مهرداد احمدی*
تحلیل امر سیاسی خارج از مناسبات آن، یعنی قدرت، یا از سر جهل است یا در بهترین حالت از سر حماقت. سیاست بین الملل عرصه تنازع برای بقاست. عرصه تحفظ هویت، حفظ دیگربودگی، ولی در عین حال کوشش برای تعامل و مشارکت در نظم جهانی است.
هراکلیتوس در گفتارهایش از سرشت پولمیک (ستیزهآمیز) وجود سخن میگفت. به زبان قابل فهمتر این سخن یعنی اینکه نمیتوان در مورد هیچ وجههای از جهان بدون در نظر گرفتن ماهیت تنازع آمیز آن اندیشید. سیاست در مقام یکی از تجلیگاههای وجود، کنار از سرشت بنیادین نیست. منظور هراکلیتوس این است که وجود امری است که در مقام امری که موجودات را همچون اموری منفک از، ولی گره خورده به هم فرا میدهد. وجود در این معنا باطن رازآلودی است که جز در این ستیزه بی پایان موجودات پدیدار نمیشود.
به زبان قابل فهمتر این سخن یعنی اینکه نمیتوان در مورد یک جنبه از جهان جدا و رها از سایر مؤلفههای آن فکر کرد. پس وقتی در مورد امر سیاسی میاندیشیم، نخستین معنا پرسش از این است که ما در چه نسبت تزاحمآمیز و ستیزهآمیزی با دیگران قرار داریم. در واقع سیاست پیش از آنکه محل فهم مؤتلفین باشد، عرصه تعمق در باب متخاصمین است. تأمل وجودشناسانه در مورد سیاست نمیتواند در مورد بنیاد ستیزه آمیز خود امر سیاسی در مقام یکی از ظهورات وجود ساکت باقی بماند. چه فراموشی ستیزه یعنی تحمیل رمانتیسمی که در میدان کنش سیاسی امر ثانویه و عرضی است.
پس اگر مسئله اصلی در سیاست، تنازع باشد، تحفظ خویشتن، نخستین اولویت است. یعنی اینکه اگر جهان در کشاکش این تقابل دوجانبه سرشته میشود، نخستین گام برای هر موجود این است که چطور خود را در تقابل حفظ کند. حفظ خود در تقابل یعنی حفظ مرزهای وجود و ذاتی خود و در نتیجه هضم نشدن درون دیگری.
سیاست در این معنا آوردگاهی است که مهمتر از رفاقت انتهایی، رقابت ابتدایی است. اما چون جهان در مقام یک کل سامان یافته است، این تحفظ را نمیتوان به قصد تکنیکی ادامه داد. ما در نهایت مجبوریم در نظامی مشترک به دیگران خیر رسانده و از آنها منتفع شویم، اما این فرآیند مستلزم اثبات وجود است. اثبات وجود چیزی است که طرفهای درگیر در این منازعه عمومی را از خرد شدن نجات میدهد. یعنی بقای آنها را تأمین کرده و میگذارد تا همچنان درون این منازعه که برای حیات او ضروری است، شرکت داشته باشد. مجموعه عواملی که میتوانند این بقا را به طرفهای دیگر تحمیل کنند، همان مؤلفههای قدرت یک نهاد سیاسی است. با این حال خود این مؤلفههای قدرت اموری نیستند که در همه جا و در تمام مواقع و مناطق دارای سرشت و مصداق یکسانی باشند.
همچنان که جهان در قالب وجود میتواند ظهورات متعددی داشته باشد و موجودات در هر ناحیهای به طوری خاص گشوده شوند، مؤلفههای قدرت و خود ذات قدرت نیز بسته به این نحوه ظهور متفاوت است. در نتیجه نمیتوان از مؤلفههای قدرتی سخن گفت که در همه ازمنه و مواضع یکسان و ثابت هستند. بر این اساس مؤلفهای که میتواند در کشوری مانند سوئد در منطقه اسکاندیناوی مؤلفه قدرت به حساب آید در مورد کشوری دیگر در منطقهای دیگر الزاماً نمیتواند صادق باشد. چه اگر معنای موجود در هر بافتی بر اساس آن بافت تعیین شود پس معنای قدرتی که میجوید از رهگذر آن میتواند خود را برکشد و حفظ کند و هم میتواند متفاوت باشد.
برای مثال ممکن است مؤلفه تولید ناخالص ملی در کشوری با پیچیدگیهای منطقهای کمتر برای تحفظ آن کشور کافی باشد، اما وقتی موقعیت ژئوپولتیک به پیچیدگی غرب آسیا باشد، دیگر نمیتوان با دل بستن صرف به اعداد و ارقام اقتصادی در مورد مؤلفههای قدرت کشورها سخن گفت و این دقیقاً نکتهای است که تمام تحلیلهای دیگر باید خود را بر آن بنا نهند. چه اگر سیاست خود در مقام یکی از ظهورات بنیادین امر وجودی باشد نمیتوان آن را بر مبنای زمینه تقلیلگرایانهتری بنا نهاد. در این منطقه و مناطقی از این دست که محل تجمیع تضارب منافع است نخستین قدم برای اثبات خود در چیرگی ممکن میشود.
چیرگی مستلزم مؤلفههای قدرتی است که بتواند سایر بازیگران را تحت تأثیر قرار دهد. چه بسا کشوری در غرب آسیا بتواند نرخ بیکاری پایینتری داشته باشد، اما چون این مؤلفه یارای ایجاد فشار ندارد، مؤلفه قدرتی که اساساً نتواند ایجاد فشار کند چه بسا در مقامی نباشد که آن را مؤلفه قدرت بنامیم. غرب آسیا بدون اهرمهای فشار و هژمونی، بدل به قتلگاه هر بازیگری میشود. از این رینگ خونین نمیتوان با دست کش مخملی بیرون آمد. لذا برای هر معنایی از توسعه و پیشرفت مقدار قابل معینی از دست چدنی نیاز است و این امری است که سیاست خارجی نظام به درستی و با ذکاوت بر آن بنا شده است. بدون تردید هیچ معنایی از توسعه، شدنی نیست مگر در امتداد این خط مقاومت.
مقاومت در این معنا دیگر شعاری توخالی برای راهپیمایی نیست، بلکه معنایی وجودشناختی و عقلانی دارد که تقلیل آن به شعار چیزی جز خسران در پی نخواهد داشت. سیاست کلان نظام در افزایش عمق استراتژیک ضامن و حافظ پیشرفت همه جانبهای است که در انتظار ماست.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم، طلیعهداران این مبنای عقلانی و وجودی برای توسعه روزافزون ایران هستند. ادامه این خط چیزی نیست که بتوان بر سر آن چانه زد، چه این چانه زنی در واقع چانه زدن و معامله بر سر اصل وجودی کیان مملکت است. مقاومت در این معنا ضامن وجود هر بازیگری است و این امر چون به وجود گره میخورد ماهیت را در مرتبه ثانوی قرار میدهد. اگر از ایستار ایدئولوژیک بیرون آییم کاملاً مشخص میشود که این سخن که آمریکا با اصل وجودی نظام ایران سر ستیز دارد با مبانی بنیادین نظم خاورمیانه همخوان است. سردار شهید سلیمانی سردار رشید اسلام و ایران بود چرا که خط او خط تحفظ موجودیت این کیان مقدس بود. این راه با هر مشقتی باید ادامه یابد.
*دانشجوی دکتری فلسفه دانشگاه علامه طباطبائی