
نکتۀ توپینامبا پیچیده ولی روشن است: اگر هیچ تغییر مهمی در واقعیتِ روزمرۀ ما در کار نباشد، بنابراین تهدید به عنوان نوعی خیالبافی شبحگونه تجربه میشود که در هیچ کجا دیده نمیشود و در نتیجه تهدیدی خطرناکتر به حساب میآید. به خاطر بیاورید در آلمان نازی، یهودستیزی در آن قسمتهایی شدیدتر بود که کمترین تعداد یهودیان حضور داشتند، نامرئی بودن یهودیها از آنها اشباحی هراسناک ساخته بود. علاوه بر این توپینامبا متوجه بود که همین پارادوکس در مورد فوران بحران ایدز (HIV) نیز صادق است: «عذاب روحی بزرگ همانا گسترش نامرئی بحران ایدز بود و اینکه امکان این نبود تا خودمان را متناسب با ابعاد مسئله تطبیق دهیم، اینکه گذرنامۀ کسی با مهر «بیمار مبتلا به ایدز» مشخص شود به نظر برای بسیاری آنقدرها بهای گزافی نباشد تا دست کم وضعیت را به شکل نمادین مشخصتر کند. دست کم در آن حالت عیاری برای قدرت ویروس داریم که ما را از شرایطی مثل اکنون نجات میدهد. در آن میتوانیم ببینیم که تا چه اندازه هنوز آزاد هستیم.»
در مرحلهای که این عاملِ شبحوار به بخشی از واقعیت ما مبدل شود (حتی اگر این امر معادل ابتلا به بیماری باشد)، قدرتش اینجایی میشود و چیزی خواهد بود که بتوانیم با آن سر و کار داشته باشیم (حتی اگر در مبارزه با آن شکست بخوریم). مادامی که این گذار به واقعیت ممکن نباشد، «ما در دوگانهای به دام افتادهایم: پارانویای اضطراب (جهانیشدنِ محض) یا توسل به سمبولسازی بیاثر به واسطۀ در آوردن ادای اینکه در معرض خطری غیر ضروری قرار گرفتهایم (محلیشدن محض).»
این «سمبولسازیهای بیاثر» پیشاپیش اشکالی متنوع به خود گرفتهاند (بهترین نمونهی آن پیام رئیس جمهور ایالات متحده دونالد ترامپ برای نادیدهگرفتن خطرات و بازگشت آمریکاییها به محل کار بود. چنین رفتاری به مراتب بدتر از داد و فریاد یا تشویق تماشاگران هنگام تماشای یک بازی فوتبال در تلویزیون خانگی روبهرویتان است، چنان رفتاری که انگار میتوانید به شکلی معجزه آسا نتیجه را تحت کنترل خود بگیرید. ولی این بدان معنا نیست که پیش از آنکه علم بتواند وسایل فنی مقابله با ویروس را فراهم آورد نتوانیم از این بنبست خارج شویم.
این آن چیزی بود که توپینامبا گفت: «اینکه دکترهایی که در خط مقدم بیماری هستند، مردمی که در کار سازماندهی سیستمهای تشریک مساعی در جماعتهای پیرامونی هستند و غیره و غیره، شباهتی به تسلیم در برابر پارانویای احمقانه ندارد، برای من حاکی از آن است که در این حوادث یک منفعت سوبژکتیو «ثانوی» برای اشکال مشخصی از کار سیاسی وجود دارد. به نظر میرسد سیاست با میانجیهای مشخصی عمل میکند (و هرچند اغلب در این میان دولت تنها وسیلۀ در دسترس است، ولی فکر میکنم این موضوع را بتوان یک پیشامد گرفت) که نه تنها ما را مهیایِ تغییر شرایط با وسایل مقتضی میکنند، بلکه همچنین به آنچه از دست دادهایم شکل ویژهای میبخشند.»
در بریتانیا، بیش از ۴۰۰ هزار جوان سالم برای کمک به نیازمندان داوطلب شدهاند که باید این اتفاق را به عنوان گامی شایسته در این راستا به فال نیک گرفت.
خب در مورد ما یا دیگر کسانی که امکان چنین فعالیتهایی را ندارند چه میتوان گفت؟ برای نجات از فشار ذهنی زندگی در این دوران بیماری عالمگیر چه میتوان کرد؟ اولین قاعدۀ من اینجا از این قرار است: الان وقت مناسبی برای جستوجوی اصالت معنوی یا برای مواجهه با مغاک و شکاف وجودی خودمان نیست. بدون هرگونه شرمساری به همۀ مناسک، تشریفات، فرمولها، عادتها و رفتارهای و حرکات کوچکی تظاهر کنید که زندگی شما را با ثبات میکند. هر چیزی که بتواند منجر به ظاهر با ثبات در زندگی شما شود برای مقابله با فروپاشی ذهنی مجاز است. برای مدت طولانی فکر نکنید بلکه فقط به اموری که قرار است امروز تا وقت خواب بدان بپردازید مشغول باشید. اگر موفق شدید بازی فیلم زندگی زیباست [Life is Beautiful] رو انجام دهید: تظاهر کنید که قرنطینه فقط یک بازیست که در آن شما و خانواده آزادانه مشارکت کردهاید به این امید که جایزۀ بزرگ مسابقه را برنده شوید. و اگر اهل فیلم هستید (و وقت کافی برایش دارید) با طیب خاطر تسلیم همۀ لذتهای مجرمانۀ خودتان شوید: فیلمهای علمیتخیلی آخرالزمانی، ویرانشهری فاجعهبار، سریالهای کمدی از زندگی روزمره با صدای خندههای ضبط شده مثل ویل و گریس [will and grace]، کتابهای صوتی دربارۀ جنگهای بزرگ گذشته و غیره. ترجیح شخصی من سریالهای جنایی سیاه اسکاندیناویایی (ترجیحاً ایسلندی) مثل سریال در دام افتاده [Trapped] یا قتلهای والهالا [Valhalla Murders] است. با این حال این طرز برخورد همیشه جواب نمیدهد، مسئلۀ اصلی این است که زندگی روزانۀ خودتان را به شیوهای معنادار و با ثبات ساختار بدهید. اینجا میبینید که چطور یکی دیگر از دوستانم آندرس روزنفلدر که یک ژورنالیست آلمانی از نشریۀ دیولت [Die Welt] است در ایمیلی برایم شکل جدید مواجههاش در زندگی روزمره را توضیح داد: «واقعاً چیزی قهرمانانه را در مورد این رفتار و منش جدید احساس میکنم، حتی در حرفۀ روزنامهنگاری هر کسی شب و روز از دفتر خانگیش کار میکند، ویدئو کنفرانسها را ترتیب میدهد و همزمان از بچهها نگهداری میکند یا به آنها آموزش میدهد، ولی هیچ کس نمیپرسد چرا این کارها را انجام میدهد، چون دیگر خبری از گفتن اینکه «پولم را میگیرم و میتوانم به تعطیلات بروم و غیره» نیست، چرا که کسی نمیداند که آیا اصلاً ممکن است باز هم پول یا تعطیلاتی در کار باشد یا نه. این همان ایدۀ جهانیست که آنجا تو فقط یک واحد آپارتمان و ملزومات ضروری مثل غذا و غیره داری، عشق به دیگران و وظیفه تنها چیزهایی هستند که امروز بیش از همیشه اهمیت دارند. این ایده که کسی «زیادتر» بخواهد به نظر غیر واقعی میرسد.»
نمیتوانم توصیف بهتری برای این وضعیت تصور کنم مگر آنچه بی هیچ شرمی زندگی مناسب و معقول نامیده میشود که به انسان برگردانده شده و امیدوارم دست کم برخی از این رفتارها و برخوردها وقتی که بیماری به لطف و امید تمام شود نیز باقی بمانند.