بيست و هشتمِ مرداد بود، صبحِ زود، خودش را رساند به خيابان پهلوي، سرِ كوچه لقمانِ ادهم.
ته كوچه، سر نبشِ خيابانِ كاخ، خانه مصدق بود.
از صبح شنيده بود كه ريوهاي ارتشي رفتهاند ميدانِ گمرك، تا فاحشههاي شهر نو را با خودشان بياورند و به كمك آنها و دسته شعبان بيمخ، خانه مصدق را فتح كنند، دستور داشتند حتي به آجرها هم رحم نكنيد.
شب قبلش، سفارت آمريكا پول داده بود به زاهدي كه بدهد به «پري بلنده» تا به مقدار لازم قمه و چاقو بخرد.
صبح زود هم ماشينهاي ارتش را فرستاده بود ميدان گمرك، خيابان جمشيد، تا صدهها نفر از فاحشههاي شهر نو را با خودشان بياورند.
تنهاي تنها، سر كوچه ايستاده بود و همهاش حواسش به سمت جنوب خيابان پهلوي بود.
ساعتِ ده صبح كه شد، محمدحسين قشقايي و برادرش را ديد كه از بالاي خيابان به سمت پايين ميآمدند، خودش را رساند به آنها، سلامي كرد و پرسيد: ميرويد خانه نخست وزير؟
دو مامورِ سد معبر شهرداري با تعجب پرسيدند: نخست وزير ديگر كيست؟
در حالي كه اضطراب داشت خطاب به آنها گفت: آقايان قشقايي! من ميدانم قرار است كودتا شود، خواهش ميكنم هر طوري هست مصدق را با خودتان ببريد جنوب، آنجا حتما عشاير به او كمك ميكنند تا دوباره به تهران برگردد و ريشه اين وطن فروشها را... يكي از مأموران شهرداري، با دست زد به سينهاش و با عصبانيت گفت: برو پي كارت مرديكهي معتاد! معلوم نيست چه زهر ماري زده، هزيان ميگويد.
آرام كنار رفت، ميدانست كه در اين اوضاع و شرايط بزرگانِ قشقايي حق دارند كه به هر كسي اعتماد نكنند.
نيم ساعت گذشت، ماشينِ فولكس نخست وزيري را كه ديد، فهميد حسين فاطمي است، خودش را همان اول كوچه انداخت جلوي ماشين، داد زد: جناب فاطمي خواهش ميكنم، يك لحظه فقط، يك عرضي داشتم.
راننده ماشين كه عصباني و حيران زده بود، درب ماشين را باز كرد و يك پايش را گذاشت بيرون و داد زد: مرديكه مگه ديووانهاي چرا اين كار را كردي؟
به راننده توجهي نكرد، خودش را رساند كنار شيشه عقب و زد به شيشه و گفت: جناب فاطمي خواهش ميكنم، فقط يك لحظه.
راننده گفت: مرديكه فاطمي كيه؟ اين آقا پدر من است، تازه از بيمارستان مرخص شده، چرا راهِ كوچه را بستهاي، گورت را گم كن و گرنه زنگ مي زنم صد و ده!
راننده سوار ماشينش شد و گاز داد و رفت.
تا بعد از ظهر هر كسي كه آمد برود خانه مصدق، جلوي ماشينش را گرفت و خواهش كرد به مصدق بگويند، دار و دسته شعبان بيمخ و پري بلنده از آمريكاييها پول گرفتهاند شهر را به آتش بكشند و خانه مصدق را روي سرش خراب كنند. ... اما فايدهاي نداشت كه نداشت.
وقتي ديد راهي ندارد، گوشي موبايلاش را از جيبش درآورد، تماس گرفت با صد و هجده و گفت: شماره تلفنِ خانه دكتر محمد مصدق را ميخواهم، خيابان پهلوي، كوچه ادهم!
خانم تلفنچي چند لحظه بعد گفت: همچنين مشخصاتي نداريم آقا!
داد زد: خانم محترم! شما هم با كودتاچيها هستي! شما را هم خريدهاند! من شماره نخست وزيرِ ايران را ميخواهم!
تلفنچي تلفن را قطع كرد.
ديگر از همه نا اميد شده بود، تنهاي تنها مانده بود، لحظاتي به قيام سي تير فكر كرد و به ياد آورد اقيانوسِ مردم ايران را درحمايت از دكتر مصدق، تصميماش را گرفته بود، خودش تنهايي به راه افتاد به سمتِ جنوبِ خيابانِ پهلوي، بايد به تنهايي جلوي لشكرِ فاحشهها و الواطِ زاهدي ميايستاد.
سر خيابانِ تيمسار كه رسيد، از دور، ريوهاي ارتش را ديد كه در يك صف منظم به سمتِ بالا ميآمدند.
لحظهاي در پياده رو ايستاد، نميدانست چه بايد بكند، ريوها چهار راه را رد كرده بودند و فقط پنجاه متر با او فاصله داشتند.
ريوها كه به او رسيدند، در حالي كه فرياد ميزد: با خونِ خود نوشتم، يا مرگ يا مصدق! خودش را انداخت وسط خيابانِ پهلوي...
لحظاتي بعد زير چرخِ ريوي ارتشي كه پري بلندِ خودش را با قمه به درب آن آويزان كرده بود له شد...
راننده اتوبوسِ خطِ بي.آر.تيِ راهآهن-تجريش، در حالي كه دو دستي بر سرش ميزد، از اتوبوس پياده شد، مسافرين اتوبوس و همه اتوبوسهاي پشت سرش هم پياده شدند تا خودشان را برسانند به جواني كه اتوبوس جلوي، او را زير گرفته بود.
خيابانِ وليعصر، غلغله شد، راننده اتوبوس در حالي كه گريه ميكرد و ذكر ميگفت، رفت بالاي سرش و گفت: چرا اين كار را كردي؟
جوان كه به زور از ته حلق حرف ميزد، آرام زيرِ گوشِ راننده گفت: چه كنم نميرود، از ياد... تلخيِ بيست و هشتم مرداد...
فردايش روزنامه همشهري تيتر زده بود: يك جوان، كه مشكلِ روحي و رواني داشت در خيابانِ ولي عصر تهران خودش را انداخت زيرِ اتوبوسِ خطِ واحد و خودكشي كرد.