امروزه، جامعهشناسیهای روزمره با پشتوانۀ مطالعات فرهنگی و علم نشانهشناسی منجر به اضمحلال فراروایتها شده، بنیانهای جامعهشناسی را بیمسمی ساخته و یک حفرۀ سیاه به وجود آورده که هرچیزی به اسم جامعهشناسی به درون آن ریخته میشود، اما خروجی ماندگار آن مشخص نیست خروجیهای که اثر عمیقی بر جامعه فلاکتزده، بحرانزده و مدرکگرا داشته باشد.
جامعهشناسی یک ضرورت بود نه یک کالا که باید مصرف میشد؛ این ضرورت را شکاف حاصل از گذار از سنت به مدرن ایجاد کرده بود که انسان و زندگی اجتماعی او را متحول کرده بود. علم توصیف و تبیین این شرایط شکننده، دست پرورده الزامات و نیازها بود، نه امری لوکس و یا برآمده از تمایلات دولتمردان و علائق روشنفکری فرد یا افراد خاص.
با تکوین نظریات متعددی که در این حوزه از دانش صورت گرفت، همآهنگی و تلاقی تحولات اجتماعی با نظریات تبیینکننده این تحولات، چیزی بود که اثربخشی و قدرت انتقادی این حوزه را دوچندان میساخت اما، با تحولاتی که امروزه بر جوامع مختلف عارض شده (از جمله رسانهای شدن زندگی بشر و یا فلسفهزدایی از علوم اجتماعی)، در مواردی جامعهشناسی قدرت توصیف، تبیین و پیشبینی تحولات را از دست داده است.
عدم انطباق و یا تبیین تئوریهای جامعهشناسی، در تبیین این تحولات سریع و کم عمق، نوعی ذهنیت از همگسیخته برای این حوزه ایجاد کرده است. بدین معنا که صرفا یا این تحولات را توصیف میکند و لاجرم از تبیین و پیشبینی نظم آینده زندگی بشر ناکام میماند و یا به علوم دیگر برای فهم نظری خویش تمسک میجوید.
اشاره کنم که منظور از پیشبینی، نگاهی هگلی، مارکسگونه و نسبت به زندگی بشر نیست، زیرا این رویکردها آزمون خود را پس دادهاند و اساساً نسخه پیچیدن در هر دستگاه نظری برای انسان و جامعه متحول چیزی جز توهم نیست، منظور ارتباط برقرار کردن با متن جامعه و واقعیتهای اجتماعی به منظور زیستپذیر کردن اجتماعات انسانی به مدت طولانی است.
در سُنت «مارکسی-وبری-دورکمی» که مستقیماً با واقعیت اجتماعی در ارتباط بودند، مثلث «جامعهشناس، جامعه و جامعهشناسی» تا مدتها همپای هم بودند، به نحوی که سنتهای فکری حاصل از این دوره تا دههها الهام بخش افراد و جوامع بودند.
با گذر از این سُنت عمیق، فضا برای ظهور جامعهشناسیهای روزمره باز شد؛ جامعهشناسیهایی که عمدتاً در اکنون به سر میبرند. جامعهشناسیهای روزمره (مانند: جامعهشناسی شعر، احساس، ورزش، تخیل و اخیراً جامعهشناسی راه و ترابری، آب-فاضلاب و هوافضا نیز در برخی دانشگاههای پیشرو و مدرکفروش شکل گرفته است!) فقر را، نابرابری را، مهاجرتها را، خشکسالی را، بیکاری را، نظم و تغییر را، شهرنشینی افسارگسیخته را که هر کدام پایههای تمدنی ما را میلرزاند، کنار گذارده و به مجاز و تصادف رو میآورند.
حتی امروزه این جریان برای تبیین مسائل، نیازی به نظریهپردازی نمیبیند و تاریخ آن را تمام شده میداند، چون جامعهسازی و نیل به وضع مطلوب هدف نیست، هدف ایجاد آماری ساختگی برای مصرف بازار کار و غیره است.
به هر حال، این نگاه مثلث فوق را در هم میشکند. ابتدا ارتباط جامعهشناس با واقعیت را میگسلد و در مرحله بعد او را به برده پروژهها با خروجیهای مشخص تبدیل میکند و دوم این علم را در حد علم توصیف کنشهای سطحی روزمره فرو میکاهد؛ چیزی که علم آمار و جدولسازی، اقتصاد رفتاری با نگاه اثباتی و روانشناسی(اجتماعی) با نگاه کنترلی و شبهآزمایشی خویش هم میتواند آن را انجام دهد.
مشکل دقیقا از اینجا شروع شد و بحرانها سربر آوردند. گذر از نگاه کلاسیک و در عین حال عمیق به جامعه، بحران های برای جامعهشناسی ایجاد کرد. یک دلیل این بحرانها، سبقت واقعیت بر نظریهپردازی بود.
جامعهشناس با واقعیتها همگام نشدند و قدرت تئوریپردازی کمتر شد، نظریه عقب ماند، جامعه مورد غفلت واقع شد و جامعهشناسها بدون توجه به سنتهای فکری و به صورت «فانتزی و من دوست دارم» وارد معادلات میشوند و از پستویی که دوست دارند و به زعم آنها «کمتر کار شده و جدید است»، به مباحث میپردازند و به سرعت با تولید چند مقاله در حوزههای گوناگون و ناهمگون به متخصص و به اصطلاح جامعهشناس تبدیل میشود.
بحرانهای پیشرو، سیاسی، نظری و روشی هستند، جنس بحرانها درونی هستند نه بیرونی و ناشی از هجمه گروهی خاص به این حوزه. نقدی درونی است نه بیرونی؛ در واقع، جامعهشناسی کردن جامعهشناسی است.
عدم جذب گروههای خاص و کمرنگ شدن عُلقههای چپگرایانه جامعهشناسی از یک سو و عدم اجماع نظری و به تبع آن اغتشاشات روششناسانه از سوی دیگر از پیامدهای این امر هستند که این حوزه را در موضع تدافعی قرار دادهاند.در مواردی فرو رفتن عمیق و ناصواب در روشهای تفریدی-تفسیری و عدم اجماع نظری حتی در دروس پایه جامعهشناسی باعث شده که به راحتی اندک تحقیقات متقن جامعهشناسی که توصیف و تبیین موثرتری از شرایط بدست میدهند، بایگانی شوند. نه مناقشات نظری، نه روشهای کیفی با مصاحبههای عمیق و تفاسیر ذهنی و نسبی، نه علیتهای تکراری و بیمایۀ و نه پنلهای طولی، هیچکدام این مشکلات را حل نکردهاند.
کتابها در کتابخانه ها خاک میخوردند و سالنهای مطالعه خالیاند؛ تحلیلهای مملو از حب و بغض، دستهبندیهای بیمایۀ سیاسی بودنِ منفعلانه نه سیاسیشدن فعالانه. کار عالم اجتماعی تحلیل و تبیین وضعیت اجتماعی (البته با ابتنا بر وابستگی به مسیر طی شده) است، نه تخریب، نه تمجید و تحسین.
جامعهشناسی روزمره هرچند به لایههای زیرین جامعه روی میآورد، اما نقیصۀ مهم آن این است که یافتههای آن فاقد اعتبار بیرونی هستند و بیشتر کاربردی سازمانی دارند تا به سرعت مصرف شوند. این به معنای تعلیق چیز کلانتری به اسم جامعه است؛ فرو ریختن ضلع مهم مثلث فوق (جامعه) است؛ این یعنی راه را برای روانشناسی اجتماعی بازکردن و حرکت به سوی انفعال و روزمرگی؛ به قول اریک فروم «این یعنی دنیا میتواند به من حمله کند، بدون اینکه من قادر باشم واکنشی نشان دهم».
این چیزی است که مطلوب رویکردهای غیرجامعهشناسانه و محافظهکارانه است، زیرا نه تنها نظم کلان را به چالش نمیکشد، بلکه جامعهشناسی را به کالایی تبدیل میکنند که باید در سپهر استعمار دولت و بازار، به موارد خاص و خرد بپردازد، سریع دستاوردهای آن را مصرف کرد و در عین حال ردی از آن برجا نگذاشت.
این چیزی است که لازمه سرمایهداری بازار و فلسفه حاکم بر آن، یعنی تجاریشدن علم است، زیرا در این دیدگاه چیزی به نام جامعه وجود ندارد که بررسی عمیق نظری شود و در مورد آن به تفحص و فلسفهورزی پرداخت. به راحتی، در یک پروسه منظم و ساختاریافته تولید مسئله میشود، با جامعه شناسیهای روزمره به آن پرداخته میشود، به آن مسئله پاسخ داده میشود، و در نهایت با رفع آن مسئله تاریخ مصرف آن به سر میرسد. در این پروسه چه نیازی به جامعهشناسی، چون جامعهای وجود ندارد که بررسی شود.
حتی شگفتآورتر، در مواردی خود جامعهشناسی خواندهها منکر وجود و اهمیت فلسفهورزی و تاملات فلسفی در این رشته میشوند و با نگاهی صرفا تجربی ناخوداگاه نگاه شیگونه به جامعه و انسان را تعمیق میبخشند و راه را به حاشیه راندن این حوزه باز میکنند.
مخاطرات این روند از دو جهت است: یک، مغفول ماندن تاریخ و دوم حاشیه راندن فلسفه. غفلت از تاریخ و فلسفه یعنی، غفلت از زیربناهای شکلگیری نظریات جامعهشناسی و لاجرم نداشتن فهم نظری و شکلگیری اذهان گرفتار در یورش امواج متعدد محرکها و مسائل اجتماعی که علوماجتماعیخوان را به ضبط صوتی تبدیل میکند که به ذخیره کردن اطلاعات میپردازد، بدون اینکه قدرت پردازش اطلاعات داشته باشد.
در این وادی، فقط باید به سرعت تولید کرد، چه در میدان انقلاب و چه در میدان آزاد در این روزمرگی، فقط باید نتایج مطالعات را مصرف کرد تا گلوی تازه کرد برای تولید بیشتر مقالات علمی!. لازمۀ مصرف کردن هم این است که به مذاق خریدار (دولت و بازار) خوش بیاید نه جامعه شناس.
چیزی انجام میگیرد که لزوماً مراد علم جامعهشناسی و جامعهشناس نیست، بلکه مراد دیگری است. این بدترین ضربه بر مثلث فوق است؛ حاشیه بردن و طرد جامعه در یک همدستی خرفتکننده. حرکت شتابان به سوی جامعهشناسی سیاست گذار و پروژه محور، که عدهایی تصور میکنند ورود جامعهشناسی به حوزه کاربرد و عمل است، خنثیکردن منش انتقادی و حتی حرفهایی این حوزه است.
بینرشتهای شدن علوم، نوعی بازگشت به مبادی همگرایانۀ علوم و نوعی توجه به فلسفه، برای فرار از این آنومی علمی در بین علوم، از جمله جامعهشناسی است.
امروزه، جامعهشناسیهای روزمره با پشتوانه مطالعات فرهنگی و علم نشانهشناسی (علی رغم فواید آن) رفتهرفته با تاسی از اضمحلال فراروایتها، فلسفه و تاریخ (بنیانهای جامعهشناسی) را بیمُسمی ساخته و یک حفره سیاه را به وجود آورده که هرچیزی به اسم جامعهشناسی به درون آن ریخته میشود، اما خروجی ماندگار آن مشخص نیست خروجیای که اثر عمیقی بر جامعۀ فلاکت زده، جامعهشناسی بحرانزده و جامعهشناس مدرکگرا «که فقط اسم جامعهشناس را یدک میکشد»، داشته باشد؛ البته میتوان چند مقاله نوشت و چند میلیون هم به جیب زد.
این روند باعث شده که هر چیزی نام جامعهشناسی به خود بگیرد، اما نه جنگ تئوریکی شکل بگیرد و نه دغدغه روششناختی و نه تکاپوی تولید معناسازی انجام پذیرد؛ هر چه هست فقط نام است: «جامعهشناس» «ما جامعهشناسها» و دیگر هیچ! نه تحلیلی نظری و هنجار متقن علمی.
در مواردی تحلیلی برای ابراز وجود و معنا نیز در کانال های مجازی صورت میگیرد، در صورتی که کتابها در کتابخانهها خاک میخوردند و سالنهای مطالعه خالیاند؛ تحلیلهای مملو از حب و بغض، دسته بندیهای بیمایۀ سیاسی بودنِ منفعلانه نه سیاسیشدن فعالانه. کار عالم اجتماعی تحلیل و تبیین وضعیت اجتماعی (البته با ابتنا بر وابستگی به مسیر طی شده) است، نه تخریب، نه تمجید و تحسین.
نگاهی به شکلگیری گروهها و اجتماعات مجازی و خیالین در فضای مجازی بیندازیم، متوجه میشویم که «من میاندیشم» به «من احساس میکنم» و یا «من دیده میشوم» تبدیل شده است. «من میاندیشم، پس هستم» توجه به بنیادها و هستیمان است، اما «من دیده میشوم»، حضور و ظهوری بر اساس انگیزههای ناپایدار و فیالبداهه است نه هیچ چیز دیگر که در این فرایند علوم اجتماعی به برندیگ تبدیل شده است.
از برند مدرکگرایی تا خلق کانالها و گروههایی با عناوین مختلف که محتوای دانش خلقالساعه و فیالفور (بدون تفکر و برای دیده شدن و لایک گذاشتن) ترجمان این وضعیت ملالآور و شگفتانگیز را به خوبی نشان میدهد. (بماند که در برخی دانشگاهها دانشجوی دکترا پذیرفته میشود در صورتی که حداقلهای آموزشی تربیت دانشجوی دکترا ندارند و یا بعضی دانشگاهها در مقطع دکترا، در گرایشهای مثل جامعهشناسی ورزش دانشجو میپذیرند در صورتی که در دانشگاهی برتر دنیا هم این گرایش جا نیفتاده است!).
به قول باومن: «چه مسخره است؛ چه بیهوده است؛ چه مضحک است و چه بلاهت دونکیشوت واری» نتیجه این تراژدی این است که امر خاص اجتماعی کمرنگ شده و در عوض در پرتو نسبیاندیشی بیبنیاد، عادت قضاوت در تفاسیر پررنگتر شده است و فقط عادات ذهن به ما جهت میدهد.
دقت کنید که امروزه مقولات عمیقا جامعهشناسانه نظیر: فقر، زوال سرمایههای اجتماعی، فوران طلاق، بیداد بیکاری و نابرابری به راحتی کلیشه تلقی میشوند و در مطالعات اجتماعی تکراری محسوب شده، در عوض طرد میشوند و این که خود یکی از نتایج فقر است، مورد توجه قرار میگیرد. “چه بلاهت دونکیشوت واری”.
این خوانشهای علاقهمحورِ جامعهشناسیهای قارچگونه روزمره، (کاملا واقفیم که مهم هستند اما ثانویه و در جای خود)، راه را بر ایستارهای نظری و روشی کلان و نیز پیروی قاعدهمند از پارادایم های نظری، بسته است و ما را فاقد دستگاه نظری منسجمی میکند که از طریق آن به جامعه بنگریم، تحلیل و تبیین قاعدهمند را بیاموزیم.
از قضا، شاید به این دلیل است که برای هر مسئلهای حرف و نظری داریم. این بحرانها، بینش جامعهشناختی دانشآموخته را خشکانده و ماموریت علمی آن را که انتقاد سازنده، علمی و نظامند بر وضع نابسامان موجود به منظور نیل به وضع مطلوب است، را در سایه قرار داده است، این روزمرگی با عمق و کیفیت اصطکاک دارد و اثری عمیق برجای نمیگذارد و فاقد اثر واقعی است.
سوای درماندگی جامعهشناس در بین انبوهی از مسائل خرد و ثانویه، هر چیزی به راحتی نام جامعهشناسی بر خود میگیرد و این امر رویارویی ما را در مواجهه با مسائل اجتماعی اولیه و مهم بیابزار میکند. شاید روی آوردن به یک جامعهشناسی عمومی، باعث شود که جامعهشناسی هم پدران خود را فراموش نکند و هم کارویژه درونی خود را (کشف مسائل اجتماعی و حمله بر شرایط نامطلوب) را از سرگیرد و از این طریق هم بر محافظهکاری خود غلبه کند و هم از ابتذال این رشته با نامیدن هر چیزی به اسم جامعهشناسی جلوگیری کند.
این حوزه با این وضعیت، نمیتواند مسرتبخش باشد و به جامعه جهت دهد، زیرا با ظهور این افسارگیسختگی نظری، طرد فلسفه، تاریخ و عقلانیتی که این وضعیت ایجاد کرده است، دیگر این جامعهشناسی نمیتواند جهت دهندۀ جامعه باشد. این جامعهشناسیهای روزمره این درک را ایجاد میکنند که هر چه هست امروز است و باید مصرف شود و حتما باید در یک جا به کار آید، در غیر این صورت بی کاربرد، بی اثر و ناموزون با شرایط خوانده میشود.
این تخصصی شدنهای افراطی و افسارگسیخته در جامعهشناسی، ممکن است هیجان و آزادی ناشی از انجام دادن هر موضوعی را برای ما فراهم سازد، اما اثر عمیق و ماندگاری بر جا نمیگذارد. شاید بتوان گفت، بینرشتهای شدن علوم، نوعی بازگشت به مبادی همگرایانۀ علوم و نوعی توجه به فلسفه، برای فرار از این آنومی علمی در بین علوم، از جمله جامعهشناسی است.
*دانشجوی دکترای دانشگاه علامه طباطبائی