صدای سوت قطار بلندتر شده است. مسافران بیخبر از سرنوشت محتومشان لبخند میزنند. راننده چای داغش را هورت میکشد. تو سراسیمه شدهای. به راستی چه باید کرد. فریاد بزنی؟ دستهایت را تکان بدهی؟ یا اصلا تو را چه به این دردسرها...
ایوب قادری-عطنا؛ ازبر علی حاجوی که ماجرای او با عنوان «دهقان فداکار» در کتابهای درسی ابتدایی دهههای 50 و 60 چاپ شده بود روز شنبه در ۸۷ سالگی در بیمارستانی در تبریز درگذشت.
او در آذرماه سال ۱۳۴۱ وقتی ۳۲ سال داشت، متوجه شد که مسیر قطار به دلیل ریزش کوه مسدود شده است.آقای حاجوی کت خود را آتش زد، در هوا تکان داد و به سمت قطار دوید و حتی پس از آن با شلیک گلوله شکاری، باعث توقف قطار و نجات مسافران آن شد.
در کتابهای درسی نام این قهرمان «ریزعلی خواجوی» آورده شده بود که به همین نام هم شهرت یافت و تا اواخر عمر به همراه همسرش در کرج ساکن شد.
خبر مرگ همیشه تلخ است. خبر مرگ قهرمانان تلختر. قهرمانانی که به حیات انسانی ارزش، معنا و هویت میدهند. یکی از مهمترین این ارزشها، ارزشهای والای انسانی است که ایثار، فداکاری، نوعدوستی، آزادی و آزادگی گوشهای از آنها است که (بر خلاف ضدارزشهایی نظیر جنگ و مرگ و خاموشی)، اگر مشق کودکان شود جامعهای با هویت و سازنده خواهیم داشت.
حالا که ریزعلی خواجوی قطار زندگی را تنها گذاشته است و داستانش هم دیگر کنار قصه «پتروس» نمیآید! و به جز خانههای گرم بیشماری که در دل کودکان دیروز نصیبش شده، خانهای هم روی ابرها دارد و از همان دوستان مهربان خداست، یک بار دیگر قصه را مرور میکنیم تا بفهمیم ریزعلی قصه ما چگونه شد که مرد؛
غروب یکی از روزهای سرد پاییز است. خورشید در پشت کوههای سرد و بیبرف فرو رفته و کار روزمره دهقانان پایان یافته است. ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برمیخیزد. سنگهای بسیاری از کوه فرو ریخته و راهآهن را مسدود میکند که همیشه خدا سنگهایی هست که به عمد یا غیر عمد فرو میریزند و راهآهن را مسدود میکنند و قطاری با چند میلیون مسافر بر روی ریل راهآهن در حرکت است. تو صدای سوت را میشنوی. به زودی قطار مسافربری به آنجا خواهد رسید. با خود میاندیشی که اگر قطار با تودههای سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب میشوی. نمیدانی در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کنی. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده میشود که نزدیک شدن آن را خبر میدهد.
روزهایی که به تماشای قطار میرفتی به یاد میآوری؛ صورت خندان مسافران را که از درون قطار برای تو دست تکان میدهند. به حادثه خطرناکی که در پیش است فکر میکنی؛ اینها مردمت بودند، نبودند؟! نمیتوانی بیتفاوت باشی. نمیتوانی دست روی دست بگذاری. فانوس کوچکی داری، و «سرما سخت سوزان است»... «قلبش سخت به تپش افتاد. در جستوجوی چارهای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد».
صدای سوت قطار بلندتر شده است. مسافران بیخبر از سرنوشت محتومشان لبخند میزنند. راننده چای داغش را هورت میکشد. تو سراسیمه شدهای. به راستی چه باید کرد. فریاد بزنی؟ دستهایت را تکان بدهی؟ یا اصلا تو را چه به این دردسرها ... انشاءالله که اتفاقی نخواهد افتاد... حتما راننده مطلع است و به موقع قطار را هدایت میکند! یا نه اگر تو بروی جلو و قطار زیرت بگیرد چه؟! بهتر است به خانهات برگردی و خودت را توی دردسر نیندازی!
«ناگهان، چارهای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد».
تردید را رها کن! کاری برای مردمت بکن. اینها مردمت بودند، نبودند؟ تا نیمههای راه میدوی. خسته میشوی. ترس برت میدارد. میایستی. سرت را پایین میاندازی و مسیرت را کج میکنی...
پشت سر، چای رو راننده و کوه روی قطار میریزد... و این چنین است که ریزعلی میمیرد و این چنین است که این دهکوره تا سالها بعد دهقان فداکار ندارد.