تجمعي كه دبيرستانيهاي تهراني چندي پيش در مقابل مركز خريد «كوروش» داشتند بار ديگر به بهت ناظران و تحليلگران اجتماعي انجاميد. آنها پيش از اين با مشاهده تشييع جنازه خواننده جوان پاپ، اعتراض به سگكشي در شيراز و نيز اعتراض دبيرستانيها در بسياري از استانهاي كشور به نحوه برگزاري امتحانات نهايي پايان سالشان به تحليل رفتارهاي نسلي كه از آنها با عنوان «دهه هشتاديها» ياد ميشود، پرداخته بودند اما اتفاق پاساژ كوروش برگه مهمتري از تواناييها و به همان ميزان تعجبآورتري بود كه توسط اين نسل رو شد.
طي گفتوگويي مكتوب با محمدرضا تاجيك، استاد علوم سياسي دانشگاه شهيد بهشتي به تحليل رفتاري اين نسل پرداختيم. تاجيك در اين گفتوگو با نگاهي فلسفي و سياسي سعي كرده رفتار اين نسل را مورد تحليل و بررسي قرار دهد.
به باور تاجيك اين نسل بهمثابه يك سوژه سياسي، هيچ عنصر ماهوي و ذاتي و ثابت و ضرورياي ندارد، بلكه دايم در حال صيرورت و تغيير و شدن است؛ سوژه همچون فرآيند و نه سوژه همچون جوهر. چنين سوژهاي بيش از آنكه محصول نظر باشد، برآمده از كنشورزي و پراكسيس است و در كنش و واكنش بين كردارهاي مختلف ساخته ميشود. چنين سوژهاي از بطن روابط متقارن و متقابل ساخته ميشود.
* همان طور كه ميدانيد مدتي است در رسانهها و برخي محافل روشنفكري در خصوص تغيير نسل اظهارنظرهايي ميشود. منظور از تغيير نسل هم ورود موثر نوجوانان دهه ٨٠ به عرصه رسمي جامعه است. برخي تحليلگران براي فهم پديدههايي نظير تشييع جنازه مرحوم پاشايي (خواننده جوان پاپ)، اعتراض به مساله سگكشي در شيراز، اعتراض به برگزاري امتحانات نهايي دبيرستانيها، تجمع در برابر مركز خريد «كوروش» و... صحبت از تغيير نسل ميكنند و اين مساله را اصليترين عامل همه اين موارد ميدانند. نظر شما در اين مورد چيست؟ آيا همه اين اتفاقات را بايد ناشي از تغيير نسل در ايران دانست يا صرفا اين موضوع را بايد محدود به امكانات جديد و شبكههاي اجتماعي و مجازي تازه و همچنين سهولت دسترسي به آنها بدانيم؟ در واقع شايد بتوان گفت پديدههايي كه به آن اشاره شد نه به علت تغيير نسل بلكه به علت برخورداري جامعه از امكانات جديد است. هرچند البته در سنين نوجواني فرصت و انگيزه بيشتري براي استفاده از چنين ابزار و شبكههايي وجود دارد. نظر شما در اين مورد چيست؟
ترديدي ندارم كه نوعي شكاف و شيار و فاصله نسلي در بطن و متن جامعه امروز ما جاري است. اما اجازه بدهيد اين پديدهها را در پرتو منظر و نظري ديگر- كه بيارتباط با شكاف نسلي نيست- تحليل كنم. ميدانيم فوكو از نوعي اخلاق زيباييشناختي سخن ميگويد كه نه بر اطاعت و سرسپردگي به قانون يا نهادهاي مجازاتگر، بلكه مبتني بر نوعي تصميم و انتخاب شخصي براي برگزيدن زندگي و سرنوشت خود است. اخلاق زيباييشناختي نه همچون اخلاق مسيحي بر نوعي انحلال فرديت در اتوريته شبان/ديگري بزرگ بنا شده و نه همچون نرماليزاسيون روانشناسي از نوعي بهنجارسازي همگاني و سلطهجويانه سخن ميگويد كه هر گونه تفاوت و ديگربودگي را همچون انحراف و بيماري سركوب ميكند، بلكه بر سوژههاي خودآيين تاكيد ميكند. ايننوع اخلاق، كلي و قانونبنياد نيست، بلكه سبكي شخصي از زيستن است. به بيان ديگر، اين اخلاق نوعي «رابطه خود با خود» است كه «رابطه خود با ديگري» را تعيين ميكند. پس، از اين منظر، اخلاق زيباييشناختي، اخلاق سوژههاي فعال و آزاد يا قلمروي آزادي و برابري و آفرينش خود است. برخلاف اخلاق راهبانه كه عرصه اطاعت و فرمانبري و انقياد و نابرابري و انكار خود است، اخلاق زيباييشناختي نيازمند «مراقبت از خود» است، اما اخلاق راهبانه منتهي به «مراقبت شدن از سوي ديگران» ميشود. مومن مسيحي به سبب گناه نخستين، ارادهاش چنان آلوده و منحرفانه است و آنچنان از خود دور افتاده كه لازم است كه براي بازپيوستن به خويشتن، واسطهاي همچون ديگري بزرگ وجود داشته باشد: شبان از ما به ما نزديكتر است. فوكو در جاي ديگر تصريح ميكند: به زهدي نيازمنديم كه بهجاي آنكه برساخته چشمهاي سلطهجويي باشد كه بهنام «اراده به دانستن» بر شناخت از ديگران و كنترل و سلطه بر آنها متمركز باشد، معطوف به شناخت خود و مراقبت از خود باشد. بدين معنا، زهد معطوف به مراقبه همچون گفتمان ضدديداري است كه در تقابل با چشمهايي است كه ديگران را به ابژه خويش تبديل ميكنند، بلكه در خدمت شكلگيري روابط برابر/آزاد با ديگران قرار دارد. ژيژك نيز به تاثير از لاكان از نوعي اخلاق متكي بر روانكاوي سخن ميگويد: يكجور متمم بينالاذهاني ضابطه مشهور لاكان كه «از ميلت صرفنظر نكن» يا «به ميلت وفادار بمان»: تا جايي كه ميتواني از تجاوز و ورود ناخوانده به ساحت خيال ديگري بپرهيز، يعني تا جايي كه در توان داري حرمت «امر مطلق جزيي» را نگهدار، يعني به شيوهاي كه او عالم معناي خويش را به سياقي مطلقا مختص به خويش سامان ميدهد احترام بگزار. اخلاقي از اين دست خيالي نيست (نميگويد به همسايهات عشق بورز درست همانگونه كه خويشتن را دوست ميداري و او را مانند خويش مييابي، يعني تا به حدي كه ميتواني در او تصويري خيالي از خويش بازياب)، نمادين هم نيست (نميگويد حرمت ديگري نگهدار، به اعتبار كرامت و شاني كه هويتيابي نمادين وي بدو بخشيده، به اعتبار اين واقعيت كه او به همان اجتماع نماديني تعلق دارد كه ما داريم، ولو اين اجتماع را به وسيعترين منبع كلمه در نظرگيريم و به او «از آن حيث كه موجودي بشري است» احترام بگذاريم). چيزي كه به ديگري كرامت و شان يك «شخص» ميبخشد هيچ ويژگي جهانشمولي- نماديني نيست، بلكه دقيقا آن چيزي است كه «مطلقا مختص» اوست، يعني همان عالم خيال وي، همان بخش از وجود او كه به يقين هرگز نميتوانيم در آن با او اشتراك داشته باشيم. اين حكم را ميتوان با واژگان كانت چنين بازگفت: ما به ديگري به اعتبار قانون اخلاقي كلي و جهانشمولي كه در درون هر يك از ما ماوا دارد حرمت مينهيم، به واسطه هسته بهشدت «احساساتي» و «بيمارگون» وجود وي بدو احترام ميگذاريم، به اعتبار شيوه مطلقا خودويژهاي كه هر يك از ما «جهان خويش را در روياهايش ميبيند» و كامجوييهايش را سامان ميدهد.
اتوس (سبك زندگي) و لوگوس (زبان) نسل كنوني ايراني نيز، بيش و پيش از آنكه جمعي و عام باشد، خاص و شخصي است. نسل كنوني ايراني بهمثابه يك سوژه سياسي، هيچ عنصر ماهوي و ذاتي و ثابت و ضرورياي ندارد، بلكه دايم در حال صيرورت و تغيير و شدن است؛ سوژه همچون فرآيند و نه سوژه همچون جوهر. چنين سوژهاي بيش از آنكه محصول نظر باشد، برآمده از كنشورزي و پراكسيس است و در كنش و واكنش بين كردارهاي مختلف ساخته ميشود. چنين سوژهاي از بطن روابط متقارن و متقابل ساخته ميشود؛ به تعبيري ديگر، مكان شكلگيري چنين سوژهاي، قلمرويي همچون اگوراي آتن است: فضايي براي ديالوگ. سوژهاي خودآيين كه تنها در روابط پارسيايي شركت ميجويد، در روابطي كه هر كس حق و جرات و شهامت گفتنِ آن چيزهايي را دارد كه در ضمير خود نگهداري ميكند. تحت چنين روابط و مناسباتي است كه هر گونه مرجعيتگرايي معرفتي نقد ميشود. اين روابط متقارن و متقابل هرگز نميتوانند ذيل كردارهاي شكافانداز و دوقطبيساز ضابطهبندي شوند. اين نسل نابرابري معرفتي و برتري نهادن برخي چشمها بر برخي ديگر، را حادترين شكل تبعيض و ستم دانسته و به انكار مرجعيتسازي معرفتي پرداخته با زبان كنش و رفتار فرياد برميآورد كه هيچ سوژهاي به عنوان «داناي كل» وجود ندارد؛ به زبان اسپينوزايي، هيچ سوژهاي وجود ندارد كه بتواند از وجه سرمديت به هستي نظر كند. هر چشمي اسير محدوديتها و مناظر خويش است و نميتواند از اين تنگناها فرا رود و خداگونه ببيند و بينديشد و زندگي كند و راجع به زندگي ديگران به داوري نشيند. با وجود تاكيد بر تمامي اين تفاوتها و تمايزهاي نسلي، نميخواهم آنچه اينروزها در جامعه- از جمله موردي كه بدان اشاره كرديد - ميگذرد را تماما ناشي از تفاوت نسلي بدانم، بلكه تنها در پرتو مجالي كه اين پرسش فراهم كرده ميخواهم از صداي پاي دور شدن و رفتني خبر بدهم.
* طبيعي است كه هر تغيير نسلي در هر جامعهاي تا حدودي تفاوت خود را با نسل پيش از خود نشان ميدهد كه اين تفاوتها در مواردي خيلي هم جدي هستند اما اين مساله منحصر به نسل جديد (مثلا دهه هشتاديها) نيست. آيا شما همچنين فكر ميكنيد يا به عكس معتقديد در اين تغيير نسل، شاهد تغييرات جديتر، بنياديتر و ريشهايتري هستيم؟ در اين صورت چه شواهدي را ميتوان براي اثبات اين نظر ارايه داد؟
بيترديد، هر جامعهاي در هر مرحله از حيات تاريخي خود با نوع و ميزاني از تفاوت و تمايز نسلي مواجه است و تا زماني كه اين «تفاوت» در صورت و سيرت يك «گسست و شكاف راديكال» بروز و ظهور نكرده، به يك «مساله» يا «مشكله و معضله» اجتماعي- سياسي تبديل نميشود- يا به بيان ديگر، امري بديهي و طبيعي تعريف ميشود. آنچه در جامعه امروز ما يا تاريخ اكنون ما در مسير حادث شدن است، از يك سو، نوعي تراكم تفاوتها و شكافها، از سوي ديگر، نوعي سياسيشدن و راديكاليزهشدن آن و از جانب سوم، نوعي واكنش غيرمتعارف و غيرمعقول در برابر آن است. بنابراين، اگرچه معتقدم كه اين تفاوت و شكاف نسلي نشان و نشانههاي متفاوتي با خود همراه دارد اما بيشتر معتقدم كه آنچه امروز اين تفاوت را به يك مساله تبديل كرده، نوع «خوانش» و «قرائت» رسمي از آن است. با اين بيان ميخواهم بگويم كه اين گفتمان مسلط است كه امر «عادي» را به «غيرعادي» و امر «متعارف» را به «غيرمتعارف» و امر «غيرامنيتي» را به «امنيتي» تبديل ميكند و سپس خود را در مصاف با آن ميبيند و به هر حشيشي براي مقابله و مواجهه با آن متوسل ميشود.
* شايد لازم باشد اينجا قبل از پرداختن به ادامه بحث يك تعريفي از خود مفهوم «نسل» داشته باشيم. اساسا نسل چيست و چطور ميتوان آن را محاسبه كرد؟ به بيان ديگر هر نسل به چه تعداد سال اطلاق ميشود؟
نسل دلالت توضيحي دارد بر نوع و سطحي از اختلاف و تفاوت و تمايز فردي و گروهي در ساحتهاي گوناگون فرهنگي، اجتماعي، منفعتي، احساسي، رفتاري و... كه به بيان ديويد وايت، گاه در اثر يك واقعه فراموشنشدني همچون جنگ شهري، مصيبت طبيعي يا هر حادثه سياسي- اجتماعي مهم ديگر و گاه در نتيجه تغيير ناگهاني در ساختار جمعيت كه زمينهساز موفقيت يا شكست نسلي شود، ايجاد فضاي مقدس كه موجب پايداري حافظه جمعي از امر مقدس ايدهآلي شود، فراهم شدن فرصت مناسب ولي موقت كه توام با خوشحالي كم براي گروه خاصي باشد، شكل ميگيرد. نسل همچنين دلالت دارد بر ميانگين فاصله سني بين تولد والدين و فرزندان.
* خصوصيات و ويژگيهاي اين نسل- دهه هشتاديها- را چطور ارزيابي ميكنيد و اصليترين وجوه تمايز آن را با نسلهاي قبل از خود چطور ميبينيد؟
من ويژگيهاي بارز اين نسل را در «سوبژكتيويته شخصي»، «تمايلات اكسپرسيونيستي»، «انكار مرجعيتسازي معرفتي و داناي كل، اخلاق شخصي، امتناع از آنچه هستند، امتناع از حكومتشدن (در معناي عام)، تمايل به سوژهبودگي سياسي (سخن گفتن بهجاي خود، براي خود و به زبان خود) و... ميدانم.
* اين ويژگيها را تا چه حد براي اين نسل پايدار ميدانيد؟ آيا نميتوان گفت اين رفتاري كه در اين نسل شاهديم به اقتضاي سنشان هست و نه نسلشان؟ و با پا گذاشتن به سنين جواني كمكم ويژگيهاي كنوني خودشان را از دست ميدهند؟
يكي از ويژگيهاي اين نسل، تلون در ويژگيهاي نسلي است. به بيان ديگر، اين نسل سخت از اين استعداد برخوردار است كه به اقتضا خود را آرايش و پيرايش منشي و روشي دهد. شايد مشكل نيز دقيقا در همين ناپايداري شخصيتي نهفته باشد: اصحاب تصميم و تدبير و اربابان قدرت و سياست جامعه با نسلي مواجهند كه بهسهولت در هيچ قاب و قالبِ تعريفي، تصويري، تحليلي و تجويزي نميگنجد و همواره در حال تغيير حال و احوال و آفرينش خود در صورت و سيرت ديگري است.
* چطور ميتوان دغدغههاي نسل جديد امروز جامعه ايران را صورتبندي كرد؟ در واقع آنها چه دركي از زندگي دارند يا چه چيزي را در زندگي خود دنبال ميكنند كه با نسلهاي پيشين متفاوت است؟
پاسخ به اين پرسش نيازمند پيمايشي علمي و دقيق است. در اين مجال تنها ميتوانم بگويم كه نسل امروز بيش و پيش از هر نسلي در تاريخ اكنون خود ميزييد و دلمشغول زندگي روزمره و چگونه بودن و زيستن در «اين جهان» و در «اين لحظه» است. اما متاسفانه دادهها و يافتههاي يك پيمايش علمي در جامعه امروز ما حكايت از آن دارد كه وضعيت ذهني جوانان ما دوبرابرو نيم منفيتر از شرايط عيني آنان است و بيشتر آنان چندان اميدي به بهبود شرايط امروز و فرداي خود ندارند. رفتار نسل كنوني ما دقيقا تجلي و ترجمان همين شرايط ذهني و روحي و رواني و احساسي است.
* چه عواملي را در به وجود آمدن نسلي كه مختصات آن را ترسيم كرديد و ويژگيهايش را برشمرديد دخيل ميدانيد؟
عوامل بسياري در تولد و بالندگي چنين نسلي موثرند. در يك نگاه جامع و همهسونگر (بر مبناي منطق تعين چندجانبه) ما نميتوانيم از نقش و تاثير انقلاب اطلاعات و ارتباطات و جهانيشدن و امپرياليسم خبري و فرهنگي، از يك سو و نقش و تاثير شرايط فرهنگي، اجتماعي، هنري، سياسي، معرفتي و اقتصادي داخلي، از سوي ديگر و مديريت نسلي گروههاي مرجع و نهادهاي مسوول، از جانب سوم، بيتامل و تعمق و تفكر عبور كنيم.
اين تغيير نسل و تفاوت آن را تنها در يك طبقه مشخص (طبقه متوسط) است يا رگههايي از اين تغيير را در ساير طبقات اجتماعي ميتوان مشاهده كرد؟
اگرچه اين تفاوت نسلي در گستره و پهنه طبقه متوسط بيشتر خودنمايي ميكند، اما بيترديد، به اين طبقه محدود و محصور نميشود. نتايج برخي از تحقيقات ميداني نيز حكايت از نوعي فاصله نسلي در طبقات پايين و بالاي جامعه دارد.
* اين تغيير تا چه حد براي جامعه فرصت است و تا چه ميزان تهديد محسوب ميشود؟
همانگونه كه گفتم هر نوع مواجهه ما با اين پديده، ربط تنگاتنگ و وثيق و معنادار دارد با نوع نگاه و خوانش ما از آن. ترديدي ندارم كه چنين پديدهاي جز در ساحت منظر و نظر برخي از اصحاب قدرت نميتواند بهمثابه «تهديد» تعريف شود.
* اين تغييرات را چطور ميتوان هدايت كرد تا از فرصتهاي آن بهره بيشتر و از تهديدات يا خطرات احتمالي آن كاست؟
١- نخست بايد بپذيريم كه اين نسل معجون پريشاني از عقلانيتها، احساسات، اميال، غرايز و شورهاي متضاد و متناقض است و اجازه بدهيم عاطفهها و احساسات و نيازها و خواستهها و آرزوهاي او با ما سخن بگويد.
٢- دوم، اين نسل را اخته و مثلهشده- به لحاظ روحي، رواني، احساسي، رفتاري، اعتقادي- نپسنديم و نخواهيم.
٣- سوم، غريزه بازيگوشي و پرخاشگري، شادي و عشق، سركشي و اعتراض، نرمخويي و درشتخويي اين نسل را انحراف فرض نكنيم و سركوب نكنيم.
٤- چهارم، از زباني قابل فهم و قابل ديالوگ با اين نسل بهره بگيريم.
٥- پنجم، در رفتار و تصميمها و تدبيرهاي خود تاملي نقادانه داشته باشيم و نقش خود را در اين واگرايي و فاصله نسلي ببينيم.
* چه ابزار، يا اشخاص يا سياستهايي ميتواند در هدايت و به نوعي مديريت اين نسل كارايي داشته باشد؟ در واقع، به نظر شما اين نسل از چه كساني حرفشنوي دارد و به نوعي برايش حجت محسوب ميشود؟ پدر و مادر؟ روحانيت؟ روشنفكران؟ حكماي شرقي؟ فلاسفه غربي؟ نويسندگان ادبي؟ عالمان علوم تجربي؟ سوپراستارهاي سينما؟ خوانندگان؟ يا اساسا هيچ گروه مرجعي را نميتوان براي اين نسل سراغ داشت؟
جامعه امروز ما با نوعي بحران گروههاي مرجع سنتي مواجه است و جوان ما به طور فزايندهاي مرجع خود را در خود جستوجو ميكند. با وجود اين واقعيت، نميتوانيم از نقش موثر برخي از اين گروههاي مرجعي كه نام برديد، غافل شويم. گروههاي مرجع ما براي حفظ منزلت و شان مرجعي خود نيازمند سير و سفري در عالم جواني و زيستجهان نسل كنوني جامعه، درك بافت و تافت احساسي و اعتقادي و رواني اين زيستجهان و اتخاذ زبان و گفتماني مناسب براي ايجاد رابطه با اين نسل هستند. گروههاي مرجع بايد زيباييشناسي مديريت نسلي را بياموزند و با لطافت و ظرافت وارد حريم خصوصي آنان شوند.
اين تغيير نسل چه تاثيري ميتواند در رابطه حاكميت با جامعه ايجاد كند؟ آيا به تشديد فاصله منجر خواهد شد يا از آنجايي كه اين نسل نسبت به نسل قبلي خود احتمالا غيرسياسيتر است اصطكاك كمتري را تجربه خواهد كرد؟
باز تكرار ميكنم، چگونگي اين تاثير ربط مستقيم با چگونگي تفسير حاكميت از اين «تغيير» دارد. در شرايط كنوني، من براي اين «تغيير» آيندهاي سياسيتر، راديكالتر، واگراتر، امنيتيتر و بحرانيتر تصوير ميكنم. چون به بيان زيباي شفيعيكدكني زانكه بر اين پرده تاريك، اين خاموشي نزديك، آنچه ميخواهم نميبينم و آنچه ميبينم نميخواهم.
* آيا اساسا اين ادعا را قبول داريد كه از ويژگيهاي نسلي كه مورد بحثمان هستند اين است كه چندان دغدغه سياست ندارد و اساسا زمين بازي متفاوتي براي خود تعريف كرده است؟
خير. كاملا معتقدم كه اين نسل «امر سياسي»، «سياست»، «قدرت» و «مقاومت» را بهگونهاي ديگر ميبيند و ميفهمد. در اين مورد در آينده بيشتر سخن خواهم گفت.
* چه آيندهاي را براي اين نسل متصور هستيد؟ فكر ميكنيد چقدر در تحقق مطالبات خود ميتواند موفق عمل كند؟
اين نسل، نسل هوشياري است. اگر نه به تجربت، اما با دانش و هوش دريافته است كه آيندهاش موضوع اراده و ساختنش است. مطمئنم كه اين نسل آهسته و پيوسته مطالبات خود را متحقق خواهد كرد.
منبع: روزنامه اعتماد