عطنا - در نظام جمهوری اسلامی همه نمیتوانند کارت سبز قبولی بگیرند. نادر کسانی هستند، اما آنها هم همیشه باید مواظب باشند ممکن است کارتشان باطل شود. کسانی هم هستند که برای همیشه کارت قرمز و مردودی دارند. هیچ شانسی برای گرفتن کارت سبز ندارند. حتی به طور موقت. اما کسانی هم هستند که کارتشان دقیقاً معلوم نیست چه رنگی دارد. خود دارندگانش سر در نمیآورند. اما گاهی نزد متولیان و مسئولان امر نزدیک به قرمز دیده میشود و گاهی سبز کمرنگ. بگذارید اسمش را بگذریم کارت زرد. من و دکتر دلاوری و دکتر گل محمدی وجه مشترکمان داشتن کارت زرد بود. سالهای اولیه کارمان در دانشکده بود که دکتر صدر الدین شریعتی رئیس دانشکده شد. به کسانی کارت قرمز داد و به ما کارت زرد. کارت زردیها حاشیه نشین شدند. ما سه نفر به واسطه حاشیه نشین بودن به هم نزدیک شدیم.
با همه اساتید دست کم در گروه علوم سیاسی دوست بودیم. اما صمیمیت وابسته به کارتی بود که در دستمان گذاشته بودند. در دوران جمهوری اسلامی، حلقات دوستی و صمیمیت بر اساس همین کارتها شکل میگیرد. سنخ و جنس این صمیمیتها متفاوت است. برای هر کدام باید تحقیق جداگانهای کرد. برای کارت زردیها شرایط دشوار است. چنانکه کسانی تحمل این شرایط را ندارند. فریادی میزنند، شیشهای میشکنند تا کارت قرمز بگیرند و از اصل راحت شوند. اما اگر اهل فریاد و شیشه شکستن نباشند، با کارت زرد زندگی کردن کار سادهای نیست. به همین جهت هر کدام برای تحمل پذیر کردن شرایط کاری میکند.
من ترجیح دادم روشنفکر باشم. اصل حواس و روحم را بدهم به فضای بیرون. به محافل سیاسی و فکری، به مطبوعات و یادداشت نویسیهایی درباره چند و چون اوضاع کشور و عالم. دانشگاه هم که میآمدم گل محمدی و دلاوری را به حرف میگرفتم درباره تحلیل و تفسیر شرایط. حتی خبری هم نمیگرفتم از فضای دانشگاه. دلاوری واکنش دیگری داشت. کارهایی را که از سوی دانشگاه به او سپرده بودند با جدیت انجام میداد. هنوز هم همینطور است. کارهای کارشناسی از معاونتها و بخشهای مختلف اداری به او سپرده میشد، او با جدیت و صرف وقت انجام میداد اما نامی از او در میان نبود. جیره مواجبی هم در کار نبود.
گل محمدی از این حیث که روحش را به دانشگاه نمیآورد، بیشتر شبیه من بود تا دلاوری. تفاوت من و گل محمدی در آن بود که روح من در خیابانها پرسه میزد اما روح گل محمدی در درون خانهاش بود. برنامه منظم و دقیقی داشت. کتبی را در دست ترجمه داشت، یا در فکر انتشار کتاب یا مقالهای بود. اما استراتژیاش برای تحمل پذیر کردن فضای دانشگاه، فوق العاده با نمک بود. خودش برای استراتژی اش نامی گذاشته بود که از گفتن آن معذورم. اما شما بگویید زندگی بهلول وار. شاعر جوان فاضل نظری شعری در زمینه این نوع زندگی دارد که با احوال گل محمدی سازگار است
بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
محل سکونت اصلی گل محمدی خانهاش بود. هنگامی که به قول خودش با یک چای گرم بنشیند و کار کند. انگار خانهاش دانشگاهی بود که میپسندید. اما به محیط واقعی دانشگاه که میآمد، وضع دیگری داشت. وظیفهاش که همان تدریس و کلاس داری بود به خوبی انجام میداد اما بقیهاش خودش نبود روح بهلول وارش بود که میچرخید. وقتی دوستان گله میکردند کیفیت امور آموزشی خوب نیست، یا مثلا پایان نامهها کیفیت ندارد. هر کس چیزی برای بهبود کار میداد اما او میگفت اصلا به نفع همه است که دانشگاهها تعطیل شوند و همه تبدیل شوند به باجههای کوچک فروش مدرک. هر کس میخواهد با میزانی از پول مدرک دریافت کند. هر مدرکی در هر رشتهای که میخواهد. به نظرش هر ایرانی باید یک مدرک دکتری داشته باشد در هر رشته که دوست دارد. طعنه میزد که بیهوده بحث میکنیم هیچ چیز قرار نیست درست شود.
من کمتر اما دلاوری در مواقع زیاد، شور و حرارت زیاد به خرج میداد. رنگ چهرهاش سرخ میشد، عصبانی میشد و فریاد میزد. گل محمدی نگاهی به او میانداخت و از او میپرسید دلاوری جان قرصهای خود را خوردهای؟ خودش پاسخ میداد. نه نخوردهای. قرص خوردهای نخوردهای، اشتباه خوردهای یا درست. اشاره داشت به اینکه باید بدانی کجا واقع شدهای. چیزی نگو و نخواه که اصلا با بنیاد وضعیتی که در آن زندگی میکنی سازگار نباشد. بگذران و چندان خود را میازار.
وقتی پردیس دانشگاه در خیابان کارگر جنوبی بود، ما سه نفر با جمع دیگری از حاشیه شدگان دانشگاه با هم نهار میخوردیم اسمش را هم گذاشته بودیم قهوه خانه. اگر روح بهلول وار گل محمدی نبود به همه چیز توجه میکردیم الا غذا. من دست از چرندیات روشنفکری بر نمیداشتم و تلاش میکردم همه را درگیر یک بحث بیهوده کنم. تنها کسی که در این میان توجه ما را به غذا جلب میکرد گل محمدی بود. کافی بود از غذایی خوشش بیاید، آنگاه با لذت میخورد و میگفت اساسی است. به این میگویند ماست، به آن میگویند سبزی و ... بعدها قهوه خانه ما به فضای دانشگاه منتقل شد و دوستان دیگری به آن پیوستند.
بهلول وار در دانشگاه میزیست. اما طعنههای کلامی و رفتاریش، اشاره به الگویی مقتدر از فضای دانشگاهی داشت. فضایی را طلب میکرد که جز تولید و ترویج علم به چیزی نیاندیشد. هر آنچه پیرامونش میگذشت را بازیهای بی فرجام میدید. حتی وقتی مدیر گروه شد، به اصلاح در حد اقلها دلخوش کرده بود. اقلهای ممکن.
با هم تفاوتهای مهمی داشتیم. اما زندگی در حاشیه با کارتهای زرد میانمان اعتماد عمیقی تولید کرده بود. فقط مرگ نابهنگامش میتوانست روح و جان مرا متوجه استواری آن حلقه اعتماد کند. چیزی در جان و روحم شکسته است. تحمل اتاق مشترکمان دیگر ممکن نیست. اگرچه همان میز خالیاش تسلا بخش است.