۱۴ بهمن ۱۳۹۳ ۱۹:۱۷
کد خبر: ۲۹۹۰
13930228133854595_PhotoL

مسئله تحول در علوم انسانی و اسلامی‌سازی علوم چند سالی است که در عرصه علوم‌انسانی به عنوان یک دغدغه محوری از سوی مسئولان نظام جمهوری اسلامی مطرح شده است و از این رو به یکی از کارویژه‌های اندیشمندان این حوزه نیز بدل شده است.


دکتر غلامرضا ذکیانی عضو هیأت علمی و استاد گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی و معاون فرهنگی دانشگاه طی گفتگویی به تحلیل  چرایی و چگونگی این مسئله پرداخته است.

با توجه به این که در ابتدای شکل گیری انقلاب‌اسلامی؛ مقوله انقلاب فرهنگی را داشتیم در سه دهه اخیر برنامه‌ریزان فرهنگی کشور چه ضرورتی در حوزه علوم‌انسانی احساس کردند که منجر به ارائه طرح تحول علوم‌انسانی شد؟
انقلاب شکوهمند اسلامی انقلابی یک‌بعدی و یک‌ساحتی نبود البته بعد سیاسی آن برجسته‌تر بود که یک سلسله پادشاهی را برانداخت و اما عمیق‌تر از آن بعد فرهنگی‌انقلاب بود یعنی بنیان‌گزاران و مردم صرفا در پی تغییر نظام سیاسی نبودند و برداشت مردم از انقلاب این بود که باید در تمام جهات تغییر رخ دهد. و این انتظار خود را در بعد فرهنگی و علمی نیز بزودی نشان داد و بزرگان فرهنگ و اندیشه در صدد‌ برآمدند که انقلاب فرهنگی را پایه‌ریزی کنند؛ این دوران مصادف با دفاع مقدس شد و دفاع نظامی در اولویت اول قرار گرفت. پس از دوران جنگ کاستی‌ها و تعارض‌ها در زمینه‌های علمی و فرهنگی نمایان شدند. البته تعارض‌ها در حوزه علوم تجربی کمتر بوجود آمد زیرا در این حوزه تئوری‌ها قابل تحقیق تجربی هستند و آزمون و خطا می‌کنند تا تئوری بهتر جایگزین شود اما در حوزه علوم انسانی مباحثی داریم که نیاز به بازخوانی دارند. این فرایند در دهه 80 شکل گرفت و انصافا باید رهبر فرزانه انقلاب را مبتکر آن دانست که دانشمندان را متوجه تحول در علوم انسانی کردند. از دوران انقلاب که بگذریم؛ وقتی جوامع پیشرفته‌غربی را مطالعه می‌کنیم می‌بینیم در این جوامع تحولات اساسی در علوم انسانی، فلسفه، معرفت‌شناسی و انسان‌شناسی پیدا شده است و سبب شده در سایر علوم و حتی علوم تجربی نیز شیوه‌های خاصی را اتخاذ کنند. اما اگر از بعد تحقیقی نگاه کنیم موضوع از این قرار است که تا نگاه ما به علوم انسانی تجدید نشود و در آن اجتهاد رخ ندهد طبعا در سایر حوزه‌ها نیز نوگرایی رخ نخواهد داد.

پیش از این که به بحث تحول در علوم انسانی بپردازیم بهتر است قدری پیرامون مسئله اصلی نظام‌آموزشی کشور صحبت کنیم؛ آیا در کنار تغییر و برنامه‌ریزی برای مبانی جدید علوم‌انسانی، برنامه‌ای هم برای نحوه آموزش، گزینش اساتید و ریشه‌یابی مشکلات آموزشی وجود دارد؟ زیرا به نظر می‌رسد تغییر وتحول در علوم‌انسانی و تحول نظام‌آموزشی لازم و ملزوم یکدیگرند؛ و مادامی‌که مشکلات نظام آموزشی برطرف نشود همچنان شاهد علوم انسانی ناکارآمد خواهیم بود.

این دو همانطور که گفتید لازم و ملزوم یکدیگر هستند و هر گاه دو امر لازم و ملزوم یکدیگر باشند نمی‌توان برای یکی تقدم و برای دیگری تاخر قائل شد. باید یک نگاه جامع داشته باشیم و تلاش کنیم یکی را فدای دیگری نکنیم و اگر می‌خواهیم تحول در سیستم دانشگاهی ما رخ دهد قبلا باید بیبینیم در سیستم آموزش و پرورش چه می‌گذرد و آیا نگاه تحولی و نو‌گرایانه است یا خیر؟

معتقدم چنین نگاهی در نظام آموزش و پرورش کشور نیز وجود ندارد و طبیعی است  که اگر دانش آموزان با نگاه تحولی آشنا نشوند نمی‌توان از آنها انتظار داشت که در مقطع دانشگاه آمادگی تحول داشته باشند. به عنوان مثال سیستم کنکور ما کاملا حافظه محور است و دانش‌آموزی که اهل تحلیل و تجزیه  است در کنکور شانسی ندارد و این یکی از آسیب‌های این حوزه است. چند سال است که می‌خواهند این شیوه را تغییر دهند و موفق نشده‌اند و این تغییر یکی از ضروری‌ترین کارها است.

دومین کاری که بسیار ساده است و باید در آموزش و پرورش رخ دهد استعداد یابی صحیح است که با هزینه بسیار پایینی قابل انجام است و اگر دانش‌آموزی در زمینه درست استعداد یابی شود می‌توان او را در ظرف 5 سال به رشد و شکوفایی رساند ولی اگر فردی غیرمستعد در آن رشته وارد شود و در بهترین مدارس و دانشگاه‌ها تحصیل کند و حتی بیست سال به طول انجامد باز هم انسان نوآوری نخواهد شد زیرا استعدادش کشف نشده است. آموزش و پرورش کشورهای پیشرفته اهمیت این مسئله را به خوبی درک کرده‌اند؛ امیدوارم آموزش و پرورش ما نیز روزی به این هدف دست یابد که استعدادها را کشف کند. اگر استعدادها کشف شوند دانشجویان ما در دوره کارشناسی نیز نوآور و خلاق خواهند شد. ولی اکنون  برعکس است و به صراحت می‌توانم بگویم که سیستم آموزش ما استعدادکش است؛ متاسفانه استعداد خوبی در زمینه استعدادکشی داریم یعنی اولا کاملا حافظه محور است و ثانیا عقل‌گرایی را کاملا محروم کرده‌ایم و همه را حافظه محور ساخته‌ایم و این حافظه محورها وقتی به سیستم دانشگاهی راه پیدا می‌کنند فقط حافظه‌شان کار می‌کند  بسیاری از اساتید جزوات و کتاب‌های محدودی دارند و انتظار دارند دانشجو مطالبی را که می‌گویند حفظ کند و به میزانی که حفظ کرده نمره بگیرد و طبیعی است که نتیجه چنین وضعی این می‌شود که فارغ‌التحصیلان دانشگاهی از تجزیه و تحلیل ابتدایی‌ترین مشکلات اجتماعی،  مثل مشکلات خانوادگی عاجز خواهند بود.

بنابراین مهمترین نیروی هر کشوری را که نیروی انسانی آن است در آموزش و پرورش از بین می‌بریم و  این نیروها هنگامی که وارد سیستم آموزش عالی کشور می‌شوند نیز کارایی چندانی ندارند. البته معتقدم دانشگاه نیز عملکرد خوبی ندارد اما حتی اگر خوب کار کند هم نمی‌تواند از این نیروی انسانی بهره بگیرد زیرا این افراد اولا حافظه محور هستند و آن مقداری هم که  قدرت تجزیه و تحلیل داشتند از دست داده اند. به عنوان مثال در دوران ابتدایی درس هندسه به صورت حافظه محور به کودکان آموزش داده می شود در صورتی که هندسه عقلی‌ترین علم است و می‌توان مثلاً مساحت تمام اشکال هندسی را در مدت کوتاهی (مثلاً یک ساعت) به دانش‌آموز به نحو تحلیلی آموخت. جالب است که در واحدی مثل منطق نیز از دانش‌آموزان می‌خواهیم قواعد منطقی را حفظ کنند و اگر معلمی هم پیدا شود که با روش حفظی آموزش ندهد باز هم دانش‌آموزان ناگزیرند برای کنکور حفظ کنند!

متاسفانه با این که این همه فارغ التحصیل داریم در جامعه هیچ اتفاقی نمی افتد و بر بیکاران  افزوده می شود با این تفاوت که افراد بیکار در گذشته مدرک سیکل داشتند و به کارهای یدی تن می‌دادند ولی امروزه با داشتن مدارک دانشگاهی تن به چنین کارهایی نمی‌دهند و تبدیل به افرادی شده‌اند که قدرت تجزیه و تحلیل ندارند بدون این که در این مسئله مقصر باشند زیرا سیستم آموزشی پیش از دانشگاه اولا استعدادیابی نکرده است و ثانیا استعدادکشی کرده است و افراد وارد رشته‌هایی شده‌اند که یا مورد علاقه شان نیست و یا در آن رشته استعدادی ندارند. و متاسفانه این مشکل را در دانشگاه نیز داریم.

آیا مشکل اصلی علوم‌انسانی‌غربی که موجب ناکارآمدی آن شده است صرفا مربوط به خاستگاه آن است؟ با چنین استدلالی چگونه می‌توان تجربه مشترک بشری و امکان گفتگو بین فرهنگ‌های گوناگون را حل کرد؟
ابتدا باید ببینیم آیا علوم‌انسانی خاستگاه غربی دارد یا خیر؟

ثانیا خاستگاه غربی داشتن آیا اشکال است؟ یا خیر؟

ثالثا فرض کنیم خاستگاه غربی دارد و اشکال هم هست، تکلیف ما چیست؟

اگر خاستگاه غربی دارد و این اشکال است آیا به این معنی است که آن را کاملا کنار بگذاریم؟ و یا نه باید اصلاح شود.؟

اولا علوم‌انسانی ما خاستگاه غربی دارد. هر چند علوم‌انسانی یک رشته نیست و معتقدم در بحث پیرامون علوم انسانی باید رشته‌ها را از هم جدا ببینیم. علوم اجتماعی دسته‌ای از علوم هستند، علوم بنیادین مانند فلسفه دسته‌ای دیگر از علوم هستند و علومی که میان رشته‌ای هستند و به یکسان نیستند مخصوصا اگر بخواهیم ببینیم خاستگاه غربی دارند یا خیر؟ مثلا فلسفه اسلامی ما به مقدار کمی متاثر از مبانی‌غربی شده است و اتفاقا غرب را در دوره ای مانند قرون‌وسطی تحت تاثیر قرار داده است پس علوم‌انسانی به یکسان غربی نیست.

نکته دوم این که آیا هر آن چه غربی است مذموم است و باید کاملا نادیده گرفته شود؟

به سه دلیل می خواهم بگویم چنین نیست و غربی بودن مساوی با بد بودن نیست.

یک: غربی‌ها با همین علوم کشورهای خودشان را اداره می کنند و ثانیا دنیا را نیز اداره می‌کنند. و همچنین از تکنولوژی غربی به وفور استفاده می کنیم؛ هنگامی که بیمار می‌شویم به پزشک مراجعه می‌کنیم و از دستگاه‌های ساخت ‌غرب استفاده می کنیم اما توجه نمی‌کنیم که تکنولوژی محصول علم غرب است و برآمده از علمی است که مراتب تجربی، انسانی و مبانی خاصی دارد البته تعداد اندکی از افراد وجود دارند که می‌گویند هم علم غربی مطرود است و هم تکنولوژی آن! البته من به یک دلیل می‌خواهم بگویم امکان ندارد ما بتوانیم از تکنولوژی غرب چشم‌پوشی کنیم زیرا اولا این افراد چند درصد از جامعه هستند که توانسته‌اند با تکنولوژی مقابله کنند؟ شاید یک درصد جامعه. ثانیا مگر در دنیایی که زندگی می‌کنیم می‌توانیم بگوییم این تکنولوژی را نمی‌خواهیم و باید از صفر شروع کنیم؟ خداوند در قرآن می‌فرماید "و اعدو لهم ما استطعتم من قوه" یعنی شما باید به اندازه آنها (کافران) از هر جهت پیشرفت کنید بلکه بیشتر "واعدو لهم" یعنی آمادگی در برابر آن‌ها ایجاد کنید "مااستطعتم" یعنی به میزانی که می‌توانید "من قوه" یعنی از نظر نیرو. فرض کنید از بعد پزشکی به طب سنتی اکتفا کنیم اما از بعد نظامی می‌خواهیم چه کنیم و یا در بعد تجاری باید بتوانیم با دنیا مراوده کنیم؛ به عنوان مثال در بورس و گمرک و تمام آن‌چه روابط کشورها موکول به آن است باید بتوان با کشورهای دیگر رابطه برقرار کرد و هم‌تراز آنها شد و بلکه بهتر."من رباط الخیل" اشاره دارد به این که در گذشته وقتی اسب‌ها را در یک ردیف می‌بستند؛ این در کنار هم قرار گرفتن این اسب‌ها رعبی در دل دشمن ایجاد می‌کرد و کسی جرات حمله کردن نداشت. مثال اسب برای گذشته است و اما الان باید هر نیرویی که آنها دارند داشته باشیم تا کسی خیال حمله نکند.

دو: دین ما دین خاتم است.خاتم بودن یعنی اسلام 1400 سال پیش آمده و اما نه برای آن جغرافیا و نه برای آن تاریخ، بلکه برای همه ملتها در طول زمان. و قرآن برای همه این ایام خودش را دین کافی می‌داند یعنی بشر با عقل خودش به هر جایی برسد دین حرف برای گفتن دارد- البته قرآن هر تحولی را نمی‌پذیرد زیرا برخی تحول‌ها ممکن است پسرفت باشند.- اگر قران بخواهد زندگی انسان را در سطح 1400 سال پیش نگاه دارد آنگاه خاتم بودن و یا خاتم نبودن آن با هم چه تفاوتی دارد؟

خاتمیت یعنی قرآن با هر محیطی، با هر پیشرفتی سازگار است و با این نگرش دیگر نمی‌توان نگاه حذفی داشت.و باید خوبی‌ها ی تمدن‌های دیگر را اخذ کرد."خذالحق ولو من اهل باطل"،"اطلبو العلم ولو بالصین""الحکمه ضاله المومن"  اصلا نباید برای مومن مهم باشد که حکمت از کجا صادر می‌شود. آیا از زبان یک کافر بیرون می‌آید یا یک مومن و یا یک منافق."انظر الی ما قال ولا تنظر من قال".

بنابراین اگر دین ما، دین خاتم است آمادگی این را دارد که خوبی‌های دیگران را بگیرد و دنیای غرب ویژگی‌های مثبتی دارد که باید اخذ شود.

سه: ما دو دانشمند داریم یکی علامه طبا‌طبایی و دیگری شهید‌مطهری؛ تفاوت این دو بزرگوار با سایرین در این بود که آنها معارف غرب را به خوبی مطالعه کردند و بویژه در آن دوران که مارکسیسم سیطره داشت اندیشه‌های مارکسیسم را به خوبی و به دور از تعصب شناختند که بتوانند پاسخ دهند اما هنگام مطالعه دیدند نکات خوبی هم دارد مانند اصالت اجتماعی و حرمت انسان و ... و در حین چالش که با آن داشتند نگاهشان به دین نیز متفاوت شد. لذا آثار علامه طباطبائی و شهید مطهری با سایر کتاب‌ها تفاوت دارد؛ به عنوان مثال اگر مقدمه‌ای بر جهان بینی شهید مطهری را نگاه کنید از انسان، ایمان و انسان‌شناسی آغاز کرده است، نگاهی که تا آن زمان مرسوم و رایج نبوده است. هنگامی که به مطالعه افکار و آراء دیگران می‌پردازید هر چند می‌خواهید آن را رد کنید اما در مراجعه مجدد به دین نکاتی را می‌بینید که سابقا نمی‌دیدید و به همین دلیل ما امروزه 35 سال بعد از شهادت استاد مطهری به شدت به کتاب‌های ایشان نیازمندیم.پس به این دلیل باید غرب را به خوبی بخوانیم زیرا کسانی که غرب را خواندند هم آن را خوب شناختند و نقد کردند و هم از دین خودمان شناخت قابل دفاع‌تر و قابل عرضه‌تری پیدا کردند.

پس ما دو سر طیف داریم که یک سر طیف را غربگرای مطلق (کسانی که به نام پیشرفت و تمدن و تجدد دین را رد می‌کنند) می‌نامم و سر دیگر دین‌گرای مطلق (متدینانی که صددرصد غرب را رد می‌کنند)و هر دوی این‌ها محکوم به شکست و در اقلیت هستند. حالا من دو حد وسط فرض می‌کنم؛ یکی کسانی که به غرب نزدیک هستند و اصل را غرب می‌گیرند و هر چند دین را انکار نمی‌کنند ولی دین و احکامش را تاویل می‌کنند و دیگری افرادی که اصالت را به دین می‌دهند و نگاه می‌کنند چه چیزهایی در دنیا وجود دارد که خوب است تا آن را اخذ کنند زیرا دین خاتم گشودگی نسبت به دنیا دارد. پس شما می‌توانید خوبی‌ها را در دنیا ببینید و اخذ کنید. می‌فرماید"خذ الحق ولومن اهل الباطل" و البته  چنین فردی به هر قیمتی دینش را تاویل نمی‌کند و دینش هم فرو بسته نیست.

در این چهار موضع، معتقدم دین‌گرای افراطی و غرب‌گرای افراطی هم قلیل هستند و هم معقول نیستند اما دودسته دیگر نیز وجود دارند که یکی اصالت را به غرب می‌دهد و دین را مطابق علوم و فرهنگ غربی بازسازی می‌کنند، ظاهر دین را مدام با تئوری‌های مختلف تغییر می‌دهند و می‌خواهند دین را به رنگ غرب در بیاورند؛ اما دسته‌ای دیگر وجود دارند که دین‌گرای واقعی هستند و اما از غرب نیز غافل نیستند و هر جا حکمت باشد می‌آموزند ومن معتقد به این موضع هستم. البته این دو موضع که در حد وسط قرار دارند گاهی در جامعه با هم خلط می‌شوند.

اگر بخواهم به قسمت دوم سوال شما جواب دهم می‌گویم ما اصلا اهل گفتگو هستیم و در حین گفتگو انسان هر چیز خوبی که وجود داشته باشد را می آموزد.

برای ایجاد تغییر و تحول در علوم‌انسانی باید به دو مسئله روش‌شناسی این علوم و مبانی آن‌ها توجه کرد؛ به نظر می‌رسد روش علوم جدید چندان مشکل‌زا نیست اما در حوزه مبانی، آیا مبانی دینی و فلسفی کافی برای تحول این علوم فراهم شده است و در این حوزه به یک انسجام کافی دست یافته‌ایم؟
تحول مقوله ای است که ساز و کار خاص خودش را دارد و نمی تواند دستوری و بخش‌نامه‌ای باشد؛ شما به فردی معمولی نمی‌توانید بگویید در یک ماه حسین رضازاده شو! این امر غیر ممکن است زیرا مستلزم ممارست طولانی‌مدت است و کسانی که تصور می‌کنند با دستور، تحول رخ می‌دهد گویا چنین می‌اندیشند. یکی از درس‌هایی که ما از غرب می‌آموزیم تحول است که در تکنولوژی آن نیز مشهود است و هم چنین در علم غرب. پس باید ببینیم تحول در غرب چگونه رخ می‌دهد و یا یک دوره تمدن اسلامی خودمان داشتیم. در قرن سوم و چهارم هجری بزرگترین تمدن دنیا را مسلمین رقم زدند آیا دستوری بود؟ آیا ابن‌سیناها، فارابی‌ها، ابوریحان‌ها، ابن‌هیثم‌ها و پیشرفت‌های پزشکی، ستاره‌شناسی و نظامی با بخشنامه بوجود آمدند؟ خیر. پس چه اتفاقی افتاد؟

اگر خیلی ساده بخواهیم بگوییم پزشکی علمی است که بسیار محسوس است و اگر پزشک بخواهد از روی افسانه و ورد معالجه کند موفق نخواهد بود و باید به تشخیص علت بیماری و پیشگیری آن بپردازد. پس ابتدا باید نیاز واقعی وجود داشته باشد و یک نفر متوجه آن نیاز واقعی باشد و برای رفع آن اقدام کند. و اگر نیاز واقعی باشد که هست و توجه به نیاز واقعی باشد و توجه برود برای رفع نیاز واقعی، در این حالت فرد مجبور می‌شود چیزهای جدیدی بیاموزد و خود به خود متحول می‌شود؛ بنابراین علوم تا ناظر به واقعیت نباشند تحولی در آن‌ها رخ نخواهد داد و علوم ما چه در دانشگاه و چه در حوزه به میزانی متحول می‌شوند که ناظر به واقعیت باشند یعنی به نیازهای واقعی جامعه معطوف باشند.

علوم ما تا چه اندازه ناظر به واقعیت هستند؟ این پرسش تحویل می‌شود به این پرسش که دانشگاه‌ها و حوزه‌های علمیه ما که مهد علم هستند در تعالیم خود تا چه اندازه معطوف به نیازهای اجتماع هستند؟

طبعا در اینجا هم رشته‌ها تفاوت دارند، علوم تجربی بیشتر ناظر به واقعیت و نیازهای واقعی هستند، در این علوم باید ضمن فراگیری علوم غربی نیازهای واقعی جامعه خودمان را بشناسیم و به دنبال تئوری‌های بومی بگردیم تا این مشکلات را برطرف سازند و البته بحث اصلی در باره علوم انسانی است؛ اساتید علوم انسانی ما وقتی می‌خواهند در دوره‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد تدریس کنند و رشته و گرایش تأسیس کنند چقدر به نیازهای واقعی جامعه توجه دارند؟ من در بخشی از این علوم انسانی حضور دارم و باید با کمال تاسف عرض کنم دانشمندان این حوزه‌ها یا هیچ توجهب به نیازهای واقعی جامعه ندارند و یا این توجه بسیار اندک است. ما در دانشگاه‌هایمان مدام در حال تاسیس رشته و پذیرش دانشجوی کارشناسی ارشد و دکتری هستیم، حال پرسش این است که چه مقدار از این تأسیس‌ها معطوف به نیازهای واقعی جامعه هستند؟

هر سال در هر رشته‌ای تعداد زیادی فارغ‌التحصیل داریم ولی از آنجا که نحوه و هدف آموزش ما معطوف به نیازهای واقعی جامعه نبوده تنها نتیجه آن افزایش سطح بیکاری در جامعه است زیرا جامعه نیازهایی دارد که آنها را کشف نکرده‌ایم. زمانی که آموزش و پژوهش ما ناظر به جامعه نیست بلکه با کمال تاسف نیازهای استادان است (من همه رشته‌ها وهمه استادان را عرض نمی‌کنم اما برخی رشته‌ها و برخی استادان وجود دارند که مقاطع تحصیلات تکمیلی و رشته‌هایی را تاسیس می‌کنند و دانشجو پذیرش می‌کنند تا خودشان دانشجوی دکتری و پایان‌نامه داشته باشند و از امتیاز آن در رتبه‌بندی دانشگاهی بهره گیرند و دانشجویانی که خروجی چنین نظام آموزشی هستند مورد نیاز هیچ موسسه‌ای نخواهند بود و شما بعد از مدتی می‌بینید صدا و سیما و نیروی‌انتظامی و قوه‌قضائیه برای خودشان پژوهشکده تاسیس کرده‌اند زیرا دانشگاه‌ها نیاز این موسسات و نهادها را یا تشخیص نداده‌اند و یا مهم نبوده که طبق آن نیاز دانشجو تربیت کنند و این یعنی از بین بردن بیت المال.

زمانی که علم ما ناظر به تحول نیست علوم ما از فرایند تحول جدا می‌شوند؛ از سوی دیگر نیازهای جامعه روز به روز تغییر می‌کند و اگر دانشگاه ناظر به جامعه باشد و خود را موظف بداند که نیازهای جامعه را تامین کند علومی که در دانشگاه تدریس می‌شوند نیز ناخودآگاه همپای تغییرات جامعه متحول می‌شوند لذا نیازی به دستور و بخشنامه و آیین‌نامه ندارد؛ با صرف نوشتن مقاله و تشکیل کرسی‌های نظریه‌پردازی که ناظر به نیازهای واقعی جامعه نیستند نمی‌توان تحول ایجاد کرد زیرا تحول دستوری نیست. علت را باید در جدایی دانشگاه از جامعه جستجو کرد؛ زیرا دانشگاه در کشور ما معطوف به جامعه و در خدمت نیارهای جامعه نیست و اگر دانشگاه ناظر به جامعه بود چون جامعه پویا است و همواره در حال تغییر است پس دانشگاه نیز همپای آن تغییر می‌کند.

در زمینه اسلامی شدن دانشگاه‌ها و دینی شدن علوم نیز همین روند حاکم است زیرا جامعه ما جامعه‌ای اسلامی است - جلوه‌های آن را در ایام مذهبی مانند محرم و رمضان و اربعین و نیز ایام ملی مانند 22 بهمن شاهدیم- پس نیازهای آن نیز اسلامی است، حال اگر دانشگاه ناظر به نیازهای واقعی چنین جامعه‌ای باشد علوم آن نیز هم متحول و هم  اسلامی می‌شود. زیرا مردم این جامعه نیازهای اسلامی دارند و نیازی به تئوری‌های ربا، همجنس‌گرایی و برهنگی ندارند.

علوم‌انسانی در غرب یک سیر‌تاریخی را طی کرده‌است و به ویژه پس از رنسانس متفکران و فیلسوفان تئوری‌هایی ارائه داده‌اند که مبنای برنامه‌ریزی در عرصه سیاست و اقتصاد و ... شده‌است؛ اما هنگامی که علوم انسانی به کشور ما رسید به عنوان مجموعه‌ای از نظریه‌ها در دانشگاه‌های گوناگون تدریس شد و فاقد ویژگی کارآمدی و کاربردی شد، برای رهایی از چنین معضلی چه تدبیری می‌توان اندیشید؟
در ایران از همان ابتدای شکل‌گیری دارالفنون توجه نکردیم دانشگاه در غرب برای رفع نیازهای جامعه شکل گرفته‌است اما ما به شکل تقلیدی و وارداتی و بدون توجه به نیازهای جامعه، علومی را وارد کشور کردیم؛ ولی توجه نکردیم که جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و اقتصاد آنها واقعا ناظر به نیازهای آن جامعه است. بنابراین معتقدم ایجاد ارتباط بین دانشگاه و جامعه جزء اساسی‌ترین نیازهای ما است که ضامن تحول و اسلامی شدن دانشگاه‌های ما و عامل گره‌گشایی از بسیاری از مشکلات فرهنگی و اخلاقی ما است. اصلا تحول مسئله نیست، ما باید ابتدا نیازهای جامعه را از طریق علوم دانشگاهی برطرف کنیم از آن پس خواهیم دید که هم تحول بوجود می‌آید و هم علم دینی تحقق می‌یابد.

تهیه و تنظیم: فاطمه نورنژاد

 

منبع : فرارو
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* captcha:
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار