شتاب گرفتن غرب در توسعه و جا ماندن ایران و بسیاری از کشورهای جهان، منطق غربی اداره ی جهان را بدل به منطق غالب کرده و قطب بندی نظام جهانی را به مرکز پیرامون تغییر داد و این لحظه لحظه ی تولد استعمار بود. استعمار پیشاپیش خود را حامل حقیقت راستین اداره کردن جهان میدانست و مردم مستعمره رمه هایی وحشی تلقی میکرد که میباید آنها را سر به راه کند. رمه هایی که حتی نمیدانند چگونه باید زندگی کنند و چگونه باید از منابع خود استفاده کنند. استعمار تغییر چهره ی برده داری بود. غلبه ی منطق غرب بر شرق و اداره ی جهان با منطق غربی با تولد رژیم شوروی دوقطبی شد. دو قطبی ابرقدرتهای شرق و غرب و تقسیم جهان به دو تکه تحت الحمایه آمریکا و شوروی. بقای یک کشور در گرو غلتیدن در آغوش یکی از این دو بود. اما با فروپاشی شوروی جهان تک قطبی شد و منطق مواجهه با روابط بینالملل دوباره صورت عوض کرد.از جنگهای ایران و روس بدین سو و شاید از جنگ چالدران ایران با منطق بینالمللی مواجهه ای پر چالش داشته است. اوج این مسئله در عصر ناصری و دعوای روس و انگلیس بر سر ایران قابل ردگیری است. زمانی که ایران در وضعیتی شبه استعماری قرار گرفت و بین دو قدرت تقسیم شد. ناکارآمدی در منطق روابط بینالملل قراردادهایی چون ترکمانچای، گلستان و رژی را بر ایران تحمیل میکرد و الگوی مواجهه ی ایران برای تقابل با این قراردادها کاملاً ناکارآمد بود. حتی زمانی که در مقابل قراردادهای ننگین میخواست ایستادگی کند پیامدهای آن را چندان مد نظر نداشت. برای مثال در جنبش تنباکو اگرچه جامعه ی مدنی وظیفه خود را در اعتراض به این قرارداد به خوبی انجام داد اما ناکارآمدی حاکمیت در برخورد با لغو قرارداد باعث شد که هزینه هایی گزاف به ملت تحمیل شود و غرامتی سنگین پرداخت شود. مواجهه با جهان دیگرگون شده در ایران منطقی به شدت آشفته و طیفی از وادادگی و ادغام تمام عیار تا تقابلی خصمانه و بدور از ارزیابی درست را در بر میگرفت. این منطق در عصر رضاشاه نیز قابل ردگیری است. آتش زدن قرارداد دارسی به دست رضاشاه که حتی برای برخی از طرفداران او هنوز هم حرکتی جذاب و قلدرمآبانه است نمودی است از ناشیگری مطلق در مواجهه با منطق روابط بینالملل. این عدم درک صحیح از معادلات جهانی تا جایی پیش میرود که در جنگ جهانی دوم، رضاشاه به هیتلر چراغ سبز میدهد در حالی که شمال و جنوبش در دست متفقین است و کشور به سادگی اشغال میشود. در عصر پهلوی دوم نیز وادادگی محمدرضاشاه به آمریکا و ادغام تمام عیار در سیستم غرب مشهود است.اما نقاط تاریخی ای مواجهه با منطق روابط بینالملل همواره به صورت فرازهایی باقی مانده اند که در تغییر مناسبات به صورت یک الگو توفیق چندانی نداشته اند. اولین آنها شاید معاهده ارزنه الروم باشد به سرکردگی امیرکبیر که دیپلماسی متفاوت با قبل از خود را به کار میگیرد اما رویه ی او بعد از قتلش به فراموشی سپرده میشود. الگوی مواجهه ی مصدق با غرب نیز نمودی تاریخی است از تغییر الگوی مواجهه. بعد از انقلاب دولت های پنجم تا هشتم تلاش های گسترده ای برای تغییر مناسبات مواجهه با منطق روابط بینالملل داشته اند اما مسئله در دو سو منجر به شکست های پیاپی شده است.دسته ی اول قلمرو جریان های داخلی است که هرگونه مذاکره و دیپلماسی فعال با غرب را برنمی تابند. این جریان تباری طولانی دارد و به اولین سال های ایران مدرن بازمیگردد. جایی که اعتراض های گسترده به عباس میرزا صورت میگرفت و متهم میشد که کشور را میخواهد به غرب بفروشد. همین اعتراض ها به امیرکبیر نیز وجود داشت که او در صدد غربی کردن کشور است. این اعتراضات در دوره ی ناصرالدین شاه در اوج خود بود و از عوامل عزل میرزا حسین خان سپهسالار. این واکنش تباری طولانی در تاریخ معاصر دارد و مشخصه ی عمده اش غرب هراسی است. بنیادگرا ها و نیروهای به شدت سنتی با قرائت های خاص از دین و منافع ملی نمایندگان این جریان اند. در سوی دیگر گفتمانی در ایران معاصر وجود دارد که میتوان آن را گفتمان استعماری داخلی نام گذاری کرد. گفتمانی که تبارش به آرای افرادی چون ملکم و آخوندزاده میرسد که راه رهایی را سرتاپا غربی شدن و وادادگی تام و تمام به غرب میدیدند. این گفتمان که در ایران امروز نیز نماینده هایی دارد و البته چهره های رسانه ای قدرتمندی نیز هستند تنها و تنها در وجه اقتصادی به قضیه ی مواجهه با غرب نظر کرده و معتقدند با ابرقدرت همیشه باید همسو بود. این نوع نگاه که وضعیت بومی را همانطور می بیند که استعمارگر میدید و دچار قوم گرایی واژگونه است. هر دو نوع نگاه یک ویژگی مشترک دارند و آن هم ختم شدن به دیکتاتوری افسارگسیخته است. حامیان سنتی محمدعلی شاه و مخالفان مشروطه و همچنین حامیان رضاشاه نمایندگان خوبی برای دوجریان محسوب میشوند که یکی دیکتاتوری سنتی را شامل میشد ودیگری دیکتاتوری روشن فکرمآبانه را. جدال این دو جریان در متن معدلات سیاس ایران مدرن غالباً نیروهای میانه روتر را به حاشیه رانده است و چرخش های تاریخی ایران در مواجهه با روابط بینالملل و همچنین اداره ی امور داخلی بین این دو طیف در ایران معاصر ( از ناصرالدین شاه بدین سو) دست به دست گشته است و پیامد هریک نیز چیزی نبوده است جز شکست. در این بین شکست نیروهایی چون مصدق و امیرکبیر نیز باید در این منطق داخلی فهم شود. در لحظات تاریخی چهره ها و جریان های معتدل ذیل این دو جریان از میان رفته اند. اما آنچه نباید از نظر دور داشته شود منطق حاکم بر نگاه ابرقدرت به کشور حاشیه ای است. منقی که به باور نویسنده کماکان از منطقی استعماری تغذیه میکند. جریان های تندرو و حتی نژادپرستی که گاه و بیگاه در درون جامعه ی غرب و سیاست غرب نسبت به شرق سر بر میکشند و مواجهه ای کاماض از بالا به پایین با شرق دارند. اگرچه این روزها به خاطر ژست های انسان دوستانه و ضد نژادپرستانه سن از وحشی بودن و بربر بودن ممالک در حال توسعهو توسعه نیافته در تریبون های رسمی در میان نیست اما منطق واجهه ی غرب با شرق کماکان منطقی استعماری است و مبتنی بر نگاه متمدن به وحشی. اوج این توحش در سیاست بینالملل را در دوران جرج بوش پدر و خاصه پسر می توان مشاهده کرد. لذا آنچه باید مد نظر قرار داد این است که اولاً امپریالیسم یک شوخی نیست و تاریخ معاصر جهان و خصوصاً ایران معاصر این را به خوبی نشان میدهد لذا وادادگی تمام عیلر چیزی جز بیابان هایی سودانگونه و سومالی گونه برای کشور واداده باقی نمیگذارد و یا در بهترین حالت وضعیتی چون وضعیت کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس را در پی خواهد داشت. و دوم اینکه منطق مواجهه با ابرقدرت و استعمار و امپریالیسم نمیتواند چونان منطق شاه اسماعیل صفوی باشد و یا منطق اولیه حاکم بر جنگ های ایران و روس که با شمشیر و داس به جنگ توپخانه برود. آنچه مهم است یافتن راهی است مابین استعمارزدگی و درخودماندگی و قهرمانیگری توخالی.
***
این روزها نقطه تاریخی دیگری به تاریخ مواجهه ی ایران با نظم نوین جهانی اضافه شد. نقطه ای که نشانی داشت از گریز از وادادگی استعماری از یک سو و خودشیفتگی در خود مانده از سوی دیگر. نقطه ای که نشان از غلبه ی عقلانیت بومی در مواجهه با عقلانیت جهانی دارد. به رسمیت شناختن کشور پیرامونی به عنوان یک فرهنگ، هویت و قدرت. این نقطه نقطه ای است بس مهم اما هر سه مانعی که در مقدمه ذکرشان گذشت آن را تهدید می کند. از یک سو گفتمان استعمارزده ی داخلی از دیگر سو غربهراسی افسارگسیخته و مهمتر از همه توحش امپریالیستی که هر ان ممکن است صورت عوض کند. آنچه اهمیت دارد این است که پیش از ایران کشورهای دیگری نیز وارد چنین گفتگوهایی شده بودند. از کرده شمالی گرفته تا لیبی. هردو کشور سرنوشت های تلخی داشتند. اولی از گفتمان خودشیفته وارد و خودمحور پیروی کرد و شبیه بیماری اوتیستی درخودمانده است و دومی یکسر واداد و حالا نه از تاک نشانی دارد و نه از تاک نشان. ایران منطقی دیگر را تحمیل کرد. نویسنده ی این سطور متخصص روابط بینالملل نیست و شاید چندان که باید و شاید هم مفسر مناسبی برای تعهداتی که داده شده و امتیازاتی که گرفته شده نباشد؛ اما یک یز در این مارتون چندین ماهه وجود داشته و دارد که این مسئله را بدل به موضوعی برای جامعه شناسی تاریخی ایرن میکند و آن هم چینش گفتمان های رقیب برای مواجهه با غرب و همچنین نوع نگاه غرب است به ایران. پدیده ای که به جرآت میتوان گفت مهمترین عامل تغییرات اجتماعی در صدوپنجاه سال اخیر بوده است. اینکه در چه برهه ای چه گفتمانی بر کرسی مینشیند و نسبت این گفتمان برای تنظیم روابط قدرت با قدرت های غربی چیست چرخش های عمده ی تاریخی را برای ایران در پی داشته است که به نمونه ای از آن ها در مقدمه اشاره شد. این نقطه نقطه ای است بس مهم از نظر تاریخی که چینش نیروهای مختلف داخلی و خارجی حول این پدیده و مهمتر از همه عقلانیت بومی و داخلی راهی دراز در پی دارد. تا چه بازی رخ نماید....
* پژوهشگر و جامعه شناس