به گزارش عطنا، به مناسبت بزرگداشت مولانا (روز عُرس) استادانی از ایران، افغانستان و ترکیه در روزهای ۲۱ تا ۲۷ آذرماه در صفحۀ «سروش مولانا» دیدگاههای خود را راجع به ابعاد مختلف آثار و ویژگیهای مولانا محمدجلالالدین بلخی بیان کردند.
شب اول دکتر امیرحسین ماحوزی، استاد دانشگاه با موضوع «مولانا و تجربه ویژه اوج»، شب دوم سیدرضا محمدی، شاعر و نویسندۀ افغانستانی و دانشآموختۀ فلسفه از دانشگاه لندن، با موضوع «نه بلخی، نه رومی»، شب سوم دکتر مهدیه کسایی زاده، دکترای تصوف و عرفان، پژوهشگر و نویسنده با موضوع «مهر آرمیدگان: برداشت ظریف مولانا از روایتی قرآنی»، شب چهارم دکتر مریم حسینی؛ استاد دانشگاه با موضوع «اسطوره یاد و فراموشی در حکایتی از مثنوی»، شب پنجم دکتر سوگل مشایخی؛ دکترای جامعهشناسی فرهنگی، مدرس دورههای مولاناشناسی با موضوع «فنا در آیینه جان مولانا»، شب ششم دکتر علی تمیزال؛ عضو هیأت علمی دانشگاه سلجوق ترکیه، با موضوع «نگاهی به مولاناشناسی در ترکیه» و شب هفتم دکتر حمیدرضا توکلی؛ مولویپژوه و استاد دانشگاه، با موضوع «نگاهی به کتاب از اشارتهای دریا: بوطیقای روایت در مثنوی» به سخنرانی پرداختند.
سخنان سیدرضا محمدی، شاعر و نویسندۀ افغانستانی و دانشآموختۀ فلسفه از دانشگاه لندن، مهمان شب دوم را با موضوع «نه بلخی، نه رومی» در ادامه میخوانیم؛
کلمه عُرس در ترکیه و ایران معمول است و رواج دارد، کلمه نادرستی است زیرا در بلخ، بخارا، شبه قاره و افغانستان هنوز به عادت گذشته در بزرگداشت اولیا، عرفا و بزرگان طریقت جشنی میگیرند که آن را عرس مینامند. یعنی به سکون «ر» عرس حضرت مولانا از دیرباز در مکانهای مختلف آسیای میانه، افغانستان و شبه قاره مرسوم بوده است.
در بلخ که زادگاه مولانا است در چندین نقطه هر سال این جشن یا این مراسم برگزار میشده است، در بدافشان، کابل، بخارا، دهلی و به خصوص لاهور و … این کلمه همانطور با سفر مولانا از بلخ به قونیه و روم کمکم شکلش عوض شده است و تلفظش تغییر یافته است حالا که ما مولانا را از ترکان قرض گرفتهایم دیگر لازم نیست آداب و رسوم خود را هم از آنها بگیریم.
نکته دوم اینکه مولانا و شناخت مولانا را ما مدیون شرقشناسان و شرقپژوهان روزگار در ۳ و ۴ قرن گذشته هستیم. معرفی مولانا به گستردگی نیز به برکت پژوهش کسانی مانند «جورج نیکلسون» و دیگران است همانطور که خیام را با «فیتز جرالد» میشناسیم. واقعیت این است که به این پیمانه به این گستردگی ما شناخت و آشنایی از این بزرگان نداشتهایم.
موضوعی که قابل ذکر است این است که چه بسا مولاناها و بزرگان فرهنگ که هنوز کشف نشده و مستور مانده اند وجورج نیکلسون، فیتز جرالد از جایی، اندیشکدهایی بیایند و این افراد را کشف کنند.
در زبان فارسی به تنها کسی که استاد خطاب میشود منوچهری دامغانی است مثلا شیخ سعدی، مولانا، حکیم ثنایی، حکیم فردوسی اما به تنها کسی که میگویند استاد سخن، استاد منوچهری دامغانی است، شاعر بزرگ و شگفتانگیزی که هزاران سال پیش از دامغان به غزنه آمده بود و در ۱۹ سالگی به دربار آمد؛ گل کرد و شمع، ستاره دربار شد و در ۲۳ یا ۲۷ سالگی یا به روایتی دیگردر ۲۹ سالگی درگذشت. در این مدت کم از عمر شگفتش مجموعهای از شعرهای درخشان و شگفت را به یادگار گذاشته است، که خیلی از آنها مکشوف است. یکی از شعرهای مشهور او:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه شاید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
یا:
آب انگور بیارید که آبان ماه است
کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست
دست تابستان از روی زمین کوتاهست
آب انگور خزانی را خوردن گاهست
که کس امسال نکردهست مر او را طلبی
و بعد قصۀ درخت یا باغ انگوری را روایت میکند:
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی
نه مرا قابلهای بود و نه فریادرسی
اینچنین آسان فرزند نزادهست کسی
که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن …
ما در دیوان منوچهری شعر ضعیف و غیرقابل تحمل نداریم. ما شاعران مکشوف دیگری نیز داریم مانند: عرفی شیرازی، سیدحسن غزنوی، ثنایی، شهید ابوشکور بلخی … گنجینههای شگفت اکثر این شاعران بزرگ،حکما و دانشمندان مکشوف مانده است.
یعنی این نوع نگاه که ما منتظر خارجیها و حکمای مغرب زمین بنشینیم و ببینیم که در حقیقت چه کشف میکنند و چه میبینند و چه معرفی میکنند و خود ما نسبت به این گنجینههای اجدادی و موروثی بی خبر بمانیم سخنی است که باید دربارهی آن صحبت شود.
به برکت مولانا و عرس او، ما این گنجینههای شگفت را باید یکبهیک از دل حافظه جمعی، دل حافظهٔ مستور بیرون بکشیم.
من دیدهام که چگونه در ترکیه از مولانا سیستمی ساخته، از شعر او، کتاب او و از سما و سلوک او شکلی از تجارت یا شکلی از رونق گردشگری ساخته شده، البته که به آل سلجوق و مردم ترک مدیون هستیم، اگرچه که به آل سلجوق و ترک مردان که به آناتولی رفته بودند و پاسبان فرهنگ، شعر، معرفت و سخن مولانا بودند نیز به نحوی از خراسان بزرگ، بلخ، بخارا، خوارزم، سرخس و مرو به آن سرزمین رفته بودند اما به هر صورت این برای ما وجهی ندارد که مولانا را در زندگی امروزی خویش از دست داده باشیم، شعر او به زبان ما است و این ما هستیم که کلمات شعر او را درک میکنیم. اگر از نعمت گنج حضور او کمتر میتوانیم سود ببریم، از کلمات شعر او، این گنجینۀ شگفت که دیگران به آن دسترسی مستقیم ندارند ما باید سود ببریم.
شعر زیر مولانا به زندگی امروز ما اشاره دارد؛
هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک
از کار فروماندم ای کار سلام علیک
فکر کنید در همۀ طبیعت و آنچه که در اطراف اوست به دیدۀ حرمت نگریسته میشود به مار و مورچه، این یعنی مدارا، مروت، فتوت، همه برای نگاهی است که باید از مولانا بیاموزیم. از شعر اگر بدتان میآید خب بدتان بیاید اما از جانی که در شعر نهفته و مرواریدی که در آن پنهان شده بهره ببرید، این گنجینهٔ موروثی ما، میراث اجدادی ماست.
از این گنجینهای که داریم چطور میتوان در شیوۀ زندگی و نوع رفتار ما با دیگران نسبت به عقاید آنها استفاده کرد؟
ما میتوانیم از شعرهای مولانا در همۀ زمینهها استفاده کنیم، استفاده کردن از مولانا در زندگی امروز مسئلهٔ مهمتری است که از دید ما غافل مانده و باید برای آن چارهسنجی کرد.
عاشق شدهای ای دل سودات مبارک باد
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
خاموش تخلص جناب مولانا را در شروع یا در بخشی از شعرهای او میتوان دید. خدا بیامرزد استادان شعر فارسی را، این شعر غزلی است در عرس حضرت مولانا در بلخ خوانده میشد، از آن گروه صاحب دل امروز تعداد زیادی درگذشتند، یادشان خرم!
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
سر ریخت شعله، عشق و حذر غیر ممکن است
باور کن از درِ تو سفر، غیر ممکن است
من، با تو زاده گشته ام و رُشد کرده ام
دل بستنم به جای دگر، غیر ممکن است
امروز وارث پر طاووس، پلک ماست
امروز که قضا و قدر، غیر ممکن است
آواز صبح در قُرق سُکر غربت است
ماه اوفتاده، گشت و گذر، غیر ممکن است
از دید عاشقان تو سراپا لطافتی
با لطف تو هبا و هدر، غیر ممکن است
لب های تو ملیح ترینِ تکلّم اند
از آن ملیح، غیر شکر، غیر ممکن است
فرمودمان بضاعت حُسن غزل کم است
بعد از دل امتداد خبر، غیر ممکن است
این ممکنات هیچ ندارد ز ممکنات
این جا همه، چه خیر و چه شر، غیر ممکن است
صبح تو پیش اهل نظر، غیر ممکن است
سر ریز زندگی ست که سر، غیر ممکن است
این دشنه ها به سینه به زنگ اوفتاده اند
زین بیشتر مجال جگر، غیر ممکن است
این باغ دل به راه تو چندین سپرده را
جز سایهٔ تو هرچه ثمر، غیر ممکن است.
طالع شو، این که اهل زمین، ملتفت شوند
طالع اگر عجیب، اگر غیر ممکن است
چیزی بگوی، تیغ بخوان، جانمان بخواه
چیزی بگو، سکوت، دگر غیر ممکن است
شاید ز خواب و خور، بشود چاره یی ولی
از جستن تو صرف نظر، غیر ممکن است
تو آخر مسیر صدایی، تموّجی
چیزی که در خیال بشر، غیر ممکن است…
…شاید شبانگهان همه را تار کرده است
اما که گفته است سحر، غیر ممکن است