موضوع نشست پنجشنبه موسسه مطالعات سياسي-اقتصادي پرسش به بحث رابطه فلسفه و سياست اختصاص داشت. در اين نشست مراد فرهادپور درباره فلسفه و حقيقت جهان امروز سخنراني كرد، عادل مشايخي به منطق اعتدال و گريز از امر واقعي پرداخت و صالح نجفي با موضوع تكرار شكست، خاطره وارونه رهايي بحث كرد.
به گزارش عطنا به نقل از اعتماد، محسن آزموده و عاطفه شمس، روزنامه نگار در این روزنامه نوشتند: رابطه فلسفه و سياست همواره مساله برانگيز بوده و هست و انكار آن به هر شكل و عنواني، تنها خويش و ديگر فريبي است. از حدود ٨٠ سال پيش كه فلسفه در دانشگاههاي ايران به عنوان رشتهاي درسي تاسيس و تدريس شده تاكنون گروههاي فلسفه عمدتا در دانشكده ادبيات بودهاند و ارتباط ميان فلسفه و سياست در آنها محدود به يكي-دو درس اختياري با عنوان فلسفه سياسي يا فلسفه علوم اجتماعي بوده است، گويي تمام تلاشها اين بوده كه از فلسفه سياستزدايي شود، تلاشي محكوم به شكست كه تنها به سترون كردن خود فلسفه دانشگاهي ايراني و ناكام بودن آن در ارتباط برقرار كردن با علاقهمندان فلسفه انجاميده است، به عبارت ديگر يكي از دلايل اصلي رونق فلسفه و فلسفه ورزي در خارج از دانشگاهها، بيربط بودن مباحث دانشگاهي فلسفي به پرسشهايي اساسي است كه از دل زندگي اجتماعي و سياسي بر ميخيزد و فلسفه دانشگاهي ما نه كاري به آن دارد و نه توان مواجهه با آن. در نتيجه همين فقدان است كه اگر هم محقق يا پژوهشگري به مسائل مبتلابه جامعه و سياست در ايران پرداخته يا از رشتههاي حقوق و جامعهشناسي و علوم سياسي بوده يا اقتصاد و روانشناسي و تاريخ. فلسفهخواندههاي دانشگاهي ما در اين ميان ساكتاند و تنها به حرفهاي كلي و انتزاعي، اگر نگوييم بيربط، بسنده كردهاند. در اين ميان البته بايد چهرههايي چون شهيد مطهري، احمد فرديد، مصطفي ملكيان، جواد طباطبايي، يوسف اباذري و... را استثنا كرد كه با جديت نسبت به مسائل روز و سياست بياعتنا نبودند و هر يك از منظر خودشان نسبت به اين موضوع واكنش نشان دادهاند، واكنشي كه البته بايد مورد نقد و ارزيابي قرار گيرد، ضمن آنكه بيروني بودن اين چهرهها نسبت به گروههاي فلسفه در دانشگاههاي ايراني به معناهاي متفاوت، خواه از حيث محل پرورش و تحصيل و خواه از جهت محل فعاليت يا تحمل ايشان از سوي دانشگاه، خود تاكيدي بر آسيب مذكور است. تذكر اين نكته ضروري است كه توجه جدي به ارتباط فلسفه و سياست به هيچ عنوان به معناي دفاع از اين يا آن گرايش سياسي يا سياستزده كردن فلسفه نيست، بلكه در سادهترين (و به همين دليل سطحيترين معنا) به معناي پرداختن فلسفه به مسائل اساسي سياست و جامعه است. موضوع نشست پنجشنبه موسسه مطالعات سياسي-اقتصادي پرسش نيز به بحث رابطه فلسفه و سياست اختصاص داشت. در اين نشست مراد فرهادپور درباره فلسفه و حقيقت جهان امروز سخنراني كرد، عادل مشايخي به منطق اعتدال و گريز از امر واقعي پرداخت و صالح نجفي با موضوع تكرار شكست، خاطره وارونه رهايي بحث كرد. با توجه به حجم بالاي مطالب به ويژه بحث مفصل صالح نجفي ناگزير شديم به بخشهايي از آن بسنده كنيم.
مراد فرهادپور، پژوهشگر و مترجم فلسفه:
فلسفه هميشه با امر كلي سر و كار داشته است و من از اين جنبهاش سوءاستفاده ميكنم و حرفهايي ميزنم كه شايد كليگويي باشد و جايي براي اثباتش نباشد. به اعتقاد من ظهور فلسفه در يونان امري تصادفي نبوده است، البته همه امور كلي و حقيقتها با وجود كلي بودن هميشه در يك امر جزيي خاص رخ ميدهند و شروع ميشوند و به منزله يك شكاف و استثنايي در امر خاص آغاز ميشوند. فلسفه نيز اگرچه جهان شمول است، اما شروع خاصش در يونان باستان است و در مقام امري كه شايد بتوان جستوجوي حقايق تا عشق به معرفت، به يك دوگانگي در فضاي آن زمان وصل ميشود. اين دوگانگي فراتر از رابطه پيچيده دموكراسي و فلسفه، همه پديدههاي آن دوره را در بر ميگرفته است. خود اين دوگانگي نيز چيزي نيست جز يك جامعه بحرانزده (crisis) روبهرو با نقد (critic) كه هر دو يك ريشه دارند، يعني جامعهاي كه بين يك دوراهي گير كرده است، يا بازگشت به شكلي از يك حقيقت مطلق بنيادين يعني نوعي بنيادگرايي بر اساس آن زمان اسطورهاي كه بر اساس باورهاي سنتي اسطورهاي مطلق كه در آنها نميتوان چون و چرا كرد، ضامن انسجام جامعه و كل جهان بوده است، به خاطر داشته باشيم كه يكي از اتهامات سقراط تشويش اذهان عمومي و توهين به باورهاي جزمي بود. اين خطي بود كه حتي دموكراتهايي كه سقراط را محاكمه ميكردند، در ظاهر به آن وفادار بودند. نقطه مقابل آن نبرد فلسفه با سفسطه است، يعني نبرد با آن چه به راحتي ميتوان آن را نوعي نسبيگرايي خواند كه معتقد است هيچ حقيقتي وجود ندارد بلكه آن چه هست تنها رتوريك يا خطابه است، مشابه آن چه امروزه رسانه و فرهنگ و زبان و همه آنچه براي مداخله در افكار عمومي هست، خوانده ميشود. نوعي نگاه كه در آن منافع و سلايق شخصي فرد با حقيقت به معناي كلي آن مساوي خوانده ميشود، اين وظيفه هر سوفسطايي معناي كلي آن بود، يعني ايشان به افراد ياد ميدادند كه چگونه با ابزار خطابه بتوانند در هر لحظهاي منافع خودشان را پيش ببرند و بر اين اساس عملا پايبند هيچ حقيقتي جز منفعت شخصيشان نباشند.
به نظر ميآيد در آن دوره از فضا فلسفه در عمل به عنوان يك كنش سياسي نتوانست اين راه سوم را باز كند، زيرا هميشه ميبينيم كه وقتي واقعيت دو راه پيش روي فرد ميگذارد كه بين بد و بدتر قرار ميگيرد، تنها تغيير كل واقعيت است براي اينكه راه سومي باز شود. اما چنان كه ديديم، فلسفه اين توانايي را نداشت. اين هم در مورد افلاطون مشهود است و هم در رابطه اسكندر و ارسطو (استاد اسكندر). يعني شاهديم حركت به سمت قدرت و ايدههايي چون پادشاه-فيلسوف اجازه اينكه واقعيت تغيير كند و در نتيجه راه سومي گشوده شود، را نداد. هر چند به لحاظ نظري فلسفه توانست لااقل معيارهايي براي حقايق باز كند و نوعي امكان براي فراتر رفتن از انتخاب ميان بد و بدتر را به وجود آورد. انتخابي كه به نظر ميرسد نه فقط در طول تاريخ همراه فلسفه بوده بلكه در دوره معاصر امروز به يك مساله بارز و اصلي بدل شده است، دورهاي كه از برخي جهات شبيه همان دوره اوليه زايش خود فلسفه است و همراهي با شكلي از دموكراسي صوري نيز اتفاقا اين شباهت را تشديد ميكند.
بارها تاكيد كردهام كه در دورهاي كه ما به سر ميبريم، پارادايم اقتصادي نئوليبراليسم و پارادايم سياسي نيز امنيتي و جنگ عليه ترور است و به لحاظ فرهنگي نيز نوعي زيباييشناسي پستمدرن حاكم است. در نتيجه اين دوره ما را با اين دو راهه مواجه ميكند كه تلاش كردهام به آن با دوگانه بوش و بنلادن اشاره كنم. هر چند زماني كه اين مساله را مطرح كردم، نميدانستم كه واقعيت ميتواند اينقدر غني باشد كه بوش و بنلادن را با هم در قالب ترامپ يا پوتين تركيب كند و به ما عرضه كند. اين را پيشبيني نكرده بودم!
اين دو راهه به نظر من روبهروي ما هست، در قالب انواع بنيادگرايي و افراطگرايي هويتي، ديني، ملي، نژادي، زباني و... كه به شكلهاي مختلف ناسيوناليسم يا بنيادگرايي ديني با آن روبهرو هستيم و اگرچه به نظر ميآيد كه به لحاظ حجم قدرتش يك استثنا است، اما دراصل اين استثنا است كه قاعده را ميسازد. به همين خاطر است كه ميبينيم امروزه همين پارادايم امنيتي و ترس از تروريسم و جنگ عليه ترور، همان قدر تعيينكننده است كه ٥٠ سال پيش جنگ سرد و مبارزه عليه امپراتوري شر شوروي بود.
براي اينكه ببينيم فلسفه در اين دوران با اين دو راهه چه كار بايد بكند و اصولا چگونه جايگاهش در پيوند با اين وضعيت تعريفپذير است، به دو نكته اشاره ميكنم. اين دو بحث نيز به بررسي منطق سرمايه باز ميگردند، به عنوان قويترين و جهانيترين نيرويي كه به دنياي امروز ما شكل ميدهد. طبيعي است كه توصيف و تحليلي كه ماركس از سرمايهداري ارايه كرده است، پيچيدهترين و فشردهترين و به نظر من حقيقيترين بررسي از خود اين منطق به ويژه در طرح نقد اقتصاد سياسي است كه به عنوان يك برنامه و تحقيق تئوريك به لحاظ تاريخي پيچيدهتر و مهمتر از حتي مواردي چون نسبيت عام اينشتين يا نظريه جاذبه عمومي نيوتن است.
وقتي با ماركس شروع ميكنيم، ميدانيم كه در مانيفست او با ستايشي از سرمايه به عنوان يك نيروي خلاق دورانساز روبهرو هستيم كه بر اساس رقابت و انقلاب پيدرپي جلو ميرود و داراي يك قدرت جادويي براي در هم شكستن جهان قديم و ساختن يك جهان يك دست نو است كه زمينه آن كمونيسم است. اما در مقدمه كاپيتال با اين ايده عجيب مواجه ميشويم كه نه فقط از پيشرفت سرمايه صدمه ميخوريم بلكه عدم پيشرفت سرمايه و فقدان سرمايهداري نيز مشكلي آسيبزا است. اين نكته زماني روشن ميشود كه رابطه ميان سرمايهداري و رابط پيشاسرمايهداري را بررسي كنيم و همين جاست كه منطقهاي ديگر از جمله منطق دولت مطرح ميشود. يعني بين بودن و شدن سرمايهداري نسبتي هست و بر اساس همين نسبت است كه حتي در ماركسيسم نيز بحث از اين نشده كه سرمايهداري چيست و چگونه ميشود از آن فراتر رفت و بحث از اينكه گذر به سرمايهداري چگونه صورت پذيرفت و خاستگاههايش چه بوده است. اين دو يعني گذشته (خاستگاه سرمايهداري و گذار به آن) و حال (چيستي سرمايهداري) به يكديگر گره خوردهاند و جواب پاسخ براي آينده را بايد در اين گره خوردگي گذشته و حال جستوجو كرد.
تحت مفهومپردازي ماركس از تسلط صوري به تسلط واقعي، با اين حالت روبهرو هستيم كه سرمايه به عنوان يك نيروي جهاني از همهچيز استفاده ميكند و نه فقط تضادها و درگيريها و فجايع خاص خودش را ميآفريند، به شكلي كه توليد ثروتش همراه با توليد فقر است، بلكه از تضادها، نهادهاي سركوبگر و گسست و فجايع گذشته نيز براي بازتوليد خودش استفاده ميكند. اين كاري است كه سرمايه به راحتي در همساز كردن زمانها و نهادهايي كه با هم هيچ ربطي ندارند، انجام داده است. بارها ديدهايم كه سرمايه چگونه توانسته حتي سنتيترين و ارتجاعيترين نهادها را در كنار خودش حفظ و از نو تاييد كند و به كار گيرد. اين به كارگرفتن در وهله اول به صورت تسلط صوري است، يعني استفاده از آنها براي توليد ارزش مبادله و تحقق ارزش اضافي، اما در روند حركتش سرمايه به جايي ميرسد كه آن چيزي را كه در تاريخ گذشته پيدا كرده و پيشفرضهاي تاريخي خودش بودهاند را اكنون خودش توليد ميكند. يعني آن عناصر ماقبل سرمايهداري بهطور كامل در منطق سرمايه ادغام ميشوند و تبديل به جزء يا لحظه يا دقيقه يا موقفي (moment) از خود حركت سرمايه ميشوند. به تعبير هگلي اين همان برنهادن پيش فرضهاست، روحي كه هگل به آن اشاره ميكند پيش فرضهاي وجود خودش را خودش توليد ميكند. اين جاست كه سرمايه حالت دايرهاي در گذشته و حال پيدا ميكند. گذشته سرمايه را در حال سرمايه خودش ميسازد. همين امر است كه به سرمايه خصلت جاوداني و طبعي ميدهد. زيرا وقتي در اين دايره به آن نگاه ميكنيد، فكر ميكنيد كه همواره بوده و همواره خواهد بود. يعني اتفاقا وجه توليدي كه از همه انقلابيتر و تاريخساز و متحولتر است، به نظر از همه طبيعيتر و ابديتر ميرسد، دقيقا به خاطر اين نوع درگيري گذشته و حال. همين جاست كه ميبينيم وجود سرمايه همان قدر ميتواند مشكلساز باشد كه عدم وجود آن. اينكه بار سنگين مردهها و كار مرده گذشتگان را نيز بر دوش حال سنگين ميكند، نه فقط استثماري كه در لحظه حال صورت ميگيرد.
وقتي اين منطق را ادامه ميدهيم، در وهله نخست اين پرسش پديد ميآيد كه راهحل چيست؟ ماركس در پروژه نقد اقتصاد سياسي نهايتا ميتواند به اين نكته برسد كه ما با بحران روبهرو هستيم، اين دايره چه در بعد حال و چه در استفاده از عناصري كه به گذشته تعلق دارند، بحران و فاجعه ميسازد. اما سرمايه به هيچوجه اينكه چگونه ميتوان از اين فاجعه رد شد، به ما نشان نميدهد. در يك بعدي ميتوان عناصري از حياتگرايي را در خود ماركس ديد، از آن جا كه او سرمايه را نوعي تجسم نيروي خلاق ميديده، همراه با خيليهاي ديگر مثل اسپينوزا و نيچه تا دولوز و نگري و هارت و حتي شتابگرايان، از اين بحث ميكند اين نيروي حياتي بر موانعي كه خودش ساخته، به شكلي غلبه ميكند و به شكل درون ماندگار پيش ميرود. يعني همانطور كه نگري و هارت مطرح كردهاند، با تغيير زاويه ديد فرمال، سرمايهداري جهاني همان كمونيسمي ميشود كه انتظار ميرفت. اما ماركس در واقع هگليتر از اين تفاسير است و سعي ميكند كه اتفاقا از طريق يك نوع ديالكتيك تاريخي مبارزه طبقاتي به راهحلي براي اين مساله برسد.
همين جاست كه ميتوان گفت مشكل اساسي مطرح ميشود. زيرا ديدي كه ماركس مطرح ميكند و بر اساس آن سرمايه بايد كاملا به عنوان يك نيروي جهاني و جهانيساز خوانده شود، نهايتا ما را به اين سمت ميبرد كه بر اساس منطق مبارزه طبقاتياش از نوعي بورژوازي بينالمللي جهاني صحبت كنيم كه در متن يك بازار جهاني، روياروي يك پرولتارياي جهاني ايستاده است و نبرد اين دو بايد به يك جايي برسد، يا نابودي هر دو طبقه يا پيروزي يكي. اما واقعيت است كه در هيچ جاي دنيا و در هيچ دورهاي سرمايهداري خودش را به اين شكل جهاني نساخته است. يعني ما يك ساختار چارچوب دولتي جهاني نداريم، سرمايهداري براي كار كردن به چارچوبهاي فرهنگي، زباني، حقوقي، اخلاقي، قضايي و... البته بازار ملي احتياج دارد. اما هيچ كدام از اينها را در سطح جهاني نداريم. آنچه هست،
در سطح جهاني منطق دولت و دولتهاست كه بر خلاف اين جهاني شدن سرمايه، كاملا در جهت تكثر خود دولتها حركت ميكند. اين جا ناگزيرم با كليگويي و پرش مفهومي اين نكته را مطرح كنم كه آنچه ما به عنوان مدرنيته ميبينيم، به اعتقاد من تعاملي است ميان دو منطق جهانيساز سرمايه و منطق دولتها كه هيچ كدام از اينها را نميتوان به يكديگر تقليل داد و اينكه ماركس نتوانست مجلدات آخر سرمايه را كه اتفاقا قرار بود به همين دو مفهوم بازار بينالمللي و دولت بپردازد، حضور اين نقص را بارزتر ميكند. يعني آنچه ما مدرنيته ميخوانيم، ناشي از تعامل يك منطق ديگر است كه مثل خود سرمايه اين توانايي را دارد كه نيروهاي مختلف مثل فرهنگ، زندگي روزمره، رسانهها و... را در يك كليت گردهم آورد، يك كليت ملي ناسيوناليستي نه يك كليت جهانشمول.
اينجاست كه ميتوان به شكلي تفاوت اين دو را بر اساس نه فقط تفاوت بين دو منطق دولت و سرمايه سنجيد، بلكه جلوتر رفت و از آن بر اساس دورهبندي تاريخي به عنوان ناخوانايي ميان مدرنيته و پستمدرنيته ياد كرد. اگر به تاريخ اطراف خودمان رجوع كنيم، اين دوگانگي را در وضعيت اتحاديه اروپا و درگيري ميان كلگرايي اقتصادي بروكسل با ناسيوناليسم متكثري كه دولتهاي گوناگون اروپايي دنبال آن هستند و الان در قالب انواع پوپوليسم راستگرا در همه جا در حال ظهور است، ميتوان ديد، به صورتي كه اتفاقا جايي كه ديگر منطق دولت حضور ندارد تا از طريق تعامل با سرمايهداري چيزي به اسم مدرنيته را بسازد كه اصلا ديگر نميشود صرفا بر اساس منطق حركت سرمايه آن را توضيح داد، بلكه ميبينيم جايي كه قدرت دولتي وجود ندارد و آن سويه جهانيسازي و گلوبال سرمايه تاخت و تاز ميكند، آن جاست كه ميبينيم تنها نتيجهاي كه حاصل ميكند، اين است كه يك پيشوند مابعد يا post را به مدرنيته اضافه كند و حركتش براي اين جهاني شدن در خود همين باقي ماندن اصطلاح مدرنيته نشاندهنده ضعف اين حركت است و نشاندهنده اين است كه روياهاي جهانيساز سرمايه تحقق پيدا نكرده است و نميكند. اين امر را در بحران ٢٠٠٨ و بازگشت اكثر ملتها به پوپوليسم ديدم، يعني اقتصادهايي مثل برزيل و تركيه و چين و روسيه كه قرار بود خيلي جهاني شوند، همه به حوزههايي بازگشتهاند كه در آنها با استبداد خاص روبهرو هستيم، مثل پوتين و اردوغان و... يعني در همه جا اين دولت است كه جلو آمده و جلوي جهانيسازي ايستاده و مانع آن شده است. بنابراين بحث نخست به ما نشان ميدهد كه براي فهم جهان موجود كه در آن دوگانگي بوش و بنلادن مطرح ميشود، بايد بتوانيم هم منطق دولت و هم منطق سرمايه را بفهميم و هم تركيب اينها در قالب مدرنيته را در يابيم و هم اتفاقا جايي كه سرمايه به تنهايي پيش رفته است و چيزي كه ساخته يك منطق فرهنگي و زيباشناسانه بوده است، نوعي رويه زيباييشناسانه كه به عنوان فرهنگ جهاني همه جا را فراگرفته و امروزه در قالب فرهنگ و هنر، نقش ايدئولوژي را بازي ميكند، نه به عنوان امري كاذب بلكه به عنوان خود واقعيت. به همين علت است كه امروز به نظر من ميتوان با استفاده از حرف قديمي ماركس خيلي به راحتي اين سخن را گفت كه در دوران ما هنر افيون تودههاست و چيزي جز اين نيست و تمام تلاش سرمايه براي ساختن و جهاني كردن خودش، از طريق افيون هنر وفرهنگ جلو ميرود.
پيشتر اين نكته را اضافه كنم كه ما هنوز فرمولي براي سياست رهايي بخش نداريم كه يكي از دلايلش دقيقا اين بوده كه نتوانستهايم هم منطق دولت و هم منطق سرمايه را مورد نقد قرار دهيم و در عمل عليهشان بجنگيم. واقعيت اين است كه اگر فكر كنيد ميتوان يكي را جانشين ديگري كرد يا از تفاوت اين دو (دولت و سرمايه) استفاده كرد يا به نوعي با يكي عليه ديگري ساخت، در هر مورد شكست خواهيم خورد. يعني تسليم شدن در مقابل يكي از اين دو، به معناي شكست خوردن از هر دو براي هر چيزي كه مدعي ذرهاي از رهايي بخشي و راديكاليسم است. بنابراين آنچه در دوره معاصر تحت عنوان ستايش از دولت تحقق يافته، بايد اين شجاعت را داشته باشد كه نتيجه نهايياش يعني بروز فاشيسم و شبهفاشيسم را گردن بنهد و پشت حرفهاي كلي هگل ماب راجع به ستايش از سلطنت و... پنهان نشوند.
اما نكته دوم بحث من واقعيتر است و به نقش فلسفه و جستوجوي حقيقت حتي به همين شكل نظري در اين دوران ما باز ميگردد و بر اهميت آن به مثابه تنها اميد روزگار ما تاكيد ميكند. اين به تجربه خودمان در دهه ٨٠ باز ميگردد و به آنچه موج به اعتقاد من انباشت اوليه است، مربوط ميشود. يعني بر خلاف تصور سنتي اين انباشت نه اوليه است و نه يكباره. بلكه از قضا بارها و بارها تكرار ميشود و محتوايش نيز جز غارت و سلب مالكيت از عموم به ياري نيروهاي ماوراي اقتصادي و دولت است كه نظارت، نقد، خواست پاسخگويي يا هر شكلي از مقاومت در برابر آن را ناممكن ميكنند. ما شاهد بروز گستردهترين موج انباشت اوليه در دهه ٨٠ بوديم و ديديم كه اين اقدام چگونه منحصر به عرصه اقتصاد نبود و عواقبش اين بود كه اخلاق، سياست، زندگي روزانه، فرهنگ و همه ابعاد زندگي اجتماعي پوك و تو خالي و همه ابعاد دچار فساد شد و به دملهاي چركيني بدل شد كه از وضعيت محيطزيست تا بهداشت و دانشگاه و... را در بر ميگيرد، با فسادهايي رقمهايش به قدري زياد شده كه همه به راحتي از هزاران ميليارد دزدي سخن ميگويند، يا يك پوسيدگي كه از قضا در شرايط فعلي هم ادامه پيدا كرده است. زيرا تا آنجا كه به اقتصاد بازميگردد، همه دولتها نئوليبرال بودند و در تمامي آنها ايران به لحاظ اقتصادي ادغام شده در بازار جهاني بود و در همين پست مدرنيسمي كه نهايتا جز همان افيون هنر، ميتواند فساد و گنديدگي ايجاد كند. اين نشان ميدهد كه چطور ميشود به لحاظ اقتصادي در منطق سرمايه حل شد، هر چند به لحاظ منطق دولت با تضاد و درگيري روبهرو بود كه هيچ دليلي نيست كه يكي از اين دو را غيرواقعي بدانيم يا يكي را زير ديگري پنهان كنيم.
نكتهاي كه قصد تاكيد بر آن دارم، اين است كه اين وضعيت و آنچه تجربه كرديم، به هيچوجه استثنايي و خاص ما نيست. اين يكي ديگر از تصورات كاذبي است كه از قضا برخي مخالفان سرمايهداري بر آن دامن زدهاند كه سرمايهداري عقبافتاده غيرعقلاني فاسد جهان سومي با سرمايهداري عقلانيتر و تميز اروپا و غرب متفاوت است. حال آنكه در همه جا شاهد بروز بحران بودهايم. مگر ٢٠٠٨ در امريكا چگونه پايان يافت؟ مگر اينطور نبود كه دقيقا با پول مردم بانكها را نجات دادند و آقاي اوباما اجازه نداد كه هيچ تغييري داده شود و همان روشها و سلب مالكيتها ادامه پيدا كرده است؟ اين تنها بانكهاي ما نيست كه معلوم نيست به چه كسي وام ميدهند، بانكهاي امريكا و اروپا نيز همگي ورشكستهاند. اين را اقتصاددانان چپگرا نميگويند، از اقتصاددانان دستراستي كه دلشان براي اندوختههاي طبقه متوسط امريكا ميسوزد، بپرسيد كه چگونه قرض گرفتن از آينده و چاپ دلار كاري كرده كه تمام اقتصاد جهاني پوچ و تو خالي است. ٤٠ سال نئوليبراليسم و گفتن اينكه هيچ چيز جز مساله كمي سود و پول در آوردن، همهچيز و همه كس را فاسد كرده است. الان ميبينيد كه كارخانههاي آلمان هم كه به نظم معروف بودند، دروغ ميگويند و با دستكاري و دروغ در موتورهايشان خواستهاند بگويند با معيارهاي اتحاديه اروپا در حفاظت از محيط زيست هماهنگ هستيم. در ٢٠٠٨ معلوم شد همه بانكهاي آلماني دروغ گفتهاند و نرخهاي بهره بين بانكي را دستكاري كردهاند. هر جا كه انگشت ميگذاريد، چرك و كثافت بالا ميزند و اين به هيچوجه استثناي اينجا نيست. مسلم است كه برخي صحنههاي اين بحران به جهان سوم نزديكتر است، اينكه چگونه تودههاي ميليوني فقير عرب عليه مفتخورهاي شوراي خليج قيام ميكنند، به كمك غرب انقلابهايشان به روزي ميافتد كه الان شاهدش هستيم. همين وضعيت را در آفريقا با خشكسالي و دستكاري از زير ساختن انواع گروههاي بنيادگرا شاهد هستيم.
با تجربهاي كه خودمان داشتهايم، به راحتي ميشود وضعيت جهاني را فهميد. از قضا شايد طنز تاريخي اين است كه كليد اين دو با هم زده شد. اقتصاد ليبرالي ريگان و تاچر است كه امروزه به مرز گنديدگي كاملي رسيده كه در آن هم منطق سرمايه و هم منطق دولت تنها از طريق دروغگويي ميتوانند به كار خود ادامه دهند. امروز شاهديم كه امريكا و روسيه در سوريه و در يمن بيمارستان را بمباران ميكنند و اعتراضي هم رخ نميدهد. دروغگويي قدرتهاي بزرگ و كوچك بر همه عيان است. در چنين وضعيتي كه فكر ميكنم سياستي كه بتواند با هر دو روبهرو شود، وجود ندارد و با توجه به اينكه هنوز چيزي از تز يازدهم باقي هست كه «فلاسفه جهان را تفسير ميكردند، مساله اما تغيير آن است»، نميدانم اين تغيير چگونه امكانپذير است و شخصا فكر ميكنم از مرز فاجعه عبور كردهايم، نه به معناي هاليوودي كه يك روز اتفاق عجيب و غريبي رخ ميدهد. به تعبير بنيامين فاجعه يعني همين وضعيت موجود و من فكر ميكنم فاجعهاي كه در كار است، ٤٠ سال پيش شروع شد و شايد تا پايان اين قرن هم به طول بكشد. در دل اين فاجعه نيز چنين نيست كه با همه به يكسان برخورد ميشود، احتمالا باز ديوارهاي تكنولوژي و علم به اقليت ثروتمندي اجازه خواهد داد كه در همين فضاي فاجعه بار به زندگي خود ادامه دهد. از آنجا كه نميتوان هيچ گونه پيشگويي كرد و آنچه پيشروي ما است نه يك راه سوم از طريق تغيير واقعيت بلكه تركيب بد و بدتر در قالب يك مجموعه شبه فاشيستي است، فكر ميكنم در چنين جهاني حتي باقي ماندن گفتاري كه بر حقايق به عنوان امور كلي پافشاري ميكند، نه فقط مفيد بلكه ضروري است. به همين خاطر فلسفه با اينكه امروزه شايد به يك استثناي بيمعني كه حتي در دانشكدههاي علوم انساني هم معلوم نيست كجا بايد باشد، اما در عرصه واقعيت تاريخي و اجتماعي، به عنوان جستوجوي حقايق كلي حضور دارد و حضورش ضروري است.
صالح نجفي، پژوهشگر و مترجم فلسفه:
فرض من اين است كه سياست، شرط خارق اجماع يا پارادوكسيكال فلسفه است. منظور از فلسفه نيز معناي اخص آن است، يعني كلمهاي كه تبار يوناني دارد و فعاليت آزادانه و خاصي است در خاك يونان ريشه داشته و در همان خاك باليده و بعد هم بادهاي غربي بذرهاي آن را به بقيه خاكها منتقل كردند و هر جا كه شرط ظهور آن فعاليت فكري خاص كه به نام فلسفه ميشناسيم، مهيا شده است،
بر اساس اين فرض بايد گفت اگر چيزي به نام دموكراسي آتني نبود، چيزي به نام فلسفه نداشتيم. يعني دموكراسي آتني شرط ظهور فعاليت فلسفي است و فعاليت فلسفي نيز با پيدايش يك فرم يا ژانري كه به عنوان مكالمات سقراطي ميشناسيم، آغاز ميشود. منتها اين رابطه پارادوكسيكال يا متناقض نما يا خارق اجماع است، به اين علت كه دموكراسي آتني به معناي آزادي بيان عقايد براي همان كساني است كه با شرطهاي خاصي و با حذف گروههاي خاصي، شهروند محسوب ميشدند و اين شرط پا گرفتن فلسفه است. اين بهطور ضمني دلالت دارد بر اينكه كساني كه عقايدي را در اين دموكراسي بيان ميكنند، عقايدشان با هم همسنگ و هم ارز است. در حالي كه شروع فعاليت فلسفي به اين معناست كه عقايد با هم همارز نيستند. اگر اين نسبت را بپذيريم، يعني بپذيريم فعاليت فكري فلسفه با تفكيك حقيقت از دوكسا آغاز ميشود، آنگاه بايد بپذيريم فلسفه از ابتدا با نفي شرط سياسي ظهور خودش آغاز ميكند، يعني نخستين فعاليت فكري كه دست به نقد فرمي از كشورداري كه ما آن را دموكراسي مستقيم آتني ميخوانيم، خود فلسفه است و فلسفه شرط امكان خودش (دموكراسي آتني) را نفي ميكند و زير پاي خودش را خالي ميكند. به اين معنا شروع فلسفه آغاز يك تئاتر پر تنشي است كه موضوع (تم) اصلي آن تئاتر رابطه بين سياست و فلسفه است، يعني از نخستين فيلسوف بزرگ در تاريخ فلسفه تا زمان حاضر دايما با اين تنش، انكار آن، درگير آن شدن يا دور زدن آن مواجه خواهيم بود. براي روشن شدن ابعاد اين تنش به دو نكته بحراني تاريخ فلسفه اشاره ميكنم. پرده اول اين تئاتر با افلاطون شروع ميشود. پرده دوم به قرن بيستم و ماجراي مشهور بدنامي مارتين هايدگر اختصاص دارد.
مي دانيم كه افلاطون در جواني قصد داشته تراژدين يا شاعر شود. او در حدود ٢٠ سالگي با سقراط آشنا ميشود و معمولا زندگينامه نويسان او را تراژدينويسي ميخوانند كه در تراژدي نويسي شكست ميخورد و به حلقه جواناني كه اطراف سقراط بودند، ميپيوندد. اين همراهي هفت يا هشت سال به طول ميانجامد، تا سقراط اعدام شود. فكر تدوين يا خلق فرمي كه به عنوان مكالمات سقراطي ميشناسيم، پس از اعدام سقراط و محكوم شدن تفكر سقراطي در دادگاه آتن در ذهن افلاطون شكل ميگيرد. بعد از آن افلاطون راوي رابطه سقراط با آتن ميشود، امري كه ما آن را آغاز فلسفه به معناي اخص كلمه ميخوانيم. بعد از مرگ سقراط در زندگي افلاطون سفرهايي هست كه اطلاعات دقيقي از آنها نداريم. اما سفري هست كه در زندگي افلاطون تكرار ميشود و عنوان تكرار شكست در بحث فعلي از اين جا ميآيد. قطعيترين اطلاعات از سفرهاي افلاطون مربوط به سفر او به جزاير سيسيل و ايتالياي جنوبي است. سوال اين است كه انگيزه او از اين سفرها چيست؟ مورخان فلسفه حدسهايي در اين زمينه دارند. احتمال قطعيتر اين است كه او ميخواسته با ديونيسيون اول، پادشاه سيراكوس رابطه سياسي برقرار كند. ايدهاي كه ميتوان به مركز يا كانون قدرت سياسي براي اصلاح يك جامعه و تاسيس يك جامعه آرماني نزديك شد، ظاهرا با اين ريسك افلاطون آغاز ميشود. اقامت افلاطون در دربار سيراكوس پر تنش است. زيرا او عملا با برادر زن شاه كه علاقهمند به مباحث نظري است، آشنا ميشود و اين باعث ميشود كه ديونيسيوس اول افلاطون را سوار بر كشتي و تبعيد كند. كشتي افلاطون را به بندر اگينا ميبرد و در آن جا افلاطون دستگير ميشود و در ميدان برده فروشان به فروش گذاشته ميشود. اين تقدير نخستين فيلسوف در تاريخ فلسفه است وقتي فاصله ايمني لازم را با مركز قدرت حفظ نميكند. در جزيره اگينا به دليل اينكه ايشان با آتنيها در جنگ بودند، رسم بر اين بوده كه هر آتني كه دستگير ميشود، يا به عنوان برده فروخته شود يا كشته شود. ميتوان گفت كه شانس ما اين بوده افلاطون كشته نميشود و كسي از اهالي كرون او را ميخرد و آزاد ميكند. سال ٣٦٧ پيش از ميلاد يعني در ٦٠ سالگي افلاطون، ديونيسيوس دوم جانشين ديونيسيوس اول در منطقه سيراكوس ميشود. در آن جا ديون دوست پيشين افلاطون در سياست مدخليت پيدا ميكند و اين باعث ميشود كه افلاطون دوباره احساس كند كه ميتواند از فرصت استفاده كند. ديون ميكوشد وضع دولت در آن جا را اصلاح كند. اين به معناي دعوت از افلاطون به عنوان يك مشاور فيلسوف است. افلاطون دعوت را به اميد اجراي آرمان سياسياي كه بعدا در رسالهها ميخوانيم، ميپذيرد. سال ٣٦٦ پ. م. افلاطون راهي اين سفر ميشود و اينبار دعوا ميان مشاوران شاه و افلاطون صورت ميگيرد. زيرا ديون دنبال توطئه است و ميخواهد بر تخت شاه (ديونيسيوس دوم) بنشيند و افلاطون هم مشاور اوست. با فاش شدن توطئه، ديون تبعيد ميشود و افلاطون هم اسير شاه در قصر سلطنتي ميشود. اين دومين شكست افلاطون در نزديكي به قدرت براي تغيير آن است. سال ٣٦٥ پ. م. افلاطون اجازه مييابد به آتن بازگردد. پنج سال بعد ديونيسيوس درخواستهاي مكرر به افلاطون ميدهد كه به اين جا بازگرد و من به تو به عنوان يك مشاور نياز دارم. ديونيسيوس شرط ميگذارد كه زماني با ديون كه او نيز در تبعيد است، آشتي خواهم كرد كه افلاطون مشاوره مرا بپذيرد. افلاطون سه باره شانسش را امتحان ميكند. او به سيراكوس ميرود و اينبار هم آزرده خاطر بازميگردد و تا آخر عمر در آتن ميماند و همان جا ميميرد. اما دو روايت از مرگ افلاطون هست. يكي ميگويد او در اثناي يك جشن عروسي مرده و دومي به نقل سيسرون آن است كه گويا در حال نوشتن مرده است. سنتز اين دو آن است كه احتمالا افلاطون در ضيافت يا بزمي به اسم نوشتن مرده است و اين پايان پرده اول رابطه فلسفه و سياست است.
پرده دوم در قرن بيستم و در دهه ١٩٣٠ رخ ميدهد. اول ماه مه١٩٣٣ مارتين هايدگر، فيلسوف ٤٤ ساله است كه به حزب نازي ميپيوندد. اين شايد رسواييآورترين كاري است كه فيلسوفي در قرن بيستم مرتكب ميشود. ١٠ روز رييس دانشگاه فرايبورگ ميشود و سخنراني معروف درباره اصلاح ساختار دانشگاه از طريق انقلاب محافظهكارانه كه به نام هايدگر شناخته ميشود، در همين مدت رياست ارايه ميشود. شكست هايدگر خيلي زود رخ ميدهد، يعني كمتر از يك سال بعد در آوريل ١٩٣٤ از رياست دانشگاه استعفا ميكند و در جلسات حزب نازي يك بار هم شركت نميكند، اما عضو اين حزب باقي ميماند، گويي بايد اين داغ ننگ را تا آخر با خود حمل كند. ميدانيم كه اميد هايدگر به اصطلاح انقلاب محافظهكارانه بوده و خيلي سريع هم ناكام ميشود. هايدگر تا ١٩٥١ ممنوعالتدريس ميماند و در اين دوره يك فيلسوف كاملا بدنام با سابقه ناجور است. او تا پايان عمر از اقداماتش عذرخواهي رسمي نميكند، تنها جملاتي از جلسات خصوصي او شنيدهايم كه گفته دوران رياستش يا فعاليت سياسياش، بزرگترين حماقت سياسياش بوده است و جمله مشهوري نيز هست كه هربرت ماركوزه از او نقل كرده است: «كشتن آدمها در اتاقهاي گاز شباهت به مكانيزه كردن كشاورزي يا بلايي دارد كه انسان بر سر زمين آورده است.» بعد از ماجراي هايدگر كه در نهايت نيز در نمييابيم او با چه انگيزهاي هيچگاه عذرخواهي نميكند، دو روايت رسمي از او نقل ميشود: روايت اول به ما ميگويد كه اشتباه هايدگر در برخورد با نازيها شبيه اشتباهي بود كه فيلسوفان ديگر در رابطه با سياست داشتهاند، اما مساله اساسي اين است كه ميان اين تصميم خاص و نظام فكري آن فيلسوف خلاق چه نسبتي است؟ ميدانيم كه طرفداران جامعه به اصطلاح باز يا ليبرال به ما ميگويند نخستين دشمن جامعه باز شخص افلاطون است و اين تبار را ميتوان به هگل و ماركس (كه او نيز اشتباها متاثر از هگل بود)، كشاند و اين ماجرا در مورد هايدگر با صراحت بيشتري بازگو ميشود. يا بايد گفت كه انديشه متفكر خلاقي چون هايدگر و فوكو ربطي به اشتباهات سياسيشان ندارد، يعني بايد آنها را انديشمندان خلاقي معرفي كرد كه اين اشتباهات را در زندگي واقعيشان صورت دادهاند و اين اشتباه ربطي به انديشه آنها ندارد، اما بايد به خاطر داشت كه بحث درباره فعاليت فكرياي است كه يكي از شروطش سياست است. اما راه دوم اين است كه بگوييم اين فعاليت سياسي نه فقط با نظام فكري اين متفكران ارتباط دارد، بلكه پرده از عيبي بنيادين در ساختمان تفكر آن فيلسوف بر ميدارد. يعني از طريق اين اشتباه ميشود پرونده آن فيلسوف يا متفكر و نظام فكرياش را بست.
بحث تكرار شكست به ايده اسلاوي ژيژك در كتاب In Defense of Lost Causes در سال ٢٠٠٨ باز ميگردد. ژيژك در اين كتاب كه بهطور تحت اللفظي«در دفاع از علتهاي گمشده» ترجمه ميشود، اما ترجمه مصطلح و دقيق آن «در دفاع از تلاشهاي بيحاصل يا كارهاي بيسرانجام» به عمل هايدگر ميپردازد و ميگويد اقدام هايدگر و فوكو مصداق حركتي است كه شايد بتوان به واسطه آن دو راهي مذكور بالا در مورد رابطه سياست و هايدگر و اصولا رابطه سياست با هر متفكر ديگري را از ميان برد. ژيژك ميگويد در اين لحظههاي خاص مداخله در سياست، متفكران مذكور قدمهاي درستي در مسير غلط بر ميدارند. اگر كسي قدم درستي در مسير غلط بر ميدارد، آنگاه وظيفه كساني كه آن مسير را دنبال يا حتي روايت ميكنند، متفاوت ميشود. قدم درست را نميتوان ناديده گرفت، در حالي كه مسير غلط را نيز نميتوان انكار كرد. مثالهاي راديكالتر در اين قضيه البته چالشي است. ما ميدانيم ترور انقلابي روبسپير يا انقلاب فرهنگي مائو يا حركت بالشويكها پيكارهايي هستند كه پيامد بالفعل يا عينيشان هراس يا شكست تاريخي بوده است. اين شكستهاي تاريخي را نميتوان انكار كرد، اما نكته اينجاست كه حمام خوني كه به پا ميشود و همه روايتهاي تاريخي سعي ميكنند از آن جا شروع كنند، براي پنهان كردن چيزي است. آن چه پنهان ميشود، هسته ارزشمندي از آرمانخواهي يا ايدهآليسم سياسي به مفهوم آرمانگرايي است و روايت رسمي يعني سياست مبتني بر اجماع ليبرال دموكراتيكي، عملا كارش آن است كه اجازه ندهد آن هسته ديده شود يا به تعبير ما رستگار شود. از نظر ژيژك در مواجهه با بحرانهايي كه از سال ٢٠٠٨ به بعد حتي در سطح اكولوژيكي رخ داده بايد به تلاشهاي بيحاصل
(lost causes) باز گرديد، يعني آرمانهاي از نظر پيامدهاي بالفعلشان شكست خوردهاي كه اگر احيايشان كنيد، حتما در آنها مخاطره هست، اما حتما نيز بايد احيايشان كرد، مثل ترور انقلابي و ديكتاتوري پرولتاريا. اگر بخواهيم با توجه به آنچه گفته شد به دو پرده پيشين در تاريخ فلسفه رجوع كنيم، بايد گفت كه حركت اشتباهي كه هايدگر مرتكب شده يا قدم درستي كه ژيژك ادعا ميكند برداشته، از مقوله تراژدي است. يعني بايد ثابت كنيم كه حركت هايدگر تراژيك بوده است، اما نفس گفتن اين قضيه مسالهساز است. ميكوشم نشان دهم كه به چه معنا اين حركت تراژيك است. اگر تلاش كسي اين باشد كه ساختار يك عمل انقلابي را به ميدان آورد و در حين به ميدان آوردن آن را قلب يا تحريف كند يا از شكل بيندازد، بعد از آنكه آن اتفاق رخ ميدهد، با فجايعي كه در پي آن عمل رخ ميدهد، آنچه در اصل پنهان ميشود، ساختار اصلي است، يعني ساختاري كه به عمل انقلابي باز ميگردد. تراژيك بودن به اين معناست كه هايدگر دقيقا در جايي كه بزرگترين لغزش زندگياش شده است، از هميشه به حقيقت نزديكتر بوده است. وقتي اين منظر را پررنگ كنيم، ميبينيم كه نوشتههاي اصلي هايدگر، يعني نوشتههايي كه به آن ساختار انقلابي نزديك هستند، دقيقا در اواخر دهه ١٩٢٠ و اوايل و اواسط دهه ١٩٣٠ نوشته شدهاند. كاري كه بايد با هايدگر كرد، تكرار كردن اوست. اما تكرار كردن نيازمند بازخواني مفهوم فلسفي تكرار است كه ميكوشم بخشهايي از آن را باز كنم، اما هدف اصلي بازيابي جنبه يا پتانسيل گمشده تفكر هايدگر است، چون آن قدم درست در مسير غلط برداشته شده است.
اواخر دهه ١٩٣٠ هايدگر جملاتي ميگويد كه در آنها اولا نسبت محافظهكاري و انقلاب را از منظر كسي كه جزو بانيان انقلاب محافظهكارانه است، روشن ميكند و ثانيا مفهوم فلسفي تكرار را احيا ميكند. هايدگر در اين سالها يعني پيش از شروع جنگ جهاني دوم مينويسد: «آن چيزي كه محافظهكارانه است، در باتلاق تاريخنگاري گير ميافتد و فقط آن چيزي كه انقلابي است، به عمق تاريخ دست پيدا ميكند. منظور من از انقلاب نه براندازي، نه ويران كردن است، بلكه منظورم شكلي از شورش است كه هدفش از نو خلق كردن اموري است كه به نظر ما مرسوم يا امور عادت شده است. » او سپس توضيح ميدهد: «هدف ما اين است كه ساختار آغاز را تجديد كنيم، يعني آن چه اصيل است و به خاستگاه (origin) مربوط ميشود، چون به آغاز تعلق دارد، شما وظيفه خودتان را نو كردن ساختار آغاز قرار ميدهيد، اما نو كردن ساختار آغاز به معناي تقليد بيمايه از گذشته نيست. تلاش براي تجديد ساختار آغاز يعني ظاهر كردن چيزي كه عينا گذشته است و در عين حال چيزي غير از گذشته است. » يعني شما اينجا از امر نويي سخن ميگوييد كه با تكرار چيزي در گذشته پيوند دارد. اين حلقه گمشده تفكر انتقادي است، يعني خطي كه از آگامبن تا ژيژك را در بر ميگيرد، مجموعه متفكران شايد ناهمگوني كه آقاي فرهادپور در اين سالها معرفي كرد. نكته اين است كه هايدگر در لحظه عجيبي اين حرفها را ميزند كه همزمان با تزهاي فلسفه تاريخ بنيامين بيان ميشود. اين تزها نيز در اواخر دهه ١٩٣٠ نوشته شدند. در تزهاي والتر بنيامين ميخوانيم كه «انقلاب اكتبر تكرار انقلاب فرانسه است، براي جبران شكست انقلاب فرانسه. » به اين معنا كه وقتي انقلاب فرانسه شكست ميخورد، تكانه خلاقي كه آن انقلاب را به راه انداخته و الان زير خاك رفته و مدفون شده را بايد كشف و احيا كرد. تكرار تكانه خلاقه انقلاب شكست خورده، شرط بازيابي آن پتانسيل مدفون شده آن انقلاب و جبران آن شكست است.
اين تلقي از تكرار از متفكراني كه ما ظاهرا به آنها نظريه پردازان انقلاب يا تدوينكنندگان نظريههاي سازماندهي نيامده است، بلكه از متفكري آمده كه تقريبا هيچ ارتباط مستقيمي با انقلاب به مفهوم سياسي و اجتماعي آن ندارد، يعني سورن كي يركگور دانماركي. كي يركگور به ما ميگويد كه تكرار مفهومي است كه عصر جديد به آن نياز دارد. او در رسالهاي كه در سال ١٨٤٣ منتشر ميكند، ميگويد تاكنون تاريخ فلسفه دو مفهوم اساسي به ما تقديم كرده است: نخست مفهوم «انامنسيس» يا recollection است يعني «تذكار» يا «به ياد آوردن» و دوم Aufhebung هگلي به معناي «ترفيع» يا «ارتفاع» است. كي يركگور ميگويد عصر جديد به مفهوم سومي نيز نياز دارد كه به يك تعبير سنتز دو مفهوم قبلي است، او اين مفهوم را «تكرار» ميخواند و از آن تعريف عجيبي ارايه ميكند: تكرار همان تذكار يا به يادآوردن اما در جهت معكوس است. يعني كساني كه چيزي را تكرار ميكنند، دارند چيزي را به سمت جلو به ياد ميآورند يعني تجديد خاطرهاي از آينده ميكنند. كي يركگور در رساله تكرار نشان ميدهد كه توليد يك امر نو، در گرو تكرار است و تكرار به معناي بازتوليد امري قديميتر نيست. او اين بحث را تا جايي بسط ميدهد كه به نتيجه فلسفي باورنكردني ميرسيم: تكرار تنها يكي از روشها يا شكلهاي ظهور يا توليد امر نو نيست بلكه امر نو فقط و فقط از طريق تكرار اده ميشود.
بحث از تكرار دستاورد اصلي فلسفه كي يركگور است و براي امروزي كردن آن نيازمند نام بردن و اشاره به متفكراني است كه حول محور تكرار شكل ميگيرند. يكي از اين متفكران كه از قضا او را از ضد ديالكتيكي متفكران قرن بيستم ميخوانند، ژيل دولوز است و تاكيد ميكنم كه از طريق هسته كي يركگوري فلسفه دولوز ميشود وجه انقلابي آن را نشان داد. مساله اين است كه دستاورد اصلي فلسفه دولوز به نظر من تمايز ميان virtual و actual است كه هنوز نميتوان به دقت آنها را ترجمه كرد (شايد بتوان آنها را به ترتيب امر مجازي و امر واقعي ترجمه كرد). اگر به مجلد پاياني رمان در جستوجوي زمان از دست رفته مارسل پروست مراجعه كنيد، به تعريف شگفتانگيزي از خاطره بر ميخوريم كه در آن وجه سياسي خاطره روشن ميشود و آن را از خاطره بازي و فيتيشسازي از گذشته متمايز ميكند. در اين جلد رمان، پروست ميگويد خاطره يا لحظهاي از گذشته داريم كه رئال (واقعي) است، اما اكتوال نيست، ايدهآل است، اما آبستراكت (انتزاعي) نيست. صورتبندي پروست كاملا فلسفي است و به كمك آنري برگسون وارد تاريخ فلسفه قرن بيستم ميشود و دولوز آن را در كتاب برگسونيسم بسط ميدهد. وقتي پروست ميگويد كه خاطرهاي داريم كه واقعي است اما اكتوال نيست، واقعي (رئال) در تقابل با ممكن قرار ميگيرد و امر اكتوال (بالفعل) در تقابل با virtual قرار ميگيرد. اينجا مفهوم فلسفي virtual شكل ميگيرد. امر ويرچوال چيزي است كه واقعي است، اما بالفعل نيست، ايدهآل است، اما انتزاعي نيست.
اگر شما متفكري را تكرار نكنيد، تكراري كه كييركگور از آن صحبت ميكند يعني فقط او را نقد يا سعي كنيد راههاي فكري او را به جاهاي ديگر بكشانيد يا حتي خيلي راديكال، آن را سر و ته كنيد، هر كاري كه انجام دهيد، نادانسته يا ناخواسته درون افق آن متفكر ميمانيد. راه برگذشتن از افق فكري يك متفكر اين است كه درون ميدان مفهومهاي متفكر به او خيانت يا او را تكرار كنيد، يعني از طريق تكرار هسته خلاقه او. اين داستان تكرار در فلسفه است ما براي آن قرينه سياسي ميخواهيم. قرينه سياسي آن را در برخورد ماركس با انقلاب فرانسه ميتوان دوباره بازگو كرد. ماركس عادت داشت بگويد كه تمام كساني كه درگير فرآيندهاي انقلابي ميشوند روزي دارند كه روز شور و وجد انقلابي آنها است، فردا آن مستي از سر آنها ميپرد و فقط خماري آن ميماند و نتيجه آن اين است كه شما صبح فرداي انقلاب بايد شروع به فكر كردن كنيد كه بعد از انقلاب به چه نتايجي رسيديم. نتيجه اكچوال انفجار والاي شور انقلاب، همان چيزي ميشود كه به آن نتيجه بالفعل رخدادي كه با انقلاب فرانسه رقم خورد، يعني به صحنه آمدن آزادي و برادري و برابري، دنيايي شد كه اساس گردش كالاها در بازار است يعني دنيايي كه بر مدار سودجويي و خودخواهي و فردگرايي ميچرخد و نتيجه فلاكت باري است .ماركس به ما ميگفت كه از ديد كساني كه دارند تئاترهاي انقلاب را تماشا ميكنند، حقيقت تئاتر پرشور انقلاب براي تماشاگران ليبرال، همان واقعيت مبتذل مصرف و تجارت است. پس اگر جوامع ديگري بدون انقلاب به اين واقعيت مصرف و تجارت رسيدهاند، ميتوان گفت كه بهترين كار اين است كه تا جايي كه ميتوانيد انقلاب نكنيد. در انفجار انقلاب، هميشه يك جنبه اتوپيايي اتفاق ميافتد يا خود را نشان ميدهد كه ما به آن فضاي رهايي همگاني ميگوييم كه نتيجه همان مستي انقلاب است. مسلما وقتي كه مستي از سر انقلابيون ميپرد به خود ميگويند كه چقدر ناشي يا هميشه بيدولتي! بايد دوباره منطقي شد و به همان ساختارهاي معقول بازگشت و دقيقا اين جنبه اتوپيايي يا همان جنبهاي كه به رهايي همگاني برميگردد، آن مازادي است كه بازار به آن خيانت ميكند. يعني واقعيتي كه فرداي رخداد حاكم ميشود. نكته اين است كه اين مازاد به هيچوجه ملغي نميشود، به راحتي از بين نميرود و حتي از ياد نيز نميرود. راه واقعي براي رهايي يافتن از تروماي گذشته، نه به ياد آوردن آن بلكه تكرار كردن كامل آن است. وقتي شما تروماي گذشته را كامل تكرار كنيد آنگاه ميفهميد كه در حال مرور كردن خاطره معكوس رهايي هستيد. يعني اين اتفاق معطوف به آينده شما خواهد شد. قاعده مشهور ساموئل بكت است كه بعد از هر شكست شما يك وظيفه بيشتر نداريد اينكه بايد دوباره شكست بخوريد و اينبار بهتر و زيباتر از گذشته.