سجاد امیدپور*، عطنا؛ جدال مدرنیته و سنت در ایران دارد رنگ و بوی «جدالی سنتی» به خود میگیرد. «روشنفکر کیست» سوال مهمی برای همسایگان علم و اندیشه در ایران است. اندیشهورزان به وفور در باب سرآغاز مدرنیته در ایران، ریشه سنت فکری ایرانیان، نقطه برخورد سنت و مدرنیته در این کشور، نقش روشنفکران و نخبگان و حتی مقایسه ایران با کشورهایی نظیر ژاپن و ترکیه، عمده بحثهایی را مطرح کرده و چالشهایی را به این موضوع همیشگی ایران معاصر، افزودهاند. محمدجواد غلامرضا کاشی، استاد شناخته شدهای است، کاشی نویسنده کتاب «نظم و روند گفتار دموکراسی در ایران» و از پژوهشگران حوزه علوم سیاسی و جامعه شناسی است که در دانشگاه علامه طباطبائی تدریس میکند. این مترجم که کتاب «جادوی گفتار، ذهنیت فرهنگی و نظام معانی در انتخابات دوم خرداد» را در کارنامه دارد در گفتوگوی تخصصی با عطنا از جدالهای روشنفکری، جدال سنتیِ سنت و مدرنیته، و تضارب آرای روشنفکران ایرانی بر سر واژه روشنفکر میگوید.
* پیش از این که وارد بحث روشنفکری شویم مایلم با ایضاح ابر مفهومی(super concept) تحت عنوان "سنت" (Tradition) مقداری ذهن ما را از تشویش معنایی به درآورید. به نظر میرسد با توجه به کثرت منابع و بخصوص آثاری که در سالهای اخیر تألیف یا ترجمه شدهاند ما پیرامون مفهوم تجدد یا مدرنیته، به تعریف نسبتاً روشنتری نسبت به گذشته رسیده باشیم، اما معنای مفهوم بسیار مهمی که همه آن را از پیش تعریف شده میدانیم همچنان باقی میماند؛ و آن مفهوم، "سنت" است. من فکر میکنم اگر با روشنسازی نسبی معنای سنت آغاز کنیم بهتر میتوانیم وارد بحث شویم. شما از این مفهومِ بغرنج چه تعریفی به دست میدهید؟
دو دیدگاه در رابطه با سنت وجود دارد. سنت به خصوص از نظر نسلهای اول روشنفکری در ایران با نسلهای اول روشنفکری در غرب تفاوت زیادی وجود ندارد. براساس این تعریف، سنت مجموعهای از اعتقادات و باورهایی است که هیچ مبنای عقلانی ندارد و با توجه به مقتضیات زمان، دانش نوین و الگوهای جدید آگاهی؛ عمرشان به زودی خاتمه خواهد یافت. در غرب نیز در ابتدا، متفکرینی که صدای رساتری داشتهاند، معتقدند که تحولات تاریخی در جهان جدید سنت را پس خواهد زد و با الگوهای تازهای از آگاهی و زندگی روبرو خواهیم شد. بنابراین سنت، یک مفهوم زائل شدنی است. در برابر این دیدگاه برخی دیگر معتقدند که سنت قدسیت دارد و کامل و تام است که جهان جدید به واسطهی اقتضائاتش آن را پس میزند. جهان جدید در بحرانهای خودش گیر میکند و ما باید دوباره به سنتها بازگشت کنیم و بدون آنها اساساً زندگی ممکن نیست. در جامعة ایران نیز میتوان حاکمیت این دو دیدگاه را یافت. برای مثال، آخوندزاده در قالب دیدگاه نخست و شیخ فضلالله در دیدگاه دوم قابل بررسیاند.
به نظر من سنت چیزی شبیه به یک اقلیم است. ما در سرزمینی زندگی میکنیم و این سرزمین امکانات و محدودیتهای خاص خودش را دارد. سنت، عقل جمعی و تاریخی ماست. این عقل جمعی و تاریخی بدون شک مقدس و عاری از خطا نیست اما به سادگی زائل شدنی هم نیست. سنت همانند اقلیم نحوة جمعی رویآورندگی ما به جهان است. سنت افق جمعی در ادراک فردی یا جهانی ماست. به همین دلیل نمیتوان به سادگی ان را به روز آوری کرد یا به شکل دلخواه درآورد. سنت پر از امکانها و محدودیتهاست. با این همه، اجتنابناپذیر است یعنی امکان دارد "چیزهایی" بشود اما نه هر چیزی و همچنین نه هر آنچیزی که ما از آن انتظار داریم.
تشابهاتی میان روشنفگری ایرانی و غربی وجود دارد. نسل اول هر دو گروه به شدت ضد دین هستند و سنتهای خودشان را انکار میکنند. از دنیای جدید سخن میگویند که اساساً این دنیای جدید منطق و افق دیگری دارد. ولی به تدریج در غرب، با روشنفکرانی مواجه میشویم که خروج رادیکال از منطق درونی سنت را ناممکن میدانند و به تدریج با ظهور روشنفکرانی مواجهیم که واکنشی پیچیده تر با سنت دارند.
* به نظر میرسد با توجه به تعریف ارائه شده ما نمیتوانیم به معیاری برای سنجش پویایی و ایستایی سنت در جوامع مختلف دست پیدا کنیم. از این جهت به نظر من میآید که سنت در غرب، درحال تحولی زیر پوستی بوده است، اما در ایران تصلب پیدا کرده و تهی از پویایی شده است، بنابراین ظاهراً زمان برای ما متوقف گشته است. با تعریف ارائه شده چطور میتوانیم این تفاوت را قابل فهم نماییم؟
من نمی فهمم چطور پویایی غرب و تصلب ما را درمی یابید. تصور میکنم در این زمینه، کمی تحت تاثیر شعارها و گفتارهای تبلیغاتی و تهییج کننده قرار داریم. من اساساً فکر نمی کنم سنت بتواند متصلب بماند. مستمرا در حال تغییر و دگرگونی است. البته ممکن است تغییرات یک سنت مورد پذیرش ما نباشد. با جهت تغییرات را نپسندیم.
به علاوه، زمان در سنتهای مختلف معنای واحدی ندارد. ممکن است شما ادراکی از زمان در سنت غربی پیدا کنید و با آن معیارها بخواهید در باره پویایی یا تصلب سنت ما قضاوت کنید. این اتفاقی است که عموماً می افتد و به نظرم معنا ندارد. سنتها زمانهای خود را دارند وتصلب و پویاییشان را باید با ساختار زمانی خودشان مورد تحلیل قرار داد.
نکته دیگر اینکه من در سوال شما، یک تفکیک دقیق میان ما و آنها مییابم و تصور میکنم این تفکیک در جهان امروز معنا دار نیست. امروز سنتها کاملاً متمایز نمیشوند چرا که اگر سنت را نحوة ویژهای در رویاوری به امور و جهان تلقی کنیم، با دنیایی مواجهیم که این نحوههای متفاوت با هم تداخل پیدا کردهاند. در واقعیت این مرزکشیها وجود ندارد. ما امروز در نقطه تلاقی بین رویآورندگیهای مختلف زندگی میکنیم بنابراین، ما و سنت غربی دو جهان متضاد نیستیم بلکه درآمیخته شدیم. من با خیلی از قضاوتهای آنچنانی موافق نیستم.
* دکتر داوری اردکانی در مصاحبهای گفته بودند: «روشنفکران ما کاریکاتوری از روشنفکران غربی هستند. اینها تقلیدی غربزده و شتابزده از روشنفکران قرن 18 اروپا هستند» به عبارت دیگر پیرو سخنان شما نسبت روشنفکران ما با سنتهای ما مانند نسبتی نیست که روشنفکران غربی با سنتشان دارند. آیا شما با این نظر موافق هستید؟
شاید دکتر داوری بر اساس تشابهات میان سنتهای روشنفکری در غرب و ایران، چنین ارزیابی دارند. واقع این است که تشابهاتی میان روشنفگری ایرانی و غربی وجود دارد. نسل اول هر دو گروه به شدت ضد دین هستند و سنتهای خودشان را انکار میکنند. از دنیای جدید سخن میگویند که اساساً این دنیای جدید منطق و افق دیگری دارد. ولی به تدریج در غرب، با روشنفکرانی مواجه میشویم که خروچ رادیکال از منطق درونی سنت را ناممکن میدانند و به تدریج با ظهور روشنفکرانی مواجهیم که واکنشی پیچیده تر با سنت دارند. در ایران هم روشنفکران نسل دوم و سوم چنین هستند. تشابه این سنتهای روشنفکری، تا حدی از تقلید روشنفکران ایرانی از غرب حکایت دارد. واقع این است که امواج روشنفکری ایرانی در هر دوره، متاثر از امواج روشنفکری غربی است. اما این تشابه لزوما روشنفکران ایرانی را به کاریکاتور تبدیل نمیکند. واقع این است که روشنفکری اساساً تا حدودی یک پدیده جهانی است. علاوه بر این، روشنفکر ایرانی، و روشنفکر غربی اگرچه در دو اقلیم فرهنگی و تاریخی زیست میکنند، اما هر دو، با مسائل مشترکی مواجهند.. به عنوان نمونه مساله دمکراسی، سرمایه داری، استعمار، تکنولوژی و علم مسائلی هستند که چندان اقلیم نمیشناسند و بدیهی است که سنتهای فکری از هم تاثیر بپذیرند. البته ممکن است سوال شود چرا سنت های غربی از روشنفکری ایرانی تاثیر نمیپذیرند؟ البته این سوال مهمی است که پاسخش را در موضعی دیگر باید داد.
* در پرسش نخست ما با مفهوم سنت، گفتوگو را آغاز کردیم حال اگر بخواهیم از یکسو میان گفتمانهای مختلف روشنفکری در ایران با سنت و از دیگر سو میان همین گفتمانها و مدرنیته نسبتی برقرار کنیم چه نسبتی میان هر کدام از این گفتمانها با سنت و مدرنیته میبینید؟
در این زمینه به چند الگو میتوان اشاره کرد. نخست روشنفکران سنت ستیزند. در برداشت این گروه، این خواست وجود دارد که میشود به نحوی از شر مواریث تاریخی رهایی یافت و از نو، یک جامعه جدید و کاملا عقلانی بناکرد. این سودا هیچ وقت ما را رها نمیکند و همیشه وجود خواهد داشت.. همیشه کسانی هستند که وقتی سرشان به دیوارهای محدود کننده سنت میخورد، آرزو میکنند کاش میشد همه سنت را یکباره از صحنه روزگار یک جامعه پاک کرد.
دوم سنت گرایان هستند. کسانی که معتقدند سنت یک مجموعه غنی است بنابراین از سرچشمههای سنت میتوانیم هر آن چیزی که میخواهیم استخراج کنیم. سنت چندان غنی است که ما را از مجموعههای فکری دیگر بی نیاز میکند. به نظرم این این دیدگاه نیز همچنان پابرجا خواهد بود؛ چرا که همواره کسانی هستند که همیشه از گسیختگیهای ناشی از همجواری با فرهنگی بیگانه، دلتنگ میشوند و تصویری تمام و خود بسنده ازسنت عرضه میکنند.
اما گفتمانهای زنده و فعال در عرصه عمومی هیچ یک از این دو روایت ناب گرایانه نبوده است. آنهایی که بیشتر در متن وارد شدند افرادی اعتدالگرا و میانه رو بودند. این افراد تلاش کردند بین اینها ترکیبهای سازگار یا ناسازگار بسازند. ترکیب این دو مفهوم هرگز به معنای ترکیبی منطقی(Logical) نیست بلکه بیشتر وجه کاربردی (Pragmatic) آن مد نظر است. بنابراین دسته سوم آنهایی هستند که سعی کردند بین این دو سنت بنا به اقتضائات پیوندی کارآمد را به وجود آورند. گفتمانهای واقعی، همه در این فضای سوم شکل گرفته و عمل کردهاند.
به نظرم متناسب با همین طبقه بندی، میتوان در باره نسبت هر یک با مدرنیته هم سخن گفت. مدرنیته ستیزان، مدرنیته پرستان، و کسانی که تلاش دارند میان این دو پلی بزنند.
* روشنفکری در ایران برآمده از تحولات فکری و عینی شگرفی در تمدن غرب است که کمتر میتوان برای آن نمونه و مثالی در دیگر تمدنها جست. با این توضیح به نظر شما روشنفکری در ایران فرزندی ناخواسته بود یا به تعریف ادوارد سعید شرایط تولید این «تبعیدی ها» در ایران نیز محیا گشته بود؟
جامعه ایران به تدریج با مناسبات و آموزهها و کارکردهای دقیق فرهنگی، اجتماعی و سیاسی روبرو میشود که نمیتوان اینها را با موازین سنت خود توضیح داد. به عنوان مثال بعد از این که مواهب تکنولوژیک وارد ایران شد یا وقتی که ثابث شد قلمرو سرزمینی ما، با استفاده از ارزشها و مبانیهای داخلی قابل دفاع نیست و نیازمند ابزارهای خارجی هستیم. گاه مجبور میشویم با کفار علیه کفار متحد شویم و جتی گاه با کفار علیه مسلمانان متحد شدیم(چنانکه صفویان با اروپایان علیه عثمانیها متحد شدند). اینها به این معناست که جامعة ایران با مسائلی روبرو شده که نمیتواند با داشتهها پیشین خود آن را توضیح دهد. در حقیقت تجربههای جدید و بدیعی پدیدار شدند که پر شتاب هستند. حتی خود "شتاب" هم تجربه دنیای جدید است. انسان پیش از این تجربه شتاب و این جهان جابه جا شونده را نداشت. نفس زمان و شتاب صرف نظر از آن چه که حمل میکند فرزند دنیای جدید است. این وضعیتی است که اگر ما صرفا از افق سنت به آن بنگریم، غیر قابل توضیح است و مسکوت میماند. این جهانی است که گویی زبان در برابرش مسکوت مانده است. اما به محض اینکه با این تجربهها روبهرو میشویم، میبینیم که برخورد با این تجربهها ضرورتا باید در زبان، فهم و حوزة ادراکی ما ترجمه گردد، روشنفکران در واقع کارکردشان همین است. روشنفکران آنانی بودند که این قلمروهای بدیع را به زبان آوردند.
تصور من این است که این وضعیت، کم و بیش در همه کشورهای پیرامونی اتفاق افتاده است. بنابراین خیلی مقصود شما را نمی فهمم از این که می گویید، آنها نمونه و مثالی در تمدنهای دیگر ندارند یا مقصودتان را از مفهوم تبعیدیها نمیفهمم. آنها بخشی از واکنش طبیعی فرهنگی و اجتماعی ما، به پدیده نوظهوری بود که به طور عملی وعینی اتفاق افتاده بود.
* همان طور که میدانید ژان پل سارتر کتابی دارد تحت عنوان در دفاع از روشنفکران، او در آن کتاب «التزام»را از ملزومات اساسی روشنفکری تلقی کرده است. به باور شما این التزام، در طول ادوار روشنفکری در ایران، التزام به یک امر مشترکی بوده است یا اصولاً موضوع التزام، تاریخی و زمانمند بوده است؟
به یک معنا میتوان گفت چنین التزام و امر مشترکی را میتوان در میان روشنفکران پیدا نمود. این به کارکرد عام روشنفکران برمیگردد. جامعه به معنای پیشیناش گسیخته شده است لذا بازتعریف "ما" بازتعریف جامعه تلقی میشود. من دورکیمی به جامعه نگاه میکنم. جامعه یک کل اخلاقی است؛ بنابراین الزام اخلاقی روشنفکران بازتعریف این کل اخلاقی است که این جامعه به نحوی تازه باید چگونه سامان یابد. روشنفکران فرزانگانی هستند که باید این "چگونه باید بود" را باز تعریف کنند. بنابراین در پاسخ به این پرسش، نحلههای مختلف روشنفکری شکل میگیرند.
* جریان چپ (سوسیالیسم و مارکسیسم) تا حدود بسیار زیادی یکی از اصلی ترین آبشخورهای فکری گفتمانهای روشنفکری (به خصوص از ابتدای دهه 20 تا انقلاب) در ایران بوده است. به عقیده شما میراث این قرابت برای ما به طور عام به عنوان یک ایرانی و روشنفکران ما به طور خاص به عنوان مولدین بخشی از سنت تفکر ما چه بوده است؟
چپ در سنت تفکر غربی دارای میراثی است. تفکر چپ باعث شد به اقشاری که در مناسبات اجتماعی نادیده گرفته میشدند، توجه گردد. در واقع بر اساس این سنت فکری باید خیر عمومی جامعه را به گونهای تعریف کرد که افراد تهیدست نیز در آن سهمی داشته باشند. میراث سنت چپ برای روشنفکران ایرانی توجه به فرودستان در جهت خیر عمومی جامعه ایران است. در سنتیترین روایتهای اسلام گرا نیز شما میبینید وقتی میخواهند از طبقات فرودست دفاع کنند، ناخودآگاه از ادبیات چپ بهره میگیرند. بنابراین تا اطلاع ثانوی هرکس به محض این که بخواهد به طبقات فرودست تکیه کند، خود را نیازمند امکانهای زبان شناختی مییابد که جنبش چپ فراهم کرده است.
* با توجه به این به نظر میآید که سنت روشنفکری چپ سنت فکری ما را توده زده کرده است. به نظر شما سنت روشنفکری چپ در پوپولیسم تاثیر داشته است؟ و از طرف دیگر این سنت با پوپولیستی کردن جامعه، آفتی برای "سیاست" بوده است؟
من با شما در مورد پوپولیسم اختلاف نظر دارم. علی الاصول من به اندازه شما نسبت به آن بدبین نیستم چرا که اساسا در سیاست مدرن ما راهی جز پوپولیسم نداریم. هیچ جناح معنیدار سیاسی وجود ندارد که تا حدی از پوپولیسم بهره نبرده باشد. این امر در همه دنیا صدق میکند. البته بخشی از آن بر میگردد به تعریفی که از روشنفکری داریم من روشنفکری را در قلمرو سیاست معنی میکنم ولی شما نگاهی انتلکتوال به آن دارید که شاید در این معنی روشنفکری خیلی با پوپولیسم سازگار نباشد. اما اگر روشنفکر را به عنوان مولد فکر در بستر منازعات بالفعل سیاسی تعریف کنیم، اساسا پوپولیسم بخشی از سیاستورزیِ در عرصه تعاملات جهان جدید است و نفس پوپولیست بودن نیست که امور را بد و خوب جلوه میدهد بلکه جهتگیریهای اخلاقی است که میتواند پوپولیسم را شوم یا پر ثمر کند.
* اگر با من موافق باشید باید بگویم که از ملزومات مهم پایداری دموکراسی در یک سرزمین حزب و برقراری کارویژهای آن است. همان طور که نویسندهای گفته است: (حزب چرخ دندههای دموکراسی است) با این وصف و همچنین عطف توجه به این که حزب، نظم و دیسیپلین خاص خود را نیز میطلبد. به باور شما روشنفکری تا چه حد در ایران از این نظم گریزان بوده است. آیا روشنفکران نظم گریزند و به تبع آن از این منظر تلاش برای برقراری دموکراسی را تباه میکنند؟ به بیان دیگر، نسبت منطق متفاوت کار تشکیلاتی در دموکراسی(حزب) و روشنفکری چه وضعیتی را پیش روی ما قرار میدهد؟
سوال را اینگونه طرح کنیم: نقش روشنفکران در جامعهای که سازمان سیاسیاش حزبی نیست، چه تفاوتی با نقش روشنفکران در یک جامعه حزبی دارد؟ در چنین جامعهای نقش روشنفکری با نقش بازیگر و فعال سیاسی دچار تداخل میشود، این امر بر روشنفکری تاثیر منفی میگذارد. روشنفکری امکانی است که جامعه با واسطه آن میتواند خودش را ببیند و نقد کند، بنابراین لازم است که روشنفکر عقل منفصل خود را حفظ کند؛ چرا که وقتی تداخلی بین این کار و بازیگری به وجود آید روشنفکر نقش عقل منفصل خودش را از دست میدهد و این یک آسیب در جامعه ایران است. فوکو بر این باور بود که من(فوکو) دارای دو شأن هستم: شأن شهروندی و شآن روشنفکری. او میگفت میتوان در هر کدام ازاین عرصه ها تفکیکشده عمل نمود.
* یک نویسنده در مورد روشنفکری طبقه شناور را به کار برده است به نظر شما این شناورها دموکراسی را با تباه نمیکنند؟ آیا با پایدار شدن دموکراسی چیزی به اسم دموکراسی معنا دارد؟
دموکراسی حکومت مردم است. این نوع حکومت هیچ وقت وجود ندارد چون مردم یک ظرفیت پایان ناپذیرند. در هر زمان، در حدی که قادرند فعلیت سیاسی پیدا کنند دمکراسی نیم بندی تحقق پیدا میکند و با افزایش فعلیت سیاسی مردم، دموکراسی مفهوم گستردهتری پیدا میکند. بنابراین افقهای ممکن فعلیت سیاسی مردم هیچ وقت به صورت دقیق معلوم نیست. در هر وضعیت مردم صورتی از فعلیت سیاسیشان پدیدار است و صور دیگری در پشت پرده قرار دارد. کار روشنفکر این است که وضعیت موجود و کاستیهای آن را نقد کند تا صورتهای فعلیت نیافته ظهور کنند بنابراین اقتضای آن شناور بودن است. سازمانهای حزبی اما همیشه در خدمت همین الگوی فعلا فعلیت یافته هستند؛ چون اصلا نمیتوانند همة افق بیرونیِ آن را ببینند. فقط یک گروه شناور میتوانند چنین کاری کند. البته این شناور بودن نیز صددرصد نیست بلکه روشنفکر هم منافع طبقاتی خاص خودش را دارد. ولی روشنفکر به نسبت یک عضو حزبی شناورتر است و آن وضع شناور میتواند حفرههای دیده نشده را عیان کند. بنابراین این وضعیت نه تنها دموکراسی را تباه نمیکند بلکه آن را شکوفاتر میکند.
* پس از انقلاب اسلامی جریانی در روشنفکری ایران سربرآورد تحت عنوان روشنفکری دینی (اگر چه میتوان پیش از انقلاب نیز برای آن نمونه هایی ذکر کرد) این جریان هم از جانب روشنفکران سکولار و هم از جانب بسیاری از متشرعین مورد انتقاد قرار گرفت. شما تولد این جریان یا کلیت آن را برای غنیتر شدن درخت تفکر ما ایرانیان مبارک میدانید یا بر این باورید که این جریان از ابتدا دولت مستعجل بود است؟
قطع نظر از تقسیمبندیهای فرقهای آن سنتی که توانسته در روندهای فکری روشنفکری به طور عام مهم ترین نقش را ایفا کند، روشنفکری دینی بوده است. دلیل این اتفاق بسیار ساده است زیرا، ما در یک جامعه دینی زندگی میکنیم. اگرچه ممکن است برای مثال در دوران مشروطه روشنفکری را معرفی نمود که افکار بسیار بدیعی داشت اما، آن گروهی که در میدان عمل، حرکتی را به وجود آورد و قدرتی را تولید کرد؛ روشنفکران دینی بودند. بنابراین تا اطلاع ثانوی در جامعه ایران سنت مسلط روشنفکری، روشنفکری دینی است.
*اگر دکتر علی شریعتی را روشنفکرِ دینی بدانیم، بیشترین انتقادات از جانب دیگر روشنفکر دینی یعنی دکتر سروش متوجه وی شده است. با این وصف میتوان منطق مشترکی را برای روشنفکران دینی متصور بود؟
دکتر شریعتی و دکتر سروش در منطق زمانی خودشان کارشان را خوب انجام دادهاند. یعنی این دو با ایجاد کولاژهایی بازیهای متفاوت فکری را در منطقهای متفاوت زمانی به وجود آوردهاند. این کار را فقط روشنفکران دینی میتوانند انجام دهند. البته دکتر سروش در طول زمان از یک روشنفکر به یک متفکر تبدیل شد که فیلسوفان باید درمورد آن نظر دهند. روشنفکر در منطق بالفعل منازعات سیاسی باید بستههایی از آگاهی ایجاد کند و امیدی بیافکند و تحولات سروش به گونهای است که روز به روز از این ماجرا فاصله گرفت. دکتر سروش رفته رفته از کسی که منابع و انرژی فکری در عرصه عمل تولید میکند به کسی تبدیل میشود که صرفا خوانده و قضاوت شود. در واقع دکتر سروش در حال گذار از دکتر سروش است.
بنابراین علیرغم تفاوت در دیدگاههای روشنفکران دینی، باید گفت که همة آنها تقریباً در گفتمان مشترکی تولید فکر کردهاند. برای مثال، تفکر پیرامون جامعهای که اهل مداراست و تلفیق دین و دموکراسی از جملة این نمودهاست.
ممکن است شما فکر کنید به لحاظ منطقی امکان سازش دین و دموکراسی به تمامی وجود ندارد. من هم ممکن است من با شما موافق باشم، اما در عمل چارهای جز فراهم کردن امکانی برای پیوند میان این دو نیست. اساسا مسائل اجتماعی و سیاسی از سنخ منطق نیست از سنخ همراهی های عملی از سر ناچاری است. این کاری است که شما در امور خصوصی زندگی تان هم میکنید. این کاری است که روشنفکران دینی انجام دادهاند. ما در عرصه عمومی با سازگاریهای نظری روبرو نیستیم بلکه با دشواری و آلام عملی سروکار داریم. به همین دلیل همواره باید کولاژ کرد و ناسازگاریها را گرد هم آورد و مکانیزمهای نظری باید از اقتضائات عملی تبعیت کنند.
* ما ایرانیان دارای عناصر متفاوتی در فصل بندی کردن هویت خویش هستیم. از یک سو خیام گونه «مخور غم جهان گذار» را پیشه خود ساختیم و از سوی دیگر در خانهی هر کدام از ما ایرانیان حداقل یک مفاتیح الجنان معنا بخش زندگی معنوی ماست با خرد نامه فردوسی به ایرانیت خود میبالیم و با مثنوی معنوی قرآن عجم را به نظم زمزمه میکنیم. و البته ادعای مدرن شدن در جهان مدرن را نیز داریم. بر این اساس به باور شما روشنفکران ما توانسته اند قدری از آشفتگی هویت ما بکاهند یا بر عکس به آن افزوده اند؟
تنوعات فکری و هویتی امکاناتی هستند که در سنتهای ما وجود دارد و قابل بسط است. اساساً مقولهی هویت مقولهای همیشه در بحران است، البته نام بحران نباید یک دشواری و بد اقبالی را به ذهن بیاورد. بحران در این زمینه، عین برکت است. ناسازههای هویتی و دشواری در برقراری سازگاری میان پارههای هویت، عامل تحرک و نشاط اجتماعی و سیاسی است. اگرچه ممکن است از حیث فردی موجبات رنج و آلام فردی و از حیث اجتماعی دشواریهایی را فراهم کند. ما هیچوقت نمیتوانیم ادعا کنیم که بحران هویتِ خود را حل کردهایم. ما دو دهه است که با این بحران به شکل ویژهای مواجهایم. جامعة کنونیِ ایران، میدانی از امکانهاست که رنجها و دشواریهای خاص خودش را دارد. این عوارض و رنجها عواملی چون گسیختگیهای اجتماعی، خشونت، کاهش اعتماد عمومی، کاهش بار اخلاقی در سطح عمومی، گسیختگی ساختار حاکمیت و احساس بیافقی و بیآیندگی به خصوص برای نسلهای جدید وجود دارد؛ ولی در عین حال امکان هایی هم وجود دارد. همین آلام است که جامعه را به سمت حیات سیاسی میکشاند. حفرههای اجتماعی که به آنها اشاره کردم، در حرکت خلاق و جمعی مردم در عرصه سیاسی به امکانهایی برای گسترش و پیشرفت تبدیل میشود.
مقصودم از نکته فوق این است که جامعه جدید با گسیختگیهای درونیاش تنها به شرط گشودگی سیاسی سلامتی و حیات سالم را تجربه خواهد کرد. اگر در جامعه جدید بخواهید فضای سیاسی را تک ذهنی اداره کنید، عملا بحران هویتی و اخلاقی و حفرههای عظیم اجتماعی و فرهنگی گریبانتان را خواهد گرفت.
* برخی اظهار داشته اند روشنفکری با قضیه دریفوس در پاریس متولد شد و با مرگ پل سارتر در همان پاریس خاتمه یافت. دکتر سروش نیز این اواخر گفته است که«روشنفکری امری عظیمتر از نبوت نیست که به خاتمیت رسید» با این وصف پس از اصلاحاتی همچون پایان تاریخ، "پایان ایدئولوژی" و "پایان سیاست" میتوان از "پایان پروژة روشنفکری" هم سخن بر زبان راند؟
شاید اگر اصطلاح "پروژة روشنفکری" را مد نظر قرار دهید بتوان گفت که در آغازِ به پایان رسیدن آن هستیم؛ زیرا با این اصطلاح، ذهن ما به سمت روشنفکرانی معطوف میشود که در خدمت دستگاههای ایدئولوژیک بودهاند. بنابراین با این تعریف ما به پایان پروژة روشنفکری رسیدهایم. اما اگر وروشنفکری را به گونهای دیگر تعریف کنیم، یعنی بگوییم جامعة جدید تفاوتاش با جامعة قدیم در این است که به خود می اندیشد و پیرامون خود اظهار نظر اخلاقی میکند، دموکراسیِ این جامعه نیازمند عرصه عمومی است، یعنی عرصهای که مرتباً درباب خویش در حال بازاندیشیِ عقلانی است؛ به این معنا روشنفکر همچنان موضوعیت دارد و تا جامعه، جامعهای مدرن است روشنفکری نیز از ویژگیهای ذاتی آن است.
*دانشجوی دکتری جامعه شناسی سیاسی دانشگاه علامه طباطبائی