۲۹ تير ۱۳۹۶ ۲۳:۳۲
کد خبر: ۱۲۸۴۰۹
zayeat zobale ahan

اسمش را گذاشته‌اند، دیار «آبادها»، اما از هر که پرس و جو می‌کنی جز ویرانه‌ای که با تلی از زباله‌ها روی هم خانه شده، جای دیگری نمی‌بینید. اینجا محله «ضایعات جمع کنی‌های تهران» است. اما نه نشانی از تهران دارد و نه حتی پلاک و نام و نشانی که بخواهی سرراست، مسیرت را در این حوالی بیابی.


به گزارش عطنا به نقل از روزنامه ایران، برای همین از 8 صبح که به سمت «سه راه تقی آباد» راه می‌افتیم، گشت زنی هایمان از چند دقیقه معمول تا نزدیکی‌های ظهر طول می‌کشد. می‌گفتند به «سه راه تقی آباد »که رسیدی، از هر که بپرسی، بلد راه است، اما اینجا جز عده‌ای انگشت شمار، خیلی‌ها راه «آبادها» را پیچ در پیچ می‌کنند تا مبادا، محله ضایعاتی‌ها، چهره پنهان این حوالی را رو کند.... می‌ترسند!


می‌گویند از هر که آمده و رفته، خیری ندیده اند! چند صباحی دوری زده و بعد هم که به نزدیکی‌های فاجعه رسیده، راهش را کج کرده و رفته است...نه اینکه نخواهد، نه! ترس امان نزدیک شدن به قلعه ضایعاتی‌ها را نداده است! اینجا ضایعات فروشها هرجا که شده، قلعه‌ای ساخته‌اند تا مبادا پای غریبه‌ای به برجک دفاعی‌شان باز شود....



شبحی از فاجعه ضایعاتی‌ها!


ساعت که به نزدیکی‌های 10 می‌رسد، همان نزدیکی‌های «سه راه تقی آباد»، بالاخره یک نفر شهامت به خرج می‌دهد، تا با ایما و اشاره، راه کوچه «ترابی‌ها» را نشانمان دهد... قبل از او از هر که پرسیده‌ایم، جوابش بی‌سرو ته بوده است. اصلاً حرفمان که به ضایعاتی‌ها رسیده، شور و مشورتها هم شروع شده است. همان یک نفر به هوای آدرسی دقیق تر، سر از گعده‌ای درآورده که می‌خواستند تازه سر از محله ضایعاتی‌ها در بیاورند!


یه نفر رفته، 5 نفر برگشته است...«کجا آبجی، کجا آدرس دادن، سه راه تقی آباد؟..همین جاست والا، نه بابا اینجا از این خبرا نیست که، کی گفته؟ جل الخالق!...» بعد مردها طوری که ما نفهمیم، نگاهشان را به هم دوخته‌اند و سری به نشانه تأسف تکان داده و ما را به هوای یک جای بهتر، به مرکز بازیافت همان نزدیکی، حواله داده‌اند...»


این یک نفر، اما بر خلاف آنها، تا اسم خانه‌های ضایعاتی را می‌آوریم، گو که دلش پر باشد، قید ترس و آبرویش را می‌زند و می‌گوید، از همین کوچه که بروید، به انتها نرسیده، سرو کله‌شان پیدا می‌شود. چند دقیقه بعد، کمی که جلوتر می‌رویم، نپرسیده، راه کوچه ترابی، پیش رویمان باز می‌شود...کوچه‌ای طولانی که انتهایش به زمین‌های سبزی کاری ختم می‌شود و ابتدایش جز همان چند سوله بی‌در و پیکر سرامیک سازی، پر از نیسان - وانت‌های آبی است... میانه‌های کوچه، اما به جز خانه‌های یک طبقه تزیین شده با سنگ مرمر‌های شکسته و آفتاب خورده، تا چشم کار می‌کند، پر از بچه است... کوچکترینشان 4-5 ساله می‌خورد و بزرگترهایشان هم 14-13 ساله‌اند. چند زمین بازی، اما روایت قصه را تغییر می‌دهد.


اینجا جز یک وانت آبی که دور و برش پر از خرت و پرت‌های کهنه و دست  دوم است و راننده‌ای که تا ما را می‌بیند، چک و چانه‌اش را به بعد‌تر موکول می‌کند،  خبری از ضایعاتی‌ها نیست! اول که بچه‌ها را می‌بینیم، فکر می‌کنیم کارمان در همین نقطه تمام شده، اما کوچه مسجد را که به هوای یافتن یک گاراژ نیمه باز  رد می‌کنیم، تازه می‌فهمیم، اینجا تنها شبحی از فاجعه‌ای است که خیلی‌ها حتی سایه‌اش را هم ندیده اند!


جلوی گاراژ از ماشین پیاده نشده، قبل از اینکه مردهای رکابی پوش چرک آلود نزدیکمان شوند، سگ‌های کاری با پارس‌های ممتدشان مجبورمان می‌کنند، از همان پشت شیشه، حرفهایمان را تمام کنیم. مرد‌ها تا می‌شنوند، کارمان چیست، درهای گاراژ را که بوی تعفن شدیدی از داخلش، مشام مان را آزرده، می‌بندند و بعد با قیافه‌ای حق به جانب، حالی‌مان می‌کنند که اینجا فقط یک «دامداری» است...حرف‌هایشان هم بیراه نیست، صدای گوسفندان و بوی کود و پهن، آنقدر در هم تنیده که نخواهی هم باور می‌کنی، شاید حق بگویند!


اما کیسه‌های بزرگ آبی رنگ تا خرخره پر شده و اثاث‌های ناجور روی سقف نیمه عریان گاراژ تلنبار شده، نمی‌گذارد، همه حرف‌هایشان را باور کنی، آنجا هم به قول برخی‌ها، یک نفر وصله ناجور، دور نشده، پا برهنه به سمت مان می‌دود تا بگوید راه اشتباهی، درست به کجا ختم می‌شود! می‌گوید بروید سراغ دیار «آبادها»... «امین آباد»، «زمان آباد»، «غنی آباد»، «محمود آباد»، «قاسم آباد...».



از خودشان که نباشی، شبیه زباله، جمعت می‌کنند!



20 دقیقه بعد، ظاهر تیمارستان امین آباد، عریان می‌شود. دورو برهای اینجا تا چشم کار می‌کند، گاراژ است و گاراژ...اما روبه‌روی تیمارستان، درست در کنار ایستگاه اتوبوسی که راهش به همین «آبادها» ختم می‌شود، یک نفر مسیرمان را به نقطه‌ای دورتر تغییر می‌دهد. نگفته «ض»، حوالی مان می‌دهد به «.... آباد»...می گوید تنها می‌روید؟ جواب مثبتمان را که می‌شنود، انگار که چیزی شده باشد، می‌گوید:«حواستان باشد آنجا شما غریبه اید!» کم کم همه این حرفها مثل خوره به جانمان می‌افتد، برای همین پایمان به آنجا نرسیده، همین که از دور سرو کله خانه‌های ضایعاتی، پیدا می‌شود، دلمان هری می‌ریزد.«اهالی می‌گفتند، اینجا هر که می‌خواهد به ضایعاتی‌ها نزدیک شود، باید شبیه خودشان باشد، با لباس‌های وصله پینه شده و چهره‌ای که بوی زباله، هویتش را مکدر کرده! وگرنه هرکه می‌خواهی باش، از خودشان که نباشی، شبیه زباله، جمعت می‌کنند!»


به داخل شهر نرسیده، آن دست خیابان، درست در نزدیکی‌های خانه بهداشت، یک جا شبیه گاراژ ماشین‌های اسقاطی، توجهمان را جلب می‌کند. داخل که می‌رویم، درست در کنار یک زمین کشاورزی، بوی گند فاضلاب و چرک اثاث اسقاطی، بینابین 8-7 توله سگ سیاه و سفید، یک نفر ژولیده سیگار به دست، به پیشوازمان می‌آید. اسمش «علی» است و کار و کاسبی‌اش همین معامله وسایل دست دوم اسقاطی! 5-4 سالی می‌شود که بساطش را همین حوالی پهن کرده است، قبل ترها کارش ضایعات جمع کنی بوده و زباله گردی! نه اینکه درآمدش بد باشد، نه! اما می‌خواسته آقای خودش باشد، از این همه امر و نهی، بشین و ببند خسته شده.


علی دستش را به سمت نقطه دوری که ضایعات روی ضایعات سوار شده، دراز می‌کند و می‌گوید: «اینجا فقط یک جاست، دورتادوراینجا را که بگردی، فقط کارشان ضایعات جمع کنی است. اصلاً این گاراژها را می‌بینی، 90 درصدشان، زباله خرید و فروش می‌کنند. اجاره می‌دهند ماهی یک و نیم میلیون به بالا، بهتر از ماهی 600-500 خودشان است...»


*خودشان اینجا کار نمی‌کنند؟


«نه، چه کاری است، پول مفت، کار بی‌دردسر، نخواهند هم مجبورشان می‌کنند.»


 


*کی؟


«افغان‌ها! اصلاً کارو کاسبی اینجا دستشان است، بعضی‌ها هم از تایباد و تربت جام آمده‌اند. با خودشان سرمایه 400-300 میلیونی آورده‌اند، یک کانتینر خریده‌اند و بعد هم شروع کردن به پول پارو کردن..»


حرف‌هایمان که به اینجا می‌رسد، یک خاور که تا یک متر بالاتر، بار زده، از جلوی چشممان رد می‌شود. می‌گوید ببینید یکی از آنهاست. نگاهمان که به داخل کابین‌اش می‌افتد، سه -چهار کودک 12-11 ساله می‌بینیم،  اما علی می‌گوید: «دقت کن، پشت خاور هم پراست از بچه، لای همین بارها.»


یک‌بار با چشم خودش دیده، دو بچه، از پشت افتاده‌اند و بعد هم خبری از هیچ کدامشان نشده، می‌گوید« پشت نشستن آنقدر خطرناک است که اگر کله پا هم نشوی، ممکن است لای بارها، دیگر نفست بالا نیاید!» ظاهراً علی یکبار طعم تلخش را چشیده.... بعد می‌گوید «قبل از اینکه به سراغ آن سوله بروید، همین کوچه پس کوچه‌های اطراف را که بگردید، دست‌تان می‌آید چکاره‌اند...»



روزانه 12 ساعت لای زباله‌ها پرسه می‌زنند!



آن طرف خیابان که می‌رویم، همه چیز عادی به نظر می‌رسد، جز چند دست پتوی کهنه شسته شده آویزان شده داخل کوچه و چند دست کابینت رنگ و رو رفته به زور طناب و سیم، سوار شده! ساعت نزدیکی‌های 2 بعد از ظهر است. نه خبری از رفت و آمدهای مشکوک ضایعاتی هاست و نه صدایی از هیچ خانه‌ای شنیده نمی‌شود، تا اینکه یک نفر از پشت، حواسمان را سرجایش می‌آورد. داد می‌زند، «دنبال کی هستی.»


انگار ملک پدری‌اش باشد، با قلدری تمام می‌گوید که این وقت ظهر اینجا چه می‌کنیم! دوربین را دیده و شاید به دلش بد افتاده! برایش که توضیح می‌دهیم، چندان هم بی‌منطق نیست. می‌گوید کارتان که تمام شد، زود از اینجا بروید، کسی خوش ندارد عکس کار و کاسبی اش، لای روزنامه‌ها، شر به پا کند! خودش هم کارش ضایعات جمع کنی است، نگفته هم قیافه آفتاب سوخته پلاسیده‌ و دست تا آرنج بسته اش،  داد می‌زند روزانه 12 ساعت لای زباله‌ها، پرسه می‌زند. خانه‌اش همین جاست. کارش تا چند دقیقه دیگر شروع می‌شود.


از 2 بعدازظهر تا 2 صبح! خودش را که برساند به سوله با یک خاور می‌روند منطقه! توی هر خاور 40-30 نفری سوارمی شوند. بسته به زورشان یکی جای بهتر می‌نشیند و آن یکی جای بدتر! منطقه «مراد»، شمیران است. هر کدامشان منطقه‌بندی شده‌اند. خاوردرست در یک ردیف پیاده‌شان می‌کند و بعد هم درست درهمان ردیف سوار!


فرقی نمی‌کند، «شرق»، «غرب»، «مرکز» یا «شمال»، اما کارو کاسبی بالای شهر بهتراست. می‌گوید از کودک 12-10 ساله تا پیرمرد 60-50 ساله مسافران خاورند. سرکارگر، ظهر که می‌شود همه را ردیف می‌کند و شب که می‌شود دوباره همه را به صف...هر کارگر مسئول چند کوچه است. سطل‌های زباله فلان خیابان مال «مراد» است، هیچ کس حق ندارد حتی نزدیکش شود! نزدیک هم که شود با یک سوت، ضربه فنی می‌شود. از اینهمه نظم، حیرت زده می‌شوم!


می‌گویم: «با بگیر و ببندهای شهرداری چه می‌کنند؟!»


خنده‌اش می‌گیرد، می‌گوید: «کدام بگیر و ببند، وقتی جای هر کارگر،  یک میلیون اجاره می‌گیرند.»


*یعنی چه!؟


«یعنی به ازای هر کدام مان، ماهیانه یک میلیون به شهرداری می‌دهند تا کارت صادر کنند. بعد هم که مجوز گرفتیم، کسی نمی‌تواند حرفی بزند.»


*یعنی به ازای 40 نفر، ماهی 40 میلیون اجاره می‌دهند؟ من که باور نمی‌کنم!


«نه خیلی وقتها سرشان کلاه می‌گذارند و لایی می‌کشند! یعنی به جای 50 نفر، پول 20 نفر می‌دهند، کسی که نمی‌تواند ما را شمارش کند، از این کوچه به آن کوچه، یک جا که بند نیستیم.!»


*پس با اینهمه منطقه، خیلی هزینه‌شان می‌شود؟


«ماهی شاید بالای 5-4 میلیارد در هر منطقه خرج می‌کنند، عددها بالاست.»


*خودشان مگر چقد درآمد دارند؟


«حساب کن دیگر.هر روزچند تن بار خالی می‌کنند.از وقتی می‌رسیم، یک عده دیگر پلاستیک سفیدها را سوا می‌کنند. مثل همین بطری‌های خالی آب. از همه مرغوب ترند، پول خوبی هم بابتشان می‌دهند.»


 


*کیلویی چند؟


«اینجا یک پیمانکار بیشترنیست، دخلی هم به شهرداری ندارد، خودش همه کاره است. بار زنده (پلاستیک سفید) را کیلویی هزار و 800 تا 2 هزار تومان هم می‌خرد. البته بستگی به نوع پلاستیک دارد. شیشه نوشابه کیلویی تا 2 هزار تومان هم معامله می‌شود. بالادستی‌ها می‌گویند سالی 15-10 زن چینی، می‌آیند تهران و پلاستیک‌های آسیاب شده را چند ده میلیارد تومان می‌خرند و می‌روند! بعد همین پلاستیک‌ها را شست وشو داده و جای مواد اولیه خوب وارد ایران می‌کنند!»


با مراد تا نزدیکی‌های سوله ضایعاتی‌ها می‌رویم، به آخر نرسیده، پیاده می‌شود و می‌رود، اما می‌گوید که از همین یک سوله، چند هزار نفری نان می‌خورند. اصلاً حدود 3-2 هزار خاور از 8-7 صبح تا 3- 2 نیمه شب، یکسره بارمی برند و می‌آورند. همه خاورها هم تا خرخره پراز بارند. همین چند هفته پیش، عقب یکی از این خاورها، گرفته به پل و خدا رحم کرده، کسی داخلش نبوده است!



اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست، اگر....


مراد در وسط راه، سوار یکی از همین خاورها شده، از ما دور می‌شود. بعد ما می‌مانیم یک راه پر پیچ و خم نیمه بیابانی، که معلوم نیست، چگونه به مسیری ترانزیتی تبدیل شده است! سر ماشین را که به سمت سوله معروف کج می‌کنیم، ناخواسته وارد جاده خاکی ناهمواری می‌شویم که سرتاسر پر از زباله سوخته و شیشه‌های شکسته است. یک مسیر عجیب شیب‌دار که تا وقتی مسیرتان به داخلش نیفتاده از بیرون حتی نمی‌توانید تصورش را کنید!


این جاده خاکی دورتادور با تلی از زباله، همچون دژی دفاعی عمل می‌کند. یعنی اگر خدای نکرده، راهتان به اینجا رسید و هوس فرار کردن به سرتان زد، لای شیشه ریزها و فلز و چوب و آهن و گچ و سیمان گیرمی کنید. جز کامیون‌هایی که کارشان گذر از این تنگناست! برای همین عبور از این مسیر 10 دقیقه‌ای، 45 دقیقه طول می‌کشد. تا در انتها که به چند ساختمان کفی آجری نصفه و نیمه می‌رسید که معلوم نیست کارشان چیست.


حتی همه در و پنجره‌ها هم با گچ و سیمان پوشیده شده و هیچ ردی برای حدس زدن نیست. جز چند دیش زنگ زده بالای پشت بام ها! این منطقه تقریباً یک کیلومتر پایین‌تر از سوله اصلی است. در همین مسیر خلوت در بینابین کوره پزخانه‌ها، بالاخره یک نفر را پیدا می‌کنیم که مشغول سروسامان دادن به یک سوله نیمه کاره است. سر و وضعش به زباله گردها نمی‌خورد. ما را که می‌بیند، جا می‌خورد. می‌گوید از ورامین آمده، این سوله را ارزان خریده و می‌خواهد کار و باری راه بیندازد.


می‌گویم: «اینجا امن است.» خنده‌اش می‌گیرد. می‌گوید:«تا همین جا هم شبها نمی‌توانید بیایید. شانس آوردید کسی اینجا نیست! من را که می‌بینید، آشنایمان اینجاست. از خودشان که باشید، اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست. گشت می‌زنند. می‌چرخند... کشیک می‌دهند، اما امان از غریبی...حتی ماشین‌های شهرداری هم نزدیکشان نمی‌شوند!»


از او نشان این آشغال سوخته‌ها را می‌گیرم. می‌گوید، زباله‌ها را که سوا کردند، آشغال‌ها را همین نزدیکی‌ها آتش می‌زنند. البته گیرهای شهرداری این اواخر بیشتر شده، از این به بعد، هر کس آتش بزند، باید یک میلیون جریمه بدهد و یکسال حبس بکشد. ولی ما که تا به حال ندیده ایم!»


مرد همانطور که یک دستش به گچ است و دست دیگرش به سوار کردن بتن‌ها! می‌گوید: «دورتادور اینجا را که بگردید، زمین‌ها، اجاره داده شده‌اند. صبح بیدار نشده می‌بینید وسط بیابان، یک اتاق بالا آمده، بعد هرکاری که از دستشان بر بیاید، انجام می‌دهند. ولی خیلی هایشان هم کار و بارشان، شیشه مشروب فروشی است.»



شیشه مشروب؟


«لای زباله‌ها،  شیشه‌ها را جدا می‌کنند، تمیز می‌شورند، بعد یک برچسب ارزان می‌خرند و می‌زنند روی آن. آنهایی هم که دستشان توی کار است داخل شیشه عرق تقلبی می‌ریزند و به اسم اصلی می‌فروشند.اصلاً کار خیلی‌ها همین است. خانه‌های اطراف هم اغلب کارشان همین است.»



کجا پر می‌کنند؟


یک مافیای قوی از شرق تهران، جزو مشتری‌های پروپاقرصشان است. شیشه می‌خرد، 20 تا 50 هزار تومان، بعد پرمی کند، می‌فروشد 270 تا 300 هزار تومان! بعضی‌ها کارشان اودکلن است. شیشه‌ها را جدا می‌کنند. اسانس می‌زنند و بعد هم سود خالص...


مرد می‌گوید، اینجا خبری از زن و بچه نیست. کار کاملاً مردانه است. جز آن دخترها و زن‌هایی که اطراف شهرری، پلاس سطل‌های زباله‌اند. بعضی‌هاشان هم از سر ناچاری، آشغال جمع می‌کنند تا خرج موادشان کنند. یک کیلو زباله می‌فروشند و بعد چند صوت شیشه نصیبشان می‌شود! مرد خودش دیده که یک روز یک زن جوان برو رودار، لای زباله‌ها پرسه می‌زده به هوای چند گرم هرویین. حالا هم شده یکی از ضایعات جمع کنی‌های اساسی!


قصه ضایعات جمع کنی‌ها، اما وقتی پیچیده‌تر می‌شود که پای پیمانکاران هم وسط می‌آید. مرد می‌گوید اینجا، در ظاهر همه چیز قانونی است. یعنی اینها حتی، خودروهای بازیافت هم در اختیار دارند. چگونه؟


خودش می‌گوید که شب‌ها دیده وانتی‌های برچسب دار آمده‌اند، بار خالی کرده‌اند و رفته‌اند. بعد هم که پرسیده، فهمیده، یک عده کارشان وانتی است. یعنی با ماشین‌های برچسب دار، از مردم زباله خشک می‌گیرند و می‌روند. راحت و بی‌دردسر! چطورش را باید از زبان خودش شنید! ماجرایش جالب است.


می‌گوید «سرکارگرها با بعضی پیمانکاران مناطق می‌بندند و خودروی آرم دار می‌گیرند. بعد از یک ماه که کاسبی‌شان گرفت، اعلام سرقت می‌کنند که باربندشان به سرقت رفته است! پیمانکار برای دریافت دوباره آرم اقدام می‌کند. نتیجه این می‌شود که دو اتاق باقی می‌ماند با دو آرم، با یک شماره و یک سند!


پس شمارش شهرداری به هم می‌ریزد. یعنی اگر 20 ماشین داشته، حالا می‌شود 21 ماشین....آن یکی می‌شود، سهم پیمانکار که سودش از شمارش بیرون رفته و آب هم از آب تکان نخورده است. خب شهرداری هم که هر شب شماره‌ها را چک نمی‌کند! مردم هم به ماشین‌ها اعتماد دارند، آرم را که می‌بینند، زباله‌ها را می‌آورند و تحویل می‌دهند....»


از مرد خداحافظی کرده، جلوتر که می‌رویم، شکل داستان تغییر می‌کند. در بیابان وسیعی که کوره پزخانه‌ها، قد علم کرده‌اند، درست در کنار سوله‌های مسقفی که معلوم نیست، کار و بارشان چیست، چشممان به یک سوله عجیب دراندشت می‌افتد که سرتاسر با ضایعات و زباله بالا آمده.


دورتا دور سوله، اما به شکلی پوشانده شده که از بیرون، داخلش هویدا نیست. دقیق‌تر که می‌شویم، می‌فهمیم اصل ضرب و تقسیم‌ها همین جاست...نگاهمان را بر نداشته، از دور دو نفر چماق به دست می‌آیند به سمت‌مان. می‌فهمیم جلوتر که برویم، کارمان تمام است... اینجا، اما قصه ضایعات جمع کنی‌ها، هیچ وقت تمام نمی‌شود...



شهرداری تأیید می‌کند؟



آن سوی ماجرا البته شهرداری تهران قرار دارد. اینکه آیا پرداخت یک میلیون تومان‌های ماهانه را تأیید می‌کند یا نه! اصلاً قانوناً چه کسی مسئول جمع‌آوری ضایعاتی‌هاست؟ شهرام فیروزی، مدیر روابط عمومی و مشاورفرهنگی سازمان پسماند با رد دریافت هرگونه وجهی از طرف شهرداری تهران به صراحت پاسخ می‌دهد که زباله خشک، زباله ارزشمندی است و به همین علت یک تیم مافیا در سایه، تحت هیچ نظارتی و به شکل کاملاً غیر قانونی، پسماندهای خشک یا ارزشمند را جمع‌آوری می‌کند.


البته شهرداری بارها برای جمع‌آوری ضایعاتی‌ها اقدام کرده است، اما به خاطر مشارکت نکردن شهروندان در حوزه تفکیک از مبدأ، تعداد آنها هرروز بیشتر و بیشتر می‌شود.


او مقصر اصلی این اتفاق را شهروندان می‌داند و می‌گوید که اگر در طرح تفکیک مشارکت کنند، دیگر زباله‌ای برای ضایعاتی‌ها در مخزن باقی نمی‌ماند که بخواهند جمع‌آوری کنند!


به گفته فیروزی، هم اکنون، 22 پیمانکار در 22 منطقه کار جمع‌آوری پسماندهای خشک را انجام می‌دهند. اول به صورت سیار، یعنی ماشین‌های ملودی دار حمل بازیافت، از در منازل، پسماندهای خشک را تحویل می‌گیرند و دوم به شکل غرفه‌های بازیافتی! هم اکنون در 500 نقطه تهران، 500 غرفه بازیافتی مستقر است،  اما فیروزی تأکید می‌کند که هیچ‌یک از کارگران تحت نظارت پیمانکاران، حق برداشت از مخازن را ندارند.


او البته منکر زد و بندهای بین پیمانکاران و کارگران نشده و می‌گوید: هستند پیمانکارانی که در بعضی مناطق تخلف کرده و با ضایعاتی‌ها زد و بند دارند، اما ناظرین سازمان و مناطق، در طول شبانه روز درحال رصد نیروها هستند و اگر تخلفی مشاهده کنند، شدیداً برخورد کرده و برای پیمانکار جریمه سنگین می‌بندند!


فیروزی توضیح می‌دهد که پیمانکاران از طریق مزایده قانونی انتخاب می‌شوند و ماهانه با توجه به گستردگی منطقه، تعداد ماشین و نیروها، مبلغی را به حساب شهرداری تهران واریز می‌کند. اما وقتی پیمانکاری براساس قانون، برنده شد، موظف است از طریق ناظران خود، اجازه ندهد، کسی در مخزن، سر کند! وگرنه جریمه خواهد شد.


البته شهرداری تهران هم درصورت مشاهده ضایعاتی‌ها، برخورد قانونی انجام می‌دهد، یعنی آنها را جمع‌آوری کرده و به مجاری قانونی تحویل می‌دهد. اگرچه در این زمینه پرونده‌های زیادی هم موجود است.


به گفته او، هم اکنون 60 هزار مخزن، در سطح شهر تهران داریم که اگر در هر سطل، 200 نفر سر خم کنند، ببینید چه فاجعه زیست محیطی و بهداشتی، سرباز می‌کند!


او تأکید می‌کند که شهرداری تهران هرگز به هیچ ضایعاتی، به شکل رسمی و قانونی اجازه برداشت از مخزن نداده و همه این افراد به شکل غیرمجاز فعالیت می‌کنند.


شهرداری روزانه یک میلیارد و 500 میلیون تومان، صرف جمع‌آوری و رفت و روب پسماندهای تهران می‌کند. درآمدی که در سال به 500 میلیارد تومان می‌رسد. درحالی که آخرین آنالیز پسماندها در سال 87 نشان می‌دهد که 40 درصد ازحجم زباله‌ها، عادی و خانگی است و اگر طرح تفکیک انجام شود، 40 درصد از وزن، حجم و هزینه جمع‌آوری زباله‌ها کم می‌شود.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* :
* نظر:
پر بازدیدها
آخرین اخبار