بیلان جهانی فیدل کاسترو، از او یک «اسطوره» برای پایداری در برابر یک قدرت خودخواه و زورگو یعنی امریکا ساخته است؛ اسطورهای که هر اندازه نفرت مردم جهان از زورگویی امریکاییها بیشتر میشود، قدرت بیشتری میگیرد: مردمان اکثر پهنههایی که این سلطه را تحمل کرده و زجر کشیدهاند، حق داشته و دارند که در فیدل، دوستی برای خود و محرومیتهایشان ببینند.
به گزارش عطنا، دکتر ناصر فکوهی مدیر مؤسسه انسانشناسی و فرهنگ یادداشتی به مناسبت درگذشت رهبر فقید انقلاب کوبا در روزنامه شرق نوشته است که متن کامل این یادداشت را در ادامه می خوانیم:
زمانی که شخصیتی با پیشینه و تاریخچهای تأثیرگذار، درمیگذرد، «مرگ» به مثابه مُهری نهایی بر زندگی، همه را به احترام برای او وامیدارد. ما را نیز باید وا دارد که در داوریهای خود نسبت به او، با شتاب عمل نکنیم.
کاسترو، در 90 سالگی درگذشت، در حالی که بیش از 50 سال در قدرت بود و پس از خود نیز زمام امور را به برادرش سپرد. کاسترو، کشوری کوچک را با میراث تلخ و شیرین به جای گذاشت؛ از یک سو، یک سیستم اجتماعی که در میان کشورهای فقیر امریکای لاتین تنها نمونهای است که درآن عدالت نسبی اجتماعی، برخورداری مردم از شرایط زیست نسبتاً قابل قبول از آموزش و بهداشت و زندگی سالم فراهم است؛ از سوی دیگر، کشوری که برای فراهم آوردن این شرایط و زیر تحریمی 60 ساله و فشار قدرت سلطهگرانه امریکا، هرگز نخواست یا نتوانست یک قدرت آمرانه کمونیستی را در نظام سیاسی داخلی خود کنار گذاشته و دست به گسترشی دموکراتیک بزند و همچون رهبرانش تا امروز بر یک ایدئولوژی فروکاستهشده و از میان رفته یعنی «مارکسیسم – لنینیسم» پای میفشارد، بدون آنکه دیگر باور چندانی حتی به شعارهای سطحی آن داشته باشد. کشوری که با تبعیت از الگوی چینی، اقتصاد خود را به سوی بازار آزاد باز کرده و با قدمهایی، گاه نگرانکننده، برای بهبود روابطش با امریکا، نه فقط از لحاظ سیاسی بلکه بر خط تبعیتی نولیبرالی در حال پیش رفتن است، بیآنکه خبر چندانی از اصلاحات سیاسی دموکراتیک در کار باشد.
بیلان جهانی فیدل کاسترو، از او یک «اسطوره» برای پایداری در برابر یک قدرت خودخواه و زورگو یعنی امریکا ساخته است؛ اسطورهای که هر اندازه نفرت مردم جهان از زورگویی امریکاییها بیشتر میشود، قدرت بیشتری میگیرد: مردمان اکثر پهنههایی که این سلطه را تحمل کرده و زجر کشیدهاند، حق داشته و دارند که در فیدل، دوستی برای خود و محرومیتهایشان ببینند، همانگونه که چه گوارا، در نسلهایی پیدرپی، اسطورهای برای جوانانی بود که حاضر به پذیرش بیعدالتیهای اجتماعی و بیرحمیهای سرمایهداری امریکایی نبودند و رویای بر پا کردن اتوپیایی جدید با تغییر جهان و رها شدن از فشار و رنجهای وحشیگری قدرتهای بزرگ و رژیمهای دیکتاتوری و دزدسالار دستنشانده آنها را داشتند. این تصویر در قاره امریکا، بسیار قدرتمندتر بود و هست و حتی در خود کوبا، بهرغم همه سختیهایی که مردم از فشار سیستم آمرانه سیاسی و تحریم بیرونی کشیدهاند، امروز همه میدانند که اگر فیدل نبود، آنها امروز بیشک نه یک دموکراسی حتی نیمبند و بیحاصل، بلکه به احتمال قوی، همان چیزی را داشتند که در اکثر کشورهای مرکزی و جنوبی این قاره مشاهده میکنیم: جنگها و تنشهای خونین و بیرحم میان دیکتاتورهای فاسد و مافیاهای مواد مخدر و کارتلهای نظامیگرای غرب؛ بیآنکه کمترین رفاهی برای مردم پاییندست یا حتی طبقه متوسط وجود داشته باشد.
آنچه ایالات متحده در طول قرن اخیر با امریکای مرکزی و جنوبی کرده است، با حرکت از اندیشه «حیاط خلوت» پنداشتن این مناطق، جز تخریب در همه معانی کلمه و بیرحمی یک سرمایهداری نولیبرالی نبوده است. در این میان کمتر کسی را میتوان سراغ گرفت که از رؤیاهای دموکراتیک در شرایطی فاجعهبار سخن بگوید. از این رو، نباید شگفتزده شد که چه کسانی امروز از مرگ کاسترو شادمانی میکنند: گروهی کوباییهای مهاجر میامی که سهمشان از سرنوشت این کشور، صرفاً پناه بردن به امریکا و جا خوش کردن در مدارهایی اغلب از فساد و ثروتجویی بوده و آرزوهایی برای بازگشت به دوران سیاه دیکتاتوری باتیستا و کوبایی که به کازینوی ثروتمندان امریکایی بدل شده بود؛ کوبایی که در آن تنها تعداد انگشتشماری از مردم، شانس آن را داشتند که به مثابه پادوهای این کازینوی بزرگ، زندگی بخور و نمیری داشته باشند. در ابتدای انقلاب کوبا، کاسترو، این جوان بورژوا و تحصیلکرده حقوق با آیندهای روشن، شخصیتی معتدل به حساب میآمد که نه گرایشی به مارکسیسم داشت و نه به شوروی. او تنها در پی آن بود که کشور خود را از فساد و تبدیل شدن آن به یک مرکز هرزه گری برای ثروتمندان امریکایی نجات دهد. اما امریکا در آن زمان (و حتی پیش از آن از قرن نوزدهم در برابر اسپانیا و بریتانیا) نگاهی بسیار بیشتر از امروز، مالکانه به این جزیره کوچک داشت، بنابراین کمکی به کاسترو نکرد، بلکه مانع کمک کشورهای دیگر از جمله کانادا به کوبا شد و همین امر بود که فیدل را به سوی شوروی سوق داد.
امریکا، در طول نیم قرن، صدها بار به جان کاسترو سوء قصد کرد و بارها و بارها برای کودتا و اشغال این جزیره نقشه کشید و حتی پس از سقوط شوروی، باز هم دست از فشار بر این مردم برنداشت؛ زیرا بر آن بود که از کوبا مثالی تاریخی بسازد که تبعیت نکردن از «برادر بزرگ» چه فاجعهای برای مردمان کشورهای «حیاط خلوت» به وجود خواهد آورد. «فاجعه»ای که امروز ممکن است گروهی از نخبگان کشورهای توسعهیافته و حتی گروهی از «روشنفکران» کشور ما به رغم ضربات شدیدی که از امریکا خوردهایم، باز هم آن را در نبود دموکراسی و سلطه مارکسیسم کاستریستی در این کشور ببینند. اما نه در چشم اکثریت مردم کوبا و نه در نگاه مردمان فقر زده و جان به لب رسیده امریکای لاتین و نه در چشماندازهای مردم در هم شکسته جهان سوم، نمیتوان انتظار داشت جایی که مردم نانی برای خوردن ندارند، جایی که همه اوامر و دستورها باید از بیرون بیاید و خبری از هیچگونه استقلال سیاسی نیست، بتوان نظام «دموکراسی» آن هم از نوع امریکاییاش برقرار کرد: نظامی که حاصل 200 ساله خود را در برگزیده شدن یک پوپولیست به نام ترامپ و سپردن سرنوشت جهان به عقلانیت بیمار او نشان میدهد.
کاسترو، نه قهرمانی معصوم بود، نه دیکتاتوری بیرحم، اما او یک «آرمانگرای انساندوست» اما «ارادهگرا» بود که به آمریت باور داشت و گمان میکرد چارهای جز تداوم بخشیدن به نبود دموکراسی در جزیره کوبا برای به انجام رساندن اصلاحات اقتصادی وجود ندارد و باید میان نان و آزادی، «نان» را برگزید. او میخواست قاره خود و دست کم جزیره خود را از نفرین پانصد سالهای که با ورود اروپاییان در آن آغاز شده بود، نجات دهد. این نکتهای است که روشنفکران و هنرمندانی چون ژان پل سارتر، سیمون دو بووار، اولیور استون و بسیاری دیگر را به سوی او میکشاند و نه آنچه «روشنفکران» ما با بیخبری خود از جهان واقعی و جهان اندیشه، سادهپنداری آن اندیشمندان بزرگ میدانستند و میدانند. از این رو، برخلاف آنچه اغلب در جملات کلیشهای گفته میشود؛ مرگ فیدل، نه پایان یک دوران است، نه پایان یک اسطوره، نه ورق خوردن یک برگ از تاریخ و نه انتهای مفهوم انقلاب در جهان جدید: امروز جهان، زیر هدایت باندهای مافیایی و قدرتهای بزرگ نظامی و موجودات هیولایی که به نام تروریسم به جان همه انداختهاند، چهار نعل به سوی آشوبی بزرگ میتازد، طبیعت تخریبشده و همه ما را تهدید میکند، نظامهای اجتماعی و سیاسی کشورهای مرکز و پیرامون فروپاشیده یا در معرض فروپاشی هستند و دیگر کسی حاضر نیست «جنگ» را به مثابه یک راه حل برای بحرانهای اقتصادی–اجتماعی (همچون قرن بیستم) بپذیرد. و دراین شرایط، «اتوپیاهای انقلابی» با همه خطرها و تهدیدهایی که در بر دارند و چهرههای کاریزمایی انقلاب، همچون کاسترو، نه تنها به پایان نرسیدهاند، بلکه میتوانند هر آن دوباره ظاهر شده و گسترش یابند. از این رو، شکی نداشته باشیم که با وجود همه اشتباه ها و کژراهههایی که کاسترو در زندگی خود طی کرد، در تاریخ امریکای لاتین و در تاریخ دستاوردهای دموکراتیک جهان، او را در کنار رهبرانی چون بولیوار، چه گوارا، گاندی، مارتین لوترکینگ و... قرار خواهند داد و نه در کنار چهرههای دیکتاتوری چون قذافی و پول پوت و استالین و... او در جایی قرار میگیرد که میتواند تا سالهای سال چه بخواهیم و چه نه، سرچشمه «اتوپیاهای انقلابی» قرن بیستویکم باشد.