امروز شنونده سخنرانی یک روحانی جوان در یک مراسم ختم بودم. خیلی خوب، منقح، سامان یافته و دقیق سخن میگفت. موضوع سخنرانی او مرگ بود. سخنرانیهای مراسم ختم، همیشه برایم جذاب بودهاند. خطبای مراسم ختم، مرا به عمیقترین الگوها و کلیشههای حاکم بر ذهنیت عوامانه میبرند.
اما این روحانی از سنخ دیگر بود.
مسجد در زمره مساجدی است که مجالس ختم طبقات بالا در آن برگزار میشود. وفات شدگان و دوستان و بازماندگان، معمولاً تحصیل کردهاند: دکتر و مهندس و سرمایهدار. در چنین مجالسی معمولاً روحانی مجلس عوامانه سخن میگوید و شنوندگان اهل نظر و علم و تحقیقاند و از این فاصله، حرف و حدیثهای فراوان برانگیخته میشود.
معمولاً در گپ و گفتهای بعد از جلسه میتوان شاهد این حرف و حدیثها بود.
اما این روحانی، خوب سخن میگفت. اندیشیده و دقیق. سررشته سخن را اگر میگرفتی ناچار بودی تا آخر ادامه دهی. مساله محوری او، نقد این سخن رایج بود که «بس است چقدر از مرگ سخن میگویید، از زندگی سخن بگویید». روشنفکران و مخاطبان جوان آنها را خطاب قرار داده بود. به آیه انالله و اناالیه راجعون اشاره میکرد و استدلال میکرد که آیه از آغاز و فرجام زندگی سخن میگوید، آغاز و فرجامی که هیچ گریزی از آن نیست. آیه خدا را در آغاز و و انجام زندگی آدمی قرار میدهد.
به نظرش همه سازوکار فکری و عملی دنیای جدید، تولید غفلت از پایان قصه زندگی در این جهان است. پایانی که به هیچ روی گریزی از آن نیست.
روحانی جوان میپرسید، اگر فرجام زندگی مرگ است، تنها در پرتو توجه به این پایان گریزناپذیر میتوان از چند و چون زندگی و غایت و معنای آن پرسید. غفلت از مرگ، به نظر او همانند غفلت یک کارگردان از پایان بندی یک فیلم است. از فیلم چیزی سر در نخواهید آورد اگر پایانی در کار نباشد.
من در درون با او گفتگو میکردم: راست میگفت زندگی در دنیای جدید با غفلت از مرگ همراه است. اما غفلت از مرگ به معنای فقدان پایان بندی داستان زندگی نیست. هر یک از ما، در داستانی زندگی میکنیم که پایانی برای آن متصور شده است: رفتن در زمره پولدار ترینها، معروفترینها، جای گرفتن در زمره افرادی که نامی ماندگار دارند و ..... همین تصورها قطع نظر از واقعی یا خیالی بودنشان، داستان زندگی را با یک پایان بندی برای ما جذاب میکنند.
اما روحانی جوان درست میگفت، مرگ تنها پایان بندی تردید ناپذیر و واقعی زندگی است و در پرتو توجه به آن، همه صور دیگر پایان بندی که در زمره احتمالات هستند، تعلیق میشوند، و ارزش و اهمیت آنها را با تردید مواجه میکنند.
پرسش روحانی جوان پرسشی بنیادی بود، در پرتو آنچه او میگفت، به نظرم همه جهان زیست ما در دنیای مدرن، در سایه یک غفلت عظیم امکان پذیر شده است. آنچه روشنفکرها این سالها گفته و شنیدهاند، همه در جهت تعمیق این غفلت بنیادی است.
اما همه مشکل من با این روحانی جوان، پاسخ سادهای بود که به این پرسش بنیادی میداد. او واکنشها و پاسخهای تاریخی بشر به معضل مرگ را مرور کرد: نبرد با مرگ، وحشت از مرگ، غفلت از مرگ و تسلیم به مرگ. به نظرم این صورتها که برشمرد، پاسخهای متفاوت و عمیق انسانی به پدیده مرگ بودند. این صورتها را مرور کرد و به نقد تک تک آنها پرداخت. او خود پاسخ و واکنشی دیگر در کیسه داشت. میگفت که دین منادی واکنشی دیگر است: میگفت که توصیه دین، آمادگی برای مرگ است. به نظرش گوهر آمادگی برای مرگ، ترک محرمات و انجام واجبات بود.
در حیرت فرورفتم.
اتهام او به روشنفکران درست بود. روشنفکران این روزگار برای فروش کالای فکریشان باید غفلت از مرگ را امکان پذیر کنند، بنابراین الگوی کلامیشان از بنیادیترین واقعیت زندگی تهی بود. روحانیون و تبلیغات رسمی صدا و سیما و گفتار مسلط سیاسی، به مرگ توجه دارد اما پاسخی ساده و گاهی بی ربط به آن میدهد.
پاسخ او را میفهمیدم. او با تکیه بر مفهوم قیامت، زندگی در این جهان را مقدمه زندگی در آن جهان میانگاشت بنابراین میگفت باید خود را آماده کرد و با انجام اعمال درست، آینده خود را در آن جهان تامین کرد.
من به قیامت معتقدم اما از خود پرسیدم توجه به مرگ در پرتو مفهوم قیامت، چه تفاوتی دارد با الگوی غفلت از مرگ؟ او نیز نوعی غفلت از مرگ را توصیه میکرد. آن که از مرگ میپرسد، زنده در این جهان است و هیبت مرگ، به پایان یافتن زندگی در این جهان بازمیگردد. او که در این جهان زنده است و زندگی میکند، در متن نشاط و سرزندگی در این جهان، فرض را بر پایداری و دوام زندگی نهاده است. آن جهان باشد یا نباشد، مرگ پایانی برای زندگی در این جهان است. بالاخره پایان محتوم زندگی در این جهان، سوال بزرگی است که کلیت زندگی در این جهان را به یک مساله تبدیل میکند. مساله قیامت و وجود جهانی پس از مرگ، چیزی از هیبت مرگ و پایان یافتن زندگی در این جهان، کم نمیکند.
سنتگرا و روشنفکر متجدد هر دو بر طبل غفلت از مرگ میکوبند. اما سنتگرا با طرح مساله مرگ و عرضه پاسخی ساده برای آن، زندگی در این جهان را تحت یک قاعده پیشینی میطلبد، روشنفکر متجدد با غفلت از مرگ، زندگی در این جهان را بی هیچ قاعده پیشینی فهم میکند و اراده آزاد و مختار انسانی را جانشین هر قاعده کلی میکند. یکی طرح مساله مرگ را دستمایه حاکمیت شریعت میکند و دیگری غفلت از مرگ را دستمایه نظم دمکراتیک.
مرگ اما به خودی خود، با ریشخندی در میان ما رفت و آمد میکند. ریشخند مرگ، بنیان افکن است و روشنفکر و روحانی هر دو سر در لانه غفلت از مرگ دارند.