به منظور نقد و بررسي كتاب نظام جهاني مدرن: كشاورزي سرمايهدارانه و خاستگاههاي اقتصاد جهاني اروپا در سده شانزدهم، نوشته والرشتاين كه توسط پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات منتشر شده است، اخيرا نشستي در انجمن علوم سياسي با حضور سه تن از استادان جامعهشناسي و علوم سياسي برگزار شد كه گزارش آن از نظر ميگذرد.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، ايمانوئل والرشتاين ( متولد ١٩٣٠) جامعهشناس چپگراي امريكايي نامي شناخته شده براي اهالي علوم انساني در ايران است، اگرچه از آثار كثيرش تنها معدودي به فارسي ترجمه شده است. نخستين كتاب از او «سياست و فرهنگ در نظام متحول جهاني» (ژئوپولتيك و ژئوكالچر) با ترجمه پيروز ايزدي در اوايل دهه ١٣٧٠ منتشر شد. در سه سال اخير نيز سه كتاب از والرشتاين منتشر شده است، يكي «مقدمهاي بر تحليل نظامهاي جهاني» با ترجمه حسين عسگريان، ديگري «علوم اجتماعي نينديشيدني» با ترجمه احمد نادري و سومي نيز كتاب حاضر يعني «نظام جهاني مدرن» كه جلد نخست آن هماكنون توسط سناءالدين سراجي جهرمي ترجمه و منتشر شده است. به منظور نقد و بررسي كتاب نظام جهاني مدرن: كشاورزي سرمايهدارانه و خاستگاههاي اقتصاد جهاني اروپا در سده شانزدهم، نوشته والرشتاين كه توسط پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات منتشر شده است، اخيرا نشستي در انجمن علوم سياسي با حضور سه تن از استادان جامعهشناسي و علوم سياسي برگزار شد كه گزارش آن از نظر ميگذرد:
ابوالفضل دلاوري
عضو هيئت علمي دانشگاه علامه طباطبائي
ابوالفضل دلاوري نخستين سخنران اين نشست بود كه بحث خود را با اشاره به اهميت ترجمه كتاب كلاسيك والرشتاين با تاخير ٤٠ ساله به فارسي آغاز كرد و گفت: اين تاخير با وجود اقبالي است كه دستكم از سالهاي بعد از انقلاب از سوي پژوهشگران ايراني هم به دلايل علمي و هم ايدئولوژيك نسبت به آراي والرشتاين وجود داشت، اما معمولا اطلاعاتمان از منابع دست دوم و گاه دست سوم به دست ميآمده است. معمولا تصور ميشود كه اين اثر در حوزه اقتصاد سياسي است، اما والرشتاين خودش را جامعهشناس ميداند و در اين كتاب ميكوشد نشان دهد جامعهشناسي اگر بر پايه يك نظام جهاني صورت بگيرد، وظيفهاش را به ثمر رسانده است.
از ديد والرشتاين آنچه جامعهشناسان ليبرال يا جامعهشناسان مكتب دوركهيم در دوره تسلطشان در دهه ١٩٦٠، جامعه ميدانند، يك نظام كامل نيست. مرزهاي ملي محدودههاي دقيقي براي فهم پديدههاي سياسي يا اقتصادي يا فرهنگي درون كشورها نيست. به نظر او جامعه را تنها در مقياس جهاني ميتوان مطالعه كرد. از ديد والرشتاين يك نظام اجتماعي دستكم از دو- سه قرن پيش تنها يك نظام جهاني است. دلاوري با تاكيد بر اينكه كتاب حاضر جلد اول از مجموعهاي ٤ جلدي است، گفت: اين مجلد به اروپاي سده شانزدهم اختصاص دارد.
از نظر والرشتاين خاستگاه نظام جهاني مدرن اروپاست و در يك اقتصاد اروپايي بين سالهاي ١٤٥٠ تا ١٦٠٠ ميلادي شكل ميگيرد و در قرن هفدهم تسري مييابد و به يك نظام اقتصادي جهاني به معناي فراگير بدل ميشود. او تاكيد ميكند كه وقتي از نظام جهاني صحبت ميكنم، به اين معنا نيست كه در بدو تاسيس اين نظام همه جهان را در برگرفته است، اما روندهايي در اين نظام شكل ميگيرد كه تمام جهان را فرا ميگيرد، به اين معنا اين نظام از ابتدا سويه جهاني داشته است.
وي در ادامه به اين پرسش پرداخت كه اين نظام حول محور كدام مقوله شكل ميگيرد و گفت: والرشتاين به دليل نگرش چپ به اقتصاد اصالت ميدهد، ضمن آنكه نظريهپردازان ديگر مثل وبر (نه وبريستها) را قبول دارد و به همين خاطر گرايش ارتودوكسي به ماركس ندارد و طبقات و توليد را عمده نميكند. ماركس طبقه را بر اساس توليد تعريف ميكند، در حالي كه وبر آن را بر حسب مبادله (بازار) تعريف ميكند. به نظر من والرشتاين نطفه اصلي شكلگيري نظام جهاني را نه توليد و تقسيم كار مبتني بر آن بلكه مبادله در نظر ميگيرد، يعني از جايي كه مبادله جهاني ميشود.
البته مبادله و سوداگري از قديم هم بوده است، اما نكته ظريف والرشتاين اين است كه مبادله پيشاسرمايهدارانه عمدتا بر سر كالاهاي گرانبها و كم مصرف براي طبقات ويژه بوده است. او به مقوله توليد انبوه ماركس ارجاع ميدهد و ميگويد زماني نظام جهاني شكل ميگيرد كه مبادله در زمينه كالاهاي انبوه با مصرف تودهها رخ ميدهد و توليدهاي خرد محلي را ويران ميكند. اين امر مستلزم تحولاتي در شيوه توليد است، به همين علت آن را سرمايهداري ميخواند. بنابراين نظام جهاني البته با سرمايهداري اما حول محور كالاهاي انبوه شكل ميگيرد. از اين منظر والرشتاين يك اقتصاد سياسيدان است.
كتاب والرشتاين بنياديتر از آن است كه بتوان از آن كاربست عملي روزمره استخراج كرد.
دلاوري با اشاره به سياستشناس بودن والرشتاين گفت: او ميگويد بدون فهم نظام سياسي و حقوقي فهم جامعه امكان ناپذير است، آنچه جامعه را ميسازد نه گروههاي اجتماعي به هم پيوسته بلكه يك نظم سياسي وحقوقي مبتني بر اقتدار است كه مرزبندي ميكند و به افرادي كه درون اين مرزها قرار گرفتهاند، هويتي را القا يا تلقين ميكند و هويت اجتماعي را بازنمايي ميكند. اينجا بحث دولت در كانون توجه والرشتاين قرار ميگيرد و بر خلاف ماركسيستهاي ارتودوكس به نگرش وبري نزديك ميشود و به دولت نقش و استقلال عمل ميدهد.
وي در پايان گفت: والرشتاين همچنين يك فرهنگشناس با نگاه خاص خودش يعني از منظر رويكردي جهاني است و در كتاب «ژئوكالچر» به فرهنگ به عنوان امري ازلي و ابدي نمينگرد. فرهنگ نزد او جلوهاي از بازنمايي نظامهاي معاني برآمده از شيوهها، فرآيندها و روندهاي ادغام در نظام جهاني است، نه به اين معنا كه ميتوان همه فرهنگهاي جهان را يكسان تلقي كرد يا يكساني كامل دارند، بلكه از ديد او هر ساختار گروهي و اجتماعي نابرابر است. نظم آمرانه اصولا نابرابر است و اين رويكردي ماركسيستي است. اين نظم نابرابر تعارضات و تناقضاتي ايجاد ميكند كه در فرهنگ منعكس ميشود. آنگاه شاهد لايههاي مختلف فرهنگ در نظام جهاني هستيم، مثل فرهنگ مسلط و فرهنگ حاشيهاي و همچنين فرآيندهايي كه از اين فرهنگ استخراج ميشود، مثل شكلگيري فرهنگ مقاومت و... بنابراين والرشتاين در مجموع آثارش از ١٩٧٤ تا ٢٠١١ به حوزههاي مختلف ورود كرده است.
نكته مهم روش شناختي والرشتاين اين است كه با وجود ورود به حوزههاي مختلف مثل تاريخ، فرهنگ، جامعهشناسي، اقتصاد، سياست و... روش خودش را بينارشتهاي يا فرارشتهاي نميخواند، بلكه معتقد است كه اين رشتهها حاصل تجزيه علم كل نگر است. او خود را يك رشتهاي ميداند و ميگويد به صورت تك رشتهاي همه ابعاد يك نظام اجتماعي جهاني را مطالعه ميكنم. اين جا شاهد رويكرد مكتب فرانكفورتي او هستيم كه با تجزيه ليبرالي رشتهها سر مخالفت دارد. او ملزومات يك كار علمي تجربي را به ما نشان ميدهد و تاكيد ميكند كه روش انتزاعي مفهومي را نميپسندد. او خود را ستاره شناس يا كيهانشناسي ميداند كه يك نظام موجود و تكرار ناشده را مطالعه ميكند. او انگيزهاش از شناخت اين نظام جهاني را تعهد به جهاني كه در آن زندگي ميكند، ميداند و معتقد است براي فهم نابرابري در جهان بايد آن را دقيق شناخت، تا به جهاني برابري طلبانهتر و آزادي خواهانهتر برسيم.
محمد فاضلي
عضو هيئتعلمي دانشگاه شهيد بهشتي
محمد فاضلي جامعهشناس نخست بحث خود را به نسبت كتاب والرشتاين با جامعه ايران اختصاص داد و گفت: اهميت كتاب والرشتاين در اين است كه بعد از آثار شاخص مكتب آنال در تاريخ مثل «جامعه فئودالي» مارك بلوخ و «اروپازاده قرون وسطا» ژاك لوگوف و «سرمايهداري و حيات مادي» فرنان برودل، كتاب «نظام جهاني مدرن» والرشتاين مهمترين كتابي است كه به فارسي ترجمه شده است و بيش از هر نويسنده ديگري حتي ماركس و وبر در اين كتاب با نام برودل بر ميخوريم.
وي در ادامه به فرنان برودل (١٩٨٢-١٩٠٢) از چهرههاي برجسته مكتب تاريخنگاري آنال در فرانسه پرداخت و گفت: در برودل شاهد پيوند بشر و محيط هستيم. او در «سرمايهداري و حيات مادي» استدلال ميكند كه تغييرات آب و هوايي در دورهاي در اروپا منجر به پيدايش سرمايهداري مدرن شده است، پايان عصر يخبندانها، گرم شدن زمين و افزايش توليد در اروپا به اين امر منجر شده است. اين استدلال تحت عنوان استدلال جغرافيايي بارها در علوم اجتماعي ايران مورد نقد واقع شده است. در ايران نيز ميتوانيم به تاثير تحولات اقليمي بر مسائل سياسي و اجتماعي اشاره كرد، مثل بحران آب و بيابانزايي و كاهش ظرفيت توليد. همچنين اين نقد به برودل وارد شده كه تاريخ را به صورت كليت ميبيند و جايي براي اختيار انسانها نميگذارد. برودل ميگفت وقتي تاريخ را در بلندمدت در نظر بگيريم، بياختيار انسانها و كنشگران انساني حذف ميشوند و آنچه باقي ميماند جريان تاريخ است، اين نگرش ساختاري به تاريخ است. اين رويكرد را در والرشتاين نيز ميبينيم. ويژگي سوم برودل اهميت زياد دادن به دورههاي بلند تاريخ و تكرار تاريخ در اين دورهها و شكلگيري ساختارهاي تكرار شونده است. والرشتاين نيز چنين است؛ او سده شانزدهم را از ١٤٥٠ تا ١٦٥٠ در نظر ميگيرد. از اين نظر اين جريان تاريخنگارانه را ميتوان آغازگاه تحليل جدي اثر زمان در تبيين جامعهشناختي خواند.
در مقياس جهاني
فاضلي ويژگي بعدي رويكرد والرشتاين را تبيين تغييرات در مقياس جهاني خواند و گفت: عنوان دقيق كتاب نه «نظام جهاني مدرن» بلكه «نظام-جهان مدرن» است. او از يك نظام جهاني حرف نميزند، بلكه از نظامي حرف ميزند كه خودش يك جهان است و در منطقهاي واقع شده كه كوچكتر از كل كره زمين است، به همين خاطر او تاكيد ميكند خط فاصله (-) بين دو كلمه «نظام» و «جهان» اهميت دارد، زيرا بدون آن چنين به نظر ميرسد كه انگار تنها يك نظام- جهان وجود دارد، در حالي كه والرشتاين به «نظام-جهانها» ميپردازد. تعبير «جهان» والرشتاين از كتاب «مديترانه و جهان مديترانهاي در عصر فيليپ دوم» برودل آمده است. برودل در اين كتاب استدلال ميكند كه مديترانه به مثابه جهاني است كه در آن تقسيم كار خاصي وجود دارد. اين تقسيم كار در هر منطقهاي ميتواند شكل بگيرد و از اين حيث يك مركز، يك نيمهپيرامون و يك پيرامون پديد ميآيد. در جهان مديترانهاي برودل دولت-شهرهاي ايتاليايي مثل ونيز و فلورانس مركز جهاني بودند كه پيرامون و نيمه پيرامونش كل كره زمين را در بر نميگيرد، بلكه جهاني شامل جنوب اروپا، بخشي از شبهجزيره ايبري و شمال آفريقا را شامل ميشود و حتي امپراتوري عثماني در آن زمان لايه بيروني آن را شكل ميدهد. بر اين اساس ميتوان نظام-جهانهاي متفاوتي در جاهاي مختلف كره زمين بازشناسي كرد. مفهوم جهان نزد برودل را در سه سخنراني منتشر شده از او با عنوان «پوياييهاي سرمايهداري» ميتوان ديد.
فاضلي ديگر ويژگي كار والرشتاين متاثر از برودل را بيزاري از ماكس وبر خواند و گفت: برودل بارها صريح گفته است كه از وبر متنفر است. البته نميتوان گفت والرشتاين از وبر متنفر است، اما وظيفه خودش ميداند كه وبرينها را نقد جدي كند و به همين نسبت كل جريان مدرنيسم را نقد كند. بنابراين براي درك والرشتاين بايد شناخت ولو اجمالي از تاريخنگاري آنال داشت. براي اين كار ميتوان به سخنرانيهاي مذكور برودل كه به فارسي ترجمه شده و مقدمه پرويز پيران بر جلد اول «سرمايهداري و حيات مادي» برودل رجوع كرد.
وي در ادامه به نسبت والرشتاين با علوم اجتماعي ايران و درك تاريخ اجتماعي از حيث روشي و نظري در ايران پرداخت و گفت: كتاب والرشتاين بنياديتر از آن ا ست كه بتوان از آن كاربست عملي روزمره استخراج كرد، اما اين كتاب كمك ميكند جامعهشناسي، تاريخ، تاريخاقتصادي، تحليل اقتصادي- سياسي و... به گونهاي متحول شود و كساني كه در اين زمينهها در ايران فعاليت ميكنند با انديشهاي رشد كنند كه از آن انديشه بتوان كاربستهايي اتخاذ كرد. والرشتاين نشان ميدهد كه سرمايهداري و توسعه الزاما از دل يك عقلانيت سوژه محور در نيامدهاند. بسياري فكر ميكنند توسعه در اروپا محصول يك فرآيند اروپاي عقلاني است. والرشتاين بازخواني معكوس تاريخ را رد ميكند و نشان ميدهد كه اتفاقا اين هسته عقلاني وجود نداشته است و اين ويژگي ضدوبري اوست. ثانيا نشان ميدهد كه آنچه در اروپا رخ داده محصول اقترانها يا بزنگاه هاي (conjecture) تاريخي و تحولات مادي است و نه تحولات سوبژكتيو عقلمحور. او تاكيد ميكند آنچه ارزشهاي توسعه خوانده ميشود، بعد از توسعه آمدهاند نه پيش از آن. فراتر از والرشتاين، برودل در فصل آخر «سرمايهداري و حيات مادي» نشان ميدهد كه اروپاي قرن شانزدهم چقدر وحشيانه است. اما اقترانهاي تاريخي فرآيند توسعه ايجاد كرده است. بنابراين والرشتاين مخالف جريان تحول برنامهريزي شده تاريخ است.
هدف والرشتاين نقد نظام-جهان مدرن از طريق نقد بنيادي علوم انساني جديد است. به همين خاطر او ميگويد كه بايد به اين علوم نينديشيد و بايد اين پارادايمهاي قرن نوزدهمي را دور انداخت و با منحل كردن دپارتمانهاي علوم انساني يك علم اجتماعي، تاريخي كلنگر پديد آورد.
فاضلي نقد صريح وبر را ديگر ويژگي والرشتاين خواند و گفت: شايد منظور خود وبر از «اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري» اين نبود كه بگويد ارزشها توسعه را ايجاد ميكنند، اما وبرينها چنين كردند و والرشتاين آن را نقد ميكند. نكته سوم والرشتاين تاكيد بر نقش دولت است. او به سهم دولت در توسعه بسيار اهميت ميدهد. اين برخلاف جرياني از انديشه توسعه در ايران است كه ميكوشد بگويد دولت نقشي در توسعه نداشته است. ها-جون چانگ، اقتصاددان كرهاي و استاد دانشگاه آكسفورد در كتاب «نردبان را دور بندازيد»
ميگويد اروپاييان خودشان از نردبان دولت بالا رفتهاند و حالا كه توسعه يافتهاند، توصيههاي بانك جهاني و اي.ام.اف اين است كه هر چه بيشتر اقتصاد را آزاد كنيد و دولت را كنار بزنيد. استدلال او اين است كه كره جنوبي و آسياي جنوب شرقي از نردبان دولت بالا رفتهاند. والرشتاين نيز در اين زمينه تحليل دقيقي دارد. او «دولت پرتوان» يا «دولت با ظرفيت» capacitated state را دولتي ميخواند كه در برابر هر گونه گروه اجتماعي ويژه در درون دولت استقلال دارد، اين مفهوم در برابر دولت تسخير شده (captured state) قرار ميگيرد كه دولتي است كه گروهي آن را اشغال كرده و از ظرفيت دولت براي منافع خودش استفاده ميكند و جامعه را حذف ميكند. والرشتاين تاريخ اروپا را محصول دولتهاي پرتوان ميخواند. اين را ميتوان با ادبياتي كه از دهه ١٩٨٠ با كتاب «بازگشت دولت به صحنه» پيتر اونس و تدا اسكاچپول و ديتريش روشماير مقايسه كرد.
فاضلي ديگر ويژگي والرشتاين متناسب با جامعه ايران را تحليل تاريخ اقتصادي خواند و گفت: علوم اجتماعي در ايران تربيت تاريخي ندارند و حتي كساني در گروههاي جامعهشناسي هستند كه كار تاريخي را دشوار و ناممكن يا بيفايده ميخوانند. والرشتاين بر عكس تصريح ميكند كل كتابش مبتني بر مكتوبات ثانوي است و خودش سراغ سند اوليه نميرود. اسكاچپول هم در «دولتها و انقلابات اجتماعي» چنين ميكند. من حدود ١٠ سال است كه در زمينه مسائل محيطزيستي كار ميكنم. معمولا جامعهشناسان از يكسو و كارشناسان محيطزيست از سوي ديگر مرا متهم ميكنند كه اين كارها به تو ربط ندارد، اما در واقع ٢٠ درصد استدلالهاي والرشتاين در اين كتاب و ٥٠ درصد استدلالهاي برودل در «سرمايهداري و حيات اجتماعي» از جنس تحليل اقليم است. ما در علوم اجتماعيمان هم به نقش فناوري و تحول زمان توجه نداريم. تفاوتهاي كوچك در زمان به تحولات بزرگ ميانجامند. فاضلي گفت: بروس كامينگز ميگويد والرشتاين به ما ياد داد كه ممكن است ما تاريخ را فراموش كنيم، اما تاريخ هرگز ما را فراموش نميكند. كساني كه امروز تحولات ايران را بررسي ميكنند، ممكن است فراموش كنند كه در ٥٠ سال گذشته چه وقايعي رخ داده است، اما تاريخ وقايعي چون اصلاحات ارضي و بزنگاهها را فراموش نميكند.
به لحاظ روششناختي نيز اين كتاب سند بزرگي براي پيوند تاريخ و علوم اجتماعي است. اهل علوم اجتماعي در ايران از ضعف تخيل تاريخي رنج ميبرند. وي سپس نكاتي درباره ترجمه كتاب بيان كرد و گفت: برخي واژهها در اين كتاب نامانوس هستند، مثلا ترجمه مدرنيسم به مدرنگري نامانوس است. همچنين كاربرد كانون-پيرامون به جاي مركز-پيرامون يا بدتر از آن خاوري-باختري به جاي شرقي-غربي يا امپراتورانه به جاي امپراتوري يا پشيز كردن سكه به جاي كاهش ارزش سكه يا ميان سدهاي به جاي قرون وسطا يا پويش به جاي اكتشاف و كشتسان به جاي كشتزار و آزادگذاري براي «لسه فر» و بازار آزاد است. اين معادلهاي نامانوس به خواننده فشار ميآورد.
فاضلي در پايان به چند نكته مهم از كتاب والرشتاين اشاره كرد و گفت: والرشتاين يك جا ميگويد «نه انسانها و نه جوامع بيخود درگير كارهاي دشوار نميشوند». ديگري تحليل عميق والرشتاين از اثر محدوديت بر رشد جوامع است. او ميگويد «چين سرمايهداري نشد زيرا وسيع بود و هر وقت ميخواست غله خودش را تامين كند از طريق رفتن به مرزها و گسترش آنها آن را تامين ميكرد». امروز در ايران دولتهاي بدون محدوديت خودشان و جامعهشان را ويران ميكنند. تحليل محدوديت يكي از بزرگترين دستاوردهاي والرشتاين است. همچنين تحليل والرشتاين از سنت عميق است. او ميگويد «در واقع ميتوان به عنوان يك اصل عام جامعهشناختي اينگونه پنداشت در هر مقطع معيني از زمان آنچه سنتي پنداشته ميشود، خاستگاه تازهتري نسبت به آنچه عموم مردم تصور ميكنند دارد. سنت از آنچه شما فكر ميكنيد به شما نزديكتر است، بيش از آنچه مردم فكر ميكنند سنت اختراع عصر نزديك به خودشان است. اين نتيجه چه اختراعي است؟ در درجه نخست بازنمود غرايز محافظهكارانه گروههاي چندي است كه زير تيغ تهديد تنزل منزلت اجتماعي خود هستند.»
احمد نادري
عضو هيئت علمي دانشگاه تهران
احمد نادري بحث خود را با اشاره به اينكه «نظام جهاني مدرن» چهارمين كتاب ترجمه شده از والرشتاين است، گفت: والرشتاين دشوارنويس است و ارجاعات فراوان به تاريخ و اقتصاد از ويژگيهاي آثار اوست. وي در ادامه به اهميت والرشتاين براي علوم اجتماعي ايران پرداخت و گفت: والرشتاين بعد از سفر به ايران وقتي به امريكا رفت، مصاحبه مفصلي با يكي از نشريات امريكايي كرد و گفت در ايران ليبرالهاي ايراني به من گفتهاند كه عليه ليبراليسم حرف نزن، من در دل ليبراليسم اين كار را ميكنم، چطور در ايران اين كار را نكنم؟! شناخت نقد درست از ليبراليسم و نئوليبراليسم از درسهايي است كه ميتوان از والرشتاين آموخت و اينكه ما ايرانيها كجاي اين سيستم قرار گرفتهايم و چطور سيستم ليبرالي به اقتصاد ايران فرافكني شده و با رويكردهاي نئوليبرال همهچيز را نابود ميكند؟
نادري با تاييد سخن فاضلي مبني بر ارجاعات فراوان والرشتاين به مكتب آنال و چهره شاخص آن فرنان برودل گفت: چهار نوع تاريخ آناليها يعني كوتاهمدت، ميان مدت، بلندمدت و تاريخ ساختاري يا خيلي بلندمدت مرتبا در كارهاي والرشتاين مورد استفاده قرار ميگيرد.
اما نظريه كلي والرشتاين مبتني بر تجزيه و تحليل جهاني شدن است. كار او را ميتوان نوعي جامعهشناسي جهاني شدن در يك بستر بلند تاريخي خواند. او قايل به سه نوع نظام اجتماعي در تاريخ بشر است؛ نخست نظامهاي كوچك كه اقتصادهاي ساده مبتني بر شكارگري و كشاورزي كه در جوامع پيشامدرن از آنها بحث ميشود و به نظر والرشتاين اين نظامها ديگر وجود ندارند. دوم نظامهاي امپراتوري هستند. امپراتوريها نظامهاي چند فرهنگي با يك سيستم سياسي متمركز و يكسان و تقسيم كار واحد هستند. تقسيم كار براي والرشتاين بسيار مهم است، او امپراتوريهاي باستاني را مثال ميزند و آخرين آنها را امپراتوري عثماني ميداند. والرشتاين سومين شكل از نظام اجتماعي را اقتصادهاي جهاني يا نظام- جهانها ميخواند و ميگويد الان ما با اين پديده مواجه هستيم، يعني عصر امپراتوريها به سر رسيده است.
نادري گفت: اقتصادهاي جهاني از ديد والرشتاين نظامهاي اجتماعياي هستند كه نظامهاي سياسي متفاوت و زيادي در آنها هست، فرهنگها نيز متفاوت است، اما يك سيستم اقتصادي مشترك است كه همه اينها را هدايت ميكند، يعني به تعبير ماركس يك زيربناي اقتصادي است كه نظام-جهانها را به گردش در ميآورد. او نظام-جهان مدرن را نمونه تمام و كمال آن ميداند. مثال ديگر او سوسياليسم جهاني است كه البته وجود خارجي ندارد، اما در نظريه توسط سوسياليستها درباره آن بحث شده است. مساله اصلي والرشتاين تجزيه و تحليل ريشههاي سرمايهداري مدرن و مولفههايي است كه آن را بازتوليد ميكند زيرا نظام-جهان مدرن مبتني بر سرمايهداري است. در سلسله جبال والرشتاين دايم با نوعي از تبارشناسي نظام جهاني مدرن و نظام سرمايهداري مواجه هستيم. نقطه عزيمت تبارشناسي كه از نيچه آغاز و در فوكو متجلي ميشود، اين است كه نهادهاي موجود ازلي و ابدي نيستند، بلكه در يك فرآيند تاريخي به وجود آمدهاند و كاركردهايي دارند و ممكن است تغيير كنند يا از بين بروند.
نادري در ادامه به روايت تبارشناسانه والرشتاين از شكلگيري نظام- جهان مدرن پرداخت و گفت: به نظر والرشتاين نظام سرمايهداري از ابتداي قرن پانزدهم در مركز اروپاي شمالي و غربي نشو و نما يافت و به تدريج به كل دنيا بسط يافت و تمام جهان را درنورديد. اين نظام-جهان از قرن هجدهم به بعد به خصوص بعد از عصر انقلابها به خصوص انقلاب فرانسه در اروپا كاملا مستقر و ثابت و نهادينه ميشود. انقلاب فرانسه شوك عظيمي به نظام سرمايهداري وارد كرد و اين امر به تعبير والرشتاين موجب «عادي شدگي تغيير» شد. از نظر او سرمايهداري مدرن سه نهاد را خلق كرد تا تغيير عادي شود.
اهل علوم اجتماعي در ايران از ضعف تخيل تاريخي رنج ميبرند.
او از ايدئولوژيها و جنبشها بحث ميكند و نشان ميدهد كه چطور اين جنبشها تغيير را در روبنا عادي ميكنند كه زيربناي سرمايهداري سالم بماند. او مهمتر از همه از علوم انساني مدرن ياد ميكند كه اين تغيير را عادي ميكنند. به نظر او جامعه سرمايهداري غربي سه علم را براي اين عاديسازي در سه حوزه مختلف ايجاد كرد. در حوزه عمومي اعمال قدرت علوم سياسي را خلق كرد، در حوزه نيمه عمومي و نيمه خصوصي توليد اقتصاد را خلق كرد و در حوزه خصوصي و براي شناخت آن علوم اجتماعي و به طور خاص جامعهشناسي را خلق كرد. از ديد والرشتاين اين سه علم براي شناخت جامعه غربي و عادي كردن تغيير پديد آمدند.
نادري گفت: والرشتاين به تبارشناسي و روششناسي علوم اجتماعي پرداخت. روششناسي در اين علوم در ابتدا پوزيتيويستي و مبتني بر روش علوم تجربي و طبيعي بود. اين رشتهها بهتدريج در دانشگاهها جاي خود را باز كردند و انجمنهاي ملي و سپس انجمنهاي جهاني را تاسيس كردند. هدف اين علوم از ديد والرشتاين اين است كه سرمايهداري مدرن را نجات دهند. نگاه والرشتاين به علوم انساني اساسا منفي است. فوكو نيز در تبارشناسياش از نظامهاي حقيقت مدرن چنين نگاهي دارد و رابطه قدرت و حقيقت را بررسي ميكند و نشان ميدهد كه چطور قدرت رژيمهاي حقيقت را به وجود ميآورد. والرشتاين البته در آثارش به فوكو ارجاع نميدهد، اما مشابهت او به فوكو شديد و عميق است.
والرشتاين در تبارشناسي علوم انساني آنچه اسطوره بنيادين جامعه مدرن ميخواند را نقد ميكند و ميگويد كه جامعه سرمايهداري همواره به ما گفته است روزي روزگاري اروپايي وجود داشت كه در عصر فئوداليسم زندگي ميكرد، زمانهاي سياه و تاريك كه در آن وحشت و تباهي سراسر دنيا به ويژه جوامع فئودال اروپا را فراگرفته بود. بعد بر اثر فرآيندهاي خاصي تغييراتي در جامعه فئودالي رخ داد و ما شاهد ظهور طبقه جديدي شديم كه امروزه طبقه متوسط خوانده ميشود و تاجران شهري و انديشههاي تازهاي پديد آمدند و دست به دست هم دادند و فرآيند انقلاب صنعتي رقم خورد. بعد از انقلاب صنعتي شاهديم كه علم و تكنولوژي فراگير شد و شيوه زندگي مردم تغيير كرد، در نتيجه شاهد يك تغيير اقتصادي جدي در سطح جوامع به خصوص جوامع اروپايي شديم.
اين امر به يك تغيير سياسي منجر شد كه همان انقلابهاي عصر انقلابها بود و رژيمهاي دموكراتيك سر كار آمدند. اين روايت همچون يك انگاره رايج در ذهن همه ما هست. اما والرشتاين پنبه اين انگاره يا به تعبير خودش اسطوره را ميزند. او اين روايت را اسطوره جامعه مدرن ميخواند و آن را شالودهشكني ميكند. والرشتاين اين را داستان كشورهاي پيشرفته را ميخواند و همچنين اسطوره توسعه (development) را بيان و شالودهشكني ميكند. او ميگويد كه كشورهاي پيشرفته به دنيا گفتند اگر بچههاي خوبي (good boy) باشيد و به ملزومات كشورهاي توسعهيافته و سرمايهداري وفادار باشيد، ميتوانيد اميدوار باشيد كه روزي توسعه بيابيد. اين يك الگوي توسعه تك خطي است كه والرشتاين آن را به طور جدي نقد ميكند.
نادري در ادامه گفت: اروپا بعد از خلق علوم مذكور و شناخت خودش، همچنين ميخواست «ديگري»ها را نيز بشناسد، يعني كشورهايي را كه توسعه نيافته بودند. براي اين شناخت دو علم ديگر نيز خلق كرد، يكي شرقشناسي (orientalism) و ديگري مردمشناسي يا قومشناسي (ethnology). شرقشناسي به جوامعي ميپرداخت كه سنت مكتوب و تجربه كهن سياسي غيراروپايي داشتند، مثل ايران و چين و مصر و مردمشناسان به جوامعي ميپرداختند كه سنت مكتوب و نظام سياسي به معناي امروزين و مدرن نداشتند، اگرچه سامان سياسي و اجتماعي خاص خودشان را داشتند.
به هر حال اين الگوي توسعه تك خطي لزوما بايد به شناخت ديگري توسعه نيافته منجر ميشد. يعني براي اوج پيشرفتگي يعني انسان متمدن پيشرفته غربي، انسان بيتمدن و عقبمانده غيرغربي از حيث اقتصادي موضوعيت داشت، زيرا اساسا مبناي امواج سهگانه استعمار اقتصاد است و بر اين اساس نوعي هدايتگري و تكليفگرايي و ميسيونري شكل گرفت كه الان در نئوكانهاي امريكايي نيز هست. همچنين با بحث علمي توسل به خشونت نيز توجيه ميشود.
اين را در مصاحبههاي سياستمداران امريكايي در مورد مردم عراق و افغانستان نيز ميبينيم. همچنين در اين اسطوره ايدئولوژي تطورگرايي كه پروژه روشنگري است، موج ميزند كه والرشتاين آن را به طور مفصل نقد ميكند. نادري در پايان گفت: همچنين در سلسله جبال والرشتاين شاهد نقد او به بحث تفاوت گماين شافت (اجتماع يا community) و گزل شافت (جامعه يا society) تونيس هستيم. پيشفرض تونيس مثل دوركهيم اين است كه ما از همبستگي مكانيكي (گماين شافت) با تطور به همبستگي ارگانيك (گزلشافت) ميرسيم.
در حالي كه والرشتاين به درستي ميگويد اتفاقا گماين شافتها از بين نرفتهاند، بلكه در اثر كنش و واكنشهاي نظام- جهان مدرن پيچيدهتر شدهاند و در شكلهاي مقاومت و ضدفرهنگها خود را بازتوليد ميكنند. او ميگويد در نظام اقتصاد سرمايهداري مدرن خطوط قوميتي با خطوط فقر همپوشاني مييابند، در نتيجه بخش عظيمي از جمعيت فقرا هم در داخل سيستم هست و هم از آن طرد شده است.
او اين را نيز نتيجه علوم انساني جديد ميداند. بنابراين هدف والرشتاين نقد نظام-جهان مدرن از طريق نقد بنيادي علوم انساني جديد است. به همين خاطر او ميگويد كه بايد به اين علوم نينديشيد و بايد اين پارادايمهاي قرن نوزدهمي را دور انداخت و با منحل كردن دپارتمانهاي علوم انساني يك علم اجتماعي، تاريخي كلنگر پديد آورد.