استاد میرجلالالدین کزازی، استاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبائی در مراسم بزرگداشت حافظ به تاریخچه تفال در فرهنگ ایرانی پرداخت و گفت: در این روزگار بسیارند که هر زمان راه میافتد دست در دامان رازآشنایی حافظ میزنند. هر زمان گمانمندند و دودل از او میخواهند که راه روشن راست را به آنان بنماید و فراپیششان نهد. راستی این پدیده چیست؟ چرا تاکنون پاییده است؟
به گزارش عطنا، نشست گرامیداشت مقام حضرت حافظ، شاعر بلندآوزاه ایرانی دوشنبه، 24 مهرماه با سخنرانی دکتر میرجلالالدین کزازی و سعید حمیدیان، از استادان برجسته زبان و ادبیات فارسی در دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبائی برگزار شد.
در این مراسم یادی شد از اعطای نشان درجه یک حافظشناسی به استاد سعید حمیدیان توسط وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی که به خاطر نگارش کتاب ارجمند شرح شوق به وی تعلق گرفت.
همچنین از استاد سعید حمیدیان و استاد میرجلالالدین کزازی استادان پیشکسوت دانشگاه علامه طباطبائی با حضور مسئولان و اعضای هیئت علمی دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی تقدیر به عمل آمد.
در بخشی از این مراسم، استاد کزازی به تاریخچه فالزنی در فرهنگ ایران و جهان پرداخت و فلسفه تاریخی و روانشناختی فالزنی با دیوان حافظ شیرازی را تشریح کرد و سخنان خود را با سه خاطره از تفالاتی که به دیوان خواجه زده است و پاسخ گرفته است به پایان برد که بسیار شنیدنی و کنون در این مقال خواندنی است.
در ادامه سخنرانی دکتر میرجلال الدین کزازی، استاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبائی را میخوانید؛
در آغازین یادی میآورم از فرهنگ گرانسان و نازشخیز این سرزمین سپند اهورایی. سرزمینی که سرزمین هزارههاست. نامی که همواره هر زمان از آن سخن میگویند خوش میدارم این گفته گزیده و گرامی مشهور باستانی ایران را بر زبان برانم که گفت «ایران بهترین سرزمینی است که مزدا آفریده است».
اگر ایران بهترین سرزمین نبود، نامآورانی ورجاوند و بیمانند همچون فردوسی و حافظ و سعدی و مولانا و دیگر سالاران سترگ سپهر پارسی در آن پدید نمیآمدند.
از سویی دیگر، مردان و زنان بزرگ در قلمروهایی دیگر مانند دانش، اندیشهورزی، جهانشناسی و هنرهای گوناگون، به راستی، بیهیچ درنگ و دو دلی و گزافه و گمان به آواز بلند میگویند ایران بهترین سرزمینی است که مزدا آفریده است.
به هر روی، یکی از نمونههای برترین، گواهان گزیده و برهانهای بران در برترینی این سرزمین خواجه شیراز است؛ مردی شگرف که نه تنها در ایران که در پهنه گیتی، سدههاییست بسیار، هنگامه انگیخته است و سخنوری جهانی است.
کدامین سخنوری را در پهنه گیتی نام میتوانید برد که آنچنان دل از نامورترین سخنور آلمان، گوته برباید و او را برانگیزد و به شور بیاورد که دیوانی در ستایش وی بسراید.
من امروز میخواهم در زمینهای از حافظشناسی سخن بگویم که زمینهای است پرسمانخیز و چالشآفرین. آنچه من خواهم گفت دیدگاهها و اندیشههای من است و شما آزادید با آن همراه باشید و بپذیریدشان یا نه.
برای درخواست بازنشستگی گمانمند و دو دل بودم. شبی با دیوان حافظ فال زدم، پاسخی به من داد که فرداش بیدرنگ با نمابر درخواست خود را به دانشکده فرستادم
زمینهای است که تاکنون ناپسوده و ناکاویده مانده است، شاید از آن روی که رازناک است و به آسانی نمیتوانیم کارساز و راز آن را دریابیم، اما خوش میدارم پیش از آنکه این سخن را بیاغازم سه سروده کوتاه را که در راه در پیوسته آمده است چونان آغازی فرخ بر این گفتار بر شما برخوانم.
در زمانهای مرده به سه کار دست مییازم؛ یا میاندیشم یا میخوانم یا میسرایم. گهگاه که با خودرو خود به دانشکده میآیم از آن رو که هیچ کاری دیگر نمیتوانم کرد، میاندیشم، گوش به خنیا و جادوی زیر و بم میسپارم، گاهی نیز میسرایم. مردهترین زمان، زمانی است که در انبوهیِ شدآمد در خیابانهای تهران میگذارم. این سه سروده کوتاه دستآورد امروز است:
گیتی اگرت گجسته رنجستان است/ بنهفته در آن خجسته گنجستان است
رنجت همه گنج میشود گر دانی/ کین خانِ دو در سپنجستان است
آدمی از آسمان افتاده است/ زآسمان بر آستان افتاده است
در گَو گیتی و تاریتن به رنج/ گنجوش در خاکدان افتاده است
فریاد که رنج برده آمد بر باد/ بیگنج از این رنج برآرم فریاد
جان گشت نزار و شد از آن، تن فربه/ دل مویهگری زار شد از این بیداد
از دیر زمان با دیوان خواجه بزرگ، ایرانیان فال میزدند. هر زمان بر سر دوراههای میماندهاند و نمیدانستهاند که چه میبایستهشان کرد، از خواجه چاره کار میپرسیدهاند.
در این روزگار هم بسیارند که هر زمان راه میافتد دست در دامان رازآشنایی حافظ میزنند. هر زمان گمانمندند و دودل از او میخواهند که راه روشن راست را به آنان بنماید و فراپیششان نهد. راستی این پدیده چیست؟ چرا تاکنون پاییده است؟
پیش از آن که به این پرسشها پاسخ دهیم میباید اندکی درباره زمان سخن بگویم. از نگاهی بسیار فراخ ما با دو گونه زمان روبهروییم. یک گونه بسیار آشنای ماست؛ زمانی است که همواره در آن به سر میبریم و زمانسنج آن را بر ما آشکار میدارد. این زمان، زمان خودآگاهانه است. یا به سخنی دیگر، زمان تاریخی یا «در راستا» است.
ویژگی بنیادین این زمان آن است که به سه پاره گذشته، اکنون و آینده بخش میشود. ما در اکنون میزییم، گذشته را به یاد میآوریم و از آینده یکسره ناآگاهیم. هنگامی که در اکنونیم گذشته و آینده را نمیتوانیم زیست.
اما زمان دیگری هم هست که ما با آن چندان آشنا نیستیم؛ گهگاه آن را میآزماییم، دمی چند تنها در آن به سر میبریم. این زمان را من زمان ناخودآگاهانه مینامم.
ویژگی سرشتین و ساختاری این زمان آن است که سهپاره نیست، یک لخت است و یکنواخت. از این روی، آن را زمان چندبرینه مینامند؛ در «چندبر»، آغاز و انجام نیست. اگر خالی بر چندبر بنهید. آن خال یا نقطه در همان زمان که آغاز است انجام هم است. اگر ما از آن خال آغازین کویه و گذار در چندبر را بیاغازیم در فرجام دوباره به آن خال بازخواهیم گشت. به درست از همین روست که آنچه را ما در زمان چندبرینه میآزماییم نمیتوانیم بر پایه هنجارها و بنیادها و کارکردهای زمان در راستا آشکار بداریم.
آن زمان را تنها میتوان در دل آزمود. دل به آن معنای فراخ و پیچیده که در فرهنگ و ادب فارسی است مراد است نه آن اندامی که در سینهمان میتپد. این دل در برابر سر است و زمان در راستا زمان سر است و زمان چندبرینه زمان دل.
ما در بیداری و خودآگاهی با سر خود در پیوندیم و برپایه سر میزییم. اما در خواب و در ناخودآگاهی بر پایه دل. از همین روی، در خواب زمان به گونهای بر ما میگذرد که اگری دیری خفته باشیم، بینگاریم دمی بیش نخفتهایم و گذر زمان تاریخی در راستا را در نمییابیم.
در خواب آزمونهایی داریم، با پدیدههایی آشنا میشویم که هرگز در بیداری آزمونهایی از آن دست نمیتوانیم داشت و به پدیدههایی از آن گونه برنمیتوانیم خورد. ما در خواب میتوانیم گذشته سپری شده را بزییم. به یاد نمیآوریم اما در آن میزییم و گذشته در آن زنده است.
ناگزیر بودم اندکی در این باب سخن بگویم وگرنه راز و کارساز فالزنی با دیوان خواجه بر شما روشن نمیتوانست شد.
فالزنی به هر شیوه انجام بگیرد رایزنی با ناخودآگاهی، دل و زبان نهان آدمی است. با آنچه زمان «در راستا» در آن کارکردی ندارد.
ابزار فالزنی چیست؟ هر آنچه نقش بتواند گرفت. هر ابزار فالزنی را چه آنچه در گذشته به کار میرفته و چه ابزارهای امروزی را اگر بنگرید نقشپذیر هستند. در روزگار باستان با اندورنه برخیان فال میزدند و میخواستند رازهای آینده را از پرده نهفتگی به در آورند. هنگامی که دامی را برای ایزدی در نیایشگاه برخی میداشتهاند و شکم او را میدریدهاند، اندرونه او بیرون میریخته است؛ اندورنهای که هنوز گرم است و تپنده پس نقشی میپذیرفته است و از آن نقش میانگاشتند که میتوانند پیوندی با جهان نهان بیابند.
نیاکان ما در ایران کهن با پرواز مرغ فال میزدند. اگر دو مرغ(پرنده) را در آسمان بنگرید هرگز نمیتوانید ببیند که آن دو به یک سان بال میزنند، پس پرواز مرغ نیز نقشپذیر است. از همین روست که در زبان پهلوی بر پایه واژه مرغ، فالزن رازآشنا را «مرغنشان» میخواندند.
بر همین پایه است که ما در زبان پارسی «مرغوا» را به معنی فال بد به کار میبریم. همانگونه که روانشاد بهار در شعری این واژه را به کار برده است: «فغان ز جغد جنگ و مرغوا».
پیشینیان با دود فال میزدهاند که به آنها دودافکن میگفتهاند؛ هنگامی که آتشی به دود میافتد، هر بار رنگ و ریخت دیگر دارد. یا با ریگ روان ریز فال میزدهاند. زیرا که ریگ هم نقشپذیر است؛ فالزن مشتی ریگ را میافشانده است و هربار این ریگ نقش و رویی خاص به خود میگرفته است از همین رو فالزن را «رمال» به معنی ریگافشان میخواندهاند.
پاسخ من به این پرسش این است؛ فالزنی رایزنی با نیروهای نهانی، نهادین و ناخودگاهی انسان است. نیروهایی که تنها بر آنچه نقشپذیر است اثر میتوانند نهاد.
بسیار کسان میانگارند که فال بازبسته به فالزن و فالخوان است اما به راستی چنین نیست و سرنوشت فال را «فالخواه» است که برمینهد. آنچه فالخواه با فالزنی بیشتر باور داشته باشد فال او گویاتر خواهد بود و فالزن در کار خود کامگارتر، زیرا آن باور نیروهای نهفته ناخودآگاهانه را بیش همسوی و همگرای میگرداند.
بیگمان پاسخ آری است؛ زیر اگر نقشپذیر نبود نمیتوانستیم با آن فال بزنیم. تا آنجا که من میدانم تنها کشوری که در آن با دیوانی فال میزنند ایران است. با دفترهای سپند و آیینی از جمله اوستا، انجیل، اندرز نو و اندرز کهن (کتاب مقدس) در کشورهای دیگر هم گاه فال زده میشده است. حتی گاهی در خانقاهها با سرودههای مولانا نیز فال میزدهاند که دایره آن بسیار کم است. در حالی که هر ایرانی میتواند با دیوان حافظ فال بزند.
بیش از سه دهه پیش که در همین تالار و در همین دانشکده سخنی راندم و واژهای ویژه را در کار آوردم که آبگونگی بود، آن سخن درباره شیوه سخنوری حافظ بود. برترین و بنیادیترین ویژگی سخن حافظ «آبگونگی» است.
آب یله، رها و روان است. سخت، سرد، فشرده و فسرده نیست. از همین روست رنگ و ریخت آوندی را به خود میپذیرد که در آن ریخته است. اگر آب را در لیوان، تنگ، کوزه و جام بریزیم هر زمان ریختی نو مییابد.
سخن حافظ آبگونه است. این هنگامه پایانناپذیر درباره حافظ به همین آبگونگی بازمیگردد و به همین دلیل هم هرگز نمیتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم که حافظ کیست؟ بیهودهترین کار از دید من این است که بخواهیم چه حافظ را در دیوان او بجوییم. حافظ رندتر از آن است که خود را به ما بشناساند. از آن است که رایها و دیدگاهها و داوریها درباره حافظ گونهگون است، حتی ناساز و پادینه یکدیگر.
کسی استوار رگ گردن میجهاند و میگوید که حافظ مردی بوده است خداترس، پارسا، پرهیزگار که شب را در نماز و نیایش به روز میرسانیده است. دیگری میگوید حافظ شوریدهای سرمست بوده است که افتان و خیزان از میکدهای به در میآمده است تا به میکدهای دیگر برود.
آن سه دیگر استوار بگوید نه چنین نیست، حافظ دلبسته ایران کهن بوده است. میخواسته است که شکوه ایران باستان را در سرودههای خود آشکار بنماید.
حتی کسی بر آن رفته است که حافظ مهرپرست بوده است؛ در کتابی که نوشته است به هرآینگی آورده است در زمان حافظ هنوز مهرابهها برجای بوده است و حافظ به این مهرابهها میرفته است و نیایش مهر را میکرده است.
آن دیگر کس میگوید که حافظ برترین سخنور پرخاش است؛ پلشتیها و زشتیهای روزگار خویش را در شعر به نمود درآورده است.
نکته نغز اینجاست که هر یک از این کسان هم برهانهایی چند در آستین دارند که در استوارداشت شناخت خود از حافظ فراپیش نهند.
حافظ کدامیک از این کسان است. تنها پاسخی که من به این پرسش میتوانم بدهم این است که حافظ همه آنان است بی آنکه یکی به تنهایی باشد و این آبگونگی است.
غزلهای شاهوار حافظ آیینههاییاند که حافظدوست نقش خود را در آنها میبیند و به آسانی میتواند حافظ را ازآن خود کند، آنگونه که خوش میدارد و میپسندد او را بشناسد و این نقشپذیری دویان حافظ است.
پارههای پندار در بیتهای او آنچنان پیوندهای نغز و نهان با یکدیگر دارند که شما بیت را میتوانید به چندگونه گزارش کنید. گزارشهایی درست، برهانی، دانشورانه نه مانند پارهای از این سرودههای نو که هیچ معنایی ندارند. بیت حافظ آکنده از معنی است، هنر این است وگرنه سخن بیمعنی را هر خامی ناکام میتواند.
چند نمونه میآورم از فالهایی که با دیوان حافظ زدهام. پارهای از آنها زندگانی مرا دگرگون کرده است؛ من هنوز هم که بر سر دو راهه میمانم، نمیدانم که چه میباید کرد و با هر کس در پرسمانی رای زدهام پاسخی سنجیده از او نستاندهام با دیوان خواجه فال زدهام.
چندین سال پیش ماهنامهای سخت پای میفشرد که گفتوگویی با من انجام بدهد و حتی میخواست که نگاره مرا بر روی جلد این ماهنامه بیفکند. من از این کار تن در میزدم. پس از پافشاری و درایستادی بسیار و پای مردانی چند در میان آوردن پذیرفتم که آن گفتوگو انجام بشود اما آن عکس را بر جلد ماهنامه نیاورند. میگفتند این شیوه همیشگی ما است و نمیتوانیم از آن چشم بپوشیم. یک بار هم چندین تن از آن ماهنامه به خانه من آمدند و چون مهر نان و نمک مهمانان بر گردن من افتاد، انگیزهای شد که گمانمند شدم که پذیرم یا نه. با دیوان حافظ فال زدم؛ هاج و واج و سرگشته از پاسخ فال چندی بر جای فرو ماندم. بیتی از غزلی است با این آغازینه که «گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود/ پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود». این رزآوند(ردیف) به تنهایی پاسخ را به من داد. اما این بیت، «آخر ای خاتم جمشید همایون آثار/ گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود».
آن سالیان که جنگ به تهران کشیده شده بود، شبها این شهر را با بمب فرو میکوفتند من در خانستانی (مجتمع مسکونی) میزیستم. خانواده نگران بودند که ما هم همانند دیگران به شهرها و روستاهای اطراف برویم. من فالی زدم و به سبب آن، استواردل ماندیم در خانه و هیچ گزندی به ما نرسید؛ « خالی مباد کاخ جلالش ز سروران/ و از ساقیان سروقد گلعذار هم».
نمونه آخر هم زمانی است که برای درخواست بازنشستگی گمانمند و دو دل بودم. شبی با دیوان حافظ فال زدم، پاسخی به من داد که فرداش بی درنگ با نمابر درخواست خود را به دانشکده فرستادم. هر زمان فرایاد این فالزنی میآیم بر روان پاک و تابناک او درود میفرستم زیرا آشکارا دیدهام و میبینم این بازنشستگی تا چه پایه مرا فرخنده بوده است. آن بیت این است: «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی/ آن شب قدر که این تازه براتم دادند» که در اینجا برات به معنای حواله و حکم است.