۰۳ تير ۱۳۹۶ ۰۲:۰۴
کد خبر: ۹۲۲۱۳
sycho

آن هاليوود نفوذناپذير که دهه‌ها پشت سنگرهايي محکم مخفي شده و از همه واقعيت‌هايي که مي‌توانست ذهن تماشاگر را روشن کند فاصله گرفته بود، به ناگاه همه دروازه‌هاي خود را گشود و حتي آثار موزيکال هاليوود نيز ناگهان متحول شد و به واقعيات پرداخت.


به گزارش عطنا، روزنامه وقایع‌اتفاقیه در مطلبی که روز چهارشنبه 31 خرداد به چاپ رسانده به بررسی تحول سینما و انقلاب سینما پرداخته است که با هم می‌خوانیم.


دهه جديد با سروصدا، نامطبوع و البته با يک شوک آغاز شد؛ شوکي که سينما را براي هميشه تغيير داد. روز ۱۶ آوريل ۱۹۶۰ يک تريلر کوچک، کثيف و سياه‌وسفيد به نام «رواني» ساخته آلفرد هيچکاک براي نخستين‌بار به روي پرده رفت و در همين اولين نمايش بود که برخي تماشاگران بيهوش و برخي ديگر وحشت‌زده به سوي درهاي خروجي سينما شتافتند. وضعيت به‌صورتي درآمد که مأموران پليس به محل فراخوانده شدند اما معلوم نبود آنها چه کاري بايد انجام دهند: بايد از تماشاگران در برابر فيلم حفاظت کنند يا از فيلم در برابر تماشاگران؟


فيلم «رواني» داستان ماريون کرين (جانت لي) را که يک منشي در شهر فونيکس ايالت آريزوناست، روايت مي‌کند. او در همان اولين صحنه‌ها هنگام ناهار با معشوقش ملاقات دارد و همان روز، چهل هزار دلار از کارفرمايش مي‌دزدد و فرار مي‌کند. شب را در متلي تقريبا نزديک به بزرگراه مي‌گذراند و در همان‌جا درحالي‌که دوش مي‌گيرد به قتل مي‌رسد. اين صحنه قتل حتي امروز شوک‌آور است، قرباني در آخر پرده حمام را چنگ مي‌زند، گويي پرده سينما را پاره مي‌کند.


سانسوري که بر سينماي هاليوود حاکم بود قاعدتا «رواني» هيچکاک را نيز بي‌نصيب نمي‌گذاشت؛ همان هيچکاکي که به‌عنوان استاد مسلم و پير سينما قصد داشت بار ديگر خود را به رخ همه بکشد. به‌عنوان مثال به او ايراد گرفته شد که چرا چاه توالت را نشان داده زيرا در آن زمان نمايش هرگونه تصويري از توالت در سينماي آمريکا امري ممنوع به‌شمار مي‌رفت اما به غير‌از اين، صحنه‌هاي ديگري نيز وجود داشت ازجمله صحنه‌هاي استحمام و قتل زير دوش حمام. درواقع تماشاگر در اين صحنه‌ها هرگز فرورفتن مکرر تيغه چاقو به بدن قهرمان زن فيلم را نمي‌بيند، بااين‌حال، تدوين اين صحنه‌ها به‌گونه‌اي است که خشونت و عرياني، اثرش را بر تماشاچي مي‌گذارد. به‌اين‌ترتيب انقلاب در هاليوود در مرحله نخست، ذهن بيننده را تحت‌تأثير قرار داد و سپس سراسر سينما را دربرگرفت.


دهه ۱۹۶۰ در هاليوود نيز در حکم دوران تغيير و تحول بود. نسل جديدي از کارگرداناني که کار خود را در رسانه در آن زمان تازه‌تولديافته يعني تلويزيون ياد گرفته بودند، به سينما راه يافتند. اين گروه قصد داشتند از جوانب تاريک، منفي و نقطه‌ضعف‌هاي کشورشان، از جنگ ويتنام، از فراموش‌شدگان دنياي هنر، از حرص و اشتياق‌هاي جنسي و از خشونت پنهاني که در همه زواياي اجتماع و حتي در حمام يک متل دورافتاده خانه کرده، بگويند. تماشاگران با ديدن فيلم‌هاي اين کارگردان‌ها درواقع با تني عرق‌کرده از خواب خوش رؤياي آمريکايي بيدار مي‌شدند. مارلون براندو، پل نيومن و استيو مک‌کويين، ستاره‌هاي جديد آن دوران بودند. اين ستاره‌هاي جديد اصلا حوصله و علاقه‌اي نداشتند که نقش قهرمانان شسته‌رفته و درخشان و آن‌چناني را ايفا کنند.


از نظر آنها افراد موفق، انسان‌هايي خسته‌کننده بودند، به‌همين‌خاطر نقش انسان‌هاي وحشي، افسارگسيخته و جسوري را که عميقا از درون متلاشي شده‌اند، ترجيح مي‌دادند. اواسط دهه 60 چند ديوانه ديگر نيز به اين جمع اضافه شدند؛ يعني دنيس هاپر، جک نيکلسون و پيتر فوندا. اين بازيگران غالبا در فيلم‌هايشان از هر آنچه به اصطلاح لذت بود يعني موادمخدر و شورش و غوغا کم نمي‌گذاشتند. هاليوود درعين‌حال دژ تسخيرناپذير ارزش‌هاي آمريکايي محسوب مي‌شد. اکثر استوديوهايي که توسط تجار محافظه‌کار تأسيس شده بودند، درواقع شرکت‌هاي تجاري نمونه‌اي به‌شمار مي‌آمدند که وظيفه‌شان توليد به اصطلاح کالاهاي پاک و بازتوليد افسانه‌هاي اين کشور بود.


 در فيلم‌هاي هاليوود بايد آن روح پيشروانه و حفظ حرمت‌هاي خانوادگي رعايت مي‌شد و چنانچه در فيلمي مثلا به مقدسات توهيني صورت مي‌گرفت، در همان فيلم، اين مسئله يادآوري مي‌شد که آمريکا کشوري است که به خدا تعلق دارد اما در دهه 50، دژ نفوذناپذير هاليوود اولين شکاف‌ها را برداشت و در دهه 60 بالاخره سقوط کرد. ديگر هيچ بازيگر، کارگردان، تهيه‌کننده و فيلمبرداري حاضر نبود که هر روز به استوديو رفته و مانند کارگر يک کارخانه کار کند و در برابر حاکميت تحقيرکننده رؤسا سر خم کند. اگرچه وضعيت پرداخت‌ها روز‌به‌روز بهتر مي‌شد اما عوامل سازنده فيلم‌ها به همان اندازه بيشتر از آنچه استوديوها از آنان مي‌خواستند، فاصله مي‌گرفتند. آنها به نوعي مستقل شده و مديربرنامه‌هايي استخدام کردند و به‌اين‌صورت نخستين شرکت‌هاي توليدي خود را به راه انداختند.


به‌اين‌ترتيب بود که مثلا فرانک سيناترا، هزينه ساخت فيلم کمدي گانگستري «يازده يار اوشن» را در سال ۱۹۶۰ تأمين کرد؛ همان فيلمي که نسخه جديد آن به همراه دو فيلم در ادامه آن تقريبا 40 سال بعد توسط جورج کلوني و برد پيت به روي پرده رفت و مورد استقبال قرار گرفت. سيناترا به‌عنوان سرمايه‌گذار، فيلم‌هاي معروف ديگري را نيز ساخت ازجمله فيلم اقتباسي «کانديداي منچوري» که در نوع خود ژانري جديد را در هاليوود جديد پايه‌گذاري کرد؛ يعني ژانر تريلر سياسي. اين فيلم که در اکتبر ۱۹۶۲ اکران شد، داستان حمله به يکي از کانديداهاي رياست‌جمهوري آمريکا را روايت مي‌کند، درست يک سال پس از آن پرزيدنت جان اف. کندي در دالاس هدف گلوله‌هاي مرگبار قرار گرفت و جان خود را از دست داد.



 «کانديداي منچوري» داستان يک سرباز آمريکايي بازگشته از جنگ کره بود که در دوران اسارت تحت شست‌وشوي مغزي قرار گرفته و به يک قاتل تبديل شده بود. 50 سال بعد سريالي به نام «هوم‌لند» ساخته شد که دقيقا بر همين داستان تکيه داشت با اين تفاوت که قهرمان اين سريال توسط عوامل القاعده مورد شکنجه قرار گرفته و تغيير کرده بود. فيلم «کانديداي منچوري» فيلمي فوق‌مدرن محسوب مي‌شد زيرا در دو عرصه‌اي پا گذاشته بود که هاليوود تا آن زمان از آن دوري مي‌کرد؛ يعني پرداختن به جامعه از نظر سياسي پيچيده و روح و روان پيچيده‌تر انساني.


براین‌اساس آن هاليوود نفوذناپذير که دهه‌ها پشت سنگرهايي محکم مخفي شده و از همه واقعيت‌هايي که مي‌توانست ذهن تماشاگر را روشن کند فاصله گرفته بود، به ناگاه همه دروازه‌هاي خود را گشود و حتي آثار موزيکال هاليوود نيز ناگهان متحول شد و به واقعيات پرداخت؛ آثاري همچون «داستان وست سايد» (۱۹۶۱) که داستان جنگ خونيني ميان باندهاي تبهکار نيويورک را روايت مي‌کرد و در خيابان‌هاي شهر و نه در استوديو و لوکيشن‌هاي ساختگي فيلمبرداري شده بود.


کارگردان‌هاي هاليوود تا آن زمان، آشکارا از استوديوها بيرون نمي‌آمدند و به عبارت ديگر داستان فيلم‌هاي آنها در نيويورک جريان داشت اما همه مکان‌ها در استوديو و با دکورها بازسازي مي‌شد، به‌عنوان مثال داستان‌هاي دزدان دريايي در يک استخر جلوي دوربين مي‌رفت. اين فيلمسازان اصولا از واقعيات پيش‌بيني‌ناپذير و امور هر لحظه متغيري مانند وضعيت هوا و نور و به‌ويژه از رهگذران واقعي خيابان‌ها که مي‌توانستند روند فيلم را مختل کنند، هراس داشتند اما در دهه 60، کارگردان‌ها همه جسارت خود را جمع کرده، دل به دريا زده و از استوديوها بيرون آمدند و به دنياي پهناور قدم گذاشتند.


درواقع، يک فيلم کوچک هنري سياه‌وسفيد فرانسوي راه و مسير آينده را به اين کارگردانان نشان داده بود. اين فيلم که «ازنفس‌افتاده» نام داشت، توسط ژان لوک گدار، کارگرداني و همه صحنه‌هاي بيروني آن در خيابان‌هاي پاريس فيلمبرداري شده بود. بازيگران اصلي يعني ژان پل بلموندو و جين سيبرگ به هنگام فيلمبرداري اين فيلم در برابر نگاه‌هاي حيرت‌زده رهگذران مي‌رقصيدند. اين فيلم چنان جذاب و سرشار از زندگي بود که حرکتي نو را در زندگي و سينما آفريد، به‌همين‌خاطر از آن به‌عنوان نقطه آغاز موج نو سينما ياد مي‌شود. اين موج در همان سال‌هاي نخست دهه 60 چنان ابعادي به خود گرفت که آب‌هاي آتلانتيک را درنورديد و به آمريکا رسيد.


 آرتور پن، کارگردان فيلم معروف «باني و کلايد» (۱۹۶۷) زماني گفته بود: «گدار با فيلم «ازنفس‌افتاده» يک پيام براي فيلمسازان سراسر جهان فرستاد: با خيال راحت به تداوم ديدگاه يا گذري تميز و درست همت کنيد. در فيلم‌هايتان همواره از سريع‌ترين راه ممکن به نقطه مطلوب برسيد.» البته هاليوود 30 سال زمان نياز داشت تا بتواند به يک شکل روايي پيوسته و بي‌عيب‌و‌نقصي برسد و آن را کامل کند اما در همان حال گدار از راه رسيد و همه اين تلاش‌ها را در عرض يک روز خنثي کرد.


 فيلم «سال گذشته در مارين باد» (۱۹۶۱) که آلن رنه کارگرداني و آن راب گريل نويسندگي‌اش را برعهده داشت، سينما را به‌عنوان هنري روشنفکرانه و مديومي براي انتقال انديشه‌هاي فيلمساز معرفي مي‌کرد؛ ايده‌اي که براي هاليوود کاملا غريب بود اما بالاخره برخي فيلمسازان جوان آمريکايي مانند سيدني لومت با فيلم «سمسار» (۱۹۶۴) و جورج روي هيل با فيلم «بوچ کسيدي و ساندنس کيد» (۱۹۶۹) به اين عرصه وارد شدند و تجارب فيلم‌هاي فرانسوي را در آثار خود به‌کار گرفتند. هاليوود در هيچ دهه ديگري تا اين اندازه مجذوب و شيفته اروپا نبوده و حتي فيلم‌هاي وسترن که يک ژانر کاملا آمريکايي محسوب مي‌شد و به آخر خط رسيده بود نيز بار ديگر در اروپاي کهن احيا شد و جان تازه‌اي گرفت.


وسترن‌هاي موسوم به «وسترن اسپاگتي» ساخته سرجيو لئونه و سرجيو کوربوچي به‌ويژه فيلم «خوب، بد، زشت» (۱۹۶۸) با بازي ستاره‌هاي هاليوودي مانند هنري فوندا و استعدادهاي جواني مانند چارلز برونسون و کلينت ايستوود به موفقيت‌هاي جهاني رسيدند و ماندگار شدند. هاليوود، اين مسئله را نيز از سينماي اروپا آموخت که بايد درهاي اين رسانه را به روي فرهنگ پاپ و جوان‌پسند بگشايد. فيلم‌هاي بيتل‌ها يعني «شب يک روز سخت» (۱۹۶۴) و «کمک» (۱۹۶۵) که هر دو توسط کارگردان بريتانيايي ريچارد لستر ساخته شد در نوع خود چنان تلفيق مدرني از سينما و موسيقي ارائه داد که سال‌ها بعد يعني در دهه 80 به ساخت موزيک‌ويدئوهاي امروزي ختم شد و حتي هنگامي که مايک نيکولز، کارگردان هاليوودي، قصد داشت کمدي خود به نام «فارغ‌التحصيل» (۱۹۶۷) را با بازي داستين هافمن جلوي دوربين ببرد، به‌شدت تحت‌تأثير ترانه‌هاي اروپايي بود.


اين سلسله از فيلم‌هاي هاليوودي که تحت‌تأثير به اصطلاح مکتب دهه 60 اروپا ساخته مي‌شدند همچنان ادامه يافت و به فيلم «باربارلا» (۱۹۶۸) به کارگرداني روژه واديم فرانسوي و بازي جين فونداي آمريکايي رسيد.يک سال بعد سام پکين ‌پا، کارگردان شهير هاليوود، وسترن «اين گروه خشن» را به روي پرده برد و تماشاگران خشن‌ترين فيلم وسترن تا آن زمان را به تماشا نشستند.


فيلم «ايزي رايدر» نيز حکايت سه کابوي مدرن بود که در اوج دوران هيپي‌گري به سراسر آمريکا سفر مي‌کردند و از اعمال خشونت هيچ ابايي نداشتند. در همان سال‌ها جين فوندا ستاره فيلم «باربارلا» عليه جنگ ويتنام دست به اعتراض زد و متقابلا به خيانت به کشور متهم شد و لقب «هانوي جين» گرفت.


لارس- اولاف باير/ ترجمه: محمدعلي فيروزآبادي

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار