شاملو، چه در دوران خامی و چه در دوران پختگیاش، كم و بيش بين تغيير طلبي انقلابی و حديث نفسهای اگزيستانسياليستی، در نوسان بود و به همين علت شاملو در جهان شاعرانهاش، مانند پاندولی مابين «مبارزه» و «معاشقه-مكاشفه» در رفت و آمد بود.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، هومان دوراندیش به بررسی نگاه شاملو در اشعارش به عنصر اعتراض در 6 دهه شاعریاش پرداخته است که در ادامه میخوانیم؛
احمد شاملو هفده دفتر شعر از خودش به يادگار گذاشته است، او دست كم از سال ١٣٢٠ شاعري را آغاز كرد و تا سال ١٣٧٩ شعر گفت. بنابراين شاملو حداقل ٥٩ سال شاعر بود. شاملو در سال ١٣٢٦ مجموعهاي را با عنوان «آهنگهاي فراموششده» منتشر كرد شامل شعر و قصه و يادداشت و ترجمه. اين كتاب در واقع حاوي تمرينهاي شاملو براي شاعرشدن بود. آخرين شعر شاملو در اين كتاب، كه به نيما يوشيج هم تقديم شده است، چهارپارهاي است درباره درختي زشت و كج و خشكيده:
درخت كجي هست در باغ من/ كه از اره و تيشه باكيش نيست/.../ درختي است خشكيده و زشت و كج/ كه از تربيت هيچ نابرده بوي...
خود شاملو معتقد بود اشعار اين كتاب را بايد سوزاند و دور ريخت. او اگر چه شعر گفتن را از سال ١٣٢٠ آغاز كرده بود اما مطابق راي خودش، نخستين شعرش را در سال ١٣٢٩ سرود (دفتر شعر آهنها و احساسها). شاملو در شعر «سرود مردي كه خودش را كشته است»، به عبور خودش از اشعار دوران نوجواني تا جواني (١٦ تا ٢٥ سالگي) اشاره ميكند و ميگويد:
نه آبش دادم/ نه دعايي خواندم/ خنجر به گلويش نهادم/ و در احتضاري طولاني/ او را كشتم/به او گفتم:/ «به زبان دشمن سخن ميگويي!»/ و او را كشتم!
«او» در اينجا كيست و چرا مستحق كشتهشدن است؟ «او» خود شاملوست كه به جاي پرداختن به درد و رنج تودههاي محروم و فقير، اشعاري انتزاعي و شخصي و غير انقلابي ميسرايد. «او» كسي است كه هنوز راه شعرش از راه شعر «شاعران» چنانكه بايد جدا نشده است.
مراد شاملو از «شاعران» شاعراني چون مهدي حميدياند كه در خطاب به معشوق خويش ميگفت: «گر تو شاه دختراني، من خداي شاعرانم.» در واقع شاملو سخنگفتن شاعر از خط و خال و چشم و ابروي معشوق را در زمانه پردرد و رنج خويش، مصداق «دريوزهگي» ميدانست.
شاملو در شعر «براي خون و ماتيك»، كه در نقد مهدي حميدي و شاعران معشوقهبازي چون او سروده شده است، ابتدا ميگويد: «اين بازوان اوست/ با داغهاي بوسه بسيارها گناهش/.../ شور هزار مستي ناسيراب/ مهتابهاي گرم شرابآلود/ آوازهاي مِي زدهي بيرنگ/ با گونههاي اوست،/ رقص هزار عشوه دردانگيز/ با ساقهاي زنده مرمر تراش او...»
شعر «براي خون و ماتيك» به خوبي نشان ميدهد كه شاملو در نيمه قرن بيستم (١٣٢٩/١٩٥٠) كه جامعه ايران و جامعه جهاني، تحولات و تب و تاب چشمگيري را تجربه ميكرد، چه نگاهي به شعر و وظيفه شاعر در جهان انساني داشت.
وي پس از توصيف مفصل و پرجزييات معشوقي خيالي، به نقد اين شيوه شعرگفتن برميخيزد و ميگويد: بگذار اينچنين بشناسد مرد/ در روزگار ما/ آهنگ و رنگ را/ زيبايي و شكوه و فريبندگي را/ زندگي را./ حال آنكه رنگ را/ در گونههاي زرد تو ميبايد جويد، برادرم!/... بيگمان/ در زخمهاي گرم بخارآلود/ سرخي شكفتهتر به نظر ميزند ز سرخي لبها.
شعر «براي خون و ماتيك» به خوبي نشان ميدهد كه شاملو در نيمه قرن بيستم (١٣٢٩/١٩٥٠) كه جامعه ايران و جامعه جهاني، تحولات و تب و تاب چشمگيري را تجربه ميكرد، چه نگاهي به شعر و وظيفه شاعر در جهان انساني داشت. جواني شاملو در دورهاي سپري ميشد كه رضا شاه از قدرت ساقط شده بود، ماركسيسم در ايران پر و بال گرفته بود و جبهه ملي ايران نيز در تقابل با دربار پهلوي و دولت استعمارگر بريتانيا بود.
در عرصه جهاني نيز، جنگ جهاني دوم تازه به پايان رسيده بود، بلوك شرق و غرب از يكديگر تفكيك شده بودند و گفتمان جهاني چپ رنگ و روي تازهاي به دنيا بخشيده بود. كمونيستهاي انقلابي در برابر «سرمايهداران مزدور امپرياليسم» قرار داشتند. «هنر متعهد» در برابر هنر جهان سرمايهداري قد برافراشته بود. شاعران مردمي از دل مقوله هنر متعهد بيرون آمده بودند.
لزوم مبارزه با سرمايهداري و امپرياليسم در كنار فجايع به جاي مانده از تاخت و تاز فاشيسم و نازيسم در اروپا، خوراكهايي در خور بودند براي شاعران متعهد. رواج ايدئولوژيهاي گوناگون در زندگي بشر از نيمه دوم قرن هجدهم به بعد، از تمايلي بنيادين در وجود انسان مدرن پرده برميداشت كه در يك كلام «تغيير وضع جهان» بود.
اين تمايل به بهترين وجه در اين جمله كارل ماركس متجلي شد: «فيلسوفان تاكنون جهان را تفسير ميكردند اما سخن بر سر تغيير جهان است.» اين نگرش اساسي منجر به ظهور انديشمندان و سياستمداران و هنرمندان انقلابي شد؛ كساني كه هر يك با سلاح خود در پي تغيير بنيادي وضع موجود در زندگي بشر بودند.
مطابق اين نگرش زيربنايي، هنر هنرمندان نيز سلاحي بود همرديف عمل سياستمداران و انديشه ايدئولوگها انقلابي. پس شاعران نيز نميتوانستند به تلاش براي تغيير اساسي وضع موجود در زندگي بشر بيتفاوت باشند و صرفا اشعاري بسرايند حاكي از احساسات و علايق و عواطف و اذواق شخصيشان و بياعتنا به آنچه در زندگي واقعي بشر در جريان است. شاملو نيز در دهههاي ١٣٢٠ و ١٣٣٠، به تبعيت از جوّ زمانه خويش، آشكارا چنين نگاهي به شعر داشت. او در «شعري كه زندگي است»، به سال ١٣٣٣، به خوبي اين نگاه را بر
پرده ميافكند:
موضوع شعر شاعر پيشين/ از زندگي نبود./ در آسمان خشك خيالش، او/ جز با شراب و يار نميكرد گفتوگو/.../ موضوع شعر/ امروز/ موضوع ديگري است/ امروز شعر حربه خلق است/ زيرا كه شاعران/ خود شاخهئي ز جنگل خلقاند/ نه ياسيمن و سنبل گلخانه فلان./ بيگانه نيست/ شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق:/ او با لبان مردم/ لبخند ميزند/ درد و اميد مردم را/ با استخوان خويش/ پيوند ميزند.
چنين نگاهي به شعر، اگر چه سخت انقلابي و مردمگرا بود ولي بهشدت مستعد خلق اشعاري سياستزده و سطحي بود. اگر شعر بسياري از شاعران قديم شعر بيدردِ بريده از جامعه بود، شعري كه «حربه خلق» باشد نيز سخت مبتلا به فروكاستهشدن به سطح شعار است و اگر بسياري از شاعران قديم خط و خالسرايان صلهبگير بودند، بسياري از شاعران خلقي و مردمي نيز شعاردهندگاني بودند كه در پس هر شعر، در پي تحسين تودههاي شعرناشناس بودند.
جمع بين «شعر روز» و «شعر هميشه»، كاري سترگ در كارنامه هر شاعري است. تقابل عموم شاعران ايران با سهراب سپهري در دهههاي ١٣٤٠ و ١٣٥٠، دقيقا برخاسته از نزاع ميان هواداران «شعر روز» و «شعر هميشه» بود. شاملو نيز اگر چه در دهههاي ٤٠ و ٥٠ نگاهش به «شعر» تا حدي تعديل شده بود، باز نميتوانست شاعري را بپذيرد كه صرفا «شعر هميشه» ميگفت؛ يعني شعرش بازتابي از وقايع عيني جامعهاش نبود و در پي تغيير مناسبات سياسي و اجتماعي هم نبود.
شاملو درباره شعر سهراب سپهري ميگفت: «زورم ميآيد آن عرفان نابهنگام را باور كنم. سر آدمهاي بيگناه را لب جوب ميبرند و من دو قدم پايينتر بايستم و توصيه كنم كه آب را گل نكنيد! آن شعرها گاهي بسيار زيباست، فوقالعاده است، اما گمان نميكنم آبمان به يك جو برود. دست كم براي من «فقط زيبايي» كافي نيست. چه كنم!»
او در جاي ديگري ميگويد: «سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است، گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي ميآيد كه در آن پلپوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه.»
به خوبي پيداست كه شاملو شعر بيتفاوت به سياست را نميپسندد؛ چرا كه با وجود بيزاري آنارشيستياش از سياست، ارسطووار، انسان را موجودي سياسي ميدانست و نميتوانست شاعري را درك كند كه انبوه رنجهاي تحميلشده از جانب سياست بر زندگي بشر را نميبيند يا ميبيند و در قبال آن سكوت ميكند. هم از اين رو شاملو شعر انساني سهراب را در مجموع شعري بريده از انسانها ميدانست.
با اين حال شاملو در مقام نقد سهراب سپهري، خودش را نيز نقد ميكند و از تحول نگاهش به شعر – در فاصله ١٣٣٠ تا ١٣٦٠ – پرده برميدارد: «من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نميكنم كه «آن كه ميخندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است»؛ چون به اين حقيقت واقف شدهام كه تنها انسان است كه ميتواند بخندد و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه «در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است»؛ چون به اين اعتقاد رسيدهام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون ميآيند كه از نعمت خنديدن بيبهرهاند و «با ياسها به داس سخن ميگويند». قيافه عبوس آغامحمدخان قاجار و ريخت منحوس نادرشاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آنكه خنده و ياس را ميشناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از برپا كردن كلهمنار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند؟»
نقد شاملو بر خودش، به خوبي نشان ميدهد كه او با گذشت زمان به لزوم ايجاد تعادل ميان شعر روز يا شعر مبارزه با شعر هميشه يا شعر محض رسيده بود و ديگر با نگاه ابزاري حربهاي پيشين خودش و همانندانش به شعر وداع كرده است و دركي عميقتر و انسانيتر نسبت به پديده شعر در عالم انساني پيدا كرده است. پيامد اين تحول، پررنگشدن عشق در شعر شاملو بود.
شاملو در دهه ١٣٤٠ عاشقانههايي سرود كه در تاريخ شعر معاصر ايران بينظيرند؛ عاشقانههايي كه با تن و آغوش معشوق سر و كار داشتند. آري، شاملويي كه در روزگار جواني، شعرگفتن در وصف تن معشوق را خوشنميداشت و پرداختن شاعر به «تنِ انسان» را در صورتي ميپسنديد كه متضمن سخنگفتن از تنِ شلاقخورده سياهان و محرومان باشد، در دوران پختگياش به تدريج از اين نگاه يكسويه فاصله گرفت و ديگر سخنگفتن از «رنجهاي محرومان» را منافي سرودن از «زيباييهاي معشوق» نميدانست.
چنين تحولي، زمينهساز راهيافتن چنين اشعاري در كارنامه شعري شاملو شد: بوسههاي تو/ گنجشككان پرگوي باغاند/و ... با اين حال شعر شاملو در دهههاي ٤٠ و ٥٠ شمسي، هنوز به شكل پررنگي حاوي عنصر اعتراض بود. مثلا در بهار ١٣٥٠، شعر بلند «ضيافت» را درباره «حماسه جنگلهاي سياهكل» ميسرايد و در ١٣٥٢، شعر «ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مُرد» را در رثاي احمد زيبرُم، چريك فدايي خلق كه در پس كوچههاي نازيآباد به قتل رسيد، منتشر ميكند:
نگاه كن چه فرتنانه بر خاك ميگسترد/ آنكه نهالِ نازك دستانش/ از عشق/ خداست/ و پيش عصيانش/ بالاي جهنم/ پست است/.../ نگاه كن/ چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد/ آنكه مرگش ميلادِ پرهياهاي هزار شهزاده بود.
تركيب زيبايي و اعتراض در اين شعر شاملو، نه تنها نشاندهنده اوج پختگي او در شاعري است، بلكه به خوبي نشان ميدهد كه چرا زيبايي صرف براي او كافي نيست. او، چنانكه خودش گفته است، نميتوانست همانند سهراب سپهري فقط اشعار زيبا بسرايد. زيبايي را به كار تغيير و اعتراض ميزد. اين تجليل بسيار زيبا و شگفتانگيز از يك چريك فدايي خلق، در اوج درگيري ماركسيستهاي ايراني با رژيم شاه، به خوبي نشان ميدهد كه شعر «ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مُرد» زاييده بلوغي ست كه پشتوانه اشعار سياسي دهههاي ٢٠ و ٣٠ شاملو نبود:
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك ميافتد/ آنكه در كمرگاه دريا/ دست حلقه توانست كرد.
عبارت «كمرگاه دريا» و تصوير «دست حلقهكردن در كمرگاه دريا»، غنايي به اين بند از شعر شاملو داده است كه موجب ميشود اين سطور از «شعري كه زندگي است» در مقايسه با تك تك سطرهاي و بندهاي شعر «ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مُرد»، چيزي بيش از شعار به نظر نميرسد:
حال آنكه من/ بهشخصه/ زماني/ همراه شعر خويش/ همدوش شنچوي كرهئي/ جنگ كردهام.
اينكه جنگيدن شاملو همدوش شنچوي كرهاي باورپذير به نظر نميرسد ولي دست حلقهكردن يك مبارز در كمرگاه دريا باورپذير مينمايد، ناشي از اين است كه «شعري كه زندگي است» شعر نيست بلكه تلاش ادبي ناكامي از احمد شاملو است براي خلق شعر. اما «ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد»، تلاش ادبي كاميابي است كه به خلق شعر زيبا منتهي شده است. شاملو خودش نيز در دهه ٦٠ در گفتوگويي با ناصر حريري، كه اينك در قالب كتابي با عنوان «درباره هنر و ادبيات، گفتوگويي با احمد شاملو» منتشر شده است، به اين نكته اشاره ميكند كه ديگر شعري چون «شعري كه زندگي است» را شعر نميداند.
در دهههاي ٤٠ و ٥٠، شعر شاملو به بلوغي رسيد كه زيبايي و اعتراض را توامان در دل خود داشت. اين تركيب دلنشين در سالهاي نخست پس از انقلاب ٥٧ به اوج خود رسيد؛ چراكه فضاي شكلگرفته در سالهاي نخست پس از انقلاب، براي انساني چون شاملو، فضايي بهشدت مستعد اعتراض بود. شاملو در شعر «در اين بنبست»، از مجموعه «ترانههاي كوچك غربت»، اعتراضِ زيبا را در عاليترين شكل خود به شعر درميآورد.
با شكست گروههاي چپگرا در دو سه سال نخست پس از پيروزي انقلاب، شعر شاملو نيز به تدريج دچار تحولي تازه ميشود. اين تحول البته نه در زبان و فرم شعر او، بلكه در نسبت شعر او با عنصر اعتراض بود. شعر شاملو در دهههاي ٦٠ و ٧٠، تقريبا شعري «بريده از جامعه» است. در دهه ١٣٦٠، ايران درگير جنگ خانمانسوز هشتسالهاي بود كه سيصدهزار كشته و بيش از يك ميليون آواره بر جاي گذاشت. اما اين واقعه اجتماعي مهم، در شعر شاملو هيچ بازتابي نيافت.
شاعري كه مرگ يك چريك فدايي خلق را به شعر درميآورد و ميگفت «من همدست تودهام»، در اشعار دو دهه پاياني عمرش، كوچكترين اشارهاي به شهادت دهها هزار تن از هموطنانش نكرد و به جانفشاني توده مردم ايران در جبهههاي جنگ با ارتش عراق، بياعتنا ماند.شاعري كه اندكي پس از كودتاي ٢٨ مرداد ١٣٣٢، ميگفت: «بيگانه نيست شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق:/ او با لبان مردم/ لبخند ميزند/ درد و اميد مردم را/ با استخوان خويش/ پيوند ميزند».
شاملو كه در سال ١٣٣٠، شعر «سرود بزرگ(به شن- چو، رفيق ناشناس كرهاي)» را با اين جمله آغاز كرده بود«اين شعر به مناسبت حمله نيروهاي آمريكا به خاك كرهشمالي نوشته شد»، بعدها به مناسبت حمله نيروهاي عراقي به خاك ايران هيچ شعري ننوشت و در بين انبوه رزمندگان ايراني نيز كسي را همانند شن - چوي كرهاي شايسته ستايش نديد.
در حقيقت شاملو در هر دو مقطع زماني مذكور، دچار سياستزدگي بود؛ با اين تفاوت كه در دوران پس از ٢٨ مرداد ١٣٣٢، سياستزدگي او جنبه ايجابي داشت و در دوران پس از انقلاب ٥٧، سياستزدگي او جنبه سلبي داشت. او در دوره نخست، انسان بيتفاوت به سياست را، انساني بيدرد ميدانست كه گرفتار لذتهاي حقير است و در دوره دوم، انسان مشغول سياست را، در بهترين حالت، انساني فريبخورده ميدانست كه گرفتار بندبازي و دودوزهبازي تشنگان قدرت است.
سرخوردگيهاي سياسي شاملو پس از يك عمر سياسيانديشي، او را به جايي رساند كه در دو دهه پاياني عمر، مصداق بارز يك آنارشيست بود كه به هر قدرتي «نه» ميگفت و هر گونه تلاش براي كسب قدرت را ناپسند ميشمرد. موضع انتقادي او در برابر تمامي قدرتهاي موجود در جهان، از دولت مستقر در ايران گرفته تا دولتهاي غربي و حتي دولتهاي بلوك شرق كمونيستي، او را به يك «نافي مطلق نهاد دولت» بدل كرد و اين معنايي جز گامنهادن شاملو به وادي آنارشيسم نداشت. در چنين شرايطي، بديهي بود كه شاملوي آنارشيست، دلخوشي چنداني از تودههاي حامي دولت اسلامي در ايران پس از انقلاب نداشته باشد و حتي يك سطر از اشعار خود را نيز به درد و رنج آنها اختصاص ندهد.
با كمرنگشدن رد پاي سياست در شعر شاملو در دهههاي ٦٠ و ٧٠ شمسي، عنصر اعتراض (سياسي) نيز در اشعار او كمرنگ شد. شاملو ديگر به هيچ امري در حوزه سياست متعرض نبود؛ چراكه اعتراض را بيهوده و بيثمر ميدانست. او تاسيس «حكومت اسلامي» را نتيجه دميدن خودش و همانندانش در تنور اعتراض در جامعه ايران ميدانست. در عرصه جهاني نيز، فروپاشي خفتبار كمونيسم كه روزگاري مايه اميد شاملو و ساير چپگرايان ايراني بود، يأس سياسي شاملو را بيشتر كرد. تفوق سرمايهداري ليبرال با محوريت ايالات متحده امريكا نيز عامل ديگري بود كه موجب وداع هميشگي شاملو با جهان سياست شد.
در چنين شرايطي، عنصر اعتراض در شعر شاملو به جاي سياست، تاريخ و دين را هدف گرفت؛ اگر چه او ديگر با شدت و غلظت سابق رنگ اعتراض را بر بوم شعرش نميپاشيد. شاملو در شعر «جخ امروز از مادر نزادهام»، از زبان «انسان ايراني» به تاريخ ايرانزمين اعتراض ميكند. او به سلطنت شاهان ايراني، برادركشيهاي ايرانيان و نيز هجوم اعراب و تركان و مغولان به سرزمين ايران اعتراض ميكند به خوبي پيداست كه او به سراسر تاريخ ايرانزمين، از دوران پادشاهي در ايران باستان تا دوران اوج و فرود تمدن اسلامي، سخت معترض است.
شاملو در شعر «نه عادلانه نه زيبا بود»، كه متعلق به دفتر شعر «در آستانه» و سروده شده در فاصله سالهاي ١٣٦٤ تا ١٣٧٦ است، اعتراضش را به تصويري كه دين از اين عالم به دست ميدهد، به نمايش ميگذارد و در شعر «در آستانه» (سرودهشده در سال ١٣٧١) نيز خداناباورياش را صريحتر از هميشه بر آفتاب ميافكند. نگاهي به اين اشعار به خوبي نشان ميدهد كه شاملو در دو دهه پاياني عمر خويش، از «اعتراض سياسي» عبور كرده و به اعتراضهاي اساسيتر تاريخي و اعتقادي روي آورده است. ولي او به تاريخ و باورهاي عقيدتي رايج اعتراض نميكرد كه چيزي را تغيير دهد؛ چراكه ديگر به تغيير اميدي نداشت و در اشعار عصر پيرياش هيچ نشاني از اميدواري او به وضع امروز و فرداي انسان در سراسر شعرش به چشم نميخورد.
دستشستن شاملو از اعتراض سياسي در شعرش و روي آوردن او به نقد اومانيستي و ماترياليستي تاريخ و دين در شعرهاي دو دهه پاياني عمرش، دقيقا برآمده از دورشدن او از وقايع سياسي جامعه ايران بود. در بيست سال آخر عمر شاملو، علاوه بر هشت سال جنگ، واقعه مهمي چون انتخابات دوم خرداد نيز به وقوع پيوست كه از دل آن، جنبش دوم خرداد برآمد ولي حتي تولد جنبش دموكراسيخواه دوم خرداد در جامعه ايران نيز، در شعر شاملو بازتابي نيافت.
شاملو در سالهاي آخر عمر، از بيقراريهاي دوران جواني فاصله گرفته بود و شعرش بيش از پيش آيينه احوالات وجودياش بود. او در دهههاي ٤٠ و ٥٠، شعرهاي عاشقانه زيادي سرود كه آنها نيز بازتابدهنده احوالات وجودياش بودند ولي در دهههاي ٦٠ و ٧٠، كه ديگر از دوران شور جواني و عشق ميانسالي عبور كرده بود، احوالات وجودي بازتابيافته در شعر او، از جنس ديگري بودند. مثلا در شعر «ظلمات مطلق نابينايي» (١٣٧٠)، واقعه مهم زندگياش، صرفا دريافتنِ وجود كسي در كنار خودش است:
ظلماتِ مطلقِ نابينايي/ احساسِ مرگ زاي تنهايي./ «چه ساعتي است؟ (از ذهنات ميگذرد)/ چه روزي/ چه ماهي/ از چه سالِ كدام قرنِ كدام تاريخِ كدام سياره؟»/ تكسرفهئي ناگاه/ تنگ از كنار تو./ آه، احساسِ رهاييبخش همچراغي!
مقايسه اين شعر با «شعري كه زندگي است»، به خوبي نشان ميدهد كه شاملو در شاعري از چه سطحي به چه عمقي رسيده بود! شعر «حجم قيرين نه دركجايي» (٣٧٠) نيز شعري است درباره كشف لذت تنها نبودن:
حجم قيرينِ نهدركجايي/ نا در كجايي و بيدر زماني./ و آن گاه/ احساس سرانگشتان نيازِ كسي را جستن/ در زمان و مكان/ به مهرباني:/ «من هم اين جا هستم!»/ پچپچهاي كه غلتاغلت تكرار ميشود/ تا دوردستهاي لامكاني./ كشف سحابيي مرموزِ همداستاني/ در تلنگرِ زودگذرِ شهابي انساني.
شاملو كه در دوران جواني و ميانسالي خودش را شاعر خلقها ميدانست، در سال ١٣٦٨ شعرش به حدي شخصي شده بود كه موضوع آن «خواب مادرزنش» بود! وي شعر «هاسميك» را در «ستايش بانوي مادر» و براي مادرِ آيدا سروده است. شعر به توصيف «بانوي مادر» ميپردازد زماني كه او در خواب است و شاملو و آيدا به نظاره او ايستادهاند.
شاملو البته در دوران جواني نيز اشعاري حاوي احوالات شخصي و وجودياش سروده بود. شعرهاي آزمايشي او در پايان كتاب «هواي تازه»، كم و بيش از اين جنسند. ولي بسياري از آن شعرها، بيش از آنكه حاكي از احوالات راستين شاملو باشند، تلاشهايي براي شعرگفتن يا تمرين شاعري بودند و به همين دليل، چندان تاثيرگذار نيستند. شعر «ترديد» در مجموعه «هواي تازه» يكي از اين اشعار است:
او را به روياي بخارآلود و گنگ شامگاهي دور، گويا ديده بودم من.../ لالايياي گرم خطوط پيكرش، در نعرههاي دور دست و سردِ مه، گم شده بود./ لبخند بيرنگش به موجي خسته ميمانست؛ در هذيانِ شيرينش ز دردي گنگ ميزد گوييا لبخند...
اين شعر، كه در سال ١٣٣٣ سروده شده است، آشكارا نشان ميدهد كه شاملو هنوز سد زبان را از پيش رو برنداشته است و شعرش بيش از آنكه در خدمت بيان احوالات وجودياش باشد، در خدمت خلق زبان ويژه خود اوست. در واقع فرق اين شعر با دو شعر قبلي نقلشده از شاملو، اين است كه شاملو در آن دو شعر، به زبان ويژه خودش رسيده است و زبانش در خدمت ذهنش است. اما در شعر «ترديد»، تراوشات ذهنياش بهانه يا مقدمهاي است براي رسيدن به زبان شعرياش.
شاملو، چه در دوران خامي و چه در دوران پختگياش، كم و بيش بين تغيير طلبي انقلابي و حديث نفسهاي اگزيستانسياليستي، در نوسان بود و به همين علت شاملو در جهان شاعرانهاش، مانند پاندولي مابين «مبارزه» و «معاشقه-مكاشفه» در رفت و آمد بود. تغييرطلبي شاملو، چه در روند تحول فرم اشعارش و چه در نگاه او به روزگارش، به خوبي مشهود است.
ولي شاملو هر چه به پايان عمرش نزديكتر ميشد، شعرش ديگر كمتر شعر «مبارزه و اميد به تغيير» بود و در آينه شعر او، بيشتر خودش را ميشد ديد نه روزگارش را. اين تحول عميق ناشي از تاثيرپذيريهاي منفي شخصيت شاملو از وقايع زمانهاش بود؛ هم از اين رو در دو دهه پاياني عمر شاملو، حتي وقتي كه او به مكاشفات و احوال وجودي خودش نميپردازد و به جهان و انسان و تاريخ و جامعه نگاهي ميافكند، غالبا ميتوان يأس و خستگي اندوهبار او را از بسامان نشدن كار انسان و جهان در آينه اشعارش به نظاره نشست.
در مجموع ميتوان گفت كه عنصر اعتراض در شعر شاملو، از جواني تا پيري، ابتدا سرشتي اميدوارانه داشت اما به تدريج آميخته شد به نااميدي. اعتراض اميدوارانه شاملو در دوران جواني و ميانسالي، اعتراض به مناسبات سياسي و اجتماعي زندگي بشر بود ولي اعتراض يأسآلودش در عصر پيري، اعلام نارضايتي عميق او از تاريخ زندگي بشر و حال و روز انسان و البته اظهار نارضايتي از ماهيت
جهان هستي بود.