عطنا - روز شنبه است. دکتر دین پرست، میگوید که دکتر گلمحمدی را بردهاند آی سی یو. نگران میشوم. تلفن میزنم. منتظرم از آن سوی تلفن بگوید: «مخلصِ آقا!». بعد بگویم: «چی شده باز! نکنه باز قرصاتو جابه جا خوردی!؟ و او با همان خندهی همیشگی بگوید: «آره دکتر! فکر کنم قرص سفیده را با صورتیه قاطی کردهام » بعد بپرسم «چی شده حالا!» و او بگوید: «بابا چیز مهمی نیست» و من بگویم: «معلومه که چیز مهمی نیست» بعد هم، طبیبوار، بالای منبر بروم و در باره فایدهی تمرین «پرانایاما» و «دم» و «حبس دم» و «بازدم» و «حبس بازدم» و تکنیک ها و اثراتش بگویم و دست آخر باز به شوخی بگویم که «این بار دیگر دکتر، جان من!، شش دانگ حواستو جمع کن که قرص های زیر و زبَرت را درست استفاده کنی... البته میدانم اونجا که هستی پرستارها حواسشون به این چیزها هست. اصلاً تو میخواهی کاری به این چیزها نداشته باش. برو روی تختت دراز بکش و سعی کن یک ذره به کارهای بدت فکر کنی؛ از جمله به این برنامهی درسی که برای ترم آینده ما ریختی!... خدا از سر تقصیرات نگذره گُلی!» و بعد او هم، با خنده های مسری اش، ریسه برود و حال هر دویِ مان توپِ توپ شود؛ مثل زمانی که با همین خنده ها، سختیهای کوی دانشگاه و دوران تبعیدمان در چهارراه لشگر را تاب میآوردیم.
این گفت و گوی شیرین ذهنی چندان ادامه نمی یابد چون بعد از زنگ خوردن مکرر، تلفن بوق اشغال میزند.... خبر را دکتر تقوی نازنین ذره ذره و با تمهیدات میگوید. حالم دگرگون میشود. تحمل چنین باری از توانم خارج است. اما گفتهی همسر داغدار و تکیدهاش، روغن بیشتری بر آتش این داغ میریزد. او، که انگار کپی دیگری از شخصیت دکتر گلمحمدی است، به جای دشنام به زمین و زمان (که در این شرایط امری است روا)، با گریه میگوید: «روم سیاه! مرا ببخشید که نتونستم به خوبی از دکتر مراقبت کنم.»
*برگرفته از اینستاگرام دکتر رحمانی زاده دهکردی