با نگاهی از منظر وسیعتر تاریخی، این فهم که ثروت مدرن را مخلوق بورژوازی اروپایی میداند، کوتهنظری چرندی به نظر میآید. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که در دورۀ امپراتوری میجی ۱۸۶۸ تا ۱۹۱۲ صنعتی شد؛ درحالیکه هنوز عمدتاً جامعهای فئودال بود و صنعتیشدنش بدون موهبت مسیحیت، لیبرالیسم یا فضایل بورژوازی رُخ داد. روسیه در اواخر دورۀ تزارها نیز چندان لیبرال یا بورژوا نبود؛ اما یکی از بیشترین نرخهای رشد دنیا را داشت. البته جنگ جهانی اول و پسازآن، دیکتاتوری بولشویکها مهر خِتام بر آن زد.
به گزارش عطنا به نقل از سایت ترجمان، دیدری مکلاسکی یکی از مؤلفان بسیار برجستۀ حوزۀ اقتصاد در سالهای اخیر، خود را چنین توصیف میکند: «زنی اهل ادبیات، کمّیگرا، پستمدرن، هوادار بازار آزاد، پیرو کلیسای اسقفی پروگرسیو و اهل ایالتهای میدوسترن که روزگاری مرد بوده است.» مکلاسکی کارش را در مکتب شیکاگو، خاستگاه میلتن فریدمن شروع کرد؛ یعنی یکی از سنتهای اقتصاد کمّیگرا که مکلاسکی همچنان بدان وفادار است. اما او هرگز اقتصاددان محض نبوده است. برخلاف آموزگارانش در دانشکدۀ اقتصاد شیکاگو، او تابع این دیدگاه «پستمدرن» است که اقتصادْ رشتهای عاری از قضاوتهای ارزشی و مطابق با الگوی علوم طبیعی نیست؛ بلکه شاخهای از علوم انسانی است که گونههای متغیر گفتمان و رتوریک را مطالعه میکند. بهنظر او هرکس مایل است بفهمد چرا برخی جوامع شکوفا میشوند و دیگران در فقر دستوپا میزنند، باید فضایلِ همپای خلق ثروت را درک کند.
مکلاسکی از نظرِ پیونددادن اقتصاد و اخلاق، همتراز اقتصاددانان کلاسیکی مانند آدام اسمیت است. همچنین با باور به اینکه بازار آزاد فراتر از ابداعی بشری است، اشتراک دیگری هم با اسمیت دارد. بهنظر اسمیت، «دست نامرئی» نشانۀ آن است که مشیت آسمانی در کار است. دست نامرئی به نظامی از تنظیمات ناپیدا اشاره دارد که از طریق آن، مبادلات بیقید بازار به پیشبرد منفعت عمومی منجر میشوند. مکلاسکی که خود را «لیبرتارین مسیحی» میداند، بر این باور است که تاریخْ «ارادۀ خدا در دنیا»ست. ظهور بورژوازی منجر شد به خلق جامعۀ لیبرال معاصر و آزادیهای فردی آن؛ ازجمله آزادی کنارگذاشتن هویت جنسیتیای که جامعه تحمیل میکند. گذار مکلاسکی از مردانگی به زنانگی در سال ۱۹۹۵ در سن ۵۳ سالگیاش رُخ داد که فرایند آن را در کتاب عبور؛ یک شرح حال (۱۹۹۹) حکایت کرده است.
کتاب برابری بورژواز، حاصل «بیش از بیست سال فکر و ده سال نگارش»، آخرین جلد از یک سهگانه پس از فضایل بورژوازی (۲۰۰۶) و شأن بورژوازی (۲۰۱۰) است. بهنظر مکلاسکی، برخلاف ادعای مارکسیستها، جامعۀ بورژوازی مولود استثمارهای سرمایهداری نیست. او مینویسد که حتی خودِ واژۀ «سرمایهداری» هم «نوعی خطای علمی» است و درعینحال، برخلاف آنچه بسیاری از اقتصاددانِ بازار آزاد، ازجمله سیاستگذاران بانک جهانی گویا بدان اعتقاد دارند، این جامعه محصول طبیعی کارکرد برخی نهادهای خاص هم نیست.
رشد بیسابقۀ ثروتی که در چند قرن اخیر خلق شده است، محصول «بازرگانی در اقیانوس هند، بانکداری انگلیسی، نرخ پسانداز بریتانیاییها، تجارت برده میان دو سوی اقیانوس اطلس، منابع طبیعی، جنبش حصارکشی، استثمار کارگران در کارگاههای شیطانی یا انباشت ثروت در شهرهای اروپایی» نبود. درعوض، ریشههای ثروت مدرن را باید در چرخشی اخلاقی و رتوریکی دنبال کرد که بهدست «ایدئولوژی لیبرالیسم اروپایی» رقم خورد: نوعی جهانبینی که با مسیحیت «پساهزارهگرا» آغاز شد؛ یعنی شاخهای از پروتستانیسم که انتظار وقوع آخرالزمان را کنار گذاشت و به بهبود مداوم وضع بشر ایمان آورد. مکلاسکی در استدلالی قانعکننده میگوید لیبرالیسم سکولار و مدرن، مولود نوآوری در عرصۀ الهیات است. این نوآوری در اروپای شمالی و در قرن هفدهم رُخ داد. او در ادامه استدلال میکند که افزایش مدرن ثروت هم نتیجۀ جانبی این گذار است؛ هرچند این بار قوت اقناع او بهاندازۀ قبل نیست.
بخش زیادی از ۶۷ فصل و هشتصد صفحۀ برابری بورژوازی به نمایش مکرّر مقیاس این افزایش اختصاص دارد که مکلاسکی نام «ثروتمندسازی بزرگ»۹ را بر آن گذاشته است. پیش از حوالی ۱۸۰۰، «همه جز مُشتی اشراف، روحانیون و بازرگانان» در «جهنم» زندگی میکردند: دنیایی کابوسوار و فاقد مطلوبیتهایی که امروزه عادی تلقی میکنیم. منتقدان غرغروی بازار آزاد، خواه از چپ ضدسرمایهداری باشند یا راست مرتجع یا سوسیالدمکراتهای میانه، نمیفهمند چقدر خوشاقبالاند.
مکلاسکی با بهرخکشیدن ریشهاش در مکتب شیکاگو به آن منتقدان میگوید: «اعداد و ارقام را ببینید.» اکنون متوسط درآمد دنیا حدود متوسط درآمد برزیلِ امروزی است که «تقریباً برابر با مقدار آن در سال ۱۹۴۱ در ایالات متحدۀ بیرقیب آن دوران» است. او مینویسد: «ما انسانها اکنون در دنیا هفتاد برابر سال ۱۸۰۰ کالا و خدمت تولید و مصرف میکنیم.» طی دو قرنی که از آن زمان گذشته است، «کالا و خدماتی که متوسط مردم در سوئد یا تایوان از آن بهرهمند هستند، با ضریبی بین سیتاصد افزایش یافته است» که با لحاظکردن رقم بالاتر «نزدیک به 'دههزاردرصد'» میشود. درنتیجه، «اکنون درآمد ما سی تا صد برابرِ آن چیزی است که نیاکانمان به دست میآوردند».
او که میداند این رگبار آمارها شاید همه را قانع نکند، فهرست مطولی از مثالهای بهبود مادی میآورَد که میتوانید «در اتاق خودتان» ببینید: «بیست خودکاری که در یک فنجانِ قهوۀ با تولید انبوه چپاندهاید»، «توزیع سازماندهیشدۀ آن ظرف سیب که آنجا گذاشتهاید، از بازار عمدهفروشی تا خانهتان» و... . سپس بهعنوان مثالی دیگر، از «ثروتمندسازی بزرگ» میگوید که صرفنظر از مقولۀ خانه، متوسط عمر کالاهای مصرفی بادوام آمریکایی «اندکی بیش از چهار سال است».
در این پسزمینه، ابلهانه است که نابرابری را مسئله و مشکل قلمداد کنیم. آنچه اهمیت دارد، کاهش فقر مطلق است. این مسئله «بهجز مناطقی که درگیر جنگِ همه با همهاند، مثل سومالی» حل شده است. گیردادن به نابرابری درآمد و ثروت صرفاً به «کُندی رشد و تشویق به حسادت سیریناپذیر» منجر میشود.
صرفنظر از اعداد و ارقام، برابری بورژوازی نکات جدید چندانی ندارد. بهتعبیر مکلاسکی، این کتاب «بهطرز خجالتآور و رقتانگیزی فاقد اصالت است»؛ انگار که رونویسی از روایت ویگیِ۱۰ پیشرفت باشد که طلایهداران این نوع روایتگری، چهرههای برجستۀ دوران ویکتوریایی مانند تی.بی.مکالی بودهاند. اما نکتۀ خجالتآور این کتاب، فقدان نوآوریاش نیست؛ بلکه آن است که ایدهها و واقعیتهایی که از لحاظ منطقی و تاریخی متمایز از یکدیگرند، بهسادگی در هم آمیخته شدهاند و شواهدی که نشانۀ واگرایی عملی آنهاست، بیصدا نادیده گرفته شدهاند. وفور نعمتهای مادی لزوماً همپای آزادیهای فردی نیست و بازار آزاد بالقوه میتواند تیشه به ریشۀ فضایل بورژوازی بزند. جوامع لیبرال، پیچیدهتر و ظریفتر از آناند که ایدئولوگهای لیبرال میفهمند. خلق ثروت، بازار آزاد و شیوۀ زندگی بورژوازی، بستۀ یکجا و درهمی نیست که هریک مکمل و مقوم مابقی باشد. آنها میتوانند مجزا از یکدیگر باشند. چنین نیز هستند و اغلب با هم کشمکش و تضاد دارند.
مثلاً این ایده را در نظر بگیرید که میگوید شکوفایی مدرن، محصول جانبی لیبرالیسم اروپایی است. شاید این ایده در اروپای قرن نوزدهم جذابیتی داشت. بماند که مکلاسکی نقش امپریالیسم را بهسرعت رد میکند. اما با نگاهی از منظر وسیعتر تاریخی، این فهم که ثروت مدرن را مخلوق بورژوازی اروپایی میداند، کوتهنظری چرندی به نظر میآید. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که در دورۀ امپراتوری میجی ۱۸۶۸ تا ۱۹۱۲ صنعتی شد؛ درحالیکه هنوز عمدتاً جامعهای فئودال بود و صنعتیشدنش بدون موهبت مسیحیت، لیبرالیسم یا فضایل بورژوازی رُخ داد. روسیه در اواخر دورۀ تزارها نیز چندان لیبرال یا بورژوا نبود؛ اما یکی از بیشترین نرخهای رشد دنیا را داشت. البته جنگ جهانی اول و پسازآن، دیکتاتوری بولشویکها مهر خِتام بر آن زد. امروزه طبقات متوسط روسیه چنان حمایت قدرتمندی از ولادیمیر پوتین دارند که رهبران غربی در خواب هم نمیبینند.
در دوران پس از مائوی چین، تعداد انسانهایی که ظرف یک نسل از فقر مطلق خارج شدند، بیش از هر بازۀ مشابه دیگری در تاریخ بشر است. مکلاسکی بهندرت به این نکته اشاره میکند و هرجا هم ذکری از آن به میان میآورد، این رُخداد را به اقتباس «مشتاقانۀ ایدههای فریدمنی» توسط چینیها منسوب میکند. اما چین هرگز به استقبال ایدئولوژی بازار آزاد نرفته است. این کشور نوع عملگرایانهای از «لنینیسم بازار» را دنبال میکند که هدف آن، افزایش استانداردهای زندگی بدون تسلیمکردن کنترل کامل اقتصاد است. هماکنون حکومت چین با رهبری ژی جینپینگ، ثبات رژیم را بر رشد سریع اولویت میدهد. این موضع شاید نزد طبقات متوسط آن کشور هم نامحبوب نباشد.
بیتردید پاسخ مکلاسکی آن است که بهموازات ثروتمندشدن این کشور، هرقدر هم فرایند آن کند باشد، چین بالأخره باید با تقاضای روزافزون لیبرالسازی وفق پیدا کند. این ایده که افزایش کامیابیهای مادی به خلق طبقهای متوسط و خواهان آزادی سیاسی منجر میشود، یکی از کلیشههای ذهنی حاکم در این دوران است. اما دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم پیوند میان ظهور بورژوازی و بسط آزادیهای لیبرال که دو قرن پیش در نقاطی از اروپا وجود داشت، قاعدهای جهانشمول است.
تاریخ هم نمیگوید که بورژوازی اروپایی، دلبستگی خاصی به اینجور آزادیها داشته است. در فرانسه، طبقات متوسط به استقبال امپریالیسم ناپلئون رفتند و سپس به سلطنت ارتجاعی رو کردند. در بازۀ میان دو جنگ جهانی، اروپاییها ابتدا بهسمت فاشیسم شتافتند. در آلمان، مقاومت در برابر نازیسم، محدود میشد به مُشتی از کاتولیکهای محافظهکار، گروههای یهودی، بخشهایی از جنبش کارگری (حداقل تا زمان امضاء معاهده میان نازیها و شوروی) و بالأخره عناصری از طبقۀ اشراف و نظامی. از میان آموزگاران، پزشکان و وکلای این کشور که از لحظۀ بهقدرترسیدن رژیم نازی تا پایان حیات آن بندهوار در خدمتش بودند، بهندرت صدای مخالفت بلند میشد. درحالحاضر، طبقات متوسط در برخی کشورهای اروپایی دوباره سراغ اقتدارگرایی راست افراطی رفتهاند. همانند باور مارکسیستها به اینکه پرولتاریا محمل تاریخی بهسوی آیندۀ سوسیالیستی است، این باور لیبرالها که بسط بورژوازیِ جهانی لاجرم پیشقراول رژۀ بزرگ دنیا بهسمت آزادی جهانگستر است نیز افسانهای بیش نیست.
در همین حال، بازارهای آزادِ بیقید نیز همزیستی ساده و بیدردسری با شیوۀ زندگی طبقۀ متوسط ندارند. شعارهای بورژوازی در ایالات متحده جاافتادهتر و فراگیرتر از سایر نقاط دنیا بوده است. اما شعارها نمیتوانند تا ابد بر چهرۀ اوضاع عینی اجتماعی نقاب بزنند. هماکنون دورنمای شیوۀ زندگی بورژوازی برای اکثر امریکاییها بهسرعت در حال ناپدیدشدن است. گویا مکلاسکی توجه نمیکند که در جامعهای که مهارتهای حرفهای یکی پس از دیگری منسوخ میشوند و ساختارهای پیشرفت شغلی از بین میروند، فضایلی همچون ملاحظهکاری و آیندهنگری به کار نمیآیند. در چنین جامعهای، بیماری مزمن یا فاجعهبار میتواند کمر مالی افراد را بشکند و تحصیلات عالیه برای تمام عمرِ فرد بدهی بانکی بهجا بگذارد.
از نگاه او، نشانههایی از همدلی با زندگی بورژوازی در رمانهای جین آستین دیده میشود که در بخش عمدۀ ادبیات اروپا وجود ندارد. مسئله اینجاست که آستین نمیگفت کشمکش و تقلای روزمرۀ طبقات متوسط سابق در امریکا برای زندهماندن تا دریافت حقوق بعدیشان، زندگی بورژوازی است. مطمئناً درآمدها چندین برابرِ گذشته شدهاند؛ اما برای بسیاری افراد، زندگی بهمراتب پرمخاطرهتر شده است و هرگونه امید به بهبود زندگی خود یا فرزندانشان چون سرابی است که نزد نسلهای پیشین سابقه نداشته است. برای برخی هم آن نوع زندگی که سریال بریکینگبد نمایش میدهد، شباهت بیشتری به واقعیت دارد.
بازار آزاد بهجای بسط طبقۀ متوسط بهگونهای که بخشهای هرچه گستردهتری از جامعه را در خود جای دهد، زندگی بورژوازی را از بیخوبُن برافکنده است. افزایش سریع میزان نابرابری نیز بخشی از این فرایند است. گویا بهنظر مکلاسکی، دلواپسی دربارۀ شکاف روزافزون میان اغنیا و مابقی، صرفاً نشانۀ حسادت است؛ ولی آنهایی که معتقدند نابرابری شدید در درآمد و ثروت ممکن است مخرّب باشد، لزوماً به مطلوبیت ذاتی برابری اقتصادی اعتقادی ندارند. پول میتواند قدرت بخرد و اگر این اتفاق در سطح کل نظام حاکم رُخ دهد، عرصۀ سیاستورزی تبدیل میشود به نوعی حراج قلابی. در ایالات متحده، افزایش مفرط نابرابری در دهههای اخیر به شورشی عمومی علیه طبقۀ نخبگان سیاسی دامن زده است. توفان ناشی از این شورش هنوز هم به پایان نیامده است.
مکلاسکی همانند سایر ایدئولوگهای بازار آزاد اصرار دارد که فقط «فقر مطلق» مسئلۀ مهمی حساب میشود. اما فقر نسبی هم اگر به ازدستدادن جایگاه در جامعه منجر شود، اهمیت پیدا میکند. گراهام گرین در رمان کمیک عالی خود مأمور ما در هاوانا۱۱، یک بازجوی نظامی فهمیدۀ کوبایی را تصویر میکند که با لبخند میگوید فلان متهم را شکنجه نکرده است، چون متعلق به «طبقۀ شکنجهشدنیها» نیست. تکنیکهای بازجویی مدل باتیستا شاید در ایالات متحده مرسوم نباشند؛ اما حبسهای جمعی در چنان مقیاسی نهادینه شدهاند که در هیچیک از کشورهای توسعهیافتۀ دیگر رقیب ندارد. یکی از فلاکتهای فقر در ایالات متحده آن است که شما را به «طبقۀ زندانیشدنیها» پرتاب میکند.
مکلاسکی در خاتمۀ کتاب برابری بورژوازی مینویسد:
آنچه در بازۀ ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰ با شتاب روزافزون تغییر کرد، نحوۀ صحبت مردم دربارۀ همدیگر بود... در مسیر حرکت بهسمت تمدنی که برای کسبوکار احترام قائل بود و لزوماً بر فضیلتها چشم نمیبست، ابتدا نوعی ارزیابی دوبارۀ شعاریاخلاقی آغاز شد. آن جریان ابتدا در برخی شهرهای پراکندۀ اروپا در قرون وسطا شکل گرفت و سپس به اروپای شمالغربی و شعبههای آن راه یافت؛ اما درنهایت بهشکل کاملاً مدرن خود، بالقوه همه جا را فراگرفت.
بهطور خلاصه، این «ارزیابی دوباره» حاصل آن نوع شعارهایی بود که میتوانند دنیا را ثروتمند کنند و این کار را هم میکنند.
البته شعارها تاحدی قدرت دارند؛ حداقل روی کسانی که با آنها مسموم شدهاند. هنگام مطالعۀ این کتاب قلمبهسلمبه، ناگزیر به یاد آن نومحافظهکارهای سرخوش در واشنگتن میافتادم که پیش از حمله به عراق به من اطمینان میدادند که پنج سال پس از حمله، طبقات متوسط آن کشور هر روز والاستریتژورنال خواهند خواند تا وضع سبد سهامشان را چک کنند. اما آن نگاه بهواقع متوهمانه بود و رخدادها بهطریق دیگری پیش رفتند. مشکل شعار هم همین است: گاهی اوقات، واقعیت اراده میکند که آن را پیدرپی زمین بزند.