بودا بمیر! از شرم بمیر! بمیر که دیگر شکوهی نداری! اگر روزی طالبان هیبت تو را شکست اما حالا شکوه تو با دست پیروانت در میانمار بر زمین مالیده شد، کاش آن زمان، آن مسلمان، از قاب دوربینش شکوه تو را به دنیا نشان نمیداد و تو را به موزه شب میسپرد. کاش!
به گزارش عطنا، دکتر عباس اسدی، استاد روزنامه نگاری دانشگاه علامه طباطبائی در یادداشتی که در اختیار عطنا قرار داده است حس خود را نسبت به این روزهای سرزمین خون و مذهب (میانمار) به رشته تحریر درآورده و بودای بزرگ را به چالشی بزرگتر کشیده است که در ادامه میخوانیم؛
«بودا بمیر! از شرم بمیر! بمیر که دیگر شکوهی نداری!
اگر شکوهی داشتی، نمیگذاشتی تا پیروانت با گلوله نفرت، سینه کودکان و زنان و پیران روهینگیا را خالکوبی کنند.
اگر شکوهی داشتی نمیگذاشتی، تا شب و شباندیشی بر روهینگیا متحد شود.
اگر شکوهی داشتی نمیگذاشتی تا بر روهینگیا باد مرگ و قساوت بورزد و بر سر آنها رگبار کین و جنون ببارد.
بودا! تو دیگر شکوهی نداری!
اگر شکوهی داشتی میگذاشتی تا شحنههای میانمار آسایش روهینگیا را بپایند و نمیگذاشتی نیلوفران گیسو به خاک بیالایند.
اگر شکوهی داشتی نمیگذاشتی تا پیروانت بر سینه روهینگیا تاولهای شقاوت بکارند.
بودا! افسوس که پیروان تو در مرداب میانمار رفتار کفتار دارند.
بمیر بودا! بمیر که دیگر شکوهی نداری!
من چگونه شکوه تو را باور کنم که پیروانت با نام تو پرچین نفرت میکشند و ستونهای آتش به دوش مسلمان می افکنند؟
من چگونه شکوه تو را باور کنم که پیروانت در جایی به نام میانمار تیغههای سیمان و قساوت را بر گردن مسلمان فرود میآورند؟
من چگونه شکوه تو را باور کنم که با نام تو، به مسلمانان به جای نان، مرگ میبخشند؟
بمیر بودا! که دیگر شکوهی نداری! اگر هم داشته باشی دیگر در میانمار نداری!
زیرا میانمار جایی است که در آنجا آفتاب انسانیت رو به غروب است. جایی است که در آنجا مرگ هراسناک، با بالهای شبپره در شب جاری است. جایی است که در آنجا قلب انسانیت دیگر نفس نمیزند و خاک از خشم و شرم ضجه میزند. جایی است که در آنجا بوفهای شوم، تبر مرگ و نفرت بر درخت زندگی میزنند و جایی است که در آنجا مسلسلهای مرگ به روی روهینگیا سگزوزه میکشند.
آری! بودا! تو دیگر شکوهی نداری!
اگر روزی طالبان هیبت تو را شکست اما حالا شکوه تو با دست پیروانت در میانمار بر زمین مالیده شد، کاش آن زمان، آن مسلمان، از قاب دوربینش شکوه تو را به دنیا نشان نمیداد و تو را به موزه شب می سپرد. کاش!»